ایران پژوهی
چرا چنین شدیم؟ - دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
- ايران پژوهي
- نمایش از یکشنبه, 05 آذر 1391 16:19
- بازدید: 7661
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
اشاره: کمتر کسی را میتوان یافت که همچون استاد ندوشن به موضوع ایران پرداخته باشد، آن هم از وجوه متعدد و ابعاد مختلف.
آنچه در پی میآید، بخشی از مقاله «نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند» است که در کتاب «گفتن نتوانیم، نگفتن نتوانیم» به چاپ رسیده است، این نوشتار واکنشی است در برابر مقالهای که به نقد برخی خصایل ایرانی پرداخته و استاد در پاسخ، با مدد از شواهد تاریخی و جغرافیایی و فرهنگی پاسخ دادهاند.
***
ایران در ناف آسیا، بر سر کاروانگاه شرق و غرب، و در مسیر جریانهای حادّ تاریخ بوده است، از طوفانهای سرد شمالی و شرقی تا سموم داغ عربستان. هیچ سرزمینی یک چنین موقع جغرافیایی حسّاسی نداشته است که ایران داشته، و هنوز هم آتشش دامنگیر ماست.
بدین گونه، ماجراهای تاریخیی که بر این کشور گذشته، خاصّ خود اوست. این وضع خاص، یعنی فشار مداوم از جانب شرق و غرب (در شرق از جانب اقوام صحرانورد گرسنه، و در غرب از جانب شهرنشین چون آشوری و رومی) او را ناگزیر کرده که در دوران طولانی نزدیک به 1000 سال، امپراتوری نیرومند و قدرت اول جهان باشد. در زمان هخامنشیها و پارتها و ساسانیها چنین بود، و تنها رقیبی که میشناخت، روم بود که این دو در واقع دنیای شناخته شده زمان را میان خود تقسیم کرده بودند. این یک ضرورت تاریخی بود؛ زیرا ایران اگر قدرت اول باقی نمیماند، مضمحل میشد، یا این یا آن، و او قدرت اول بودن را ترجیح داد.
از ایران پیش از اسلام حرفی به میان نمیآوریم؛ زیرا این نوشته نباید از حدّ یک نامه تجاوز کند، همین اندازه میگوییم که قومی که بتواند در طیّ ده قرن بر جهان سروَری کند، باید قاعدتاً دارای نیروی حیاتیِ سرشاری باشد، و این نیروی حیاتی برای آنکه کارساز بماند، ناگزیر است که با مقداری اعتدال و خردمندی همراه گردد.
برای یک ملت افتخار کوچکی نیست که نخستین مورخ جهان (یعنی هرودوت)، کتاب خود را با نام او آغاز کند و با نام او پایان دهد. گواهیهای دیگر هم اگر بخواهیم، باید از گزنفون و افلاطون و توسیدیدوس و ایسخیلوس که همه از بزرگترین مغزهای دنیای کهن بودند، بپرسیم.
البته جنگ کردن و فاتح شدن به خودی خود کار درخشانی نیست؛ ولی سرزمین پهناوری را به طرزی معقول اداره کردن و مردم خود را در جهتی که مغایر با تمدن و اخلاق نباشد، سوق دادن، از عهده هر کشوری برنمیآید.
اینکه میگویند که شاهان ایران ستمگر بودهاند، اجازه آزادی به مردم نمیدادهاند، فئودال و جابر و بهرهکش وجود داشته است، همه اینها درست؛ از درست هم درستتر، ولی این رسم دنیای قدیم و آیین بشری بوده است که هنوز هم بقایایش به رنگ دیگر در سراسر جهان ادامه دارد، و در هیچ کشوری از آن دوران استثنایی برای آن دیده نمیشود. باز هم وقتی خوب نگاه کنیم، فرمانروایان ایران اندکی بهتر از همسایگان و مشابهان خود بودهاند، و در نهایت آنچه موجب تأثر و شگفتی است، آن است که پس از آنکه دنیا قدری جلو آمد، وضع در این نطقه از جهان از آنچه بود، چند برابر هم بدتر شد، و مقدار خونریزی و ستم و بهرهکشی و تحقیر بشری به درجهای رسید که باید تاریخ بنشیند و از نو بررسی کند.
انهدام ساسانی، گذشته از یک سقوط، یک انقلاب هم بود. تراکم تبعیض و فشار که واکنشهایی از دهها سال پیش، در دعوت مزدک و سرکشی بهرام چوبینه آغاز شده بود و مسبّب عمده آن اتحاد دین و دولت بود، کار را به نقطه غیرقابل ادامه کشانده بود.
خواه ناخواه میبایست در بر پاشنه دیگری بچرخد و لااقل «رویه» بدبختیها تغییر کند. به هر حال پس از آنکه شد آنچه شد، دیگر آن باروی عظیم دفاعی بر گِرد ایران نبود. شهرهای «صد دروازه» پیشین تبدیل به سوادهای بیدروازه شده بودند، و هرکسی از هر گوشه به شرط آنکه مسلمان میبود یا مسلمان میشد، حقّ ورود به کشور مییافت، لیکن ایرانی نمیتوانست دست روی دست بگذارد. ملّتی که هزار سال به اصطلاح امروز «ابرقدرت» بوده و به عنوان «آزاده» و فرمانروا زندگی کرده بود، اکنون میبایست زیردست بماند و این کار آسانی نبود. از یک سو تحمّل وضع جدید، بردباری فوق طاقت میخواست، و از سوی دیگر امکان مقاومت رویاروی نبود. از این رو قضیه نیمانیم گشت، یعنی دین تازه پذیرفته شد، ولی تسلط بیگانه با مقاومت اساسی برخورد کرد، به خصوص هنگامی که حکومت بنیامیه دین را از محتوای اولیه خود خالی نمود و آن را به صورتی درآورد که: «از دین و دنیا و امید بهشت»، هیچ یک را نمیتوانست به ملل مغلوب عرضه کند. لااقل عربها اگر دین تازهشان به انحراف کشیده شده بود و خلفای شام بیفوت وقت جای همان «هرقل و کسری» را گرفته بودند، دلشان خوش بود که از برکت سرزمینهای مفتوح به قدرت و ثروت رسیدهاند، ولی دیگران چه که میبایست «موالی» خوانده شوند، و با وجود قبول اسلام، با نیم حقوق زندگی کنند؟
این بود که از همان آغاز ناآرامیها آغاز گشت. گذشته از سرکشیهای مستقیم در بعضی ایالات که مستلزم فتح مجدد میشد، راههای دیگری نیز برای ابراز مخالفت جُسته میشد. این راههای دیگر عبارت بود از همراهی با اعراب به منظور مخالفت با اعراب، نخستین موردش در خروج مختار به نمود آمد. میشود گفت که این یک قیام ایرانی بود، به دلیل مشارکت عمده ایرانیان در آن، که پس از شکست، غالباً جان خود را از دست دادند.
ایرانیان در تمام جنبشهایی که به نفع بنیهاشم و خاندان امامعلی(ع) صورت میگرفت، شرکت داشتند و این را راه چارهای برای مقاومت مییافتند تا سرانجام ابومسلم خراسانی با سپاه پاسداران در «زاب» سلسله اموی را منقرض کرد، و از پس آن نزدیک به تمام خاندان بنی امیه قتل عام شدند و مورخان از این حادثه، به نام «انتقام قادسیه» یاد کردهاند.
با آمدن عباسیان باز کار تمام نبود. هرچند ایرانیان از صورت «موالی» بیرون آمده و کشور مدار شده بودند، باز سیادت عرب باقی بود و کَهَرِبنی عباس دست کمی از کبود امویان نداشت. از این رو جنبش ادامه یافت و اوج گرفت که تفصیل آن در کتابها آمده است. در این زمان که دیگر ایرانی غرور خود را تا اندازهای بازیافته و از آن برقزدگی دوران اول بیرون آمده بود، شیوههای دیگری برای رهایی ابداع کرد و آن نفوذ در دستگاه حاکمه بود، چنان که خاندان برمکی و خاندان سهل در مورد عباسیان به کار بردند، و بغداد یک شهر ایرانمنش گردید. گذشته از این کار، در کنار مقاومت نظامی، مقاومتهای معنوی و فرهنگی چون نهضتهای اشروسنه و نخشب و طبرستان و سیستان و خراسان، نیز که بسیار دامنهدارتر بود، سر برآورد و ایرانیان نشان دادند که در تمام شئون فکری از فاتحان خود قوی دستترند. همه این کوششًها ـ چه جنگی و چه فرهنگی ـ تحت شعائر اسلام صورت میگرفت و در کُنه بر ضدّ استیلای عرب و برای رهایی بود. به همین سبب قربانیان بسیاری داد، چه در میدان جنگ که هزاران هزار جانباز گمنام افتادند، و چه در عرصه فکر، که کسانی چون روزبه (ابن مقفّع) و حسین منصور حلاج از پیشاهنگان آن بودند. در زمینه سیاست نیز سرنوشت خاندان برمکی و خاندان سهل را میدانیم.
