شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 56 - رازِ جهان در نَهُفتِ پرده نمیماند
- شاهنامه
- نمایش از دوشنبه, 01 خرداد 1391 11:24
- بازدید: 8504
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
بـــه پــوزش بیاراست قیصر زبان
بـــدو گفــت بیداد رفتای جوان
کنــون آن گرامی کتایون کجاست
مـــرا گر ستمکـاره خواند رواست
ای عزیز!
داستان ما به آنجا رسید که میرین با اهرن به توافق رسیدند که گشتاسپ را برای کشتن اژدها بفرستند و هردو قصدِ جان ِ غریبه کرده واورا از میان ببرنند:
بـــرآریـــم گرد از سـر آن سوار
نهـــان مــاند این کار یک روزگار
اهرن پذیرفت. نزد گشتاسپ رفت. دینار و یاقوت و جواهر و دیبا بُرد. گشتاسپ آن هدیهها را نپذیرفت. بلکه نشان آن کوه را پرسید. وبعد خنجرهای آبگون فراهم کرد. هر آنچه میخواست زهرآگین کرد و رفت در کمین اژدها نشست. هنگامی که اژدها بیرون آمد ودهان باز کرد تا آتش بیرون بریزد، گشتاسپ خنجرها را به سوی او انداخت و چند خنجر به شکم او فرستاد. زمانی نگذشت که آن اژدها روی سنگ کوه افتاد، اندام او سست شده، خون و زهر از بدنش بیرون ریخت و کار پایان یافت.
به زهر و به خون، کوه یکسر بشست
همی ریخت زو زهر تا گشت سست
اهرن نزد قیصر پیام فرستاد که کار پایان یافته است.
قیصر شادمان شد و با او قرار گذاشت تا جشنی برپا کنند و در آن جشن هر دو داماد به بازی و هنر نمایی بپردازند.
مرد ِخردمندِ روستایی، این خبر را برای کتایون وگشتاسپ آورد. پهلوان غمگین شد. اما کتایون گشتاسپ را به آن جا فرستاد تا مجلس و بازی شاهانه را به تماشا بنشیند. وگفت: «آن جا هم ننگ است و هم میدان نبرد. تماشای این بازی و سرگرمی، رنج و غم تو را کوتاه میکند دلی شاد کن ورنج از روزگار کمتر ببر.»
نظـــاره شـــو آنجــا که قیصر بُوَد
مگر بـــر دلـــت رنـــج کمتر بُوَد
قیصر در نزدیکی قصر خود منظری داشت که بزرگان و پهلوانان در آن جا «چوگان» بازی میکردند.
گشتاسپ به آن منظرگاه آمد. دو داماد را دید که گوی میزنند و قیصر با دختران کوچکتر نشسته و شادمان از این بازی ونمایش است. کمی به خود پیچید و نتوانست راز را نگه دارد وببیند که آنها شاد باشند وکتایون ناشاد.
بنا بر این، به بازی رفت، گوی و میدان خواست، چوب چوگان دست گرفت و چنان هنرنمایی کردکه قیصر را به آفرین گفتن واداشت. و با شگفتی زبان گشود:
بپرسید و گفت این سوار از کجاست
کـه چندین بپیچد چپ و دست راست
بخــوانید او را بپرسم که کیست
فرشته است یا همچو ما آدمیست
کس او را نشناخت. قیصر او را نزد خود فرا خواند و پرسید: «کیستی، از کجایی، فرشتهای یا هم چون ما آدمی که این همه هنر نمایی ازآدمی بر نمیآید.»
گشتاسپ گفت: «من همان بیگانهام که مرا خوار داشتی و دختر خود را با انتخاب من، از قصر بیرون راندی. حال آن که آن گرگ و آن اژدها را من به کام مرگ فرستادم تا مردم و قیصر آرام گیرند.»
این راز که از پرده بیرون افتاد، قیصراز دو دامادِ کوچکترِ خود خشمگین شد و از آن چه در گذشته برای گشتاسپ و کتایون روی داده بود پوزش خواست
بـــه پــوزش بیاراست قیصر زبان
بـــدو گفــت بیداد رفتای جوان...
قیصر سوار بر اسب شد و به سوی کتایون رفت. او را نیز گرامی داشت، عذر خواست و به قصر بازگرداند.