شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 78 - آشکار شدن رازِ شاهزاده
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 30 ارديبهشت 1390 15:50
- بازدید: 9579
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
آشکار شدن رازِ شاهزاده
محمد صلواتی ـ قسمت 78
چـو داراب به اسپ اندر آورد پای
شکســـته رواق انـــدر آمد زجای
چـــو سـالار شاه، آن شگفتی بدید
ســـر و پــــــای داراب را بنگرید
ای عزیز
داستانِ داراب ِ بهمن از آنجا آغاز شد که مادرش همای او را در صندوق جواهر نشان گذارد وهمراه با زر وسیمِ فراوان به آب انداخت.
همای چهرزاد( مادرِ داراب ) که برتختِ پادشاهی بهمن نشسته بود، از سرنوشتِ کودکِ خود بی خبر ماند. تازمانی که سپاهِ روم از کارِ بهمن آگاه شد ولشکر به ایران کشید:
چنـــان بـــد که آمد سپاهی ز ِروم
بـــه غــــارت بر آن مرزِ آباد بوم
شهر بانو همای ، مردی دلیر به نامِ رِش نَواد را سپه سالاری داد واو مامور شد تا جوانانِ جویای نام را به جنگ با سپاه روم بسیج کند.
داراب نیز در میانِ سپاه بود که شهربانو، به دیدارِ سپاه آمد:
کـــه داراب را دیــــد بـا فرّ و بُرز
بــــه گردن بـــرآورده پولاد گُرز
و هنگامی که چشم در چشم ِ داراب انداخت ، اندامش لرزید و شیر در پستانش جاری شد.
چــــو دیــد آن بَرّ و چهرة دلپذیر
ز ِ پستــــانِ مــــادر بپــــالود شیر
سپه سالار را پیش خواند و جویای احوالِ نوجوان شد که به چهره مانندِ پهلوانان بود .
امــا رِش نَواد از سرگذشتِ نوجوان چیزی نمی دانست. وهیچکس او را تا کنون ندیده بود.
شهربانو با همراهان بازگشت و رِش نَواد در اندیشۀ نوجوان بود که ناگاه روزی تند بادی وزید. رش نواد از آسمانِ سیاه غمی شد که لشکر پناهی ندارد.
رعدی جهید و جوشی به آسمان افتاد و باران تندی گرفت.
داراب به هر سویی نگاه کرد، پناهی نبود. چشمش ویرانهای دید که طاق است و دیواری کهن. به زیر آن طاق رفت و تنها در آنجا خوابید.
چنـــان بـود که روزی یکی تندباد
بــــرآمد، غمی گشت زان رشنواد
یکـی رعد و باران، با برق و جوش
زمیــن پر زآب، آسمان پرخروش
سپهسالار که به گوشهای سر میکشید تا از احوال لشکریان خبر یابد چون به طاق رسید، صدایی شنید که گفت: «ای کهنه وفرسود طاق، هوشیار باش، آنکس که در پناهِ تو آرام گرفته، شاهزاده است، او را نگه دار باش نگهدار باش»:
کــــه ای طاق آزرده هوشیار باش
بـــریــــن شاه ایران نگهدار باش
نبـــودش یکی خیمه و یار و جفت
بیـــامـــد بـــه زیر تو اندر بخفت
رِش نَواد از ا ین صدا به جستوجو پرداخت تا داراب را دید، او را از آنجا بیرون کشید، داراب پا در رکاب اسب گذاشت وبیرون دوید که ناگاه طاق فرو ریخت.
سپهسالار در شگفتی ماند. سر و پای داراب را نگاه کرد. از او پرسید: «تو که هستی، از کجایی؟ و نژاد تو کیست؟ شایسته است که راست بگویی تا خلاص یابی.»
چـه مردی تو و زاد بومت کجاست
ســــزد گر بگویی همه راه راست
چـــو بشنیــد داراب یکسر بگفت
گذشتـــه همـــی برگشاد از نهفت
داراب که این سخن شنید، سراسر داستان خود را گفـت. سپهسالار فرستاد مرد رختشوی و همسـرش را آورده و سخن از آنان پرسید، آنان همان گفتند که داراب گفته بود.
رختشوی و زن به خانه باز گشتند. داراب نزدِ سپهسالار جاه و مقام یافت.