از همین اشاره کوتاه میتوان دریافت که راه چقدر ناهموار و پرخطر بوده است، و ایرانی میبایست شخصیت دوگانه به خود بگیرد: هم در راه باشد و هم در بیراه، هم همراه باشد و هم حریف. تمام نیروی این ملت نگونبخت در طی تاریخ به این نحو مصرف شده است: این که هم خود باشد و هم آنچه به آن واداشته شده است، باشد. خوشبختانه «دینامیسم» فرهنگی او نیز از همین خصوصیت سرچشمه میگیرد. فرهنگ ایران، فرهنگ ناشی از دوگانگی و مقاومت است، و به همین سبب توانسته است فرهنگی نیرومند از آب درآید. میتوانیم آن را به موتور جت هواپیما تشبیه کنیم که چون به عقب نیرو میپراکنده، به جلو رانده میشده.
ایرانی چه میخواست؟ در یک کلمه میتوان گفت که میخواست «ایرانیت» برای او محفوظ بماند. این «ایرانیت» مفهوم بسیار مبهم و مرموزی است، گاه ناپیداست. میشود گفت که یک سلسله وابستگیهایی هست که با از دست دادن آنها، ایرانی احساس غربت و کدورت و ریشه به سنگخوردگی میکند.
اگر بخواهیم از آغاز حیات ایران تا امروز یک خط در تاریخ آن ترسیم کنیم که همواره و در هر حال وجود داشته است، آن خط «ایرانیت» است، پیچیده و عجیب. ایرانی کوشیده است تا به هر قیمت شده این خط را نگاه دارد، گاه با گردن کلفتی، گاه با خضوع و انعطاف، حتی اگر در مواردی لازم میشد، با زبونی و خاکساری، گاهی حتی ناخودآگاهانه. از این خط هم با شمشیر دفاع شده است و هم با فرهنگ.
از این رو برای حفظ آن خود را به هر آب و آتشی زده است؛ به هر رنگی که لازم بوده، درآمده: به رنگ عابد و مومن ، درویش و قلندر، یاغی و گردنه بند، نوکر اجنبی، دلقک، لوطی و جوانمرد، جان برکف و ابن الوقت، خالصه از هر فرقه و گونهای؛ و باز از همین روست که جامعهٔ ایرانی سراپا چندگانگی و تناقض بوده است. بهترین انسانها در آن دیده شدهاند و بدترین افراد نیز. بزرگترین مغزها را در خود پدید آورده، و برای پرورش جهّال نیز استعداد عجیبی از خود نشان داده.
و باز از همین روست که میبینیم که گاهی گفته است «ف» و مقصودش به هیچوجه «فرحزاد» نبوده و دیگران به اشتباه افتادند و تفسیرها بر آن نوشتند. همواره در کُنه خود چیزی پنهان داشته که به روی خود نمیآورده، دیگران هم که میشنیدند و احیاناً متوجه میشدند، آنها هم به روی خود نمیآوردند و جز با ایما و چشم و ابرو از آن حرف زده نشده است. از «اشاره» و «راز» و «اسرار» که آن همه در ادب فارسی سخن به میان آمده، منظور همین است.
ایرانی بر مرز «نفی و قبول» نشسته بوده که ناشی از برخورد وضع جدید با ایرانیّت است. نه میتوانسته است جانب نفی را به تنهایی بگیرد و نه جانب قبول را. بنابراین همواره نمیتوان این اطمینان را داشت که «نه» و «آری» او همان معنی را میدهند که در قالب کلمه دیده میشوند.
