نوروز
دو سال سکوت (بررسی ادعاهای ناصر پورپیرار در کتابهای «دوازده قرن سکوت» و «پلی بر گذشته») - بخش اول
- جستار
- نمایش از چهارشنبه, 02 فروردين 1391 08:07
- بازدید: 10214
فریدون فاطمی
تاملی در بنیان تاریخ ایران : دوازده قرن سکوت . کتاب اول : برآمدن هخامنشیان
نوشته ی : ناصر پورپیرار
چاپ : ۱۳۸۰
۲۶۴ ص – ۱۵۰۰۰ ریال
ناشر : کارنگ
تاملی در بنیان تاریخ ایران : پلی بر گذشته . کتاب دوم: برآمدن اسلام
نوشته ی : ناصر پورپیرار
دوره سه جلدی - ۳۱۲ + ۲۸۰ + ۲۷۲ ص - ۵۰۰۰۰ ریال
چاپ اول : ۸۱ – ۱۳۸۰،
ناشر : کارنگ
خواندن کتابهای بحث انگیز آقای پورپیرار، « دوازده قرن سکوت » (یک جلد) و « پلی بر گذشته » (۳ جلد) را با خوشبینی تمام آغاز کردم. به نظرم کاری جسورانه میآمد که کسی دیدگاههای جا افتاده و تثبیت شدة ما دربارة گذشته مان را زیر سوال ببرد و بگوید به جای آن « دو قرن سکوت » معروف ، ما دوازده قرن قبل از آن را در دورة موسوم به ایران باستان در سکوت به سر برده ایم ،اما بیهوده بدان می بالیم و افتخاراتی موهوم را بدان نسبت می دهیم. به این دیدگاههای باستانگرایانه و ایران باستان پرستی هم هیچ گاه نظر خوشی نداشتم و از قدیم ، حرف آل احمد در خاطرم مانده بود که «اینها می خواستند شب کودتا را یکسر بچسبانند به دمب کوروش و داریوش …». از خود را گول زدن هم خوشم نمی آمد. آدمی شاید بدش نیاید نزد دیگران قدری خودبزرگنمایی کند و فخر چیزهای نداشته را به آنان بفروشد، اما نمیخواهد خودش را هم گول بزند و دل به اوهام خوش کند. این است که اگر کسی بیاید تبر بت شکنی بردارد و بت هایی را که برای دل خوش کنک خود ساخته ایم، بشکند و نشان دهد به راستی چه بوده ایم و چه داشته ایم، باید از او استقبال کرد و قدر کارش را دانست .
افزون بر این، تاریخ نویسی ما هم باید آن مرحلة معروف به « انقلاب تاریخ نگاری » را که در اروپای قرن نوزدهم طی شد، بگذراند. زمانی که آدمهایی چون « فون رنکه » ، سنت نقد و ارزیابی و محک زدن منابع و مراجع تاریخی را استوار کردند و نشان دادند اگر بخواهیم گذشته را « آن جور که واقعاً بوده» ترسیم کنیم، باید به همة اسناد و منابع و روایت های تاریخی به دیدة تردید و انتقاد بنگریم و هر حرفی را، هرچند به ظاهر مقبول و پسندیدنی آید، نسنجیده و ارزیابی نکرده، نپذیریم. پیش خود میگفتم کسی چه میداند، شاید در میان ما هم کسی چون رنکه ظهور کرده که میخواهد تاریخ نویسی ما را هم از تکرار مکررات و گزارشهای متکی بر اسناد نامطمئن برهاند.
اینکه دربارة کتابهای ایشان نقد و بررسی درستی هم به چشم نخورد، این خوشبینی مرا تقویت کرد. گفتم این « دو سال سکوت » یا به قصد نادیده گرفتن و مسکوت گذاشتن و بی اعتنایی است یا به دلیل ناتوانی در پاسخ به استدلال های ایشان.
اما هرچه در خواندن کتاب پیشتر رفتم ،از آن خوشبینی بیشتر کاسته شد. استدلال هایشان گرچه به زبانی قاطع و کوبنده و گزنده بیان می شود، به هیچ رو در اثبات مدعاهای شان کافی نیست. حرفهای درست هم دارند؛ اما اغلب ، نتیجه ای که از این حرفها میگیرند ، درست نیست یعنی آن مقدمات به این نتیجه ختم نمی شوند. و در حالی که مورخان دیگر را به دلیل گزارشها و دعوی های غیر مستند و غیر قابل اثبات رد می کنند، خود حدسها و فرضیه هایی را قاطعانه مطرح می کنند که دلیل قانع کنندهای همراهشان نیست. و بعد هم اینکه در نهایت ، کارشان کشیده به انکار هرگونه فرهنگ و تمدن برای ملت ایران . و اگر بگوییم ایشان در کتابشان ملت ایران را کرده اند یک پول سیاه ، سخنی به گزاف نگفته ام.
