شاهنامه
بهرام گور و لنبک آبکش
- شاهنامه
- نمایش از شنبه, 09 ارديبهشت 1391 05:49
- بازدید: 11004
برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی
شاهنامه فردوسی به نثر
بدانکه که شد پادشاهیش زاست
فزون گشت شادی و انده بکاست
یکی از روزها بهرام گور با گردان و دلاوران به نخجیر رفت. پیرمردی با عصایی در مشت پیش شتافت و گفت: شاها در شهر ما دو مرد بانوا و بی نوا زندگی می کنند: یکی جهود بدگوهری است پر از سیم و زر به نام براهام و دیگری مردی است خوش گفتار و آزاده به نام لنبک آبکش. چون بهرام گور دربارﮤ ایشان پرسید, مرد چنین پاسخ داد که لنبک آبکش سقائی است جوانمرد که نیم از روز را به فروش آب می گذارند و در آمد آن را در نیمه دیگر خرج مهمانان از راه رسیده می کند و چیزی از بهر فردا نمی اندوزد, اما براهام با آنهمه گنج و دینار در پستی و زفتی شهرﮤ شهر است.
شاه فرمود تا بانگ بر زنند که کسی را حق آن نیست که از لنبک آبکش آب خریداری کند. همینکه شب فرا رسید سوار شد و چون باد بسوی خانـﮥ لنبک راند و بر در فرود آمد و حلقه برزد و گفت: از سپاهیان ایران دور مانده ام و اکنون بدین خانه رو آورده ام اگر اجازه بدهی تا در این خانه شب را بسر آورم به جوانمردیت گواهی می دهم. لنبک از گفتار خوب و صدای او شاد گشت و گفت: ای سوار فرود آی که اگر با تو ده تن دیگر هم بودند همه بر سرم جای می گرفتند.
بهرام فرود آمد و اسب را به لنبک سپرد, لنبک در زمان یک دست شطرنج پیشش نهاد و به فراهم کردن خوردنی پرداخت و چون همه چیز آماده گشت شاه را به خوردن خواند و پس از آن با شادی جام مئی پیش آورد.
عجب ماند شاه از چنان جشن او
وزان خوب گفتار و آن تازه رو
بهرام خفت و چون بامداد پگاه چشم برگشاد لنبک از او درخواست که آن روز هم مهمانش باشد و اگر یاری خواهد کسی را طلب کند. شاه پذیرفت و آن روز در سرای لنبک ماند لنبک مشک آبی کشید و به قصد فروختن بیرون رفت, اما هرچه گشت خریداری نیافت, پیراهن از تنش بیرون کشید و فروخت و دستاری را که در زیر مشک می نهاد در بر کشید, پس از آن به بازار رفت و گوشت و کشکی خرید و به خانه بازگشت آن روز هم خوردند و نوشیدند و مجلسی آراستند.
روز سوم باز لنبک نزد بهرام رفت و گفت: امروز نیز مهمان من باش. بهرام پذیرفت و در خانه ماند, لنبک به بازار رفت و مشک را نزد پیرمردی گروگان گذاشت و گوشت و نانی خرید و شادمان برگشت و در فراهم آوردن غذا از بهرام یاری خواست.
بهرام گوشت را ستاند و به آتش نهاد. باز غذا خوردند و به یاد شهنشاه جام می برگرفتند.
روز چهارم لنبک گفت: گرچه در این خانه آسایش نداری, اما اگر از شاه ایران نمی هراسی دو هفته در این خانــﮥ بی بها منزل کن. بهرام بر او آفرین کرد و گفت سه روز در این خانه شاد بودیم, سخنهای تو را جایی خواهم گفت که از آن دلت روشن گردد و این میزبانی برایت حاصلی نیکو آورد. پس از آن با دلی شاد به نخجیرگاه بازگشت و تا شب به شکار پرداخت و چون تاریک گشت پنهانی از سپاه روی سوی خانــﮥ براهام نهاد, حلقه بر درکوفت و گفت از شهریار دور ماندهام و راه را نمیدانم و لشکر شاه در تیرگی شب نمی یابم, اگر امشب مرا جای دهی رنجی از من نخواهی دید.
پیشکار نزد براهام رفت و آنچه شنید باز گفت: براهام پاسخ داد که در اینجا اقامتگاهی
نمی یابی. بهرام اصرار کرد و گفت: یک امشب جایی بده دیگر چیزی نخواهم خواست. براهام پیغام فرستاد که: بیدرنگ برگرد که این جایگاه تنگی است که در آن جهود درویش و گرسنه ای برهنه بر زمین می خسبد. بهرام گفت به سرای نمی آیم تا رنجی نرسانمت, اما بگذار که بر این در بخسبم. براهام گفت ای سوار می خواهی بر در بخسبی و چون کسی چیزیت را بدزدد مرا رنجه داری.
به خانه در آی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و ببرنگ شد
په پیمان که چیزی نخواهی زمن
ندارم به مرگ آب چین و کفن
بهرام نزدیک در جای گرفت اما براهام که او را پذیرفت پر اندیشه گشت, با خود گفت این مرد بیحیا از درم نمی رود و کسی ندارم که اسبش را نگه دارد: پس گفت اگر این اسب سرگین بیندازد و خشت خانه را بشکند باید صبح زود سرگین را بیرون ببری و خاکش را جاروب کنی و به دست بریزی و خشت پخته تاوان دهی. بهرام پیمان بست که چنان کند, فرود آمد و اسب را بست و تیغ از نیام کشید.
نمد زینش گسترد و بالینش زین
بخفت و دو پایش کشان بر زمین
جهود درخانه را بست و سفره انداخت و به خوردن پرداخت و به بهرام رو کرد و گفت: این داستان را از من بخاطر داشته باش.
به گیتی هر آنکس که دارد خورد
چو خوردش نباشد همی بنگرد
بهرام گفت این داستان را شنیده بودم و اکنون به چشم می بینم. جهود پس از خوردن
می آورد و از نوشیدن شاد گشت و باز رو به سوار کرد و گفت:
که هر کس که دارد دلش روشن است
درم پیش او چون یکی جوشن است
کسی کاو ندارد بود خشک لب
چنان چون توئی گرسنه نیم شب
بهرام گفت این شگفتی ها را باید بیاد داشت و چون صبح شد از خواب برخاست و زین بر اسب نهاد, براهام پیش آمد و گفت: ای سوار به گفتار خود پایدار نیستی.
به یادت هست که پیمان بستی که سر گین اسب را با جاروب برویی.
کنون آنچه گفتی بروب و ببر
بر نجم ز مهمان بیدادگر
بهرام گفت: برو کسی را بخوان تا سرگین را از خانه به هامون برد و در ازایش از من زر بستاند.
بدو گفت من کس ندارم که خاک
بروبد برد ریزد اندر مغاک
بهرام چون این سخن شنید فکر تازهای در سرش راه یافت , دستار حریری پر مشک و عبیر در ساق کفش داشت بیرون آورد و سرگین با آن پاک کرد و همه را با خاک به دشت انداخت, براهام شتابان رفت و دستار را برگرفت, بهرام در شگفت ماند و
براهام را گفت ایا پارسا
گر آزادیت بشنود پادشا
ترا در جهان بی نیازی دهد
بر این مهتران سرفرازی دهد
پس با شتاب به ایوان خویش بازگشت و همــﮥ شب در آن اندیشه بود و آن راز را با کس در میان ننهاد,صبح چون تاج بر سر نهاد فرمان داد تا لنبک آبکش و جهود بدنام را حاضر کردند, پس فرمود تا مرد پاکدلی بشتاب به خانــﮥ براهام برود و هر چه در آنجا می یابد همراه بیاورد.
مرد پاکدل چون به خانــﮥ جهود رسید همــﮥ خانه را پر از دیبا و دینار دید, از پوشیدنی و گستردنی و زر و سیم ؛ بحدی که نتوانست آنرا بشمارد. هزار شتر خواست و همه را بار کرد و کاروانها براه انداخت, چون به درگاه رسیدند مرد دانا به شاه گفت:
که گوهر فزون زین به گنج تو نیست
همان مانده خروار باشد دویست
شاه ایران در شگفت ماند و در اندیشه فرو رفت, پس از آن صد شتر از زر و سیم و گستردنی ها به لنبک آبکش سپرد و براهام را خواست و گفت که آن سوار که مهمان تو شد داستانت را برایم نقل کرد.
که هر کس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد
کنون دست یازان زخوردن بکش
ببین زین سپس خوردن آبکش
پس از آن از سرگین و دستار زربقت و خشت و همه چیز با آن سفله سخن گفت و چهار درم به او داد تا سرمایه اش سازد, مرد جهود خروشان بیرون رفت.
به تاراج داد آنچه در خانه بود
که آن را سزا مرد بیگانه بود