جستار
دو سال سکوت (بررسی ادعاهای ناصر پورپیرار در کتابهای «دوازده قرن سکوت» و «پلی بر گذشته») - بخش سوم و پایانی
- جستار
- نمایش از شنبه, 07 ارديبهشت 1392 11:05
- بازدید: 10250
فریدون فاطمی
فریدون فاطمی، مترجم فلسفه و تاریخ و از مدیران نشر مرکز
تاملی در بنیان تاریخ ایران: دوازده قرن سکوت . کتاب اول : برآمدن هخامنشیان
نوشته : ناصر پورپیرار
چاپ سوم : ۱۳۸۰
۲۶۴ ص – ۱۵۰۰۰ ریال
ناشر : کارنگ
تاملی در بنیان تاریخ ایران : پلی بر گذشته . کتاب دوم : برآمدن اسلام
نوشته ی : ناصر پورپیرار
دوره سه جلدی - ۳۱۲ + ۲۸۰ + ۲۷۲ ص - ۵۰۰۰۰ ریال
چاپ اول : ۸۱ – ۱۳۸۰
ناشر : کارنگ
تاریخ نویسان ایران و اسلام
[ با خواندن کتاب های آقای پورپیرار ] حالا دیگر خواننده حسابی مرعوب و منکوب شده و فهمیده بعد از آن همه « من آنم که رستم بود پهلوان » ها و « که جدّم علی فتح خیبر نمود » ها ثابت شده که این ملت اصلاً در دایرة فرهنگ و تمدن جهانی «عددی نیست » و عروسکی بیش نیست که یهود با پوشال پر کرده تا جلوی اسلام و عرب بایستاند . این است که مظلومانه می پرسد : اما آقا اجازه ! ما آخر اینها را در کتابهای تاریخ و متون کهن خوانده بودیم . استادانی … اما معلوم می شود که کتابهای تاریخ را هم باید از دم دور بریزیم ؛ چرا که کتابهای تاریخ مربوط به دوران مورد بحث ما سه دسته اند : یکی کتابهای پیش از قرن سوم هجری . یکی کتابهای حدود قرن سوم و چهارم ، یعنی تاریخهای دست اول و « کهن ترین کتابهای تاریخ عمومی ». دیگری کتابهایی که بعد از این زمان نوشته شده اند . و اما دستة اول که اصلاً وجود ندارند و اگر هم اسمی ازشان هست جعل است و دروغ چرا که اساساً قبل از این زمان ، یعنی تا پایان قرن سوم هجری ، کتابی در جامعة اسلامی وجود نداشته است و حتی« قرآن » به صورت مکتوب و کتاب درنیامده بود . دستة دوم سه تا بیشتر نیستند : « تاریخ طبری » و « تاریخ یعقوبی » و « تاریخ ابن قتیبه » یعنی « امامت و سیاست » یا تاریخ خلفا . سومی چندان کاری به ایران ندارد و دوتای دیگر هم اعتبار چندانی ندارند . می ماند دستة سوم که از روی دست دستة دوم نوشته شده و حسابش از پیش معلوم است . شتر مرد و حاجی خلاص .
در این حرفی نیست که به متون تاریخی باید با دید انتقادی و با تردید نگاه کرد . متون تاریخی بازمانده از گذشته سرشارند از اشتباه ، گزارشهای جانبدارانه ، تفسیر به رأی ، دروغ ، تخیلات ، داستانپردازی و هزار گیر و گرفتاری دیگر . و این نه مختص است به مورخان ما و نه محدود به یک موضوع معین که دعوای عرب و عجم باشد ، بلکه در مورد کل منابع تاریخی موجود صدق می کند و مسئلة بنیادی « علم تاریخ » است . و اساساً علم تاریخ یعنی اینکه از دل همین روایت های متضاد و اشتباه آمیز وآمیخته به دروغ و افسانه و جانبداری ، تا جای ممکن ، حقیقت تاریخی را بیرون بکشیم و این چندان دشوار است که گرچه علم تاریخ در جهت آن تلاش می کند ، این روزها اساساً در اینکه حقیقت تاریخی و عینیت تاریخی ممکن باشد، تردید می کنند. اما به هر حال ، منابع ما برای نوشتن تاریخ همین هاست . منابع صددرصد صادق و مطمئن و درست را فقط در عالم آرمانها می توان یافت . و اختلاف و ناهمخوانی این منابع نه تنها سدّ راه نیست بلکه در واقع تنها امکان ما برای دستیابی به حقیقت است . فکرش را بکنید که اگر همة کتابهای تاریخ یک حرف را می زدند و آن نیز دروغ بود، چگونه می شد به حقیقت دست یافت . اختلاف روایات است که اجازه نمی دهد یک متن تنها ما را اسیر خود کند . بنابراین باید زبان تاریخنویسی چون طبری را بدانیم که هر واقعه را از زبان چندین راوی مختلف حکایت می کند و امکان تردیدکردن را برای ما باز می گذارد . اما او از نظر آقای پورپیرار مؤلفی صادق اما نه مورخی لایق است . چرا که می نویسد: « بنای من در آنچه آورده ام و گفته ام بر راویان بوده است نه حجت عقول و استنباط نفوس ، نه استدلال و نظر ، « بجز اندکی » منظور او روشن است . یعنی آنچه را می گویم از راویان شنیده ام ، و از راه استدلال عقلی و استنباط آدم ها به آن نرسیده ام . حالا راوی ممکن است راست یا دروغ و معقول یا غیرمعقول گفته باشد . ایشان این جمله را چنین معنا می کنند که طبری گفته ، آنچه من گفته ام جز اندکی با حجت عقول و استنباط نفوس و استدلال نظر « بی ارتباط است » ، یعنی همه آنچه گفته ام جز اندکی خلاف عقل است . و با همین قرائت غلط یک خط سراسری می کشند روی کل « تاریخ طبری » و می گویند خود طبری حرفهایش را خلاف عقل و استدلال دانسته و از این رو تنها حسنی که برای او قائل اند ، این است که به دروغگویی خود واقف و معترف است . دلیل دومی که برای نفی « تاریخ طبری » می آورند این است که در تاریخش هرچه به وقایع زمان خودش نزدیک می شده ، از جامعیت و تفصیل آن کاسته می شود . و این کار را اگر زرین کوب به علت سستی و کهولت می داند ، ایشان ناشی از آن می داند که طبری در مورد زمان نزدیک به خود نمی توانسته دروغ سر هم کند . می پرسم، « آیا همین دور و بر خودمان نمی توانید تاریخدانی سراغ کنید که مثلاً تاریخ صفویه را تا دقیق ترین جزئیات آن از حفظ باشد اما مثلاً نتواند تاریخ بیست سالة اخیر را بنویسد ؟ »
نه اینکه « تاریخ طبری » جای نقد نداشته باشد؛ حتماً دارد و در این مورد بررسی های عالمانه و خوبی هم انجام شده و ایرادهای گوناگون بر او گرفته اند . از همه مهمتر سهل گیری اوست که هرچه را از هر که شنیده ، آورده و خود با آن گفته ها برخورد ناقدانه نداشته است . اما این را خودش از اول گفته و هشدار داده . و بعد هم تمام راویانش را ردیف به ردیف نام برده تا امکان قضاوت مهیا باشد . و به هر حال ، به این سادگی نمی توان از اثری به عظمت « تاریخ طبری » چشم پوشید .