شاید دربارة هریک از نکته ها و احکام ایشان که برخی در یک فصل و برخی در چند صفحه یا حتی چند سطر برگزار می شوند، فصلی یا کتابی بتوان نوشت و به همین دلیل است که ایشان پیشنهاد می کنند دانشجویان این نکته ها را به عنوان موضوع پایان نامه های خود برگزینند. پیشنهاد خوبی است ؛ اما تا موقعی که آن دانشجویانی که قرار است این تزها را بنویسند پیدایشان شود، آیا باید حرفهای ایشان را پذیرفته شده و تثبیت شده بینگاریم ؟ از این روست که می کوشم ، در حد یک مقاله، به مهمترین نکته های مطرح کردة ایشان پاسخ گویم و روشن است که ناچار به همة نکته ها در حد ایجاز و اشاره خواهم پرداخت، وگرنه نگه داشتن این نقد در حد یک مقاله نا ممکن خواهد بود. و البته ما فقط می کوشیم ببینیم آیا دعوی هایی که ایشان مدعی اثبات آن هستند، به راستی اثبات شده اند یا نه، و نمی خواهیم به جای آنها دعوی ها یا نظریات دیگری مطرح کنیم . و نیز البته فقط به استدلال هایی که تا کنون مطرح کرده اند کار داریم؛ اما چه بسا که برای همین دعوی ها بتوانند دلایل تازه ای هم مطرح کنند که ما هم قانع شویم. کار تخریب پایه های عمارت سست بنیاد و کج ساختة تاریخ نویسی معهود ایرانی را با ارائة این نظریه آغاز می کنند که آن کوروش که تاکنون در کتابها خوانده ایم و می شناسیم ، با واقعیت تاریخی وفق ندارد و کوروش در واقع امر یک سرکردة خونریز و خشن غیرایرانی است که از جایی در استپ های روسیه و شاید از میان سکاهای پارادریا ( و در کتاب دوم کشف میکنند که از میان قوم خزر) با پول و سرمایة یهودی راه افتاد تا امپراتوری بابل را در هم کوبد و انتقام پراکندگی اسباط یهود را از جانشینان بخت النصر بگیرد. و این کشفی است که به عقیدة ایشان، بنیاد تاریخ و تاریخ نویسی شرق و بین النهرین را تکان خواهد داد .
آن کوروش تبلیغاتی و ساختگی جشنهای دو هزار و پانصد ساله را امروز، در دورانی که شاه و سلطنت مقوله هایی متعلق به تاریخ شده اند، کمتر کسی باور دارد. اما کوروش ساختة تاریخ نویسان نیز آن نیست و آنان دست به یکی نکرده اند تا چنان کوروشی دروغین بسازند. در واقع ، تردید در اصل و نسب هخامنشیان (البته نه پادشاه بودن خود کوروش) در تمام نوشته های آنان حضور دارد و راستش ، نظریات اخیر آقای پورپیرار هم پایه اش در همان تردیدهای آنان است، که نه نادر بوده، نه معدود، نه محدود. شاهدش یکی اذعان خود ایشان به اینکه « تردید قدیم و هفتاد سالة آقای پیرنیا در شجره نامة هخامنشیان افتخار پیش آهنگی در این توجه را بدیشان می بخشد »، یکی دیگر همان تردیدهای مکرر پی یر برایان در منبع دیگر استنادی ایشان، « تاریخ امپراتوری هخامنشیان ». ساختگی بودن « کتیبه های آریارمنه و آرشام » در بسیاری از منابع آمده؛ و سرآخر از همان کتاب « تاریخ ایران کمبریج » که به دردنخور بودنش را قبلاً اعلام کرده اند، اعتراف صریح به معجول بودن شجرة نسب کوروش و داریوش را نقل میکنند. پس مشکوک یا مجهول یا مجعول بودن تبار هخامنشیان کشف تازه ای نیست . و اگر ایشان حرف تازه ای زده باشند فقط نسبت دادن این جعل به « توطئة یهود » است. اما آن تاریخ نویسان لابد نمی توانسته اند به این راحتی با قائل شدن به یک توطئة فرضیِ موهوم ، همة آن تردیدها را حل و فصل کنند و از این رو دعوی های کتیبه ها را با قید تردید در کتابهاشان آورده اند. در مورد داریوش هم از مجموع حرفهای مورخان جز این بر نمی آید که او سرداری در سپاه کمبوجیه بوده است.
