شاهنامه
شور و حماسه
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 14 بهمن 1390 16:31
- بازدید: 8862
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم؟
(حافظ)
«بیژن و منیژه» یکی از داستانهای عاشقانه شاهنامه است و میتوان گفت از همه پُر معناتر. روش فردوسی آن است که در سر لوحۀ بعضی از داستانهایش، درآمدی بیاوَرد تا خواننده را برای ورود به بدنۀ اصلی ماجرا آماده کند. دربارۀ این داستان هم این شیوه به کار رفته است: شبی است ظلمانی و سکوت وهمانگیزی بر آن چیره است که بر غلظت آن میافزاید. فردوسی در باغ خود خفته است. ناگهان دستخوش کابوس میشود. فریاد میزند و کسی را که او را «بُت مهربان» خود میخواند، بیدار میکند و از او میخواهد که بیاید و با حضور خود او را از دهشت این شب رهایی بخشد. او سراسیمه میآید، شمع میافروزد و بزمی برپا میکند. چنگ مینوازد و برای آنکه مرد خود را مشغول و آرام کرده باشد، داستانی حکایت میکند و از او میخواهد که این داستان را به شعر آورد، این همان داستان بیژن و منیژه است، و این حدس را پیش آورده است که نخستین داستان شاهنامه باشد. بدینگونه شاهنامه از این شب ظلمانی طلوع میکند. کابوس فرو میخوابد و یک بهجت سحرگاهی برجای آن مینشیند.
گاه در شاهنامه چنان میشود که از واقعهای عادی، حادثهای بزرگ زاییده شود. هم از این نوع است داستان «بیژن و منیژه». قضیه این است که روزی کیخسرو با چندتن از سران کشور به بزم نشسته است، ناگهان گروهی از مرزنشینان برای دادخواهی به نزد او میآیند؛ زیرا گرازان وحشی کشت و کار آنها را خراب کردهاند. شاه بیژن را برای دفع گرازان به سرزمین آنها میفرستد و داستان از این ماجرای شگرف سر برمیآورد.
در اینجا چند موضوع پایهای به هم برخورد میکنند: مردانگی، حسد، عشق، نیرنگ، وفاداری، شکنجه، مقاومت و آنگاه رهایی.
نخست مردانگی بیژن است. بیژن پسر یگانه گیو، نواده گودرز، یکی از جسورترین پهلوانان شاهنامه است؛ بدان گونه که بعد از رستم، او بیشتر از هرکس در میدان جنگ کارهای نمایان میکند. وقتی کیخسرو از حاضران مجلس خود میپرسد که: «چه کسی آماده نبرد با گرازان است؟» همه خاموش میمانند، مگر او و آنگاه یکه و تنها به سوی این مأموریت خطرناک روانه میشود.
دوم حسد. کیخسرو گرگینِ میلاد را با بیژن همراه میکند. نه به عنوان یاور، بلکه به عنوان راهنما، تا راه و چاه را به او نشان دهد. چون بیژن همه گرازان را از میان برمیدارد و بدین گونه افتخاری نصیب خود میکند، گرگین بر او حسد میبرد و بر آن میشود تا دامی در راهش بگسترد. حسد یکی از فاجعهآفرینترین خصلتهای آدمی است: برادران یوسف را ببینیم، پسران فریدون را ببینیم، یاگو در تراژدی «اتللو» شکسپیر را ببینیم که جان دزدمونای بیگناه و شخص اتللو را برباد میدهد. و دهها نظیر آنها در تاریخ و افسانه.
منیژه ـ دختر افراسیاب ـ با دوستان خود در آن سوی مرز بزمی برپا کرده است. گرگین بیژن را به رفتن به سراپرده منیژه تشویق میکند. بدان امید که از این عمل، خطری متوجه او گردد، که همین گونه هم میشود. بیژن که در اوج نیرو و شور بُرنایی است، وقتی چنین نرمی میبیند، با لعبتان تورانی و نغمه و آواز و رقص، و دختر افراسیاب بر تارک آن، عجبی نیست که به نظرش بهشتی نماید در میان بیابان گرازستان.