بعد از طبری نوبت می رسد به یعقوبی . اینجا دیگر گمان می کنیم نتوانند او را متهم به شعوبی بودن و طرفداری عجم و غیره کنند ؛ چرا که یک جا از او نقل قولی می آورند که « پارسیان برای پادشاهان خود چیزهای بسیاری ادعا می کنند که قابل قبول نیست ، … از اموری که عقل آن را نمی پذیرد و در شمار بازی ها و یاوه گویی های بی حقیقت قرار می دهد ».
اما بعداً برای او هم پاپوش هایی دوخته می شود از جمله اینکه اسمش ابن « یعقوب » است و چه بسا اصلاً یهودی بوده و شاید هم شیعه بودنش در تاریخ نویسی او تأثیر داشته و خلاصه اخراج . از همین یعقوبی استفاده می کنند برای اثبات اینکه در جامعة اسلامی زمان او هنوز کتاب وجود نداشته . می گویند یعقوبی فقط تا هنگامی که در جهان غیر اسلامی است ، سخن از کتاب می گوید و بعد از خروج از یونان که از پارس و مصر و غیره حرف می زند ، دیگر حتی نام یک کتاب را هم در تاریخش نمی خوانید . اما مگر یعقوبی به یونان رفته بود ؟ ابداً. او اصلاً از همین محدودة جهان اسلام خارج نشد و نه به یونان رفت و نه به هند . آنچه راجع به این سرزمین ها می گوید اطلاعاتی است که گردآورده است . و وقتی از آن همه کتابهای یونانی حرف می زند و نام عربی آنها را می برد ، همان نامهایی که الان برای این کتابها می شناسیم ، و دربارة مضمون آنها هم اطلاعاتش درست است ،اتفاقاً نشان می دهد این کتابهای یونانی در جامعة اسلامی موجود بوده اند و او آنها را در سوریه یا مصر دیده بوده است .
می ماند ابن قتیبة دینوری ، که چون « در کتاب العرب به سختی بر شعوبیه تاخته » و به طور اعم قائل به فضل عرب بر فارس است و اهل سنت است و زرین کوب او را قبول ندارد و غیره ،[ از سوی آقای پورپیرار ] مورد تأیید قرار می گیرد و شخص و آرای او را معتبر ، و حکومت نسبی خرد و حکمت و اندیشه در آثارش را تأیید می کنند . اما می گویند چون اشاره و اعتنایی به هیچ بخشی از مسائل ایران ندارد ، در این بحث مطرح نیست . اما گویا اتکای ایشان در مورد او فقط بر « امامت و سیاست » اوست که از قضا انتسابش به او بسیار مشکوک است ؛ و لابد اگر به « عیون الاخبار » او توجه می کردند که به اخبار ایران توجه دارد و به « کتاب ابن مقفع » اشاره می کند و از کتابهای دوران ساسانی مانند « سیره العجم » و« آیین نامه » یاد و نقل می کند ، با او هم چپ می افتادند.
بدین ترتیب با نفی این سه تاریخ دست اول، بقیة تاریخنگاری ما هم که متکی بر آنهاست ، نفی می شود و همة آنچه دربارة تاریخ قرون اولیة اسلامی می دانیم ، اعتبار خود را از دست می دهد و به جای آنها می توانیم پای نقل آقای پورپیرار بنشینیم تا برایمان قصة یهود و شعوبیه تعریف کنند .
اما من با همین سواد ناقصم میتوانم بگویم دست کم دو سه کتاب دست اول دیگر را ایشان از قلم انداخته اند . یکی آن دینوری دیگر است یعنی ابوحنیفة دینوری و کتابش « اخبار الطوال ». دیگری بلاذری و کتاب « فتوح البلدان » او . ببینیم اینها چرا فراموش شده اند .
« اخبار الطوال » را نمی دانیم چرا ؛ چون ظاهراً در نیمة دوم قرن سوم نوشته شده و از مصنوعات ابن ندیم هم نیست ، بلکه حی و حاضر موجود است و محمود مهدوی دامغانی هم آن را به فارسی ترجمه کرده و منتشر شده است . و این دینوری آدم تخیلی و جعلی هم نیست ؛ چون کتابهای دیگری هم دارد که آنها هم برخی موجود و ملموس اند . شاید چون اسمش دینوری است با ابن قتیبة دینوری خلط و سپس فراموش شده است .
اما بلاذری . ایشان در نقد منابع کتابهای زرین کوب از او نقل کرده اند که « کتابهایی در اوایل عهد عباسیان در باب فتوح به وسیلة واقدی و بلاذری و دیگران تدوین شد ». بعد شرح حال بلاذری را از ابن ندیم نقل می کنند و می گویند ابن ندیم « سازنده » ی بلاذری است . و جای دیگر می گویند « کتاب تصوری بلاذری ، یعنی « البلدان » ..» . در شگفت می شوم . آیا این کتاب « فتوح البلدان » که الآن جلو چشم من است « تصور » است ؟ و تازه این قسمت مربوط به ایرانِ « فتوح البلدان » است که آذرتاش آذرنوش ترجمه کرده و قبل و بعد از انقلاب هم منتشر شده . کل آن را هم می دانم که محمد توکل ترجمه کرده و آن هم منتشر شده . پس آیا این کتابها ، و آن مورخ مشهور که در ردة طبری است ، خیالات بوده است ؟ آنگاه از زرین کوب ایراد می گیرند که چرا او را از « اوایل عهد عباسیان یعنی میانة قرن دوم هجری » دانسته است ؟ میانة قرن دوم « اول » عهد عباسیان است اما « اوایل » عهد عباسیان تا میانة قرن سوم هم می تواند باشد؛ چرا که عهد عباسیان بیش از پانصد سال بوده است و ما می دانیم که بلاذری در ۲۷۹ هجری در گذشته است ، و لذا به حرف زرین کوب ایرادی وارد نیست . پس در واقع خود ایشان هستند که منبع اصلیشان ابن ندیم است و چون او را قبول ندارند ، بلاذری را « از علمای اختراعی الفهرست » تلقی می کنند و آن همه شواهد تاریخی دیگر را که در کتابهای دیگر و بدون اتکا به ابن ندیم در مورد بلاذری آمده است ، نادیده می گیرند و فقط داستان کم اعتبار دیوانه شدن او را که ابن ندیم آورده ، جدی می انگارند . حتی در جلد ۴ در همان حال که دارند نقل قول های آذرنوش از بلاذری را می آورند ، باز می گویند « بلاذری ناشناس و دست ساز ابن ندیم » ! پس بهتر است مقدمة همان « فتوح البلدان » ترجمة آذرنوش را بخوانند که اطلاعات کافی و موثق در مورد بلاذری دارد و از کتاب مهم دیگرش « انساب الاشراف » و از ترجمه های کتابهایش و غیره صحبت می کند.