ایرانی قرنهاست که متزلزل زیسته، و بنابراین عجبی نیست که «انسجام خاطر» نداشته باشد. همین، روال زندگی او شده است. در منطقهای که چهار سوق جهان بوده است، زندگی کرده؛ از زمانی که دروازههایش باز شده، در معرض تاراج و کشتار مداوم بوده. جنگهای فرقهای و عقیدتی و شهربندان در آن قطع نشده. بروید و بشمارید و ببینید که در طیّ این دوران دراز چه تعداد جنگ در خاک ایران روی داده است و اکثر آنها به دست خودی. یک ملّت چند بار در عمر خود میتواند دچار شهربندان و قطحی و غارت شده باشد؟ حتّی طبیعت نیز در ایجاد این وضع نامطمئن شریک بوده: گاهی خشکسالی میآورده و گاهی برکت. نقاطی بسیار آباد و دلفروز داشته و سرزمینهایی بسیار خشک و بایر. هرگز به آسمان تکیه نمیشده است کرد، و این خود نیز در دمدمی کردن و بیثبات کردن روحیهٔ ایرانی سهم به سزایی داشته است.
در چنین محیطی ناامن، آیا تعجب دارد که مردم پنهانکار، دو رنگ و تقیّهگر بشوند؟ و چون اوضاع و احوال خاصّ کشور، که فهرستوار برشمردیم، ایجاب میکرده که استبداد بر آن حکومت بکند، طبیعتاً از آزادی خبری نبوده، و مردم ناگزیر بودهاند که همواره خلاف آنچه را که در دل داشتند، بر زبان آورند.
قومی که مدتی طولانی سروری کرده بود، آیا میتوانست آسان از خود خلع شخصیت کند؟ جریانهای بعدی نشان داد که چنین چیزی شدنی نبود. بنابراین آنچه به نظرش آمد، آن بود که امپراتوری سیاسی را به امپراتوری دیگری تبدیل کند، و آن امپراتوری فرهنگی بود. نهضت فرهنگیی که بعد از اسلام در ایران ایجاد شد، نه تنها در تاریخ خود او بیسابقه بود، بلکه در دنیا نیز تنها یک مشابه میتوان برایش یافت و آن رنسانس اروپاست.
از پسِ یک دوران کوتاه، سیل فکر و بحث و حرف جاری شد. نخست به زبان عربی، و پس از تکوین فارسی دری،به زبان خود ایران. استعداد و نیروی حیاتی ایرانی مسیر تازهای به خود گرفت. دین اسلام از حجاز آمده بود و به جای خود بود، ولی در کنار آن عنصر تازهای پدید آمد و آن تمدّن اسلامی ایرانی بود؛ یعنی تمدّن ایران که پوشش تازه به خود گرفته و میدان عمل تازه یافته بود. در دوران پیش از اسلام کسب شخصیّت، در عرصهٔ نبرد و سیاست میشد. اکنون که مردم به خود واگذاشته شده بودند و باروی طبقاتی هم فرو ریخته بود، راه بر عرصهٔ دیگر که پهناورتر و پایدارتر بود بازگشت، و آن فرهنگ بود.
این نیز بنا به ضرورت و برای حفظ موجودیّت بود، بدین معنی که اگر این فرهنگ پدید نمیآمد، ایرانی از صفحهٔ روزگار محو میشد، یعنی به ملّتی فراموش شده و درجهٔ سه و بیزبان و بیمدافع بدل میگشت. همانگونه که تشکیل امپراتوری سیاسی در دوران هخامنشی و دورههای بعد برای حفظ موجودیّت بود، آن نیز به همان منظور و به صورت دیگری این شیوه را در پیش گرفت. رسیدن به یک مقصد، از طریق دو راه بود.
فرهنگ ایران بعد از اسلام همانگونه که در پیش اشاره کردیم، از مقاومت و اعتراض هستی گرفت و همین خط را تا به امروز کم و بیش ادامه داده است. دو موج گرم و سرد در ایران به هم برخوردند و ایجاد یک طوفان فکر کردند. از آن پس دیگر هرگز فضای فکری ایران آرام نگرفته و از حالت غلیانی و برافروخته و رمززده بیرون نیامده، به قول شکسپیر «پر از پرخاش و فریاد»، و به همین سبب زبان شعر که زبان خطابی و رازگونه است، آن همه بازار گرم پیدا میکند.
آنچه در عمل از دست رفته بود، میبایست در حرف و فکر به کسب آن کوشیده شود؛ یعنی در هر حال ایران به عنوان کشوری بزرگ، به ابراز وجود ادامه دهد. ایران بعد از اسلام مانند موجودی است که رشد میان کلّه و تنهاش متناسب نیست و این سر دائماً بر روی بدن لق میخورد. از لحاظ سیاسی کشور قطعه قطعه شدهای است، بدون حفاظ، ولی از لحاظ فرهنگی قلمرو بسیار گسترده و با حشمتی دارد، پهناورتر از شاهنشاهی هخامنشیان و گستردگیاش از چین تا شمال افریقا، و از سیحون تا پنجاب و سند میرسد.
چه کسی انکار میکند که در گسترش اسلام به صورت یک دین جهانی، ایرانیان بیشترین سهم را داشتهاند؟ منظور، ارتقا دادن آن به یک تمدن است. نمیخواهیم نتیجهگیری خاصی از این موضوع بکنیم، ولی واقعیت آن است که از طریق ایران اسلام به بیش از دو ثلث سرزمینهای مسلمان کنونی راه یافت. در چین شعر فارسی میخواندند و در مالزی نامه به زبان فارسی نوشته میشد. تمام آسیای صغیر و مصر فاطمی تا برود به شبه قارهٔ هند و آسیای میانه، غنیترین کشورهای اسلامی از لحاظ فرهنگ آنهایی هستند که یا از طریق ایران دین جدید را پذیرفتند و یا بعد، تحت تأثیر نفوذ فرهنگی ایرانی قرار گرفتند. در اندک مدّتی زبان فارسی دومین زبان دنیای اسلام میگردد. ایران با همین زبان خود، راه خویش را از سایر سرزمینهای فتح شده جدا میکند. استقلال زبان، استقلال فکر و شخصیّت نیز هست. این یک عامل تازه است. بعد از آن هم تنها کشورهایی که اسلام نوع ایرانی را پذیرفتهاند، امکان مییابند که در حفظ زبان اصلی و هویّت خود موفّق بمانند.
ایرانی پس از آن رویداد بزرگ، از طریق زبان، و به خصوص شعر، تعادل خود را باز مییابد. پس از آنکه فردوسی شاهنامه را میسراید و چندی بعد، شعر عرفانی پای به میان مینهد، ایران از نو کشور فرمانرواست. ادبیّات عرفانی، بزرگترین دستاوردی است که ایران بعد از اسلام یافته است. درست است که عرفان منحصر به ایران نیست، ولی در ایران بیشتر از هر جا بالیده و روح مردم را تلطیف کرده است، و موجب پیدایش چند شاهکار ادبی گشته است که در هیچ زبانی نظیرشان نیست. وقتی عرفان را میگوییم، نه آن است که از جنبههای منفی درویشمسلکی غافل باشیم، ولی اهمیت عرفان را در آن میدانیم که در اوضاع و احوالی خاص، بیش از هر مکتب فکری دیگری جوابگوی روح ایرانی بوده است. عرفان در درجهٔ اول، راه بیرون شد از تحجّر را نمود که آن را از دایرهای محدود به فضایی دلگشا آورد، و امکان جولان فکر به آن بخشید. عرفان و علم، با آنکه به ظاهر در دو خطند، هر دو در یک راه قدم برداشتهاند و آن راه رهایی اندیشه از جمود و فراگذشتن از تعبّد است.
چهار کتاب در زبان فارسی نوشته شدهاند که به نحو آگاه یا ناآگاه، مانند کتابهای مقدّس داعیّهٔ رهگشایی داشتهاند؛ یعنی بر این باور بودهاند که راه رستگاری و حقایق جاویدان را در خویش جای دادهاند.
قبول عامّی که هر یک از این چهار کتاب یافتهاند، تا حدّی این جنبه را تأیید میکند. وقتی در این چهار کتاب باریک شویم، دست و پازدن جانفرسای ایرانی را که گاه به تسلیم روی آورده است و گاه به عصیان، میبینیم؛ گاه نومیدانه و گاه پر از امید، و در هر حال جوشان و متحرّک.
وقتی حافظ میگوید: «کلبهٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور» و یا «رسید مژده که ایّام غم نخواهد ماند» و یا «در اندرون منِ خسته دل ندانم کیست/ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست» و یا «مُهر بر لَب زده خون میخورم و خاموشم» و یا «مژده ای دل، که مسیحا نفسی میآید» و «گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند/ جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد» و نظائر اینها، تناوب امید و نومیدی و خطر «افشای سرّ» و «هول زمانهٔ خونریز» را بیان میکند.