بنابراین به سوی خیمه دختر روانه میشود. از سوی دیگر، منیژه با همان نگاه اول ربودۀ برازندگی بیژن شده است که زیبایی را با مردانگی همراه دارد. کسی است که به تنهایی با گرازان جنگیده است. علاوه بر آن چه بسا که آوازه مردانگی جوان هم در جنگهای ایران و توران به گوش او رسیده باشد.
سه روز به بزم مینشینند؛ ولی روزهای خوش بهسرعت به پایان میرسند. باید ناچار آهنگ رفتن کرد. منیژه از بیژن دل نمیکَند. پس نیرنگی به کار میبرد تا او را در کنار خود داشته باشد. گره به دست نوشابه هوشرُبا گشوده میشود. آن را به جوان میخورانند، او را بیهوش میکنند و در عماری میخوابانند. بدین گونه کاروان با مسافری تازه به سوی کشور افراسیاب روانه میشود.
از نظر منیژه هیچ چیز نباید بر سر راه عشق مانع ایجاد کند. نه دشمنی دیرینه میان ایران و توران. نه آزرم خانوادگی، و نه خطر رسوایی و نه خشم پادشاه. حافظ میگوید:
گر بایدم شدن سوی هاروت بابلی
صدگونه جادوی بکنم تا بیارمت
نتیجه کار معلوم است: بیژن از بیهوشی بیرون میآید و خود را در کاخ افراسیاب در شبستان منیژه میبیند؛ ولی کار از کار گذشته است. چه میتواند بکند؟ دل به دریا میزند و همانجا از نو به بزم مینشیند؛ اما تا کی؟ سرانجام تشت از بام میافتد. دربان واقعه را میبیند و از بیم جانش به افراسیاب خبر میدهد. بیژن را دستگیر میکنند و با دست بسته به نزد افراسیاب میبرند.
افراسیاب از خشم دیوانه میشود. چگونه این رسوایی را تحمل کند؟ یک دختر به نام فرنگیس، زن سیاوش شد و بر اثر آن جنگ ایران و توران برپا گشت و آن همه کشتار و ویرانی به بار آمد، و اکنون این دختر دیگر با یک جوان بیگانه ایرانی، به عیش مینشیند. بازی روزگار بر هیچ کس رحم نمیکند، حتی بر او که افراسیاب زمان است. در حال غیظ میگوید:
که را از پس پرده دختر بود
اگر تاج دارد، بَد اختر بود!
و فرمان به کشتن بیژن میدهد. بیژن در حضور افراسیاب پیشنهاد میکند که او را با دست بسته به جانب مرگ نفرستد، بلکه یک اسب و یک گرز به او بدهند، و او را با هزار پهلوان روبرو کنند، آنگاه اگر زنده ماند، او را بکشند. این ادعا بر خشم افراسیاب میافزاید. بیژن احساس اندوهی بزرگ دارد. نه از ترس مردن، بلکه از آن جهت که باید با بازوان بسته به سوی مرگ برود. این را برای خود ننگی میشناسد؛ زیرا شایسته خود را مردن در میدان جنگ میدانست، نه این گونه برهنه و بیچارهوار.
در همین دم که میروند تا بیژن را به جانب دار ببرند، ناگهان پیران از راه میرسد. پیران ـ سپهسالار و وزیر و خویشاوند افراسیاب ـ نمونه فرزانگی توران زمین است و همواره با نصایح خود تندخویی افراسیاب را تعدیل میکند.1
پیشنهاد پیران آن است که بیژن را زنده نگاه دارند؛ اما او را زنجیر بر پا، در چاهی محبوس کنند. افراسیاب میپذیرد و او را در چاه میاندازند و سنگ اکوان دیو را بر سر آن میگذارند تا امکان نجاتی برای او نباشد و در عذاب بمیرد.