در مورد واقدی هم اشتباه می کنند که می گویند « به گمان آقای زرین کوب » صاحب کتابهایی بوده . این گمان زرین کوب نیست . بلکه اگر قدری از صفحات « الفهرست » ملعون خودشان بیرون می آمدند ، متوجه می شدند که کتاب « مغازی » واقدی را هم محمود مهدوی دامغانی ترجمه کرده و در دو جلد منتشر شده است و چون واقدی متولد ۱۳۰ است و در ۲۰۷ در گذشته ، کتابش متعلق به همان دورانی است که می گویید کتاب وجود نداشته است .
پس دست کم سه تا کتاب را « جا انداخته اند ». و تازه ، اطلاعات من در این زمینه جامع نیست و حتماً کتابهای دیگری هم هست . آقای پورپیرار ! آیا این جور می خواستید به تاریخ نگاری ایران قرون اول اسلامی نور بتابانید ؟ این چه جور نوری است که سه تا کتاب را در تاریکی نگه می دارد ؟
همان دو سه تا کتابی را هم که سراغ دارند ، می گویند نقل از راویانی است مشکوک و نامعتبر ؛ و چنان چهرة کریهی از تک تک این راویان رسم می کنند که خواننده فکر می کند همین الآن باید برود سر قبرشان تف بیندازد . اما درست که دقت کنیم درمی یابیم ، در اغلب موارد ، این سوء شهرت های موجود ناشی از مخالفت های شیعه و سنی است که کوشیده اند از راویان منتسب به طرف مخالف سلب اعتبار کنند . وگرنه آدم هایی مثل واقدی و ابومخنف و هشام بن کلبی و مداینی و ابن اعثم کوفی و غیره کم آدم هایی نبوده اند . آنان راویان برجستة دوران آغازین اسلامی بوده اند و وزنی داشته اند . شاید برخی روایاتشان جای تردید داشته باشد . شاید کتابهایی که ابن ندیم یا دیگران به آنان نسبت داده اند ، واقعیت نداشته باشد ؛ اما مجهول الهویه نیستند و خود در روایاتشان واقعیت داشته اند و همان قدر که به روایات آنها باید تردید داشت ، به ناقدان آنها هم باید تردید داشت که تا چه حد انگیزه های فرقه ای داشته اند . و گذشته از همة اینها ،اگر این کتابها و راویان نامعتبرند ، همة حرفهاشان نامعتبر است ؛ نه فقط آنچه در تأیید یا به نفع ایرانیان و عجم گفته اند .
ابن ندیم و الفهرست
فصلی که دربارة ابن ندیم و الفهرست نوشته اند ، بسیار فصل خواندنی و خوبی است . نشان می دهد که در برخورد با متون کهن چه قدر لازم است دید انتقادی داشته باشیم و هر پرت و پلایی را صرفاً به دلیل اینکه در فلان نسخة قدیمی آمده است ، نپذیریم . باید مطالب را سنجیده و غربال کرد و تطبیق و مقایسه کرد و سرانجام درست و غلط را سوا کرد . و ایشان با « الفهرست » چنین برخوردی داشته اند . نکته های جالب و حتی خنده داری را افشا کرده اند ؛ نشان داده اند بسیاری از این کتابهایی که ابن ندیم نام می برد ، نه روئیت شده اند ، نه وجودشان قابل اثبات است ، نه در هیچ منبع دیگری جز ابن ندیم یافت می شوند و خلاصه در واقع ، اصلاً وجود خارجی ندارند و اصلاً آن تعداد کتابی که او، با اسم هایی عجیب و غریب ، به برخی از نویسندگان نسبت می دهد ، با عقل جور درنمی آید . دیگر اطلاعاتش هم مطالبی هستند مغشوش و مغلوط و ناقص و بی اساس و افواهی و متناقض . اگر این قسمت را صرفاً به عنوان نقدی بر کتاب « الفهرست » نوشته بودند ، جای ستایش و سپاس داشت و حق هم دارند که می گویند دیگران بروند و بقیة عیب و ایرادهای « الفهرست » را بیابند تا بیش از این در کتابهای تحقیقی ما به این اثر غیرمستند ارجاع داده نشود . اما دو نکته را باید تذکر داد : یکی اینکه این نقد کوبنده نباید باعث شود که ما همة اطلاعات « الفهرست » را از دم به زباله دان بریزیم و هر حرفی را صرفاً به علت اینکه در « الفهرست » آمده است ، نادرست و یاوه بدانیم ؛ چرا که چنین نیست و اطلاعات درست در « الفهرست » فراوان است . دوم اینکه نسبت دادن تألیف یک کتاب پرغلط به توطئه مشترک و پیچیدة یهود و ایرانیان ، ظاهراً به چند تا استدلال محکم هم نیاز دارد . مگر این همه کتاب پرغلط و پر از دروغ و پرت و پلا که مؤلفان بی سواد و بی صلاحیت در طول قرون آفریده اند و هنوز هم می آفرینند ، ساختة توطئه و نقشه و دسیسه بوده است ؟ شما از یک « ورّاق و کتابفروش عرب بغدادی که جز عربی نمی دانسته » چه انتظاری بیش از این می توانستید داشته باشید ؟ آنچه از شواهد شما و بررسی « الفهرست » برمی آید ،این است که ابن ندیم آدمی بوده عامی و کم سواد و کم اطلاع ، اما علاقه مند و حتی قدری متفاضل و « اسنوب » که هرچیزی را از هر جا می شنیده یا می خوانده ،از اسم کتاب و نویسنده گرفته تا افسانه و جملة قصار و غیره یادداشت می کرده و آخر هم همة این یادداشتها را پشت هم چسبانده و شده کتاب . از این کتابسازی ها که امروز هم می کنند . اسم کتابش – « الفهرست » – هم ادعایی بیش از این ندارد . او یک یادداشت بردار و فهرست کن و یک ناقل صرف بوده و در همین حد هم دستش درد نکند . اما آدمی نبوده که بتواند جمع بندی و تحلیل و تحقیق و تألیف کند یا مطالبی را که می آورد ،از صافی نقد و ارزیابی بگذراند . حتی نمی توان گفت مطالبی را که یادداشت می کرده ، کاملاً می فهمیده و جزو معلومات او می شده . به همین دلیل عجیب نیست اگر این یادداشتها با هم ناسازگاری و تناقض داشته باشند، و در یک یادداشت اطلاع از نکته ای را نشان دهد که در یادداشت دیگر خبری از آن نیست . چرا که این اطلاعات از منابع متفاوتی می آمده اند و بدون جمع بندی ، کنار هم قرار می گرفته اند . بنابراین لازم نیست « الفهرست » را به گروهی از نویسندگان که از مرکز مجهولی دستور می گرفته اند ، نسبت دهیم . شما که نشان می دهید ابن ندیم قسمتی از کتاب « اغانی » ابوالفرج اصفهانی را به عنوان شنیده های خودش در کتابش آورده ، چرا احتمال نمی دهید بسیاری از مطالبی که به نظرتان می رسد « نویسندگان دیگر » « الفهرست » نوشته اند ، در واقع مطالبی باشند که ابن ندیم از نوشته های دیگران برداشته و نخوانده، عیناً در کتاب خود آورده باشد؟ و شاید در برخی موارد ،اساساً از کسی خواسته باشد مطلبی برایش بنویسند . آیا این جور احتمال ها قویترند یا این احتمال که سازمان مخوفی پشت تألیف « الفهرست » فرض کنیم که ثمرة آن همه نقشه ها و توطئه هایش این شلم شوربای غلط غلوط شده باشد ؟ و آنگاه حتی همة اطلاعاتش هم به نفع ایرانیان نبوده باشد ، از جمله اینکه از قول ابن مقفع گفته زبان عام ایرانیان ، زبان سریانی است (که البته پایه ای در واقعیت دارد) ؟
در « الفهرست » هیچ تأکید خاصی بر ایرانیان دیده نمی شود و به راستی دهها یا صدها برابر آنچه به ایرانیان نسبت داده شده ، در مورد اعراب سخن رفته و نیز در مورد هندیان و چینیان و رومیان و یونانیان . اگر دروغ گفته ، در مورد همه گفته ؛ و اگر خطا و اشتباه هست ، در مورد همه هست . اگر به رازی اهل ری با آن همه شهرت پانصد کتاب نسبت داده شده ، به کندی « فیلسوف العرب » هم حدود سیصد کتاب نسبت داده شده ؛ اما البته آقای پورپیرار این کندی را هم که از مشاهیر فلسفة اسلام است ، « کندی نامی » می دانند که او را هم ابن ندیم خلق کرده ! اگر جایی یک ایرانی را یافته دو تا کتاب به او نسبت داده ، جاهای دیگر دهها برابر آن را به کسانی از اقوام دیگر منتسب کرده است . و اگر گفته « گویند اول کسی که خط بنوشت جمشید پسر اونجهان بود » (و گویا علت اصلی مغضوب شدنش نزد شما همین است که به فارسیان در خط تقدم داده است ) جای دیگری هم گفته، « گویند اول کسی که خط عربی و فارسی و سایر خطوط را وضع کرد آدم علیه السلام بود ».
پس آنگاه که می بینیم، آقای پورپیرار ، پس از این همه درشت گویی علیه ابن ندیم، باز ناگهان می گویند : « البته الفهرست همچنان چون چراغ آشنایی با وسعت علم و تألیف به زبان عرب در جهان اسلام باقی خواهد ماند » چاره ای جز این اندیشه نداریم که آن همه دروغ و اشتباه در مورد عربان اغماض پذیر است و انتساب کتاب و فرهنگ به ایرانیان است که عفوبردار نیست . حتی هنگامی که می بینند برخی از آنچه بعدها در « شاهنامه » آمده است ، در کتاب ابن ندیم هم از آن یاد شده ، به جای آنکه نتیجه بگیرند پس این افسانه ها از قبل در میان ایرانیان بوده و پیش از « شاهنامه » هم کسانی آنها را می دانسته و برای ابن ندیم تعریف کرده اند ، عصبانی می شوند که این آدمی که فقط عربی می دانسته اینها را کجا خوانده ، و هیچ فکر نمی کنند که ممکن است نخوانده باشد بلکه شنیده باشد . و سپس با لحنی کارآگاهوار می افزایند « این اطلاعات ابن ندیم از مطالب شاهنامه تأمل برانگیز است » . بله ، اتفاقاً به نظر ما هم تأمل برانگیز است ؛ چون نشان می دهد داستانهای « شاهنامه » را ایرانیان پیش از فردوسی هم می دانسته اند .
و آخرین نکته دربارة « الفهرست » اینکه ایشان این کتاب را به صورت یکی از ارکان و نیروهای اصلی مبارزة ایرانیان و شعوبیه با عرب تلقی کرده اند و در این باره می گویند « ابن ندیم مهمترین و اصلیترین منبعی شمرده شده که در قرن چهارم زرتشت و « اوستا » و … ابن مقفع و واقدی و غیره را … منبع و مرجع دین و حکمت و ادب قرار داده …، از سوی دیگر توجه دارند که « الفهرست » همین صد صدو پنجاه سال اخیر است که مطرح شده و پیش از آن ، اساساً کتابی بود فراموش شده . و چنان که خود معترف اند ، در سراسر سالهای مدید پس از قرن پنجم و ششم به این سو هرگز جلوه ای نکرده ، مستندی نبوده و به کار کسی در هیچ زمینه ای نیامده . آثار معتبری چون « وفیات » ابن خلّکان و « تاریخ بغداد » خطیب بغدادی به آن توجهی نداشته اند و گرچه یک کتاب فرهنگ و مرجع است ، چندان مورد اعتنا نبوده و تعداد نسخ آن معدودتر از معمول بوده است . پس می توان نتیجه گرفت ، اساساً در بزرگنمایی ادعایی فرهنگ ایرانی نقش چندانی نداشته ، و ادعاهایی که در مورد فرهنگ ایران می شود ، بر پایه ای جز آن متکی بوده است . بنابراین بزرگ جلوه دادن بیهودة این کتاب کم تأثیر چه ضرورتی دارد ؟
شاهنامه و فردوسی
