پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست فردوسی و شاهنامه شاهنامه آشنایی با شاهنامه 73 - پایانِ کارِ رستم

شاهنامه

آشنایی با شاهنامه 73 - پایانِ کارِ رستم

برگرفته از روزنامه اطلاعات

آشنایی با شاهنامه
پایانِ کارِ رستم
محمد صلواتی ـ قسمت73

دو پـایش فرو شد به یک چاهسار

نبـــُد جـــای آویـــزش و کـارزار

بــُـنِ چـــاه پـــر حَـربه و تیغِ تیز

نبـــُد جـــای مـــردی و راه گریز

ای عزیز

چنان که خواندید: سیمرغ با رستم سخن گفته بود «که هر کس به زندگی اسفندیار پایان دهد، روزکار به زندگی او پایان می‌دهد.»

اکنون رستم به زندگی اسفندیار پایان داده و خود چشمِ نگران به روزگار داشت تا آنچه سیمرغ گفته بود پیش آید.

حکیمِ سخن سرای توس در ادامۀ این داستان می فرماید:

بزرگان ایران و هندوستان و کشورها و بزرگان سرزمین‌ها که از رستم داستان‌ها ی فراوان به یاد داشتند هر سال باژ و ساو برای رستم می‌فرستادند. یک از آن بزرگان پادشاه کابل بود که پوست گاو را به شکلِ کیسه دوخته بعد آن را پر از طلا و نقره کرده و برای رستم می فرستادند.

روزگار چنان شد که شغاد فرزندِ زال (برادرِ ناتنی رستم )،

دختری از کابل گرفت و شاهِ کابل او را عزیز می‌داشت. هنگامی که نوبت باژ و ساو رسید، شاهِ کابل می پنداشت که چون دختر به برادرِ رستم داده، دیگر باژ بده به رستم نخواهد بود، اما رستم از کابل هم باژخواهی کرد. شغاد از کارِ برادرِ خود (رستم) خشمگین شد و تصمیم گرفت به هر روش که شده این باژ را از کابل بردارد:

دژم شـــد زکـــارِ بـــرادر شغــاد

نکـرد آن سخن پیشِ کس نیز یاد

روزی شغاد به شاهِ کابل از کینۀ خود سخن گفت و هر دو به فکر حیله افتادند. سرانجام به این نتیجه رسیدند که رستم را به کابل بکشانند و اینجا در چاه بیندازند. اما چگونه این کار انجام شود؟!

«بر اساسِ این پیمان، روزی شاهِ کابل در بزمِ شاهانه خشمگین می‌شود و با توهین وناسزا، شغاد را از دربارِ پادشاهی خود بیرون می‌راند و شغاد نزدِ رستم می رود واز او می خواهد که به کابل سفر کند تا شاهِ کابل بارِ دیگر شغاد را بپذیرد.»

این حیله کار ساز شد و رستم با برادرش (زواره) به کابل سفر کرد. پادشاهِ کابل با سپاهِ خود به استقبالِ رستم رفت و در همان آغاز، سخن از شکارگاه و گورهای بسیارگفت.

رستم فریب خورد. همراه با شاهِ کابل و شغاد و زواره و جمعی از دوستان و سپاهیانِ کابل، به سوی شکارگاه رفتند:

زواره تهمتـــن بـــر آن راه بـــود

زبهـــر زمــان کاندر آن چاه بود

همـی رخش زان خاک می‌یافت بوی

تــن خویش را گرد کرد همچو گوی

رخش که خطر را حس کرده بود، در میانِ راه چند نوبت ایستاد، و حرکت نکرد، اما رستم او را نوازش کرد و حرکت داد تا جایی که در چاه افتادند . چاهی که در کفِ آن خنجرهایِ ایستاده کار گذاشته بودند. تن ِرخش ورستم پاره‌پاره شد. جهان پهلوان که مرگ را ملاقات کرده بود، خود را به سختی بیرون کشید و در حالی که خون از تنِ او بیرون می‌رفت ، تیر به کمان بست و به سوی شغاد رها کرد. چنان شد که شغاد را به درخت دوخت.

تهمتـــن به سختی کمان برگرفت

بــدان خستگی تیرش اندر گرفت

درخــت و برادر به هم بر بدوخت

بـــه هنگام رفتن دلش بر فروخت

فرامرز (پسرِ رستم) که از این ماجرا خبر دار شد با سپاهِ خود به کابل رفت. شاهِ کابل را کُشت، شهر را به آتش کشید و بعد زواره و رخش را از چاه بیرون آورده و در کنارِ تنِ بی جانِ رستم به زابلستان باز گرداند.

همۀ مردم ِشهر با گریه وماتم به راه ایستاده بودند. کســی نمی‌خوابید و هیچکس سخنی جز به درد نمی گفت. رودابه (مادرِ رستم) یک هفته از خوردن دست کشید و هنگامی که تنِ بی جانِ فرزند را دید، چنان گریه و ماتم کرد که بینایی خــود را از دست داد. از آن پس به هر کجا که می‌رفت، زنان ِ خدمتگزارِ او ، مراقب بودند تا حادثه ای اتفاق نیفتد:

زخــوردن یکی هفته تن باز داشت

کـه با جان رستم به دل راز داشت

زنـــاخــوردنش چشم تاریک شد

تــــن نـــازکـــش نیز باریک شد

زهـــر سـو که رفتی پرستنده چند

همــــی رفــــت بــا او زبیم گزند

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه