ایران پژوهی
هویت بارز ایرانی در زبان آذری
- ايران پژوهي
- نمایش از پنج شنبه, 22 ارديبهشت 1390 09:30
- بازدید: 10964
برگرفته از فصلنامه فروزش شمارهٔ پاییز 1388 - رویه 49 تا 52
استاد فیروز منصوری
در روزنامهها و مجلات و مجموعهمقالههاى چاپی، نوشتههای فراوانى با عنوان «زبان فارسی هویت ایرانی» خوانندگان را فیض و فایده بخشیده و میبخشند. در سالهای 1380 تا 1384 که در ارومیه بودم، جراید منتشرشده در آذربایجان را مطالعه میکردم، گهگاهی نویسندگان آذریزبان مقالههاىى با عنوان «زبان ترکی هویت ملی ماست» مطالب واهی و افواهی بهقلم میآوردند که حاکی از ناآگاهی و نقص مطالعات بوده است. زبان کنونی مردم آذربایجان که صحرا و روستا و شهرنشینانش به آن سخن میرانند یکی از رکنهای رکین و پایههای متین زبان فارسی بوده و از هزار سال پیش تاکنون لغات و اصطلاحهاى آن در متنهاى تاریخی و کتابهای مختلف به ثبت رسیده و یا با گویشهای شهرستانهای ایران همآهنگی و همبستگی داشته است. بهمنظور اینکه این ادعا به ثبوت رسد نزدیک به پنجهزار واژهى ناب فارسی را که در محاورهى امروزی مردم آذربایجان رایج و دایر است گردآوری کرده، شواهد و مدارک آن را فراهم ساختهام.
اینک از بخش (آ. A) آن مجموعه که شامل دویست و سی و اند واژه است نمونههایی را به خوانندگان محترم مجلهى گرانقدر فروزش عرضه میدارم. بدیهی است که واژههای گردآمده آذری، بیرون از شمار بیش از دو هزار لغت عربی است که از طریق زبان فارسی وارد گویشهای شهرستانهای ایران شده و در آذربایجان هم تداول پیدا کرده است.
آ - A
آب، Ab: لفظ «آب» و «اُو» با قرار گرفتن در پیش و پسِ واژهها، بیش از شصت لغت رایج در آذربایجان را معنی و مفهوم بخشیده است. مانند: آبانبار، آبدار، آبگوش، آبنابات، آبلیمو، آبغورا، خاک اُو، دَن اُو، میراُو، اُو خوار، اُوکاما، قنداب، دوغاب، شورآو، نم اُو،...
آباجی، abaji: خواهر، همشیره.
در فرهنگ معین آباجی، در لغتنامهى دهخدا آبجی واژهى ترکی معرفی شده است. در صورتی که در شهرهای کرمان، بلوک میبد، کازرون، شیراز، بوشهر، خوانسار، مازندران، یزد، همشیره را «آباجی» میگویند. در سیرجان و بختیاری چهار لنگ «آواجی»، در گلپایگان «آجی» میخوانند. در قصران و تهران و اصفهان «آبجی» زبانزد است (کتاب کوچه، ج 1، ضربالمثلهای آبجیخاکانداز، آبجیرقیه، آبجیسکینه و آبجیسلطان را با ترانهى آبجیمظفر ثبت کرده است).
همانطوری که در آذربایجان مرسوم است در کرمان، بیرجند، سیرجان، مراغی طالقان، همشیره را «باجی» هم خطاب میکنند.
آباره، abare: آب باره، حصار و دیوار آب، آبراه، آسیابهایی که در سراشیب مسیر رودخانهها قرار نگرفته و در دشت مسطح و کمشیب بنا میشد، آب آنها را از مسافتی مناسب، با ساختن دیوارهای خاکی سربالاىی ملایم، به دهانهى ناو آسیاب هدایت میکردند. کنارههای دیوار دوطرفهى خاکی را درختان بید و تبریزی میکاشتند و دو جانب آبراه را با خاکریزی، از بالا به پاىین شیب میدادند. این آبراه و ساختمان ابتکاری را «آباره» مینامیدند. در جنوب غربی شهر سلماس تا سال 1330 خورشىدى، همچو آسیابی به نام «آبارا دىیرمانی» دایر بود.
آپار، apar:
در فرهنگ پهلوی به فارسی، تألیف بهرام فرهوشی آمده است: «اپار appar، بردهشده، دزدیشده، جابهجاشده. در آذری بهصورت آپارماخ apparmax بهمعنی بردن بهجای مانده است» (ص44).
«آپارمنی بنده وور / زلفونن کَمَنده وور
مین یردن یارام واردر – اسیر گمه سنده وور
«آپاردی سئللر سارا می منیم / بیرآلا گوزلی بالا میمنیم».
آپارتی، aparti: در آذربایجان، شخص کلاش، بیحیا و پررو را آپارتی میگویند. در تمام استانها و شهرهای ایران این واژه به همان معنی مصطلح در آذربایجان بهکار میرود.
در همدانی: پاچهورمالیده، حقهباز، بزنبهادر.
در لکی: حیلهگر، حقهباز.
در لری: حقهباز، شیاد.
در ساوه: بیشرم، حقهباز.
در مشهد: شارلاتان، بیچشمورو.
در اصفهان: هتاک، بیچشمورو.
در کازرونی و شیرازی: حقهباز، متقلب، زبانباز.
در بوشهر، سروستان، قصران، سیرجان و نهاوند هم معانی فوق را دارد.
در ارمنی، آپاراسان aparasan: یاغی، سرکش، گستاخ. و آپِراسان، aperasan: بیبندوبار، بیپروا، افسارگسیخته، بیرسن.
آتاش، atas: آتش.
در پهلوی: آتاخش.
در ارمنی: آتاش.
«آتاش یانماساکول اولماز»: تا نسوزد آتشی، خاکستری پدید نمیآید.
«ماشاورا کن، اَلیوی آتاشا اوزاتما»: با وجود انبر، دست به آتش مزن.
و ترکىبهاىى چون: آتاشپارا، آتاشخانا، آتاشکش،...
آج - آز، az - aj: گرسنه، آزمند.
آج در فرهنگ آذربایجانی - فارسی تألیفِ بهزاد بهزادی: گرسنه، سیریناپذیر، حریص، آزمند، طماع، فقیر و ندار. در فرهنگهای فارسی و لغتنامهى دهخدا هم واژهى «آز» زیادهجوىی، افزونطلبی، طمع، تنگچشمی، گرسنه و طالب سیری معنی یافته است. در ادبیات فارسی معانی و مفاهیم آز با آجِ آذری همسان است.
1. راست گفت اندرین حدیث آن مرد / آز را خاک سیر داند کرد (سناىی)
ضربالمثل آذری: «آجین قارنی دویار، گوزی دویماز».
حریص داىم در غم است، هرچه دارد پندارد کم است.
2. این آز نهنگی است همانا که نپرسد / از گرسنگی خویش حرامی و حلالی.
زبانزد آذری: «آجین ایمانی اولماز / آجا مییت حلال در».
آجیش، ajis: سوزش، درد.
مَعدَم آجیشیر: معدهام میسوزد، درد میکند.
آجیشماق در فرهنگ آذربایجانی- فارسی: سوز داشتن، شدت گرفتن درد، تحریک کردن.
آقای دکتر علی رواقی در مجلهى نامهى انجمن (شمارهى 1) کلمهى آجیش را تبوسوز معنی کرده و نوشتهاند: «در فارسی هروی به دردهای گاهبهگاه و ناگهانی در اندام را آجیش گویند».
آجیش در فرهنگهای فارسی: لرز، تشنج، آزیش.
آقای دکتر رواقی در شمارهى دوم سال سوم (تابستان 1382) مجلهى نامهى انجمن در مقالهى «گویشها و متون فارسی» سه صفحه مفصل دربارهى کلمهى آجیش توضیح داده و سند اراىه کرده و از گویشهای دماوندی، گیل و دیلم، مازندرانی، خراسان بزرگ، سمنانی، فارسی هروی، بیرجندی، تربت حیدریه و غیره، نمونهها آوردهاند.