آخرین رسالتی که آقای پورپیرار انجام آن را بر عهده می گیرند « افشای بی باری « شاهنامه » به عنوان منبع تاریخ » است ! تا آنجا که ما می دانیم ، اگر صد نقش و کارکرد و فایده برای « شاهنامه» بشمریم ، منبع تاریخی بودن آخرین قلم فهرست خواهد بود . و ندیده ایم کسی تاکنون به « شاهنامه » به عنوان مستند تاریخ ایران نگاه کرده باشد . « شاهنامه » کتاب اسطوره و حماسه است . ابتدایی ترین چیزی که دربارة « شاهنامه » می دانیم ،این است که یک بخش اساطیری – حماسی دارد و یک بخش تاریخی . و ارزش « شاهنامه » در همان بخش اساطیری است نه در بخش تاریخی . و کسی برای نوشتن تاریخ ساسانیان به « شاهنامه » رجوع نمی کند . آری ، شاید گاه در بحث یک موضوع تاریخی بیتی از « شاهنامه » را شاهد بیاورند ، اما مستند اصلی مولف « شاهنامه » نیست . مهرداد بهار در بخشی از مصاحبة خویش که آقای پورپیرار آن را « کلاپیسة ذهنی و غیر قابل توضیح و استفاده » دانسته اند ، اصل حرفش همین است که فردوسی تاریخ نویس نیست . فردوسی توانست « تاریخ » را هم بدل به « حماسه می کند ؛ یعنی حتی قسمت ساسانیان « شاهنامه » را هم باید به مثابه حماسه خواند نه تاریخ . کار فردوسی نیست که تاریخ بگوید . پس آن ،به قول شما : کلاپیسة ذهنی – و البته گفتار شفاهی قرار نیست از این مدون تر باشد – نکته ای بسیار مهم را یادآور شده و آن اینکه « شاهنامه » تاریخ نیست . پس بیهوده برای اثبات بی باری آن در مقام تاریخ زحمت نکشید . و جواب پرسش شما که « اگر قرار است شاهنامه تاریخ باشد چرا در پیش از اسلام تمام می شود » به سادگی این است که چه کسی جز شما این قرار را گذاشته بود ؟ « شاهنامه » حماسة ملی است نه تاریخ ملی ؛ و حماسه و اسطورة مشترک همان قدر در شکل دادن ملیت و هویت ملی نقش دارد که تاریخ مشترک و شاید هم بیشتر . اهمیت « شاهنامه » در منظوم و جاودان ساختن این اسطورة مشترک ملی است . البته ایشان گفته اند : « پس از این خواهم آورد که داستانهای « شاهنامه » اصولاً ایرانی نیست و بدلی است از افسانه های چینی و یهودی و مصری و هندی » اما این وعده را عملی نکرده اند . پس ما هم پاسخ این دعوی را « پس از این خواهیم آورد ». اما امیدواریم دلایلی که خواهند آورد ، از قماش دلایلی که برای اثبات سفارشی بودن « شاهنامه » آورده اند ، نباشد . چون اینها که ما می بینیم ، بیشتر از مقولة « علم غیب » است تا مدرک و دلیل . از این که پیش از فردوسی پنج شش نفر در صدد نوشتن یا سرودن « شاهنامه » برآمده اند و آدم هایی در سنخ های مختلف و در موقعیت های مختلف هم بوده اند ، نتیجه گرفته اند که پس یک مرز توطئه ای بوده که می خواسته جعل افسانه های ملی را سفارش بدهد . حال آنکه این فقط نشان می دهد فردوسی و « شاهنامه » ناگهان و خلق الساعه از زمین سبز نشده اند ؛ و محیط و اتمسفر معینی به پیدایش آنها انجامیده است . آثار ادبی و هنری در خلأ پدید نمی آیند و نمی رویند ؛ و زادة محیط فرهنگی پیرامون خویش اند. این محیط زاده شدن « شاهنامه » را می طلبیده . تمایل به ابراز هویت ملی این جریان را نیرو بخشیده ، جوانه هایی روییده اما به بار ننشسته ، و سرانجام در کار فردوسی ثمر داده است . چرا باید دنبال دستهای پنهان برای یک پدیدة اجتماعی بگردیم ؟ مکتوب و منظوم کردن افسانه ها و داستانهایی که نزد ایرانیان و به خصوص در ایران شرقی رواج داشته و پیران قوم آنها را می دانسته و تعریف می کرده اند ، یک نیاز زمان بوده که فردوسی، و پیش از او دیگران ، به فکر پاسخ گفتن بدان افتاده اند . اگر فردوسی « با زمینه ای مستقل و با اندیشه ای مسئول » به این کار برنخاسته، پس آن همه جستجویش برای یافتن متن داستانها، که می گوید « بپرسیدم از هر کسی بی شمار » ، چیست ؟ و در میان ایرانیان ، توانگران و صاحب قدرت هایی هم بوده اند که از کار ادبی و هنری در این زمینه پشتیبانی کرده اند ، که این هم نامعمول و غریب و بی سابقه نیست . فرمانروایانی که برای مدح خودشان خلعت و صله می بخشیده اند ، عجیب نیست اگر برای سرودن افسانه های باستان هم چنین کنند ، به ویژه که دورة سامانی است و ایرانیان مواضع قدرت را در دست دارند . البته همه از چنین کمک هایی برخوردار نشده اند . از آن پنج شش نفر ، ابومنصور موفق شده حامی (پاترون یا اسپانسور) پیدا کند اما ابوالمؤید بلخی و ابوعلی بلخی نتوانسته اند . و اگر این شعرا یا نویسندگان کارشان را نیمه کاره رها کرده اند ، جز با « علم غیب » چگونه می توان نتیجه گرفت که « معلوم است سفارش دهندگان آن را نپسندیده اند و از گردونة تألیف خارج کرده اند » ؟ حال آنکه دلیل نیمه کاره ماندن ها روشن است : مسعودی از شعرش معلوم است که مرد این کار نبوده و ابوالمؤید و ابوعلی بلخی ، دقیقاً به علت اینکه از حمایت مالی برخوردار نشده اند ، کار را ادامه نداده اند . و شاید به همین دلیل ابوریحان بیرونی کار مستقل ابوالمؤید را قبول دارد و کار مدیحه مانند ابومنصور را نه . دقیقی کشته شده ، و ابومنصور کارش را تمام کرده و کتابش پایة « شاهنامة فردوسی » شده است . فردوسی هم تا مدتی از پشتیبانی مالی یکی دو تا از این توانگران برخوردار بوده و نامشان را هم برده است .