اینجاست که مقاومت بیژن و وفاداری منیژه به آزمایش گذارده میشود. منیژه که از خانواده پدری طرد شده است، هر روز از اینجا و آنجا غذایی، تهیه میکند، و آن را از سوراخ گوشه چاه به درد آن میاندازد تا قوت روزانهای برای جوان باشد و از گرسنگی نمیرد.
در ایران
اکنون ببینیم در ایران چه میگذرد؟ گرگین به تنهایی باز میگردد و در مورد گم شدن بیژن دروغهایی میبافد که کسی باور نمیکند. گیو که پسریگانه خود را از دست داده است، به کیخسرو توسل میجوید. پادشاه در جام جهان بین نگاه میکند و بیژن را زنده میبیند. گرهگشا رستم است. دست به دامن او میشوند تا برود بیژن را نجات دهد.
او میآید و برای آنکه خطری متوجه جان جوان نشود، نیرنگی به کار میبرد؛ بدین معنا که به طور ناشناس، در لباس بازرگان با سپاه اندکی روانه توران میشود. سرانجام به راهنمایی منیژه، بیژن را به سلامت از چاه بیرون میآورند و آهنگ بازگشت به ایران میکنند. رستم هنگام بازگشت به انتقام بدیهای تورانیان شبیخونی به سپاه افراسیاب میزند و پس از شکست آنان، با مقداری غنیمت به ایران باز میگردد. پیروزی بزرگ و باورنکردنی به دست آمده است، کیخسرو دست منیژه را به دست بیژن میدهد و سفارش میکند:
به رنجش مفرمای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را به روی
تو با او جهان را به شادی گذار
نگه کن بدین گردش روزگار
نتیجه
داستانهای شاهنامه هر یک هسته مرکزیای دارند؛ یعنی برگرد حکمت وآموزهای میگردند؛ بنابراین ما در برابر هر یک از این داستانهای کهن از خود میپرسیم: چه میخواهد بگوید؟ هر یک از آنها حکایتی از یکی از تبرزهای ذات انسان دارند و مینمایند که آدمیزاد به رغم محدودیت جسم و جان خود، پهناور بی انتهایی دارد.
منیژه در این داستان جوهره زنانگی و شور عشقپروری را در خود به نمود میآورد. بیآنکه هرزه یا سبکسر باشد، خود را به یک نیاز طبیعی رها میکند که دستیافت به یک جفت برازنده است. در پی این مقصود میتواند به همه چیز پشت پا بزند.
بیژن و منیژه دو شخصیت اصلی داستان هستند. بیژن همانگونه که در میدان جنگ مردانگی خود را به نمود آورده است، اینجا سختجانی کم نظیرش را مینمایاند. تصورش را بکنید: در یک چاه تاریک نمور زمستان و تابستان با غذای ناچیز، ونه هیچ نوع امکان استراحتی. با این حال، بر زندگی پای میفشارد. از این روست که چاه بیژن حتی بیشتر از هنرنماییهای کم نظیر او در میدان جنگ به او شهرت بخشیده است. داستان خواسته است که در هر حال ایرانی را گرهگشا معرفی کند، در همه شئون، ولو در بند یا چاه. به هر حال بیژن از این آزمایش سربلند بیرون میآید. بیآنکه ماجرا رنگ خارقالعاده به خود گرفته باشد. هم طبیعی است و هم غیرطبیعی.
اما منیژه باید گفت که شخصیت اول اوست. او را میتوان در ادبیات عاشقانه چهان یک نمونه کم نظیر دانست اگر نه بینظیر. البته عاشقان و معشوقان پاکباز باز هم بودهاند و داستانشان بر سر زبانهاست؛ اما او از همه آنان در میگذرد. بی هیچ امید به آیندهای، وجود خود را نثار معشوق میکند. عشق بیچشمداشت، بیفردا و نایافتهکام او را در نظر آوریم. دختر یک پادشاه،آن هم پادشاهی چون افراسیاب که ناگهان از قصرشاهی عزت و ناز به مسکنتی نزدیک به گدایی میافتد؛ رانده از اجتماع، سربرهنه، پابرهنه باید به این در و آن در برود، تا لقمه نانی برای محبوب خود به دست آورد و آن را از طریق روزنه چاه نزد او بیندازد.
البته این یک عشق روحانی ـ عرفانی نیست که جواب آن از معنویت یا از جهان دیگر انتظار برود؛ عشقی است که از سرشت انسان و ذاتیت او سرچشمه گرفته است. او که زن است، جوهر زنانگی خود را در حد نهایت به کار میاندازد، تا مرد دلخواه خود را به دست آورد، و اکنون هم که این مرد در اسارت است، با یاد او و رؤیای او زندگی میکند. همین وفاداری برای او مقصود زندگی است.
آیا منیژه جز آنچه کرد، راه دیگری در برابرش نبود؟ چرا. راههای متعدد بود. میتوانست از پدرش بخشش بطلبد، خانوادهاش را نزد او شفیع قرار دهد، خاکساری کند و رهایی یابد؛ ولی او هیچ یک از آنها را نکرد. نشان داد که خون داغ افراسیاب در تنش است! کسی که در استقامت در شاهنامه برای او نظیری نیست.
منیژه مرد خود را یافته است و تا پای جان در کنار او میایستد، ولو در ته چاه: عشق بچربید بر فنون فضائل. (سعدی)
نکتۀ آخر داستان این است که عشق برتر از هر چیز، نه ملیت میشناسد، نه مرام و نه آیین. دنیای عشق، دنیای یگانه است، راه خود را میشکافد و جلو میرود. ایران و توران که دشمن دیرینه بودند، در حلقۀ بازوان منیژه، به جایی میرسند که گویی در جهان رایگانتر از آنان جفتی نیست، ولو جنگها ادامه یابند.
پایان خوش ماجرا، هماهنگی دارد با «درآمد» داستان که در آن فردوسی از شبی دهشتزا حکایت میکند که سرانجام با حضور «بت مهربان» تبدیل میگردد به شبی کامبخش و داستانش از زبان یار فردوسی، داستانی «پُر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ...» خوانده میشود؛ یعنی مظهر خصائل چندگانۀ بشر، و در انتها میگوید کسانی میتوانند به عمق معنای آن پی برند که دارای «فرهنگ و سنگ» باشند: همه از درِ مرد فرهنگ و سنگ... یعنی داستانی نه شبیه به داستانهای دیگر و نه درخور فهم همه کس.
چاه بیژن تنگنایی است که هر کس ممکن است در دورانی از عمر در آن افکنده شود؛ اما خوشبختانه امید آمدن رستمی هم در کار هست. زندگی ترکیب گرفته است از: چاه، امید، چارهگری و رهایی. سرنوشت بشر این است که بکوشد تا از امیدوار بودن خسته نشود.
دو سه نکتۀ دیگر:
در پیش درآمد داستان دو سه نکته قابل تأمل است که نباید از سر آنها گذشت:
چرا در این شب خاص فردوسی دستخوش این کابوس گونه شده و حال آنکه شبی است مانند شبهای دیگر؟ شب سیاه در جهان فراوان است؛ پس چرا این یک باید چنین حالتی برانگیزد؟ آیا بازتابی از وضع زمانه است که این مرد آزاده را آرام نمیگذارده؟
البته دوران فردوسی ناظر وقایع سخت و گرفتاری و ناایمنی بوده است، آیا این بازتاب یکی از آن زمانهاست؟ با آب و تابی که فردوسی این شب را وصف میکند، میتوانسته است چیزی ریشهدارتر از یک شب معمول در کار باشد. کنایهای است از یک تیرگی زاییده شده از گشت روزگار.