در ضمن، از صفحههاى متعدد کتاب الابنیه شواهد لازم را اراىه فرمودهاند.
ضربالمثل آذری: «سوغان یِه مَه میسن، نیه آجیش سان»؛ پیاز نخوردهای، چرا میسوزی؟
آجیغ، ajiy: قهر، نفرت، کینه، کراهت، خشم، آزیغ.
«آجیغما گَلدی»: بدم آمد. نفرت کردم. کراهت دارم.
«سنین آجیغ وا»: به کینهى تو، بر علیه تو.
«آجیغین آچارام»: تلافیاش را درمیآورم (ابراز خشم).
آزیغ در لغتنامهى دهخدا: تنفر و نفرتی که از اقوال و افعال کسی در ظاهر و باطن به هم رسد. (برهان) کراهت، نفرت.
ضربالمثل آذری: «غملی آداما، اوزگه سنین گولمهسی آجیغگَلَر»؛ به آدم غمگین، خندهى بیگانه نفرت میآورد.
آدا، ada: جزیره، خشکی میان آب، آبخوست، آداک.
آداک در لغتنامه دهخدا: جزیره، خشکی میان آب.
«قویون آداسی» نام جزیرهای است در دریاچهى ارومیه.
ضربالمثل آذری: «آداوا گورد آزدی، بیری ده گمی نن گلدی»؛ در جزیره گرگ کم بود، یکی هم با کشتی آمد.
نظیر: «گلپایگان گرگ کم داشت، یکی هم از گوگد آمد».
آدینه، adine: روز جمعه، آدینه.
در دشت مغان شب جمعه را «آدینه آخشامی» مینامند. این واژه در اردبیل، مشکینشهر، نمین و ارسباران نیز متداول است. مرحوم شعار نوشته است: «خیرات شب جمعه برای مردگان را آدینالیق میگویند. در تکاب افشار ضربالمثل زیر شهرت دارد: اِشَک دن آدینالیق اولماز».
آر، ar: پاک، تمیز و پاکیزه.
مثال: «فلان کس آر، مردار بیلمیر»؛ فلانی پاک و ناپاک نمیداند. این مثل را جایی به کار میبرند که کسی چندان رعایت نظافت نکند و یا از برخورد با وسایل نجس و ناپاک اباىی نداشته باشد.
مثال دیگر در تعریف چیزهای پاک و مصفا:
«آیدان آری، سودان دوری» (وفائی)؛ پاکتر از ماه، صافتر از آب.
کلمهى آر از مصدر «آریدماق» آذری مشتق شده است که با اردان فارسی به معنی «صافی، آبکش، پالاون» همخوانی دارد.
آر، ar: عصمت و عفت، پاکدامنی، پارساىی، آر و ناموس.
از حاصل بررسیها چنین استنباط میشود که در زبان فارسی و تداول عامه، واژهى «آر» آذری با عار عربی در تلفظ و تحریر، تداخل پیدا کرده و در معنی تعارض و تناقض آفریدهاند. زیرا آر آذری صفت ستوده است و عار عربی ناستوده.
عار: عیب، ننگ، رسواىی.
ما نداریم از رضای حق گله / عار ناید شیر را از سلسله. (مولوی)
آنجا که حمیت است مردان را / از مادر شویکرده عار آید. (عبادی شهریاری)
در زبان آذری هم، همین مضامین و معانی بهکار میرود.
«بورج آلماقدان عاریم گلیر»؛ از وام گرفتن عارم میآید، ننگ میشمارم.
«بیکارلیق بیعارلیق» (وفائی)؛ بیکاری بیعاری.
کسی که بناچار شغل کارگری اختیار میکند، در مقابل ایراد دیگران میگوید: «ایشله ماق عار دگل»؛ کار کردن عار نیست.
سعدی هم میفرماید:
مرا نیست ز آهنگری ننگ و عار / خرد باید و مردی ای بادسار.
واژهى آر آذری، در زبانزدهای مردم آذربایجان با واژهى «آراست: تزکیه و تهذیب» مندرج در ذیل فرهنگهای فارسی مأخوذ از مصنفات کاشانی هممعنی است.
