شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 15 - چاهِ بیژن
- شاهنامه
- نمایش از دوشنبه, 24 خرداد 1389 06:12
- بازدید: 11781
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
محمد صلواتی
چاهِ بیژن
منــم بیـــژن گیو ز ایران به جنگ
به زخـم ِ گُراز آمـــدم بـــیدرنگ
بــدیــن جشنگاه آمــدستم فــراز
که پیــــموده ام راه ِ بــسیار دراز
ای عزیز
داستان بیژن و منیژه از آنجا آغاز شد که:
« کیخسرو بیژن را برای کشتن گرازها به شهرِ ارامان فرستاد و گرگین که رفیق همراه او بود با حیله ای کوشید در موفقیت او سهیم شود.» اکنون ادامه داستان:
حیله ی گرگین کارساز شد. بیژن ِ جوان به جشنگاه منیژه (دختر افراسیاب ) در مرز توران رفت .
در آنجا درختِ سروِ بلندی دید و زیرِ آن درخت ایستاد تا هم بتواند بزمِ دختران را تماشا کند و هم دختران بتوانند او را ببینند.
و چنان شد که او خواسته بود ، ناگاه چشم « منیژه » به جوانی زیبا روی، آراسته و باشکوه افتاد که یادِ سیاوش را برای او زنده کرد. [به یاد داریم که سیاوش فرزند کاووس شاه ، فرنگیس خواهرِ منیژه را به همسری گرفته بود.]
منیژه دایهای داشـت که همه اَسرارِ خود را با او درمیان می گذاشت . در این لحظه هم چنین کرد. مرد جوان را به دایه نشان داد و از او خواست تا آن غریبه را به داخل آورد .
منیژه چـو از خــیمه کــردش نگاه
بدید آن سَهــی قـَدِ لشکــر پنــاه
فــرستاد مـــردایه را چـــون نَونَد
کـــه رو زیـر آن شــاخِ سـرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد ، یا پری ست
دایه نزد بیژن رفت و پرسید: “ که هستی و از کجا آمدهای که یاد سیاوش را زنده کردهای!
«بیژن پاسخ داد:» نامم بیژن است. فرزند گیو. از ایران برای شکار گراز به ارامان رفته بودم و چون شنیدم که در اینجا جشنگاه است، برای تماشا آمده ام . اکنون اگر دلِ دخترِ افراسیاب را نرم کنی و مرا به دیدار او به داخل ببری ، به تو تاج و گوهر فراوان هدیه میدهم.”
دایه از خوبی و زیبایی منیژه سخن ها گفت و بیژن را به جشنگاه بُرد. منیژه با دیدن بیژن، شادمان شد. او را در کنارِ خود نشاند و احوال پرسید.
زمانی نگذشت که نگهبانان از حضور بیژن در جشنِِ منیژه آگاه شدند.
چو بگذشت یک چند گاه این چنین
پـس آگاهــی آمـد به دربان ازین
نهفتــه همــه کارشــان بـاز جست
به ژرفی نگه کـرد کــار از نخست
خبر به افراسیاب رسید که یک پهلوان ایرانی به جشنگاه دختر تو راه پیدا کرده است.
افراسیاب از این خبر ترسید و مانند بید لرزید. با خداوند راز و نیاز کرد که « چرا سرنوشتِ دختران ِ من با ایرانیان گِره خورده است؟» سراسیمه دستور داد تا چوبه دار آماده کنند. اما دانایان که این خبر را شنیدند او را از این کار باز داشتند . زیرا بیژن فرزند « گیو » بود .
همان کس که توانست مدتی در توران پنهان شود تا کیخسرو پادشاه و فرنگیس را به ایران رساند.
اگر خونِ بیژن بــریــزی زمیــن
زتوران برآیــد همــان گردِکیــن
افراسیاب سخنِ دانایان را پذیرفت و دستور داد بیژن را با آهن ِ آهنگران ببندند و سپس او را واژگون در چاه بیاویزند. بر درِ چاه هم سنگی بزرگ بگذارند تا کس نتواند او را نجات دهد.
ببنـــدش بــه مِسمارِ آهــنگران
زســر تـا بـه پایش به بند اندر آن
چو بستی نگون انــدر افکن به چاه
که بی بهره گردد زخـورشید و ماه