شاهنامه
پآشنایی با شاهنامه 84 - پایان کارِ دارا
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 17 تیر 1390 21:02
- بازدید: 8801
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
پایان کارِ دارا
محمد صلواتی ـ قسمت84
فـــراوان زایـــرانیـــان کشته شد
جهـــانگیـــر را روز بــرگشته شد
پـــر از درد بـــرگشت ز آوردگاه
چـــو یـــاری ندادش خداوند ماه
ای عزیز!
جنگِ اسکندر و دارا به آنجا رسید که اسکندر پیروز و دارا فراری شد.
دارا که شکست خورد، سپاهش یا کشته یا به کوه و دشت فراری شدند. و شاهِ ایران تنها ماند. بنا براین راهی ندید مگر آنکه از کشورهای دیگر سپاه بگیرد. به هر سو و هرکشوری نامه فرستاد، زر و گوهر داد تا سپاهی دیگر فراهم کرد و بار دیگر به جنگ اسکندر رفت. اما سپاهیان که ایرانی نبودند، چنانکه باید جنگ نکرده و سبب شکست ایرانیان شدند. باردیگر دارا مجبور به فرار شد و به سوی جهرم رفت.
برای سوم بار دارا سپاه بزرگی فراهم آورد و به جنگ اسکندر رفت. اما این بار نیز نتوانست او را شکست دهد. در این زمان صدایی از میانِ سپاهیان روم به گوش ایرانیان رسید که از زبان اسکندر میگفت: «سپاهیان،ای مهتران، همه در پناه من هستید و من نیکخواه شما هستم. جنگ را رها کنید و با من دوستی کنید تا در امان بمانید.»
سپاهیان با این سخن، تردید به خود راه دادند. عدهای سوی او رفته و عدهای باقی ماندند.
از این سوی بزرگان نامه نوشتند و از دارا خواستند تا تسلیم شود. دارا نیز چنین کرد. نامهای برای اسکندر نوشت و پوزش خواست.
دبیـــر جهـان دیده را پیش خواند
بیـــاورد نـــزدیـک کاهش نشاند
یکـــی نـــامـــه بنوشت داغ و درد
دو دیــده پر از خون و رخ، لاژورد
اسکندر در پاسخ نوشت: «اگر به ایران بازگردی همۀ سرزمینِ ایران برای تو باقی خواهد ماند و ما نَفَس بدون اجازۀ تو نمیکشیم. بلکه فرمان تو را بر سر گذاریم.»
تـو گر سوی ایران خرامی رواست
همـــه پـادشاهی سراسر تو راست
ز فـــرمـــان تو یک زمان نگذریم
نفـــس نیــــز بی رای تو نشمریم
دارا که پر غرور بود واندیشۀ پیروزی داشت، نامهای دیگر به هندوستان نوشت و از آنان کمک خواست. این خبر به اسکندر رسید و او خشمگین شد و فرمان دستگیری داد.
دارا پای فرار پیدا کرد و با نزدیکترین یاران خود میرفت که یکی از آنان به نام جانوشیار با همدستی دوستِ خود، شاه را زخمی کرده و به نزد اسکندر آمدند تا تخت ایران را بگیرند.
اسکندر با شنیدن این سخن فرمان داد آن دو را دستگیر کنند. سپس به سوی دارا رفت، سر او را روی زانوان خود قرار داد، برای او اشک ریخت و اشکِ شاه (و برادر) را با دست پاک کرد و گفت: «اگر نیرو داری، روی زین بنشین تا نزدِ پزشک برویم، و اگر نداری، تحمل کن تا پزشک برسد. دارا که کار خود را پایان یافته دید، به اسکندر گفت: «به اندرز من گوش کن، دخترم را به همسری بگیر، همسر و پیوند مرا در پناه خود نگه دار و با آنان تندی مکن که هر یک با ناز پرورده شدهاند. اکنون تخت و جایِ خود را به تو میسپارم و از این جهان میروم.»
اسکندر پند او را پذیرفت و گفت: بر آنچه گویی پیمان میبندم، اگر از این جهان بگذرم، از پیوند تو نمیگذرم. دارا جان داد و رفت.
اسکندر دستور داد تا او را چون شاهان بزرگ در دخمه (مقبرۀ شاهان) گذارند. و بعد دستور داد دو چوبۀ دار آماده کردند و جانوشیار و ماهیار که از نزدیکان دارا بودند اما خیانت کردند، به دار آویخته شوند تا دیگر کسی اندیشة خیانت در سر نداشته باشد:
یکـــی دار بـــر نـــامِ جـــانوشیار
دگر همچنـــان از در مـــاهیــــار
دو بـــدخـــواه را زنده بردار کرد
ســـر شــــاه کُش مرد بیدار کرد