جالب آنکه آقای پورپیرار با همان « علم غیب » فهمیده اند که بعد از آغاز کار فردوسی ، دیگران را از سرودن « شاهنامه » منع کرده اند و منابع کار را ازشان گرفته اند . خوب ، اینها که فقط می خواستند با یک نفر کار کنند ، چرا وقتی ابومنصور « شاهنامة » منثورش را می نوشت ، ابوالمؤید بلخی را در همان نیمة اول قرن چهارم از نوشتن یک « شاهنامة » منثور دیگر منع نکردند ؟ و بعد که با این دو نفر قرارداد بسته اند و یکیشان کارش را تمام کرده ، چرا دوباره در نیمة دوم قرن چهارم باز به ابوعلی بلخی سفارش نوشتن « شاهنامه » داده اند ؟ و اگر می گویید « شاهنامة » ابوعلی بلخی و منصوری به علت نثر بودن « با الگوی سفارش دهندگان وفق نداشته » ، نمی گوییم از کجا م یدانید اینها رد شده اند و از کجا می دانید به علت نثر بودن رد شده اند ، بلکه می گوییم اگر سفارشی در کار بوده ، مگر همان اول که سفارش می دادند موقع پاراف قرارداد نگفته بودند : « آقا ! ما نظم می خواهیم نه نثر ؟ » و وقتی آن دو نفر در نیمة اول قرن « شاهنامه » شان به علت نثربودن رد شد ، آیا باز سومی در نیمة دوم قرن این قدر شعور نداشته که بفهمد اینها نثر نمی خواهند ؟
و در حالی که ابتدا سخن از « مسابقة شاهنامه سرایی » بر اساس متن واحد و اجبار فردوسی به ماندن در چارچوب متن سفارشی از پیش موجود می گویند ، سپس یک فهرست بلندبالا از راویانی که فردوسی از آنها نقل قول می کند ، می آورند . اگر قرار بوده فردوسی یک متن ثابت معین موجود را عیناً به شعر درآورد ، دیگر چه نیازی به مراجعه به این همه راوی و دهقان و پیر و غیره بوده ؟ برای به شعر درآوردن « متن و منظور جمع آوری شدة کسی دیگر » این تحقیقات چه ضرورتی دارد ؟ و اگر این داستانها جعلی بوده و برای ساختن تاریخ سر هم بندی شده بوده و « در آن زمان کسی دورتر از دوران خودش را نمی دید » چرا باید این جعلیات را از دهقانان و پیرمردان شنید ؟ اینها همه نشان می دهد ، فردوسی در حال تحقیق و گردآوری این داستانها از افواه معمرین و غیره بوده و آن متنی که صحبتش هست ، فقط بخشی از مواد کار او بوده است . وجود این راویان متعدد آن حکم قبلی الزام فردوسی به تبعیت از متن معین را نفی می کند . اما ایشان کوتاه نمی آیند و می گویند در مورد آن راویان هم مجبور به تبعیت بوده. یعنی بعد از اینکه با هزار زحمت ، پیرمردی پیرزنی دهقانی پیدا می کرده تا داستانی بشنود ، به او می گفته اند حق نداری جز اینها که شنیدی ، چیزی بنویسی . جالبتر آنکه در مورد زنی که راوی داستان « بیژن و منیژه » برای فردوسی بوده و داستان را « پس از آنکه با کام گشتیم جفت » برای او تعریف کرده ، ایشان با همان علم غیبی که دارند و شاید با الهام از فیلم های جاسوسی صدا و سیما ، به این نتیجه می رسند که « مایل اند گمان کنند » ! این زن را همان مراکز غیبی توطئه برای گول زدن فردوسی فرستاده اند . و معلوم نیست ، در حالی که به عقیدة ایشان ، فردوسی خودش دنبال نان بوده و می خواسته گنج خود را بفروشد و می ترسیده مبادا سفارش را به کس دیگر بدهند و آنها هم او را ابتدا نمی شناخته اند و فردوسی سرانجام آنها را پیدا کرده ، چرا لازم بوده برای فریب دادنش این قدر مایه بگذارند ؟ و معلوم نیست چرا هر قدر فردوسی از نامة باستان و نامة پهلوی و نامورنامة باستان یاد کند ، نباید نتیجه گرفت نامه یا نامه هایی در کار بوده و به زبان پهلوی هم بوده، بلکه باید نتیجه گرفت او کپی بردار بوده و متن های دریافتی را شعر می کرده است .
تأکید فردوسی بر اینکه عین آنچه را در نامة باستان خوانده و از گفتة باستان شنیده است ، نقل می کند ،از نظر ایشان ، چنین تفسیر می شود که او اجازة پیراستن و نقد داستانها را نداشته است . شگفتا ! مگر فردوسی می خواسته خودش داستان بسراید ؟ او می خواسته افسانه ها و اساطیر موجود و از قدیم ماندة یک ملت را مکتوب سازد و وظیفه اش همین بوده که از خود چیزی بر آن نیفزاید یا از آنها نکاهد . پس طبیعی است اگر جاهایی از این داستانها را خود نپسندد . به این مفهوم آری، فردوسی مؤلف « شاهنامه » نیست ، بلکه فقط سرایندة آن است و جز این هم نمی باید می بود . و در بسیاری از منابع هم گفته شده که بخشی از « شاهنامه » بر پایة خداینامه های پهلوی است .
البته در تحلیلشان از « شاهنامه » یک حرف درست هم دیده می شود و آن اینکه ابیات ضدعرب « شاهنامه » حرف خود فردوسی نیست و هرجا که او چنین حرف هایی می زند ، هنگامی است که دارد از سران ساسانی نقل قول می کند . این حرف درستی است که با دلایل پذیرفتنی همراه است و خلاف دیدگاه قبلی ایشان در مورد فردوسی است ؛ هرچند آن را به قلع و قمع شدن سفارش دهندگان شعوبی فردوسی نسبت می دهند . اما به هر حال ، این نظر مؤید دیدگاه کسانی است که می گویند « شاهنامه » نامة شاهان نیست و برخلاف ایشان بر آن اند که قصد شاهنامه « اعتلای ساسانیان » نیست .
ابن مقفع
ایشان ید طولانی دارند در اینکه به صرف مشاهدة چند تناقض یا ابهام در آنچه دربارة بزرگان و مشاهیر روایت شده ، از بیخ منکر وجود خارجی آنان شوند . حرفی در این نیست که بسیاری از آنچه در کتابها و روایت ها دربارة این مردان نامی آمده است ، با هم سازگار نیست و آمیخته به گزافه و دروغ و افسانه و … است . و از قضا ، هرچه شخصیتی مشهورتر و مطرح تر ، هالة شایعات و شنیده های افواهی و روایت های بی اساس دربارة او قویتر . اما این هاله در عین حال گواهی است بر وجود و اهمیت آنان . باید کوشید و واقعیت تاریخی زندگی آنان را از این هالة دروغ و شایعه و افسانه پیراست . اما نمی توان یکسره بر دهها و صدها روایت و متن تاریخی خط بطلان کشید . در کتاب ایشان از این شخصیت ها بسیارند که ما به سه تن از آنان اشاره می کنیم و گفتار را به پایان می بریم :
یکی از آنان ابن مقفع است ، که پس از نقل برخی تردیدها در شرح حال او نتیجه می گیرند : « بهتر که افسانة ابن مقفع را یکی دیگر از قصه های شیرین شعوبیه در جعل نوابغ ایرانی بدانیم » و بعد : «جز چند شعوبی یعنی بلاذری و جهشیار و ابن ندیم ، کسی دیگر را در جهان قدیم نمی شناسیم که نامی از ابن مقفع برده باشد .»
پرداختن به آن تردیدها در گنجایش این صفحات نیست و به هر حال تردید در شرح حال او ، اما نه وجود او ، جایز است . به این هم که آیا آن سه تن به راستی شعوبی بوده اند و چه مدرکی در این باب داریم ، وارد نمی شوم . فقط می پرسم ، آیا جاحظ و ابن قتیبه هم که هر دو از قدما هستند و هر دو از ابن مقفع نام برده اند ، شعوبی بوده اند ؟ و البته نام بردن از او به هیچ رو منحصر به این دو تن نیست . کتاب « التاج » جاحظ را به گمان قوی ، متأثر از « تاج نامة » منسوب به ابن مقفع دانسته اند و ابن قتیبه در « عیون الاخبار » به خواندن این کتاب ابن مقفع اشاره می کند و از « آیین نامه » منسوب به او و از « سیره الملوک العجم » منسوب به او مکرر نقل قول می آورد . از کتابهایی هم که ابن ندیم به این مقفع نسبت داده ، دو تا را از قول مسعودی نقل کرده و از اختراعات خودش نیست . دربارة « کلیله و دمنه » هم ، اگر در اینکه ابن مقفع آن را به عربی ترجمه کرده باشد تردید دارند ، لطفاً روشن کنند آن متنی که ابوالمعالی به فارسی ترجمه کرد از کجا آمده ، و ترجمة منسوب به بلعمی که یافت نشده و رودکی اندکی از آن را به نظم درآورده ، از چه متنی بوده . و اگر می گویند توضیحاتی که یعقوبی دربارة کتاب « کلیله و دمنه » می دهد دال بر عدم وجود این کتاب است ! لطفاً توضیح دهند این اطلاعات را یعقوبی از کجا آورده ؟ نکند همان متن پهلوی مجعول را دیده ؟ یا هندی می دانسته ؟ یا این اطلاعات را از افواه مردم شنیده که در آن صورت ، باز ، حاکی از انتقال « کلیله و دمنه » از هند به ایران است . و اگر این کتاب هنوز به « عربی » نبوده، چرا به جای کلیله و دمنه نمی گفته « کرتک و دمنک » ؟
مزدک
شخصیت ساختگی دیگر از نظر ایشان مزدک است . اما در این مورد گذشته از دلایلشان ، این پرسش هم برای ما مطرح می شود که اصلاً قصد از جعل مزدک چه بوده است ؟ شاید معاصران و روشنفکران چپ ، دلخوش از اینکه سابقه ای برای دیدگاهشان در ایران شانزده قرن پیش یافت شده، در مورد او و عقایدش غلوّ کرده باشند ، اما در قرون اولیة اسلامی و در جامعة آن زمان ، مگر افکاری از آن گونه که به مزدک نسبت می دهند ، ارزش شمرده می شد که ایرانیان خواسته باشند با جعل چنین شخصیتی به افتخارات موهوم خود بیفزایند ؟ ساختن آدمی که تمام منابع آن زمان از او به طرد و انکار یاد کرده اند ، چه فایده ای برای شعوبیان و یهودیان می توانست داشته باشد ؟ مزدک را بسازند که چه بشود؟
اما از حیث صحت روایات، می گویند اطلاعاتی که داریم از یعقوبی است و طبری و فردوسی ، که کم و بیش با هم وفق دارند . اما اینجا به جای آنکه از وفق داشتن روایت های مختلف ، درستی آنها را نتیجه بگیرند ، نتیجه می گیرند که پس قضیه جز پچ پچه و شایعه ای یکسان و کوتاه چیزی نبوده که در زمانی کوتاه بر آن سرپوش نهاده اند . در حالی که در جاهای دیگر تفاوت ها و اختلاف روایت های منابع مختلف را دلیلی بر خلط بودن همة آنها می گرفتند ،اینجا توافق آنها را دلیل کذب یا بی اهمیت بودن قضیه می دانند . و در حالی که تا حالا فکر می کردیم کار مورخ برداشتن سرپوش هایی است که روی واقعیت های تاریخ نهاده اند ، اینجا ایشان به ما توصیه می کنند سرپوش را بگذاریم باشد و قضیه را جدی نگیریم .
پس از منابع ایرانی و اسلامی ، به سراغ منابع خارجی و رومی و غیره می روند و با کلی موشکافی ، ثابت می کنند که اینها اشاره ای به خود مزدک ندارند بلکه فقط از آنها بر می آید که قضیه ای جریانی چیزی در کار بوده و ظاهراً خود قباد بوده که این افکار به سرش زده بوده و صحبتی از نقش مزدک نیست . حالا ما کار نداریم به اینکه قاعدتاً آن منابع خارجی ، که دورتر بوده اند، بسیار طبیعی است که تظاهرات بیرونی تر قضیه را ببینند که همانا تغییر روش پادشاه کشور باشد و از اینکه این تغییر روش ناشی از تأثیر فکری آدمی مثل مزدک بوده ، بی خبر مانده باشند . پرسش اصلی ما باز هم این است که آن ناکسانی که در صدد خلق افسانة مزدک برآمده اند ، از اینکه بگویند قباد خود به خود فکرهای تاسیس جامعه اشتراکی به سرش نزده و اینها را از کسی به نام مزدک گرفته ، چه قصدی را دنبال می کرده و چه طرفی می بسته اند ؟ مگر تفکرات اشتراکی آن موقع خیال پدیدآوردن مارکس از میان خود را داشته و خواسته هزار و پانصد سال قبل از آن ثابت کند ، در این مورد ، ایرانیان بر یهود پیشدستی داشته اند .