خوشبختانه با حضور یک دلدار میتوان بر آن چیره شد. اکنون بپرسیم که این موجود کیست که در آن شب بیفریاد، ناگهان مانند یک صبح در زندگی فردوسی طلوع میکند؟ آیا همسر اوست یا کسی در حکم همسر؟ فردوسی از او به عنوان «سروبُن» «مهربان یار» و «بُت مهربان» و «جفت نیکیشناس» یاد میکند. سه بار صفت مهربان به کار میبرد، و این مینماید که حرف بر سر موجودی است
تمام عیار؛ کسی که در آن واحد همدم، پرستار، غمگسار و دلدار مرد خود است. از همه طرفهتر آنکه زنی است فرهیخته و هنرمند، از تاریخ و داستانهای باستانی با خبر است، چنگ مینوازد و شیرینزبان است و فردوسی را که ذاتاً مرد حساس و باریک بینی بوده، دلداری میدهد. میگوید: «روان را ز درد و غم آزاد دار» یا « خردمند مردم چرا غم خورد؟» این توصیه بار دیگر تأیید میکند که فردوسی دستخوش ملالتی بوده، ناشی از وضع زمانه.
ما اگر این زن را همسر فردوسی بگیریم، باید سهمیهم برای او در سرودن شاهنامه بشناسیم؛ زیرا اگر او با شوهر خودهمدل و همراه نبود، فردوسی نمیتوانست با آرامش خاطر این کار را ادامه دهد؛ آن هم طی سی سال. با این اشتغال دائمی فردوسی، چه بسا که کارهای دیگر خانه معطل میمانده و چه بسا که بر جریان معاش نیز اثر گذار میشده. این در زمانی بود که شاعران دیگر به دربار و دستگاههای قدرت میآویختند، صلههای گزاف دریافت میکردند و زندگی مرفهی داشتند.
چون فردوسی از او با صفت «جفت نیکی شناس» یاد میکند، و در شاهنامه کلمه «جفت» به همسر اطلاق میشده، تردیدی باقی نمیماند که او مقام همسری داشته؛ اما قدری بیشتر از همسر، دلفروز بوده و فردوسی نسبت به او اظهار حقشناسی دارد: «همَت گویم و هم پذیرم سپاس!» سپاس برای آنکه این داستان را برایش حکایت کرده، و نیز برای حضورش و خوبیهای دیگرش. از این روست که صفت «نیکی شناس» را دربارهاش به کار میبرد.
ممکن است کسانی بگویند که در گذشته کنیزان تربیت شده هم بودند که پایگاه نزدیک به همسری مییافتند. درست است؛ ولی به نظر نمیرسد که درباره آنها صفت «جفت» به کار میرفته باشد، آن هم با چنین لحنی.
حرف آخر آنکه آیا داستان «بیژن و منیژه» نخستین داستان شاهنامه است که فردوسی سروده؟ کسانی این حدس را عنوان کردهاند. البته با توجه به تصریح خود فردوسی که میگوید از آغاز در فکر سرودن شاهنامه بوده و پس از مرگ دقیقی این تصمیم را استوار کرده، نمیتوان «بیژن و منیژه» را سروده نخست دانست. این نوع داستانها، چون «رستم و سهراب» و «بیژن و منیژه» داستانهای منفرد هستند که لابلای بدنه اصلی شاهنامه سروده میشدند. دلیل دیگر آنکه اگر «بت مهربان» از سابقه کار فردوسی در سرودن داستانهای باستانی با خبر نبود، این پیشنهاد را به او نمیکرد. با این حال، «بیژن و منیژه» با توجه به همین «پیش درآمد» و با سبک و روشی که دارد، میتوان آن را از سرودههای دوره جوانی فردوسی به حساب آورد.
پینوشت:
1ـ برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مقاله «پیران سپهدار» کتاب «زندگی و مرگ پهلوانان در شاهنامه» نشر شرکت سهامی انتشار