اما از نفی تبار شاهانه برای هخامنشیان، تا این ادعا که خود کوروش هم شاه نبوده است و اساساً اول دم دروازة بابل و سپس در ایران ظاهر شده، راهی دراز در پیش است. تردیدهای یادشده در بالا، و دلایل و شواهدی که ایشان در تکمیل آنها در کتاب خویش آورده اند، چیزی بیش از این را نمی تواند ثابت کند که کوروش و داریوش از یک خانوادة شاهی برنخاسته اند و تمام یا بخشی از شجره نامة ادعاییشان درست نیست . اما اثبات نمی کند که خود کوروش هم پیش از تسخیر بابل پادشاه انشان نبوده است. او در مقام پادشاه انشان ابتدا ماد و سارد و سپس بابل را گرفته، و ناگهان دم دروازة بابل پیدا نشده است. ببینیم آیا مراجع مورد قبول خود آقای پورپیرار چیزی جز این می گویند. هرودوت و خیلی های دیگر را رها کنیم . ایشان ظاهر اسناد و سالنامه های بابلی را، به عنوان « مدارک بازمانده از بین النهرین هشیار » قبول دارند. همان اسناد، و کتیبه های نبونایید آخرین پادشاه بابل، که هم در کتاب بریان نقل شده هم در [ کتاب] دیاکونوف هم در [ کتاب ] اومستد ، و … از کوروش قبل از فتح بابل با عنوان پادشاه انشان نام می برند. و ایشان هیچ استدلالی علیه این نکته نیاورده اند. همچنین ایشان گویا، با وجود ضدیت با یهود، تاریخ به روایت « تورات » را قبول دارند. بسیار خوب، مگر « کتاب عزرا» ی تورات هم کوروش فاتح بابل را پادشاه پارس نمی خواند؟ البته ایشان خواهند گفت واژة ی « پارس » پیش از داریوش به کار نمی رفته است و باید گفت انشان . اما این فقط نشان می دهد « کتاب عزرا » پس از داریوش تدوین شده، که این را هم می پذیرند. پس دو منبع مورد قبول ایشان کوروش را پادشاه انشان دانسته اند. اگر ایشان بر اساس گفتة « تورات » که قومی از شمال خواهدآمد و بابل را نابود خواهد کرد، نتیجه گرفته اند پس کوروش از شمال آمده، همان « تورات » است که می گوید کوروش از انشان آمده. پس او سرکرده ای نبوده که ناگهان دم دروازة بابل سبز شود. و اگر شاه انشان بوده پس امکانات شاهی داشته و دیگر لازم نیست برای حل این مسئله که امکانات فتوحات خویش را از کجا آورده، به پول و سرمایه گذاری یهود متوسل شویم . مگر سناریو را چنین اصلاح کنند که همان انشان را هم با پول یهود گرفته تا بعداً بتواند برود بابل را بگیرد.
از سویی می گویند کوروش در جنگهایی میزان قساوت خود را نشان داده و به همین علت یهود او را برای نقشة خود مناسب دانسته، استخدام کرده اند، و از سوی دیگر نخستین فتح او را بابل می دانند. پس آن جنگهای آزمایشی کجا انجام شده ؟ و اگر با نسبت دادن ریشة کلمة پارس به « پرسه » و « پارس (سگ)» نتیجه گرفته اند این قوم در آن زمان به تازندگی و وحشیگری معروف بوده، چرا ربط نام پارس با واژة « پارسا » را ندیده گرفته اند؟
البته اینکه یهودیان او را به فتح بابل تشویق و حتی در این کار به او کمک کرده باشند، بعید نیست ؛اما این هم کشف تازه ای نیست و از جمله پیرنیا در « تاریخ ایران باستان » به مساعدت یهود در فتح بابل اشاره دارد. اما کل آن انقلابی که ایشان می خواهند در تاریخ نویسی شرق میانه پدید آرند ، عبارت از این است که چون کوروش به یهود اجازة بازگشت به فلسطین داده ،پس در واقع عامل و کارگزار آنان بوده است . و آنگاه به مورخان می تازند که چرا این کار کوروش را ناشی از « آزادمنشی » او پنداشته اند و این گونه قضاوت های اخلاقی در مورد دو هزار و پانصد سال پیش قابل اثبات نیست. اما واقع امر آن است که اینجا نه توسل به پول یهود لازم است نه به آزادمنشی و انسان دوستی کوروش . کوروش یهود را آزاد کرد ،چون نیازی به ادامة اسارت آنان نمی دید، و انگیزه ای برای این کار نداشت . آن عواملی که بخت النصر را واداشت سلطنت یهود را از هم بپاشاند ، دیگر منتفی شده بود. پس چرا کوروش آنان را آزاد نکند و خدابیامرزی برای خود نخرد؟ و از آن گذشته، کوروش مایة چندانی هم نگذاشت . یهودان کشور خود را از دست داده بودند ؛ اما آنچه اکنون به جای آن به دست می آوردند اجازة ساختن یک معبد بود. آشور و بابل دولت های فکسنی یهودی را مزاحم امپراتوری خود دیدند و از میان برداشتند. کوروش و هیچ پادشاه هخامنشی دیگری این مزاحمت را دوباره نیافرید. اما ساختن معبد ضرری برای امپراتوری نداشت و سرگرمی خوبی هم بود. و دیدیم که خیلی از یهودان هم برنگشتند ؛ چرا که در همان بابل پول و پله ای به هم زده بودند. یعنی همان هایی که قاعدتاً تأمین مالی ظهور کوروش برای بازگرداندن یهود را بر عهده داشته اند، خودشان برنگشته اند و لابد این همه پول خرج کردهاند که مفلسان و متدینان بتوانند برگردند. و آنهایی هم که برگشتند نه با همدیگر توانستند بسازند نه با یهودان محل و دیگر اقوام . چنین بازگشتی هدفی نبود که آن قدر خرج کردن و آوردن سپاه از استپ های روس برایش صرف داشته باشد. و کسی که تعجب می کند کوروش امکانات فتوحات خود را از کجا آورده، چرا تعجب نمی کند که یک قوم آوارة پراکندة معروف به خسّت ، چگونه می تواند با پول چند تا صراف و نزولخواری که می گویند بین خود داشته، مخارج آوردن سپاه از استپ های روس و گذراندن آنان از کوههای قفقاز و آرارات و از میان اقوام جنگاور سکا و غیره را تأمین کند؟ و آیا مردمی که حتی پس از آزادشدن به دست کوروش نتوانستند بر سر ساختن یک معبد با هم بسازند و با چه مکافاتی و چه وقفه ها ،آن را به پایان رساندند ، می توانسته اند در ایام پراکندگی وسیع و اسارت ، چنین کار بزرگی را سازماندهی کنند؟ می گویید لعن و نفرین های « تورات » علیه بابل همه به وسیلة کوروش تحقق یافته و بنابراین کار خودشان بوده؛ چون این حرف های « تورات » همه پس بینی بوده نه پیش بینی ، و شما خود جایی نوشته اید که گویا این وعده های الهی را پس از تحقق آن نوشته باشند. « کتاب عزرا » که اساساً پس از داریوش نوشته شده و آنچه در « کتاب ارمیا » دیده می شود که پایة آن اندکی پیش از ظهور کوروش نوشته شده، نه سخن از تدارک حمله به بابل بلکه مقداری نفرین و ناله است که چون می دانیم بر این کتاب هم بعدها افزوده های بسیار وارد شده، اتکایی بدان نمی توان کرد.
این تاریخ نگاران یهودی سدة اخیر نیستند که « تاریخ ما را چنان بازسازی کرده اند که از کوروش دورتر نرود ». کدام تاریخ نویس را دیدهاید که دوران ماد را جزو تاریخ ایران نشمرده باشد؟ و اگر تاریخ عیلام را جزو تاریخ ایران کمتر شمرده اند ، کار یهود نبوده، بلکه ناشی از نظریة نژاد آریایی است که تاریخ ایران را از مبدأ ورود فرضی نژاد آریا شروع میکند. و حالا که آریایی بازی را کنار گذاشته ایم، قاعدتاً باید تاریخ عیلام را هم بخشی از تاریخ خود بشماریم. اگر بر هخامنشیان تأکید خاصی می شود ، فقط به این دلیل است که پیش از آن هیچ گاه یک « دولت واحد » در سراسر سرزمین ایران حکم نرانده بود. مادها و عیلامی ها فقط بر بخشی از آنچه به عنوان « ایران » می شناسیم ،حاکم بودند. ایران به عنوان یک کشور واحد از زمان هخامنشیان پیدا می شود و همین ،آنان را « نخستین سلسلة تمام کشوری ایران » ساخته است. این جور حکومت های واحد سراسری را هم در هیچ جای دنیا، حکما و مصلحان و انسان دوستان نساخته اند بلکه اینها به ضرب شمشیر شاهان خونریز و ستمگر بنا شده اند. و تاریخ هر قدر از آنان به نکوهش یاد کند، ملتی که به زور آنان یکپارچگی یافته، اگر به راستی همگن باشد، باقی می ماند و پیوستگی های ملی آن در اثر همین یکپارچگی افزونتر هم می شود و همین باهم بودن در طول تاریخ بر وجوه مشترک آن ملت می افزاید و ملیت را تقویت می کند. این نقش را در تاریخ ایران هخامنشیان بازی کرده اند. پیش از آن در این سرزمین اقوام و تجمعهای انسانی فراوان و گسترده ای بودند؛ اما اینها هنوز به مرحلة تشکیل دولت نرسیده بودند. در واقع ، فرایند شکل گرفتن دولت در سرزمینِ ایران عقب تر از بین النهرین بود ؛ چرا که نخستین تمدنها در بین النهرین و در کنار رودهای آن ایجاد شد و نمی توانست در سرزمین کم آب و نامساعد ایران پدید آید. و ظاهراً این شکل گرفتن دولت پس از ورود آریاییان انجام شده که بر اقوام بومی ایران سلطه یافته اند. البته همین آریاییان مفروض ، بسیاری از عناصر تمدن و فرهنگ را از آن بومیان اخذ کردند. آن بومیان از میان نرفتند بلکه هویت مستقل خود را از دست دادند. و اگر تازه آمدگان آریایی یا هخامنشی هنری و فرهنگی نداشته اند و « خودشان یک خشت هم بلد نبوده اند روی خشت بگذارند » نمی توان گفت پس از ورودشان زندگی در ایران تعطیل شد، بلکه فقط می توان گفت توانایی های بومیان در اختیار نوآمدگان قرار گرفته و به نفع آنان استثمار شده اند. اما وقتی بهار به نقل از فردوسی به همین واقعیت اشاره می کند و می گوید آریاها خود دارای تمدن و خط نبودند و این را از مغلوبان خود آموختند، ایشان این را « باز هم یک افسانة مغشوش دیگر » می دانند!
برای اثبات آنکه کوروش مزدور یهود بوده، دلیلی جز آنکه او اجازة ساختن معبدشان را به آنان داده، لازم نیامد. پس خود به خود ثابت شده است که داریوش هم که ادامة ساختن معبد را، که متوقف شده بود، میسر ساخته مزدور یهود بوده . و سلطه یافتن داریوش، پس از آن ماجرای عظیم گوماتا و طغیان ملل زیر سلطة هخامنشیان، نه کودتایی است برای سرکوب این قیام و در واقع انقلاب عظیم، بلکه کودتایی است برای آنکه یهودان بتوانند دوباره ساختن آن معبد شصت ذراع در شصت ذراع شان را شروع کنند. قومی که در بناکردن یک معبد وامانده است ، موفق می شود در امپراتوری ای که تا مصر گسترش یافته ، کودتا راه بیندازد. آنگاه تلاشی مجدّانه آغاز می شود برای اثبات آنکه اشتباهات تاریخی « تورات » ، که کارهای کمبوجیه و گوماتا را به اردشیر و خشایارشا نسبت داده، به قصد پنهان کردن نقش یهود در همین کودتای مفروض بوده است. آدم نادان هوس میکند بپرسد ، یهود چرا به این پنهانکاری احتیاج داشته ، در حالی که در مورد کوروش اصرار داشته نقش خود را مؤثر و برجسته جلوه دهد و همین امر پایة استدلال های آقای پورپیرار شد. و چرا میخواهد نقش خود را انکار کند؛ در حالی که خود ایشان از « کتاب استر » نقل کرده اند که یهود با کمال افتخار ، گزارش از کشتاری میدهند که با اجازة خشایارشا در سراسر کشور کرده اند و صحبت از دهها هزار نفری میکنند که در این جریان به قتل رسانده اند و گویا ، حتی مقداری هم در آن اغراق کرده اند؟ پس از لو رفتن دخالتشان در کودتا چه باکی میداشته اند؟ و اصلاً اگر آن اشتباهات تاریخی را مرتکب نمی شدند و وقایع کمبوجیه را به صد سال بعد نمی بردند، چگونه نقش یهود در آن ماجرا آشکار می شد که حالا که غیریهود آن رویدادها را روایت کرده، این نقش آشکار نیست؟ آیا اگر در این روایتها به جای اردشیر بگذاریم کمبوجیه، دخالت یهود در قضیه فوری روشن می شود؟ در حالی که کمبوجیه به راستی از آغاز تا پایان سلطنتش آن قدر دشمن برای خویش تراشیده بود که یهود کمترین آنان می توانست باشد. و تازه، این داریوش که می گویند مزدور یهود بوده ، به خونخواهی همان کمبوجیه ای برخاسته است که می گویند یهود او را به قتل رسانده است . به هر تقدیر، چون اشتباه های « کتاب عزرای » تورات در « کتاب حجی » هم دیده می شود که به زمان داریوش منسوب است ، یعنی کتابی از زمان داریوش وقایع خود را به صد سال بعد از خود نسبت می دهد، جز این نتیجه ای نمیتوان گرفت که در حقیقت هم « کتاب حجی » و هم « کتاب عزرا » مدتها بعد مدون شده اند و در آن زمان به علت دوری زمانی از ماجرا ، نام قهرمانان داستان به درستی در یاد تدوین کنندگان کتاب نبوده است .
