زبان پژوهی
زبان فارسی و آموزش عشایر
- زبان پژوهي
- نمایش از سه شنبه, 14 ارديبهشت 1389 06:58
- بازدید: 6984
برگرفته از کتاب «به اجاقت قسم (خاطرات آموزشی)»، رویههای 125 تا 134
من با آنکه در خانوادهای ترک زبان به دنیا آمدهام عاشق بی قرار زبان فارسی هستم. از این حیث شباهت زیادی به مرحوم سلطان محمود غزنوی دارم. آن مرحوم هم با آنکه در خانوادهای ترک زبان به دنیا آمده بود عاشق زبان فارسی بود و دربار باشکوهش را پر کرده بود از شاعران فارسی گو. پیش خـودتـان بمـانـد و جایـی درز نکند کـه تـرک زبانهای آسیای میانه، دور و نزدیک بلاهای بزرگی برای ایران و همسایگان ایران بودهاند. آنها با قوم و خویش های تاتار و مغولشان جز قتل و غارت سوغات دیگری برای مـردم سرزمین مـا نداشتـهاند. ولـی انصـافـا فهمیـده یا نفهمیده از عهده انجام یک خدمت عظیم فرهنگی هم برآمدهاند: کمک به رواج زبان فارسی. مـن بـه همین دلیل همـه گناهـان این قوم و قبیله را میبخشم و از شما هم می خواهم که آنها را ببخشید. هر چه برده اند و خوردهاند حلالشان باد. این جماعت جنگجو، زبان صیقل نیافته خودشان را بر مردم ما تحمیل نکردند. فرهنگستان زبان ترکی به وجود نیاوردند، فرمان استعمال لغات پر طمطراق خودشان را صادر نفرمودند و با همه بت شکنی ها و تعصبات دینی به اشارات خلفای بغداد برای ترویج زبان عربی ارج ننهادند و اجازه دادند زبان فارسی بر سر جای خود بماند و رونق یابد. زبان فارسی ماند و رونق یافت و در بحرانیترین زمانها در یکی از چهار راه های طوفان زا و پر عبور و مرور جهان پا بر جا ایستاد و وحدت، قومیت و استقلال فرهنگی معنوی ما را محکم و استوار نگاه داشت.
مصر کهنسال تسلیم زبان بیگانه شد. مشرق مدیترانه و شمال آفریقا راهی جز این نیافت. آسیای صغیر اسیر ترکی عثمانی گشت، لیکن زبان فارسی دوام آورد و پرچم ایران به دست از قله های فتح و ظفر فرود نیامد. مثل اینکه امروز روز عفو و بخشایش است. حالا که به شکرانه رونق و رواج زبان فارسی، سلاطین و امرای ترک زبان را بخشیدیم حق این است که شاعران مداح دربار ایشان را ببخشیم. وظیفه دشواری به عهده گرفتهام. دفاع از ستمکاران و دفاع از کسانی که ستمکاران را ستودهاند. هیچ وکیل مدافـع عاقـلـی حاضـر بـه قـبـول چنیـن وکـالت مشکلی نمیشود، آن هم بی مزد و مواجب! اگر این شاعران درباری تن به این همه مذلت و اغراق نمیدادند و مثل حضرت فردوسی به سراغ حماسه غرور آفرین ملی ما میرفتند و در همه جا ایرانی ها را غالب و تورانی ها را مغلوب نمیساختند و یا مانند جناب سعدی ملوک و سلاطین را با اندرزهای تلـخ و تـنـد نمـیآزردنـد، قـرب و منـزلـت چنـدانـی نمـییافتند و در آن اعصـار نخستین کـه زبـان فارسی هنوز رواج و قوت نگرفته بود از ترویج و تقویت آن باز میماندند. شکی نیست که ما فارسی گویان و فارسـی دوستـان مدیـون این دو گروه هستیم و باید از همـه معاصـی کبیرشـان چشم بپوشیم.
ولی عامل سوم را هم فراموش نکنیم. قدرت طبیعی خود زبان! زبان فارسی زبانی است جادوگر و افسونکار؛ زبانی است به نرمی حریر و سختی فولاد. ای کاش من قسمتی از عمر تلف کرده خود را به شاگردی علمای زبان شناسی و ادبای وزن و قافیه گذرانده بودم. اگر چنین کرده بودم امروز با جرات بیشتری سخن می گفتم. من گمان میکنم که قسمت مهمی از راز بقای زبان فارسی در ذات و طبیعت خود این زبان نهفته است. کلماتش کوتاه و نرم و شیرین است. این کلمات دعوایی با هم ندارند. به یکدیگر انس و الفت میورزند. بـراحتـی در آغـوش هم قـرار مـیگیـرند؛ مـیغلطند، میلغزند، با هم بازی می کنند و از بازیها، نرمشها و لغزش های خود آهنگی مطبوع به وجود میآورند و تکلم را به ترنم نزدیک میسازند. من بـرای آنکـه از قافلـههـا عقب نمـانم بـا چند زبان خارجی آشنا شدهام. زبان مذهبی و مادری را نیز از یاد نمی برم. من در هیچ یک از این زبانها سازش و آمیزش کلمات و عبارات را با موسیقی به اندازه زبان فارسی ندیده و نیافتهام. گفتم که عاشق زبان فارسی هستم و بر عاشقها، اگر هم مبالغهای کنند نمیتوان خرده گرفت. کلام زیبـا و مـوسیقـی دل انگیـز، بخـصوص اگـر بـا اندیشـهای لطیـف همـراه بـاشد اعـجـاز مـیکنـد و چه معجزهای بالاتر از معجزه پیر سمرقند، آنگاه که با سرودن سرودی و نواختن چنگ و رُودی آب جیحون را فرو نشاند و از ریگ درشت آموی، پرند و پرنیان بافت و امیر سامانی را بی موزه و دستار به سوی بخارا به راه انداخت. من برای رفع خستگی شما و اثبات ادعای خودم دو قطعه شعر از دو شاعر دربار غزنوی میآورم.
نخست از گـویـنـده سـیستان کـمـک مـیگیــرم، گوینده ای کـه بـه لطافت نور مهتاب و نسیم بهار سخن میگوید:
دلم مهربان گشت با مهربانی
کشی، دلکشی، خوشلبی، خوشزبانی
نگاری چو در چشم، خرّمبهاری
نگاری چو در گوش، خوشداستانی
چو با من سخن گوید و خوش بخندد
تو گویی بخندد همی گلستانی
زمانی از او صبر کردن نیارم
نمانم گر او را نبینم زمانی
سپس دست به دامن استاد طبیعت نگار دامغان میشوم، استاد طبیعت نگار آهنگ آشنایی که بار هنرهای ممنوعه نقاشی و موسیقی را نیز بر دوش می کشد:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
این برگ رزان است که در برگرزان است
گویی به مَثَل پیرهن رنگرزان است
دهقان به تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار
به هر حال من عشقی افسانهای به زبان فارسی داشتم و این زبان فاخر و فصیح را مایه فخر و استقلال معنوی و فرهنگی کشور میپنداشتم. من در طول خدمتم، خدمتی که نزدیک به سی سال از عمرم را در بر گرفت هیچ گاه از پای ننشستم و از ترویج شعر و نثر فارسی باز نایستادم. چادرهای سفیدم بسیاری از ساکنان چادرهای سیاه را غرق سواد کرد.
مادری نماند که شعر معروف ایرج را از زبان فرزندش نشنود:
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
در دبستانهای عشایری اهمیت و حرمت درس فارسی بیش از همه درسها بود. شعر فارسی تاج سر درسها بود. من شعر نمیگفتم. کارم شعرم بود. بـرای دیـدار مـدارس عشایری پیوسته در سفر بودم. به مـدارس کـوچـک عشـایـری احـتـرام مـیگذاشتم. اینها معبدهای مقدس من بودند. احترامشان کمتر از سالنهای پر آوازه شهرها نبود. هنگام دیدار این معبدها بهترین لباسهایم را می پوشیدم. پیراهنم را هر صبح عـوض مـیکـردم و بـه پـاکـیـزگـی سـر و صـورتـم میپرداختم. من به این مقدمات اکتفا نمیکردم. در اندیشه تلطیف و تطهیر روحم نیـز بـودم و تا شعـری از اشعـار بوستـان سعـدی را نمـیخوانـدم پـای بـه مدرسـه نمـینهـادم. از سعدی و بوستانش بیش از دیگران مدد میگرفتم. گفتههای این بزرگوار با اوضاع و احوال بچههای عشایر سازگارتر و مناسبتر بود. گفتههایی از قبیل:
مرا باشد از دردِ طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
من آنگه سرِ تاجور داشتم
که سر در کنارِ پدر داشتم
در جایی نوشتهام. باز هم مینویسم. دانشسرای عشایر در شهر شاعر پرور شیراز برپا بود. این دانشسرا در آغاز کار کمتر از صد نفر و در اواخر عمرش سالیانه بیش از هزار پسر و دختر عشایری را برای آموزگاری میپرورد. در یکی از سالنهای وسیع دانشسرا سه تابلو نقاشی را در کنار هم آویخته بودند. اسامی تابلوها سر هر یک نوشته شده بود: زبان فارسی، اقوام ایرانی، ملت ایرانی تابلو اول نشان دهنده زبان فارسی بود. رشتهای بود سفید و زیبا و بلند که در زمینهای سیاه به شکل نقشه ایران میدرخشد. تابلو دوم نمایانگر اقوام گوناگون ایرانی بود. این اقوام و قبایل به صورت دانههای درهم ریخته در فاصله بین خلیج فارس و دریای مازندران و از هیرمند تا ارس پراکنده بودند. بر هر دانهای نام شهری و دیاری و قوم و قبیلهای منقوش بود. در تابلـو سـوم کـه ملـت ایـران نـام داشت همـه ایـن دانههای پراکنده و متفرق دور یکدیگر جمع شده بودند. سخنگوی دانشسرا در هر فرصتی که مییافت کنار این تابلو میایستاد و خطاب به شاگردان با صدای گرم و رسا میگفت: اگر این رشته سفید و زیبا و بلند نبود پیوند دیلم و بلوچ و دشستان و طبرستان ممکن نبود. این رشته زیبا و استوار را همچنان زیبا و استوار نگاه داریم. این رشته را که جان تنیده و از دل بافته است نگاه داریم.
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهی تنیده ز دل بافته ز جان
با حلهی بریشم ترکیب او سخن
با حلهی نگارگر نقش او زبان
دانشسرای ایل، مانند خود ایل قدرت حرکت داشت. هر سـال دو سـه بـار بـا همـه شاگردانش بـه یکـی از ایلات میرفت. چادرهای اقامتگاه را در دل صحرایی، در دامن کوهی و یا کنار جنگلی میافراشت. اردوی آموزشی بزرگی تشکیل مییافت. دانش آموزان و آموزگاران منطقه نیز دعوت میشدند و در مدتی که هیچ گاه کمتر از ده روز نبود به جمع شاگردان دانشسرا میپیوستند. این اردوهای آموزشی اردوهای صلح و صفا بودند. در این اردوها جایی برای خودنماییها و زورآزماییهای قدیم عشایر وجود نداشت. قلم بر شمشیر پیشی گرفته بود. در این اردوها تفنگ و فشنگ در آستانه محترم کتاب سر بر زمین می سود. در این اردوها پیشرفت فارسی بچه ها و مدرسهها جایگاه والای خود را داشت. فارسی خوانی، فارسی نویسی و فارسی گویی را به نمایش میگذاشتند. در این مجامع کوهستانی و فرهنگی هر کودکی صفحه سفیدی از مقوا یا کاغذ به گردن میآویخت یا بر سینه نصب می کرد و بر آن با خط خوش اسامی بزرگان و شاعران و عناوین اشعاری را که حفظ کرده بود مینوشت و میخواند. در ایـن اردوهـا نیـز سخنـگـوی جمعیت، فـرصتـی مـییـافـت، بـر کـنـار نقشـه هـای ایــران و آسـیـا میایستاد و درباره مـرزهای کنونـی ایـران و مـرزهـای ادبـی ایـران سخن میگفت: «شما امروز، در این نقشههای جغرافیایی، ایران را به شکل کشوری کوچک میبینید، کشوری که با چند خط مرزی محدود و محصور شده است. این خطوط مرزی با نوک سر نیزه دشمنان ترسیم شده است. حکومت های جبار شمال و جنوب این خطوط را پدید آوردهاند. مرزهای ایران فراتر از اینهاست. خیلی فراتر از اینهاست.
زبان فارسی، شعر فارسی و ادبیات فارسی مرزهای واقعی ایران را مشخص کرده است. جوی مولیان و شط جیحون یکی از مرزهای خاوری ماست.»
بوی جوی مولیان آید همی
یادِ یارِ مهربان آید همی
آبِ جیحون با همه پهناوری
خنگِ ما را تا میان آید همی
مرزهای ایران را قصیده سرای شکی و شروان و ماورای قفقـاز هنگامـی کـه از ویرانـه هـای مدائن دیدن میکرد مشخص کرده است:
هان ای دلِ عبرتبین از دیده نظر کن هان
ایوان مدائن را آئینۀ عبرت دان
یک ره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده، دوم دجله بر خاک مدائن ران
چرا دور برویم و از گویندهی معاصرمان، سیاوش کسرایی، کمک نگیریم؟ گویندهای که یکی از اسطورههای کهن ما را با شعر آرش کمانگیرش زنده کرده است:
آری آری جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها، صد هزاران تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند
و آنجا را از آن پس مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.
آری، کشور ما کشوری پهناورتر است. وطن ما وطن بزرگتری است. ما باید همهی فارسیزبانان را هموطن خود بدانیم. چگونه ممکن است که مردم هرات و غزنه و سمرقند و خُجند و فرغانه و بدخشان را بیگانه بدانیم و بخوانیم. این شهرها و ولایات برای ما همانقدر گرامی و عزیزند که شیراز و اصفهان و تبریز و تهران. آموزش عشایر با همت گروهی جوان مشتاق و غیرتمند، در زوایای دورافتادهی کشور سرگرم خدمت به زبان فارسی بود و این زبان شایستهی خدمت بود، زبانی بود که در کشوری مغلوب و مفتوح، ملتی غالب و فاتح آفریده بود. شعر فارسی راه دشوار و پر پیچ و خمی را در طول بیش از هزار سال پیمود و به دوران معاصر رسید. در این دوران با طلوعِ نثرِ زلال و دلاویز یار و مددکار تازهای یافت.