در آذربایجان، هر گاه بخواهند خانوادهای را به نیکی یاد کنند و بستاىند، میگویند: «چوخ آرلی ناموسلی خانوادهدر»؛ خانوادهاى پاکدامن و باناموس است. خانواده یا شخص بیحیا را هم با لفظ «بیار بهناموس» (بیآر و بیناموس) معرفی میکنند. هر گاه یکی از اعضای خانواده، بهویژه دختر، در کوچه و خیابان پرخاشگری کند و مردم را متوجه سر و صدای خود نماید بزرگان خانواده او را از محل دور کرده و به خانه میبرند و میگویند: «ای وای آردان ناموسدان دوشدوخ»: ای وای از عفت و عصمت افتادیم، آبرویمان رفت.
دربارهى کسی که کارهای ننگین کند و از عیب و ایراد نهراسد، ادا و اطوار لاتی درآورد، میگویند: «آری یه ىیپ، ناموسی گوتونه باغیلیپ»: عفت و عصمت، پارساىی را خورده، ناموس را به [...]ش بسته.
کلمهى آر چنان صفت مقدس و نمونهى پاکدامنی است که آن را برای بانوان توصیه نموده و چنین تمناىی از آنان دارند و در امثال میآورند: «آروادین آری، بستانین باری گرگ اولسون» (وفائی)؛ زن باید عفت و پارساىی داشته باشد، بوستان بَر و بار.
از این امثال در زبان فارسی هم زیاد است.
به گیتی بهجز پارسا زن مجوی. (فردوسی)
زنان را ز هر خوبی و دسترس- فزونتر هنر، پارساىیست بس. (اسدی)
در مجموعهى ضربالمثلهای تکاب افشار میخوانیم: «آروادین عصمتی، کیشینین غیرتی».
همین عمصت زن و غیرت مرد، در مثل دیگر آذری به این صورت ترتیب یافته است:
«اَر آلتیندا آت، غیرت آلیندا آروار»؛ قهرمان بر اسب سوار و استوار است، غیرت بر عفت و عصمت (= آر). (وفائی)
در امثال شهرستان زنجان آمده است: «آغاجین بیری آردی، بیری ناموس، قالانی تالاپ تولوپ»؛ چوب (تنبیه و تربیت) یکی عصمت و عفت (آر) است، یکی ناموس، بقیه تالاپ تولوپ.
امثال و آراى مربوط به «بیآر» (ناپاکی، بیعصمتی، ناپارسا):
1. «آرسیزین اوزی آلچا سویی ایله یویولوب» (ضربالمثللر، گردآوری: زهره وفایی)؛ چهرهى بیعصمت (بیآر) با آب آلوچه شستوشو یافته است.
2. «آرسیز آدام هیچ واخت قوجالماز» (بهزادی)؛ شخص بیآر هیچوقت پیر نمیشود.
3. «آرسیز اَریمیز، چایپر چولمز» (وفائی)؛ شوهرانمان بیحیا، دشتها هرزهگیا (بیکشت و کار).
4. «ایش سیزلیک، آرسیز لیک گتیرَر» (وفائی)؛ بیکاری، بیعفتی میآورد.
5. «درمانسیز دردین درمانی، بیآرلیقدی» (بهزادی)؛ چارهى درد بیدرمان بیحیاىی است.
6. «ایشین دوشدی دارلیقا: اوزون ووربی آرلیقا»؛ کارت به تنگنا افتاد، خود را به خیرهسری و بیحیاىی بزن. «بزن بر طبل بیعاری که آن هم عالمی دارد».
7. «آرسیز باشان، کوزسوزکول» (نفرین زنجانی)؛ بر سر بیعصمت و ناپاکت، خاکستر بیشرار.
«آر» تزکیه و تهذیب است. ولی «عار» ننگ و عیب. این دو صفتِ متضاد یا واژه را به یک معنی نمیتوان بهکار برد، بهویژه اینکه با «بی» پیشوند پذیرد و صورت نفی پیدا کند. یعنی هم «عار» ننگ و ناشایست معنی شود هم «بیعار». در این صورت واژههای: ریا – بیریا، غش- بیغش، غرض- بیغرض، کینه- بیکینه، شک و بیشک باید به یک معنی بهکار آیند.
آرشین، arsin: 1. ذرع، واحد اندازهگیری طول، 2. نام میلهى فلزی بهطول تقریبی 50 سانتیمتر که بزّازان پارچه را با آن متر میکنند.
در پهلوی: اریشن arisn
در ارمنی: آرشین، یک ارش.
ارش در فرهنگ معین: واحدی است برای اندازهگیری طول از آرنج تا سرانگشت.
آریدماق، aridmag: پاک کردن، شستن، پالودن.
این واژهى آذری با «آردن» فارسی به معنای: صافی، آبکش، پالاون همبستگی دارد که در لغتنامهى دهخدا و فرهنگ معین بشرح زیر در بیان آمده است:
آردن: ظرفی مانند طبق دارای سوراخهای بسیار که طباخان و حلواپزان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و مانند آن را بدان پالایند. آبکش، پالاوان.
اصطلاحهاى آذری:
سبزی آریدان؛ کسى که سبزی پاک میکند.
قویی آریدان؛ کسى که با آبکشی چاه را پاک میکند.
«ارخلری آرید دادیلار»؛ جویها را پاک کردند (لاروبی کردند).
آزار، azar: درد و زحمت، بیماری، آزار.
در قم و سیستان و نهاوند زکام و سرماخوردگی را آزار میگویند. در آذربایجان هم در هنگام عیادت بیماران میگویند: «اولماسین آزار».
برای آسان مردن و رهایی از رنج و رختخواب میگویند: «اوچ گون آزار، بیرگون مزار».
آسکرماق، askrmag: عطسه، عطسه کردن، عطسه زدن. عطسه کلمهاى عربی است. در گویشهای دماوندی و مازندرانی «اَشنفه»، شوشتری «اَشد»، گلپایگانی «اَشنیجه»، در دهات کرمان «اشنوسه» میگویند. ولى در گویشهای راجی، اصفهانی، قمی و همدانی، مانند آذری، «اَسکَه» و در گیل و دیلم هم «اَسکیزن» میگویند.
آسی، asi: سرگشته، آسیمه، آشفته، مشتق از آسیدن.
آسیدن: «سرگشته، شوریدهحال، آسیمه». (فرهنگ جعفری)
درگویش آذری، واژهى «آسی» به همین معنی و مفهوم بهکار میرود.
مادر از شیطنت و شلوغی فرزندش مینالد و میگوید: «سنین الیندن آسی اولماشام»؛ از دست تو آسیمه و آشفته شدهام.
کسی که از گرفتاری ناشی از پرستاری فرزندش سخن میراند، میگوید: «بو اوشاخ منی آسی اِلی ییب»؛ این بچه مرا آسیمه و گرفتار کرده است.
آغازتماخ، ayartmax: آغالیدن، چشمغره رفتن.
چشم آغالیدن: «از غضب به گوشه نگریستن است». (فرهنگ جعفری)
چشم آغیل: «به گوشهى چشم نگریستن». (فرهنگ وفائی)
چشم آغالیدن را به لفظ آذری «گوز آغارتماق» میگویند (ایدال: ل به ر).
«منه گوز آغازدیر»؛ به من چشم غره میکند (با غضب مینگرد).
مثل: «قارانلوخ داکوز آغاردیر»؛ در تاریکی چشم میآغالاند (کسی متوجه ایما و اشارهى او نمیشود).
آغُز، ayoz: شیر ماک، شیرِ تازهزاىیدهى گوسفند. (برهان قاطع)
در گویشهای کرمان، سیرجان، تقوسان اراک، زرقان فارس، شاهرود، بختیاری، همدانی، راجی، آمره قم، کازرون و شیراز نخستین شیرِ چهارپایان را بعد از زایمان آغُز مینامند. در آذربایجان ضمن اطلاق این واژه به شیر گاو و گوسفند تازهزاىیده، بعضی از مادران، اولین شیر بعد از زایمان را به بچهى نوزاد نمیدهند، با فشار دادن پستان آن را به دور میریزند و میگویند: «آغز است نوزاد هضم نمیکند».
آل، al: رنگ سرخ، ارغوانی. «آل قانا بویوناسان» (نفرین)
پهلوی: رنگ قرمز.
ارمنی: سرخ. آل وارد: گل سرخ، سهرورد. آل گینی: شراب ارغوانی.
ترانهى آذری:
بو دنیادا و ارین اولا / بیر بالاجا یارین اولا
گِیدیره سَن آلقماشی / گز دره سَن داغی داشی
آل، al: موجود نامرىی و افسانهای. در آذربایجان عقیده دارند که زنِ تازهزا را نباید تنها گذاشت، تا نوزاد و زائو از آسیبِ آل در امان باشند. زائو مهرهای را بهنام «آلبند» همراه خود نگه میدارد که به آن مهرهى «آل گوبگی» هم میگویند. این واژه و معتقدات آن در اکثر شهرهای ایران تداول داد.
آلیش، alis (آلیش وِریش): در واژهنامههای چاپشده از گویشهای کرمانی، تاتی و تالشی، خراسانی، سمنانی، اصفهانی، راجی دلیجان، نیشابوری، ایلامی، ناىینی، لری، ملایری، بیرجندی، سروستانی، تربتحیدریه، سیستانی، سیرجانی، لارستانی، خوانساری، ابوزید کاشان، بختیاری چهارلنگ، فرهنگ آمره، قمی، فین بندرعباس، کازرونی و شیرازی، لهجهى بخاراىی، فرهنگ تاجیکی، و در ىک کلام از سواحل خلیجفارس تا کرانههای شمال شرقی دریای مازندران، کلمهى آلیش به معنای: عوض کردن چیزی بهجای چیز دیگر، عوض کردن و مبادله، ثبت و ضبط شده است.
در گویش آذری، این واژه بهصورت تکمیلی «آلیش وریش» با مفاهیم گستردهتر تداول عامه دارد. «وریش» از کلمه ورتیتن (vertitan) پهلوی بهمعنای «مبدل شدن و عوض کردن» مشتق شده است (فرهنگ فارسی - پهلوی. ص 362 و 454).
همانطوری که در زبان فارسی اسم مصدرِ دادوستد از «دادن و ستاندن» اشتقاق یافته، در آذری هم اصطلاح آلیش وریش از «آلماق و وِرماق» ریشه گرفته است که فعل امر «آل وِر» عمل مبادله و معاوضه و داد و ستد را به مرحلهى اجرا درمیآورد.
آلیبانی، aleybani: جن، دیو صفت. (نوابی) آلبانو. زنِ غولپیکر.
آمان، Aman: فرصت کوتاه، مهلت، امان.
پهلوی و ارمنی: آماناک.
«یاغیش امان وِئریمر»؛ باران مهلت نمیدهد، پشت سر هم میبارد.
«امان وِر»: مهلت بده، برحذر داشتن.
«خان دوستی آمان دی قویما گلدی / دیداری یامان دی قویما گلدی». (هوپهوپنامه)
آوا، ava: آواز، ندا، صدا
«غریب آداما، وطن آواسی خوش گَلَر». (و)
«پیشیک اولمایان یرده، سیچانلاردان آواچیخار». (و)
آواز، avaz: «آوازین خوشدور اگر اوخود قون قرآن اولسا».
مَثَل: «هر آغیزدان بیر آواز گلیر».
در لالاىیها مادران ترنم میکنند:
«من سنه گول دیمَه رَم / گولون عمری آز اولار.
من سنه بولبول دیَه رم / بولبول خوش آواز اولار».
آوسار، avsar: افسار، لگام.
«ایپک نه قدر خوار اولدی / اِشکَهَ آوبسار اولدی»؛ ابریشم چهقدر خوار شد / برای خر افسار شد. (تکاب افشار)
آویز، aviz:
1. نام وسایلی که بهصورت آویزان هستند. مانند قندیل، رختآویز.
2. نام گل زیباىی که گلهایش از شاخه رو به پاىین آویزان است.
3. زینتآلات آویز. گردنبند آویز، آویز گوشواره.
«قولا غندا گوشوارا / آویزی پارا پارا».
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا