شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 67 - دیدار بر لب آب
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 06 اسفند 1389 21:34
- بازدید: 10114
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
دیدار بر لب آب
محمد صلواتی ـ قسمت67 ـ بخش دوم
تـــــو خود بند بر پای نه بیدرنگ
نبــــاشـــد زبنــــدِ شهنشاه، ننگ
ای عزیز!
گشتاسپ شاه که برای نگه داشتن تاج وتخت خود بارها بد قولی وبی خردی کرده بود، اکنون فرزند خود (اسفندیار) رابه نبرد با رستم می فرستد. درحالی که چندی پیش میهمانِ رستم وزال بود، واکنون ستاره شناسان ، مرگ او را به دستِ رستم ،پیش گویی کرده اند. به هرحال اسفندیار آماده حرکت می شود:
بــه فرمود اسپ سیه زین کنید
بـــه بـــالای او زیـــنِ زرّین کنید
پـــس از لشکـــرِ نـامور، صد سوار
بـــرفتنـــد بـــا فـــرخ اسفنـدیار
اسفندیار اسب سیاه زین کرد. بالای زین را زرین کرد. صد نفر از سواران همراه با پشوتن(برادرِ خود) به راه افتادند تا به رستم رسند. اسب دواندند و خروش برآوردند تا لب هیرمند رسیدند. از سوی دیگر ، اسبِ سپیدِ رستم که خروش اسب بیگانه را شنید ، او هم خروش وفریاد بر آورد:
بیـــامـــد دمـــان تــا لب هیرمند
بـــه فتــراک بر، گرد کرده کمند
از ایـن سو خروشی برآورد رخش
وزان روی اســـپ یــل تاج بخش
جهان پهلوان سیستانی از رخش پایین آمد، رو به افراسیاب کرد و گفت: «یزدان گواه است و خرد رهنمای من. سخن که میگویم نه از راه دروغ است که دروغ در دلِ من فروغی نخواهد داشت و من هم با دروغ ، فروغ نمی یابم. اما اگر روی سیاوش را میدیدم، چنان تازه وشاد نمیگردیدم که روی تو را دیدم و تازه گردیدم.»
چنان دان که یزدان گواه من است
خـرد زین سخن رهنمای من است
کـــه من زین سخنها نجویم فروغ
نگردم بـــه هـــر کــار گرد دروغ
کـــه روی سیـــاووش گر دیدمی
بـــدیـــن تـــازه رویی نگردیدمی
اسفندیار، پهلوان ایران زمین، که گفتار رستم را شنید، او نیز از اسب پیاده شد، رستم را در آغوش کشید، آفرین زد و گفت: «یزدان را سپاس میگویم که جهان پهلوان را دیدم، و از دیدن او شاد شدم و روشن روان.
چه خوشبخت آنکه پسر تو باشد. و چه خوشبخت آنکه تو فرزند، و پشت و پناه او باشی. خوشا به حال زال که چون از روزگار بگذرد، تو را به یادگار گذارده است.
ای پهلوان، تو را که دیدم به یاد برادرم زریر افتادم، سپهدار و اسپ افکن و نره شیر.»
چـــو بشنیـــد گفتـارش اسفندیار
فـــرود آمـــد از بـــارۀ نـــامـدار
گَوِ پیلتـــن را بـــه بــر در گرفت
چــو خشنود شد آفرین بر گرفت
کـه یزدان سپاس ای جهان پهلوان
کــه دیدم تو را شاد و روشن روان
رستم به او گفت: «ای شهریار خرامان به نزدیک خان من بیا و بنشین تا نان وخورش با هم بخوریم وشاد باشیم.»
اما اسفندیار درخواست رستم را نپذیرفت، و خواسته خود را گفت: تو خود بند بر پای خودت ببند وبیا تا نزد شاه گشتاسپ برویم:
تـــــو خود بند بر پای نه بیدرنگ
نبــــاشـــد زبنــــد شهنشاه، ننگ