باری ، این داریوش – مثل کوروش – « پیوندی با باورهای منطقه نداشته » و غریبه بوده . بنابراین باید انتظار داشت از همان استپ های روس ، خدایی یا در واقع خدایانی را با خود همراه آورده باشد. اما ناگهان در « کتیبة بیستون » یکتاپرست می شود و اهورامزدا را خدای بزرگ می خواند. زرتشتیان امروز از این کتیبة او چونان گواهی بر اینکه از دو هزار و پانصد سال پیش یکتا پرست بوده اند ،استفاده می کنند. پس لابد خدایی که این غریبه همراه آورده همین بوده. اما آقای پورپیرار با دلایلی متقن به ما می گویند این اهورامزدا نیست و اورمزد است و اورمزد هم یک خدای آشوری است. چه طور یک آدمی که مال این منطقه نیست و با فرهنگ و باورهای آن بیگانه است ، به یک خدای همین منطقه باور دارد؟ خوب شاید از روی مصلحت بوده. اما او که مزدور یهودان است . چرا از میان پیغمبران جرجیس را برگزیده و خدای خود را از آشوریان گرفته که نخستین پراکنده کنندگان یهودند؟ و اگر این یکتاپرستی او ناشی از القای یهود است که دارند با ادیان چندخدایی منطقه می جنگند، اصلاً چرا همان خدای یهود را برنگزیده است ؟ و اسم این خدا را هم ایشان مرکب می دانند از: اور = شهر + مزدَ = بخشنده . روی هم به معنای بخشندة شهرها . چرا این خدای آشوری نصف دوم اسمش فارسی است ؟ و تازه، همین خدای آشوری را هم در جلد بعدی خلع کرده اند و گفته اند این یک لغتی است که لغت سازان ناکس یهود برای داریوش جعل کرده اند. اما خدایی که فقط یک لغت باشد به چه درد می خورد؟ و داریوش با ابراز ارادت به او خواسته چه کسی را گول بزند ؟ خودش ، مردم، خدا، یهود …؟ و چون این نام اهورامزدا یا به قول شما ، اورمزد، بعدها تا آخر ساسانیان در کتیبه ها تکرار می شود، آیا باید نتیجه گرفت دین امپراتوری ایران از آشور آمده ؟ ما هویت و سابقة تاریخی و فرهنگی اهورامزدا و رابطه اش با خدایان دیگر در هند و ایران را می دانیم . اما این اورمزد بی هویت شما به راستی که یک لغت بیش نیست . اما ساختة شما نه ساختة یهود.
و چون داریوش گفته این لوحه و کتیبه را دیگران برای او ساخته اند و به او نشان داده اند ( و تا آنجا که می دانیم بقیة پادشاهان محترم هم همین عادت را داشته اند)، ایشان نتیجه گرفته اند که این دیگران ،الّا و بلّا ، که غیر از یهود نمی توانند باشند. و از این رو حتی نظم امپراتوری داریوش را هم به یهود نسبت می دهند. یهود نزد ایشان مظهر اقتدار و توانایی است . قومی که یک کشور کوچک را نتوانست نگه دارد و تجزیه به دو کشور شد و بعد هم که به کمک کوروش به آن کشور برگشت ، نتوانست دو سال وحدت خود را حفظ کند ، توانسته است برای داریوش آن امپراتوری منظم را ایجاد کند. عجیب تر آنکه می گویند همین حرف را در مقدمة کتاب « از زبان داریوش » ( که ویراستارش بوده اند و همین مؤسسة متعلق به ایشان آن را منتشر کرده)، زده اند. اما وقتی به آن کتاب مراجعه می کنیم، می بینیم ایشان (بله – خود ایشان) گفته اند مدیریت و سازماندهی بنیان یک امپراتوری و نیز روابط ملی به کمک خرد جمعی چنان مستحکم شد که هنوز ایرانیان به جهان با همان ویژگی های دیرین و نخستین خود، یعنی پندار و گفتار نیک شناخته می شوند. و هیچ صحبتی از یهود و این حرفها نیست!
اما بالاخره پس از این دلایل متقن در اثبات بیگانگی کوروش و داریوش ، باید روشن شود این کوروش از کجا آمده است . در جلد نخست به تقریب گفته بودند کجا؛ اما در جلد سوم، وسط بحث بنی امیه، گویا تازه به کتاب آرتور کسلر به نام « قبیلة سیزدهم » برمی خورند که دربارة قوم خزر است که در قرن هشتم میلادی یهودی شدند. فریاد « یافتم یافتم » ارشمیدس برمی آید و می گویند قومی که یهودان برای حمله به بین النهرین تجهیز کردند ، همین خزران هستند که البته آن زمان لابد نام دیگری داشته اند و هخامنشی ها همان ها هستند. ببینیم آیا دلایلی که برای این نظریة جنجالی خود عرضه میکنند ، کافی است یا نه؟ آن دلایل از این قرار است : نویسندگان دوران آغازین اسلام در مورد خزران گفته اند : « حالت عمومی ایشان وحشی است با رفتارهای همانند حیوانات وحشی و خون آشام ». این اولین دلیل برای اینکه اینان همان هخامنشیان هستند.
دوم اینکه در هنر خزرها و نیز در سازمان نظامی آنان در حدود همین زمان ( یعنی اوایل اسلام ) عناصر ایرانی (و به تصحیح آقای پورپیرار، هخامنشی) دیده می شود. لابد اینکه ده قرن پس از سقوط یک امپراتوری گسترده، عناصری از آن در نواحی مجاور نفوذش پیدا شود، می تواند دلیل آن باشد که این امپراتوری از آن نواحی برخاسته است ! برای تقویت این استدلال قوی، ایشان یک نظریة جدید بی نیاز به مدرک تهیه می بینند مبنی بر اینکه هخامنشیان در گریز از مقابل اسکندر به قفقاز و از آنجا به سرزمین خزران که ملک آبا اجدادیشان بوده، گریخته اند و این عناصر ایرانی ناشی از همین است .
سوم اینکه « تورات » پیش بینی کرده بود لشکر ویران کنندة بابل، از شمال خواهد آمد . خزرها – یا درواقع نیاکان خزرها – هم که در شمال بوده اند. پس معلوم شد هخامنشی ها همین ها بوده اند .
چهارم اینکه در گل نبشتة کوروش آمده که او « سرزمین گوتیان و تمامی سپاهیان منده را به فرمانبرداری واداشت ». اگر اینها همسایگان خزرها باشند، معلوم می شود کوروش خزر بود. خوب ، گوتیان که می دانیم همسایة خزران بوده اند، می ماند منده . مگر یادتان نیست در زمان آشور بانیپال دور و بر همین منطقة خزرها سپاهی زیر فرماندهی شاهزاده ای به نام منده داشتیم؟ پس این هم از منده. لابد ایراد می گیرید این منده که صد سال قبل از کوروش بوده، خوب باشد. بالاخره منده که بوده! آری ، این قدر دور می روند ؛اما به همان « سالنامه های بابلی » نگاه نمی کنند که یکی شان می گوید کوروش پادشاه انشان لشکریان فراوان ماندا را شکست داد و این ماندا لقب پادشاه ماد بوده است !
و امیدوارم یادتان نیاید که در کتابها خوانده بودید گوتیان در زمان کوروش در منطقة کوههای زاگرس و حوالی همین کردستان خودمان می زیسته اند؛ هرچند که شاید خاستگاهشان از نواحی مجاور خزران بوده باشد و لذا کوروش آنها را در همین نزدیکی ها شکست داده نه در زادگاه اولیه شان .
و اما قضیة فرار هخامنشیان از مقابل اسکندر به سرزمین خزران . ایشان به درستی می گویند منظور از ذوالقرنین مذکور در « قرآن » همان اسکندر است و تلاش برای جازدن کوروش به عنوان ذوالقرنین ، تلاشی بیهوده و نظری بی اساس است . این را هم که اسکندر در ادبیات ما گاه چهره ای چندان منفی ندارد، یکی از دلایل منفور شمرده شدن هخامنشیان دانسته اند . اما شاید دلیل اصلی آن پیروزی های شگفت انگیز اسکندر باشد که از او چهره ای افسانه ای ساخت . به هر حال تا اینجا دعوایی نداریم. اما فرار هخامنشیان به قفقاز و سپس سرزمین خزران جز خیالبافی لگام گسیخته چیزی نیست. هخامنشیان اگر هم از جایی آمده باشند ، بعد از سه قرن حکومت در ایران دیگر یک گروه متمایز نبودند و هیچ جا صحبتی از یک قوم متمایز به نام هخامنشی نیست . صحبت از پارسیان هست . اما سپاه ایران که افرادش اغلب نه هخامنشی بودند و نه پارسی ، از هر قومی در آن بود. و چه کسی گفته است که آنان به جایی گریختند ؟ سپاهی بود و شکست خورد و پراکند؛ مسیر فرار پادشاه و سرانش را هم می دانیم که از شوش به همدان و سپس به سوی مشرق بوده است . و اسکندر اصلاً به طرف آذربایجان نرفت که کسی از مقابلش به قفقاز بگریزد. آنگاه بر اساس همین داستان تخیلی ، فرضیه ای دیگر ساخته می شود و آن اینکه سد سکندر معروفِ افسانه ای ، سدی است که او در دربندِ قفقاز برای جلوگیری از هخامنشیان که به مسقط الرأس خود گریخته بودند ، ساخته است ؛ چرا که افسانه می گوید ،این سد را اسکندر به درخواست مردم برای جلوگیری از یاجوج و مأجوج ساخته. و اینها هم لابد همان هخامنشیان اند. اینجا دیگر ابتدایی ترین اصول داستان نویسی هم مراعات نشده. وقتی مردم از یاجوج و مأجوج به اسکندر شکایت برده اند ، پس اینها قومی بوده اند که قبل از ظهور اسکندر، یعنی در زمان هخامنشیان، از سمت قفقاز حمله می کرده اند. پس ایشان میفرمایند ، هخامنشیان خودشان به خودشان حمله می کرده اند! حال آنکه روشن است این یاجوج و مأجوج از اقوام سیت و سکای آن حدود بوده اند. هخامنشیانِ داستان ایشان که تازه شروع کرده اند به فرار ، و کسی چه می داند بعدها می خواهند دردسر درست کنند!
می بینیم ادعاهای ایشان دربارة خاستگاه هخامنشیان و روابطشان با یهود تا چه پایه سست است . با این حال در مورد اشکانیان و ساسانیان همین مقدار استدلال سست را هم لازم نمی بینند و بی هیچ مقدمه ا ی ، غیرایرانی بودن را به این دو سلسله هم بسط می دهند . پس لابد تنها سلسلة غیر بیگانة قبل از اسلام سلوکیان بوده اند! حال آنکه دست کم در مورد آن دو سلسله ، به روشنی می دانیم از کجا آمده اند. اینکه می گوییم این سلسله ها بیگانه نبوده اند به این معنا نیست که لزوماً سلسله هایی مردمی یا صالح یا عادل یا فرهنگ مدار بوده اند. داخلی بودن دلیل صالح بودن نیست ؛ و کم نداشته ایم سلسله هایی که از درون همین جامعه برخاسته اند و در ستم به مردم ، کوتاهی نکرده اند.
مهمتر از بیگانه بودن این سه سلسله، نتیجه ای است که می خواهند از اثبات این بیگانه بودن بگیرند. و آن این است که ما ایرانیان در دوازده قرن پیش از اسلام دقیقاً هیچ دستاوردی نداشته ایم و ملتی بودیم بی فرهنگ . البته اینجا برای اینکه به ملت ایران زیاد برنخورد، قدری هم دلداری اش می دهند که بله، این بی فرهنگی تقصیر ملت ایران نبوده و مقصر همان سه سلسلة ملعون اند. اما این تعارفی بیش نیست . این را که ملتی نه خط داشته باشد، نه زبان ، نه ادب ، نه کتاب ، نه دین ، نه فرهنگ ، نه دانشمند، نه اسطوره … نمی توان به گردن حکومتش انداخت. فرهنگ و زبان و خط را که دولت ها نمی سازند؛ ملت ها می سازند. مگر آن ملت هایی که به قول ایشان دستاوردهایی داشتند و مثل ما بی فرهنگ نبودند ، فرمانروایان شان همه مظهر عطوفت و مردم دوستی بودند و نوبر حکومت های ستمگر و خونریز را ما آورده ایم؟ همة فرهنگها در متن همین جور نابسامانی ها و جنگ و ستیزها و استبدادها و غیره ساخته شده اند. شاید ایشان در پاسخ کسانی که اعراب را مردمی بی فرهنگ و عاری از تمدن دانسته اند ، چنین اتهامی را به ایرانیان زده اند ؛اما پاسخ چنان کسانی فقط اثبات متمدن و بافرهنگ بودن اعراب بود نه انتساب بی فرهنگی به ملت ایران .
باری ، ایشان معتقدند ما خط و زبان کنونی خویش را از خط و زبان عرب بیرون کشیدیم، خود چیز قابلی نداشتیم، و این همه حرفها که در کتابها دربارة فارسی باستان و میانه و دری و اوستایی و غیره می خوانیم ، از دم ، باد هواست . و دلیلشان اینکه از آن دوران هزار و دویست ساله هیچ اثری باقی نمانده است . شاید گمان کنیم منظورشان فقط زبان مکتوب است ؛ اما می بینیم هنگامی که صحبت از این است که فلان پادشاه ساسانی دستور جمع کردن « اوستا » را داده ، ایشان می پرسند : « دلم می خواهد بدانم آن پادشاه این فرمان را با چه زبانی صادر کرده است ». یعنی به راستی منکر هر نوع زبانی ، چه گفتاری چه نوشتاری ، برای ملت ایران هستند. پس گویا منظورشان سکوت فرهنگی نیست بلکه دقیقاً معتقدند در این دوازده قرن ، مردم ایران با هم حرف نمی زده اند! و لابد برای مراودات روزمرة زندگی ، پانتومیم بازی می کرده اند. عجیب آنکه این حرف را کسی می زند که در جای دیگری از کتاب ، ملی گرایان زمانة ما را متهم می کند که گویی معتقدند « در میان ملتها و اقوام بومی این سرزمین چهارهزار سال پیش از هخامنشیان با ایما و اشاره صحبت می کرده اند و در ایران چیزی به نام خط و زبان مثلاً عیلامی و اوراتوپی نبوده است ». شما که همین اتهام را به مردم ایران دوران ساسانی و حتی قرون اولیة پس از اسلام وارد کرده اید !
پایان بخش نخست
برگرفته از : مجله ی « جهان کتاب » ،سال هفتم ،شماره ۷ و ۸ ، شماره پی در پی ۱۵۱ و ۱۵۲ ، امردادماه ۱۳۸۱،صفحه های ۱۵ تا ۱۷
گفتنی است این نوشتار پیشتر در تارنمای ایرانچهر منتشر شده بود.