ایرانی، شاید بر حسب اصل آریایی خود انحنایی میاندیشد و عرب، زاویهای و مُضرّسی، و این تفاوت حتّی با اشتراک دین، همیشه وجود داشته است. اگر بخواهیم مثالی بزنیم، تفاوت میان خطّ نسخ و نستعلیق است. خَمها و دایرههای نرم نستعلیق را درنظر آوردید و با زاویههای تیز نسخ مقایسه نمایید. این تفاوت در شعر، نقش، تذهیب و سایر تبرّزهای ذوقی دو ملّت نیز نمایان است، و به همین سبب دو نوع دیندار در دنیای امروز دیده میشود، آنها که تحت تأثیر فرهنگ ایران بودهاند و اندیشهٔ آنها تمایل به انحناییبودن دارد و آنها که تحت تأثیر فرهنگ سامی هستند، و اندیشهٔ مُضرّسی بر آنان چیره است. ایرانی گرایش به عرفان دارد و عرب گرایش به تشرّع، ایرانی گرایش به باطن و تأویل دارد و عرب به ظاهر و نصّ، و این تفاوت اندیشه در همهٔ شئون و در جانبینی و جهانبینی هر دو حضور خود را نگاه داشته است.
هنگامی که در قرن دهم و با آمدن صفویه، تشیّع دین رسمی ایران میگردد، جریان تازهای در تاریخ کشور پدید میآید؛ بدین معنی که نخستین بار در ایران بعد از اسلام این دوگانگی میان برون و درون برداشته میشود. دیگر ایرانی ناگزیر نیست که شیعه بیندیشد و سنّی زندگی کند و از همینجاست که چون تعارض از میان رفته، دینامیسم فکری ایرانی کاهش میگیرد. نخستین بار در تاریخ ایران است که شیعه که در اقلیّت بود، به اکثریّت بدل میگردد و از این رو نیازی به تجهیز نیروی دفاعی فکری خویش ندارد و اندیشهاش به کاهلشدن روی مینهد.
حملهٔ مغول قابلیّت مغزی ایران را چندان کاهش نداد؛ زیرا ما چند اثر مهم در گردش مغول یا بعد از آن داریم، ولی آمدن صفویّه این خصوصیت را با خود آورد. تا اندازهای میشود گفت که ایرانی به رکود ذهنی دوران ساسانی بازگشت. فرهنگ درخشان ایران اسلامی «فرهنگ شیعه» بود در زمانی که دین حاکم بر کشور تسنّن بود. از زمان صفویّه که دین و فرهنگ در یک صف قرار میگیرند، فرهنگ کلامی رو به بیرنگی مینهد، و در مقابل نقش و خط و معماری، که هنر بیزبانند جای آن را میگیرند، یعنی رو به شکفتگی مینهند.
خود شعر در دوران صفوی که معروف به «سبک هندی» است، این حالت را تا اندازهای مینمایاند. شاعر در این زمان دستخوش گنگی و گره و ابهام است. صراحت ذهنی خود را از دست داده است. شاعرِ گذشته چیزی داشت که با آن دربیفتد و آن دوگانگی دستگاه عقیدتیاش بود. اکنون که این دوگانگی درهم ریخته شده است، او میماند لکنتزده، یعنی «عجمهٔ شعری» پیدا میکند. میباید مدّتها بگذرد تا از نو به صراحت ذهنی بازگردد، ولی دیگر انحطاط دامنش را گرفته است.
صفویّه استقلال سیاسی و یکپارچگی را به ایران آوردند، لیکن تکاپوی فکری را از آن دور ساختند. این تکاپوی فکری هنگام برخورد ایران با تمدّن عرب از نو روی میکند؛ امّا آنگاه که دیگر بنیهٔ فکری کشور بسیار تحلیل رفته است، و از این رو دورهٔ قاجار که دورهٔ بیدارشدگی ایرانیان است، یکی از بیرمقترین دورههای فکری میگردد.
با آمدن صفویه، چون دیگر ایرانی در عرصهٔ معنی حریفی برای پیکار نمیبیند، به گذشته روی میآورد و کینههای زمان حال خود را بر سرِ گذشتگان که اسیران بر باد رفتهٔ خاکند، چون شمر و خولی و یزید خالی میکند، و این خود زمینهٔ مجالی میگردد برای شمرهای زنده که به هر نحو دلخواهشان بود، حکومت بکنند. بازگشت به گذشته و رهاکردن حال، جزوِ نوامیس عقلی ایرانیان درمیآید و میشود گفت که استعمار اروپایی نیز به آتش آن دامن میزند.
عیبهای گذشته یعنی: ناایمنی، تزلزل روانی، دورنگی، ظاهربینی، اصالتِ فرع را جانشین اصالتِ اصلکردن، بر جای میماند و بر همهٔ اینها عیبهای تازهٔ دیگر که رکود ذهنی و گذشتهگرایی است، اضافه میگردد. بیش از همیشه خرافه بر دست و پای مردم میپیچد (باز یادآور پایان دورهٔ ساسانی)؛ زیرا هر چه واقعیّات اجتماعی کمتر جوابگوی توقّع مردم میشود و نیازهای روانی و جسمی برآورده ناشده میماند، راه بر خرافهها گشودهتر میگردد. وقتی از کشش و کوشش کار برنیاید، آن را به نیرویی موهوم رها کن و آسودهخاطر بنشین.
ارتباط با دنیای غرب و ضرورتهای زمان، سنگی در این مرداب میافکند، ولی جز تلاطمی نابارور چیزی به بار نمیآورد؛ زیرا تارهای اخلاقی و شخصیّتی ایرانی بر اثر کژمداریهای روزگار فرسوده شده است. این است که هیچ جریانی چنانکه باید کارساز نمیشود: مشروطه هر چند قدمهایی به جلو میبرد، گره اصلی را باز نمیکند. رفتن رضاشاه و آزاد نسبیی که پس از آن میآید، به هرج و مرج میانجامد، تلاش ملّی شدن نفت و نهضت مصدّق به 28 مرداد ختم میگردد، و افزایش درآمد نفت و گرانشدن آن جز بدبختی برای ایران به ارمغان نمیآورد.
مجموع این احوال دو خصلت را تقویت میکند: تذبذب و گرایش به افراط و تفریط. ایرانی برای نجات خود دست به هر شاخهای میزند، بیآنکه درست آن را بشناسد یا به عاقبتش بیندیشد، و چه بسا شاخههای متعارض (چون چپ و راست).
در طیّ این شصت و هفتاد سال اخیر چقدر حزب درست شده است و چقدر وعدههای رنگین داده شده، خدا میداند، و پای عَلَم هر یک از آنها هم عدّهای سینه زدهاند و عاقبت هم جز پشیمانی و دلزدگی چیزی به بار نیامده. مشکل بزرگ که باید آن را مشکلِ مشکلها نامید، آن بوده است که در هر یک از این آزمایشها، نخالهترین افراد مجال خودنمایی و کارگردانی مییافتهاند، و تا زمانی که این طلسم شکسته نشود، ایران روی سر و سامان نخواهد دید.
ایرانی جزءجزء استعدادهایش خوب است و شاید معدّل آن از بسیاری از ملّتها بیشتر باشد. از هوش و نیروی تخیّل و ظرافت و قریحهٔ طنز... و غیره برخوردار است؛ ولی توانایی ترکیب در او ضعیف است، و این به سبب پراکندگی اندیشه است که خود از زندگی اجتماعی سرچشمه میگیرد؛ از این رو میبینیم که استنباطهای او در اجزای امور نادرست نیست، لیکن نتیجهگیری کلّی او غالباً لنگان است.
علّتهای دیگرش آن است که قضاوتها بیشتر آنی و شخصی شکل میگیرد، و این نیز ناشی از همان وضع اجتماعی بیضابطه است که هر کسی را وادار میسازد تا همهٔ حواسش معطوف به حفظ موقع شخصیاش باشد، یعنی در واقع کارگاه مغزیاش بر گردِ زره دفاعیاش به کار افتد که او برای حراست از خود برتن کرده است.
و باز به همین نسبت و از روی همین اصل است که کار دستهجمعی آنقدر ناموفّق بوده است. شما به تکتک افراد که برمیخورید، دارای حسننیّت، توانایی و استعداد هستند، ولی همین عدّه چون در یک انجمن یا حزبی به منظور پیشبرد هدف معیّنی جمع میشوند، کاری از پیش نمیبرند.
همهٔ این نقیصهها ناشی از زندگی در جامعهٔ نابسامان و فاقد قانون و ضابطه است که چون طیّ قرون متمادی ادامه یافت، به صورت طبیعت قومی درمیآید.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا