شاهنامه
آشنایی با شاهنامه 70 - چارهگری سیمرغ
- شاهنامه
- نمایش از شنبه, 07 اسفند 1389 10:54
- بازدید: 10822
برگرفته از روزنامه اطلاعات
آشنایی با شاهنامه
چارهگری سیمرغ
محمد صلواتی /قسمت70
وزان سوی رستـــم بـه ایوان رسید
مـــر او را بر آن گونه دستان بدید
زســـر بـــر همی کند رودابه موی
بـــرآواز ایشـان همی خست روی
ای عزیز!
رزم اول رستم واسفندیار تاغروب آفتاب ادامه یافت. زواره (برادرِ رستم) که نگرانِ جهان پهلوان بود به اردوگاه اسفندیار رفت و از آنان بسیار کُشت. تا آنکه رستم باتنِ خسته از رزمگاه بازگشت. در حالی که رستم خسته و رخش زخمی و خونین بود. زواره که چنین دید به سوی رستم ، اسب دواند . زخم رخش را بست ، آب بر دست و روی رستم پاشید و به سوی قصرِ زال به راه افتادند.
شب هنگام، اسفندیار که به اردوگاه خود رسید ویارانِ خود را کشته دید ، خشمگین شد و برای گشتاسپ پیغام فرستاد که این عاقبت کینه ورزی توست.
از آن سوی هنگامی که رستم به ایوانِ خود رسید ، فرامرز( فرزندِ رستم) گریان شد.
از آن سوی رستـــم بـه ایوان رسید
مـــر او را بر آن گونه دستان بدید
زســـر بـــر همی کند رودابه موی
بـــرآواز ایشـان همی خست روی
کسی تاکنون رستم را چنین ندیده بود. آن جهان پهلوان نبردهای بزرگ، اکنون توان سخن گفتن و آب نوشیدن ندارد. زال گریه کنان گفت: «در این پیرانه سر ، فرزند را چگونه میبینم ای عجب.»
بعد به سوی رخش رفت و دست بر زخمهای او مالید. در فکر راه و چاره بود تا سرانجام به یادِ سیمرغ افتاد:
از ایـــوان سه مجمر پر آتش ببرد
بـــرفتنـــد بــا او سه هوشیارِ گُرد
زمجمـــر یکـــی آتشی برفروخت
بـــه بــالای آن پّر، لختی بسوخت
زال همراه سه پهلوان بر بامِ قصر رفت وآتش بلندی بر افروخت و گوشه ای از پرِ سیمرغ را در آن سوزاند.
سیمرغ که از آسمان آتشی تیز دید، فرود آمد و از زال پرسید: « شاها چه نیازی ست که آتش برافروخته ای ؟.»
زال از رزم رستم واسفندیار سخن گفت. درمان رخش و رستم راخواست و همچنین چاره ای برای پیروزی رستم:
بــه او گفت سیمرغ، کای پهلوان
مبـــاش انـــدراین کار خسته روان
ســِـزَد گر نمــایی به من رخش را
همـــان ســـر فرازِ جهان بخش را
سیمرغ پاسخ داد: «غمگین مباش رخش ورستم را به نزدیک من بیاور تا آنان را تن درست وسلامت کنم .»
بعد از این گفتار ، رخش را پیشِ سیمرغ آوردند، همان لحظه شش تیر از تن او بیرون کرد، و با پَرِ خود اورا نوازش کرد چنان که خستگی بر تن رخش باقی نماند. از تنِ رستم خستگی را بیرون کرد .همان زمان رخش ایستاد، رستم خندهای زد و از سیمرغ تشکر کرد.
سیمرغ به رستم گفت: «ای پهلوان ، من چارۀ کارِ تو را زمانی خواهم گفت که سوگند خوری با او به نیکی سخن بگویی و اگراسفندیار پوزش خواست، بپذیری، و تو خود از او پوزش بخواهی.»
رستم بپذیرفت.
سیمرغ گفت: « چارة کارِ اسفندیار و پیروزیِ تو در آن است که تیری از چوب ِ درختِ گَز بسازی و آن را در آب ِ انگور خیس کُنی وفردا بعد از سخن گفتن بر چشم راست او، بیندازی. اما این سخن را هم بدان که هرکس خون اسفندیار را بریزد ، آسمان از او انتقام می گیرد و او هم کُشته خواهد شد».