خلاصه ، آخر سر نتیجه می گیرند کل این قضیة قباد و مزدک و اشتراک زن و مال و غیره قضیة مهمی نبوده و یک هیاهوی موقت بی اهمیت بوده . راست هم می گویند . چون می دانیم که در آخر ماجرا به روایت فردوسی : « بفرمود تا قیر بگداختند / نگونسار در قیرش انداختند. » خوب ، انصافاً ، آیا اینکه مقداری قیر را آب کنند و کسی را توی آن سر و ته کنند ، خیلی قضیة مهمی است که ما ایرانی های هوچی قرن هاست برایش الم شنگه به پا کرده ایم و « شده یک پایة سترگ اندیشه و فلسفه و حیات ما » ؟
سلمان فارسی
آخرین کسی که ایشان تصمیم به اخراج وی از تاریخ می گیرند، سلمان فارسی است . اینجا می فهمیم ایشان وقتی تصمیمشان را گرفته باشند ، دیگر حتی پادرمیانی رفقای خودشان را هم قبول نمی کنند ؛ چرا که گرچه می بینند ابن قتیبه، که از نظر ایشان موثق و خردمند و مدعی فضل عرب بر عجم است ، خبر از حضور سلمان در جنگ خندق می دهد، باز از حرف خود کوتاه نمی آیند و می گویند اینجا احتمال جعل می رود . بدین ترتیب ما با روش جدید و کارسازی برای اثبات فرضیه های تاریخی آشنا می شویم . اگر این فرضیه در کتابهایی که از نظر ما معتبر نیست رد شود که خب ، ما از اول هم این کتابها را قبول نداشتیم . اما اگر در کتابهایی که قبول داریم رد شد، می گوییم جعل شده . بدین ترتیب ، فکر می کنم هیچ فرضیه ای نیست که نتوان آن را ثابت کرد . و وقتی آقای پورپیرار به حرف ابن قتیبه وقعی ننهند ، حرف یعقوبی که هم شیعه است و هم یهودی ! دیگر جای خود دارد . طبری هم که قبلاً خودش گفته ده هزار صفحه کتابش را نخوانیم . البته اینجا چون می بینند توجیه نفی وجود کسی که سه تا کتاب تاریخ اصلی مقدم وجودش را می پذیرند، قدری دشوار است بحث را منحرف می کنند به اینکه اصلاً این آدم خندق ساختن را کجا می توانسته یاد گرفته باشد ( مگر کسی گفته خودش بلد بوده ؟ ). و وقتی گواهی این منابع اصلی را قبول ندارند ، چه فایده که ما بگوییم منابع دیگری مثل بلاذری و دینوری و ابن اسحاق که در همان مرتبة قدمت اند ،هم از سلمان حرف زده اند و آن هم به گونه ای که انگار برای خواننده کاملاً آشنا و معروف است . آری ،امکان این هست که شیعه یا ایرانیان تا اندازه ای در مورد سلمان اغراق کرده باشند ، و شاید برخی داستانها که دربارة او گفته اند ، پذیرفتنی نباشد ؛ اما با نشان دادن این اغراق ها نمی توان نتیجه گرفت اصلاً چنین کسی از مادر نزاد . اما از همة اینها که بگذریم ، استوارترین دلیل بر وجود سلمان را خود ایشان فراهم می آورند ؛ آنجا که آیة ۱۰۹ سورة نحل را یاد می کنند که : « و لقد نعلم انهم یقولون انما یعلمه بشر لسان الذی یلحدون علیه اعجمی و هذا لسان عربی مبین » ( می دانیم آنان می گویند بشری به او می آموزد اما زبان آن کسی عجمی( غیرعربی ) است و این به زبان روشن عربی است ). ایشان فرض را بر این می گذارند که این آیه مربوط به سلمان است . و قاعدتاً چنین هم هست . اما در این صورت خودشان « قرآن » را گواه وجود سلمان قرار داده اند و خودشان حکم اخراج صادره را باطل کرده اند ؛ چرا که این آیه وجود آن بشر را نفی نمی کند بلکه آموزش دیدن پیامبر (ص) از او را نفی می کند .
از بابت این هم که اسم این آدم عربی است ، نگران نباشید و به یاد آورید که سه فرزند فریدون ، ایرج و سلم و تور نام داشتند .
در فصل مشبعی که برای نشان دادن این می آورد که حکایت زندگی سلمان به روایت ابن اسحاق ، بی پایه و باورنکردنی و متناقض و غیره است ، یک دلیلشان این است که گفته شده سلمان اهل اصفهان بوده و اعراب او را به بندگی گرفته و به یک یهودی فروخته اند . و ایشان تعجب می کنند که مگر اینقدر بلبشو بوده که اعراب در زمان ساسانیان از اصفهان برده بگیرند ؟ و توجه ندارند که هیچ کس نگفته او را در همان اصفهان به بردگی گرفته اند ، بلکه از آنجا به شام رفته و سپس به سوی حجاز آمده و آنجا به اسارت گرفته شده . اگر در همان اصفهان مانده بود که صحابی پیغمبر (ص) نمی شد . روایت ابن اسحاق هم همین را می گوید که « چون به زمین عرب رسیده بودم با من غدر کردند و مرا به بندگی به مردی جهود فروختند » . دیگر اینکه می گویند ، ابن اسحاق عمر او را به هفتصدسال رسانده که نامعقول است و نشانة عدم اعتبار بقیة حرف های او . اما ابن اسحاق هیچ جا چنین نگفته . او گفته ، کسی خبر از ظهور پیامبر اسلام ( ص ) به سلمان داده و او وقتی سرانجام پیامبر را یافته ،این ماجرا را تعریف کرده و پیامبر ( ص ) به او گفته آن کس عیسی بن مریم بوده [ که بر تو ظاهر شده ] و آقای مهاجرانی نویسندة کتاب « سلمان » گفته از این روایت او برخی نتیجه گرفته اند که سلمان زمان عیسی را هم درک کرده است ! [ این ماجرا با کیفیتی که نقل شد ] ، چه ربطی به اسحاق دارد ؟
داستانهایی هم که در مورد سفر شام او از ابن اسحاق نقل شده ، البته ممکن است با برخی شاخ و برگهای داستانی آمیخته شده باشد ،اما در مجموع باورنکردنی نیست و نمی توان صرفاً بر اساس اینکه با سنّ سلمان نمی خواند ، حکم به کذب آنها کرد ؛ چون روایت ها در مورد سال تولد و مرگ او چندان موثق نیست . شاید تنها جای نامطمئن در روایت ابن اسحاق آن باشد که چون مسیحی زاده بوده ، زیاد سعی در ربط دادن سلمان به مسیحیت و ایجاد قرابت بین اسلام و مسیحیت کرده ؛ اما مسلماً یهودی نبوده است.
اما ، روی هم رفته ، چنین برمیآید که سلمان روشنفکر و اندیشه مندی ایرانی بوده که جوّ حاکم بر زمانة خویش را نمی پسندیده و به همین دلیل است که حتی او را از مزدکیان گریخته دانسته اند و به همین دلیل از ایران خارج شده و همچنان که تمام منطقه در آن زمان در یک دوران انتظار به سر می برده و به همین دلیل بوده که کسانی چون مانی و مزدک گل می کرده اند و انتظار ظهور پیامبری دیگر می رفته است ، سلمان هم در این انتظار شریک بوده است . پس این غریب نیست که پیامبر اسلام را تحقق امیدها و آرزوهای خود بداند . این نیز که شیعیان و ایرانیان دربارة او تأکیدی شاید اغراق آمیز داشته اند ، باز ، حرکتی علیه اسلام نبوده است . و چنین نیست که شعوبیه خواسته اند او را در مقابل اسلام قرار دهند ؛ بلکه ایرانیان با بزرگ شماردن او خواسته اند اسلام را از آن خود بدانند و آن را دینی بیگانه نشمارند ؛ خواسته اند نشان دهند گرچه اسلام بر پیغمبری عرب نازل شد ، اما یک دین عربی نیست .
دربارهٔ کتاب آقای پورپیرار بسیار پیش از اینها میتوان سخن گفت و هریک از این نکته ها میتواند موضوع پژوهش تفصیلی باشد؛ اما آن مهم را به عهدهٔ پژوهشهای آتی میگذاریم. با این نقد فقط خواستیم تا آن هنگام که بررسیهای تفصیلی بیشتر انجام شود، این دعوی ها مسلم و تثبیت شده انگاشته نشود.
برگرفته از : مجلهٔ «جهان کتاب» ،سال هفتم ،شماره ۱۱ تا ۱۴ ، شماره پی در پی ۱۵۵ تا ۱۵۸ ، مهرماه و آبان ماه ۱۳۸۱، صفحه های ۲۴ تا ۲۷
این نوشتار پیشتر در تارنمای ایرانچهر منتشر شده بود.