پنج شنبه, 17ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست یادگارهای فرهنگی و طبیعی دیده‌بان خلیج فارس خلیج فارس - فصل دوم - احمد اقتداری

دیده‌بان خلیج فارس

خلیج فارس - فصل دوم - احمد اقتداری

برگرفته از تارنمای آریابوم

 

احمد اقتداری

«تاریخ دوره ی تناوب غم انگیز خود را میان پیشرفت هنر و جنگ آغاز کرده است.» از کتاب تاریخ تمدن ویل دورانت

پنج هزار سال جنگ و ستیز در گاهواره ی تمدن

قسمت اول: ایلام (عیلام)

اگر در روی نقشه ی جغرافیا، از مصب اروندرود در خلیج فارس تا شهر العماره در عراق خطی بکشیم و این خط را در امتداد مشرق از مرز ایران و عراق به شهر شوش کنونی در خوزستان بپیوندیم، حدود منطقه ای را رسم کرده ایم که در روزگار باستان آن را شوش می خواندند و این شهر مرکز کشوری بود که انزان یا انشان نامیده می شد، که به زبان ایلامی به معنای سرزمین بلند است. قدرت و نفوذ عیلام، گاهی به صورت جنگ و ستیز و کشتار و غارت تا سواحل بحر عمان و جزایر بحرین کشانیده می شد و سرزمین های خوزستان و لرستان و کردستان و فارس، در زیر سم ستوران جنگجویان خون آشام آن قوم درنوردیده می گشت و دریانوردان و سپاهیانش تا به ریشهر که امروز بندر بوشهر بر جای آنست و سرزمین «دیلوون» که بحرین کنونی است می تاختند.

دکتر احمد اقتداریخاک اصلی و نخستین عیلام از طرف مغرب با مرداب ها و از طرف مشرق با کوه های کنار نجد بزرگ ایران محدود می شد. و در این سرزمین، ملتی می زیست که یکی از تمدن های مهم باستانی را به وجود آورده، و این ملت در طول حیات خود، تعرض ها و حمله های متعدد به سرزمین های دیگر مانند آشور و بابل و سومر آکد کرده و به ویرانی و غارت آن سرزمین ها کوشیده است.
شواهد و اسنادی از فرهنگ و تمدن پیشرفته ی این قوم بدست است که دیرینگی آن را تا چهارهزارو پانصد سال پیش از میلاد مسیح ثابت می کند. در آن زمان مردم عیلا م تازه از زندگی بیابان گردی و شکار و ماهی گیری دست برداشته، سلاح و ابزارهای دیگر درست کرده بودند؛ زمین را می کاشتند و جانوران را اهلی می کردند و خط نویسی دینی و استفاده از آینه و زیورها را می شناختند و دامنه ی بازرگانی آنان از مصر تا هند کشیده می شد. در کنار سنگ های چخماقی تراشیده شده ی صافی که دیرینگی آنها تا دوره ی حجر می رسد، گلدان های خوش ساخت و گردی نیز می بینیم که بر آن ها اشکال منظم هندسی، تصویرهای زیبا از جانوران و گیاهان نقش گردیده، و این هر دو از سرزمین قدیم عیلام بدست آمده است. به نظر صاحب نظران، بعضی از این گلدان ها چنان زیبا و خوش ساخت اند که در شمار بهترین آثار هنری بدوی بشر محسوب می شوند. در این سرزمین نخستین چرخ کوزه گری و نخستین ارابه ی باری و نظامی و نخستین افزار های آهنین و مسین و ساده ترین و زیباترین تبرها و تیشه ها و سر خنجرهای مفرغی و مسین بدست آمده است. نخست در عیلام، بعدها در بابل، و بسیار دیرتر از آن در مصر، استفاده از فلزات و افزار هار فلزی جنگی و روستایی رواج پیدا کرد.

مردم عیلام از زندگی ساده که با شهریگری و افزارسازی و حفظ شهر و خانه و کاشانه آغاز شده بود، به زندگی جنگی و کشورگشایی پر دردسر و پر ماجرا رانده شدند و به کشتار و کشته شدن و غارت و سوختن و سوزانیدن و فتح و شکست و پرداختند. عیلامیان نخست سومر و بابل را گرفتند، سپس آن ملت ها که همسایگان دیوار به دیوار عیلام بودند بر عیلامیان تاختند و یکی پس از دیگری عیلام را با قهر و کشتار به تصرف خود درآوردند و شهر شوش را ویران کردند و آتش زدند.
شوش مرکز ایلات شوش و پایتخت عیلام، شش هزار سال در دست این و آن بزیست، در این مدت شاهد شکفتی و عظمت و پیروزی عیلام، سومر، بابل، مصر، آشور، ماد و پارس و یونان و روم بود و با جلال و رونق، از پس جنگ ها و خون ها و آتش ها تا قرن چهارم میلادی پا بر جای ماند.
در طی این روزگاربر شوش دوره های گوناگونی از عظمت و نکبت و غنا و فقر و فیروزی و شکست بگذشته است. چون آشور بنی پال پادشاه آشور، شوش را تصرف کرد و آن را غارت نمود، وقایع نگاران شاه آشور، سیاهه ای از میزان طلا و نقره و سنگ های گرانبها و زیور و زینت پادشاهی و جامه های فاخر و اثاثه ی عالی و ارابه های زرین و گنج ها و اسلحه و آذوقه ی عیلام که به آشور برده شد درست کردند؛ چنین می نماید که «نینوا» پایتخت آشور را با این ثروت و گوهرها از نو ساخته اند.
امروز از شوش شش هزار ساله ی ثروتمند و پر اقتدار، که در زمان هخامنشیان و اشکانیان و ساسانیان نیز مرکز اداره ی سرزمین های دوردست شاهنشاهی ایران بوده، جز خرابه ها و تپه های گرانبار از یادگارهای کهن، چیزی بر جای نمانده است. چون با قطار به خوزستان سفر کنیم، در کرانه ی دشتی خشک و ناآباد، ایستگاه شوش را در پس تپه های شهر قدیم شوش می بینیم، بی آنکه از آن همه شکوه و قدرت نشانه ای آبادان بر جای باشد.[1]

قسمت دوم : سومر

اگر دجله و فرات را از خلیج فارس بپیماییم و تا نزدیک شهر «قـُرنِه»ی امروزی در کشور عراق پیش رویم، آنگاه در امتداد فرات به طرف مغرب روان شویم، در شمال و جنوب قرنه، شهرهای زیر خاک رفته ی باستانی سومری را خواهیم یافت که اینگونه نامیده می‌شده اند: «اُریدُوْ»(اکنون به نام ابوشَهْرَینْ)، «اُوُرْ»(اکنون به نام مقیره) ، «اُوروُکْ» که در تورات به نام «اَرْخْ» آمده است و اکنون «الَورَکاء» نامیده می شود و «لارْسا»(اکنون به نام ستکره) و «لَگِشْ»(اکنون به نام سَبُرلا) و نیز شهرهای «نی پور» و «نی سینْ».
چون نهر فرات را در جهت شمال غربی به سوی بابل قدیم پیماییم، در خاور بابل به شهر «کیش» می رسیم که گهواره ی کهن ترین فرهنگ شناخته شده است و شانزده فرسخ بالاتر، به شهر «آکـّد» می رسیم که پایتخت کشور باستانی «آکد» بوده است.

تاریخ قدیم بین النهرین و ساحل نشینان خلیج فارس، از جهتی مشتمل بر کوششی است که ملت های غیر سامی ساکن شهرها برای حفظ موجودیت و استقلال خود در برابر مهاجرت و هجوم سامیان به کار می برده اند. این ملت های گونه گونه در ضمن مبارزه های قهرمانی و ثروت طلبی های خویش بی آنکه خود آگاه باشند، دست به دست یکدیگر داده، و طرح نخستین تمدن و فرهنگ بشری را که تاریخ از آن آگاه است ریخته اند، این تمدن ساحلی برای گسترش و انتشار و تکامل، نیازمند راه های دریایی بود و جز خلیج فارس راه دیگری نمی داشت. همه ی این ملت های دشمن یکدیگر، یعنی عیلامی ها، سومری ها، آکدی ها، بابلی ها، مدی ها و پارسی ها که در عین جنگ و ستیز و کشتار و غارت دست در کار ساختن تمدنی بزرگ در بین النهرین بودند، از دریایی نیم بسته که آبش شور و تلخ، راهش باریک و پر خطر، معبرش تنگ و امواجش خشمگین و پر جوش و خروش و نامش «ناّرِهَ مَرّتوْ» که در زبان سومری به معنی رود تلخ بود بهره مند می شده اند و از آنجا به قسمت های دیگر دنیا راه می یافته اند.[2]

در زمانی که «اُوروکاژینا» پادشاه روشن بین و خودکامه ی سومر بر شهر لگش فرمان می راند، و بر خود می بالید که «به ملت خود آزادی بخشیده است» و کهن ترین و عادلانه ترین و روشن ترین قوانین جهان آن روز را بر لوحه های گلین می نویسانید، «لوگال زاگیسی» شاه دیگر سومری بر او حمله برد و سرزمینش را تاراج کرد و «دینگِرآداموْ» شاعر باستانی سومری را که کهن ترین قصیده های جهان از اوست به نوحه سرایی واداشت. ندبه های این شاعر که یادگاری از غارت و بیداد لوگان زاگیسی است بر گل پخته نقش گردیده و تا به امروز بر جای مانده است.

ملتی دیگر از نژاد سامی به رهبری سارگون اول، کشور آکّد را بنیاد گذاشت و پایتخت کشور خود را «آکاد» در پنجاه و چهار فرسخی شمال باختری کشور سومر قرار داد. یک ستون سنگی که در شوش بدست آمده است، سارگون اول آکدی را با ریش انبوه به صورت مهیبی نشان می دهد که تن پوش وی نمایاننده ی قدرت و جلال او است، تاریخ برای او پدری نمی شناسد و مادرش از روسپیان معابد بوده است، سارگون بر لوگان زاگیسی که لگش را غارت کرده و حرمت خدایان آن شهر را پاس نداشته بود، بتاخت و او را اسیر کرد و زنجیر به گردنش افکند و به شهر نی پور برد. سارگون در خاور و باختر و شمال و جنوب پیشروی کرد، عیلام را بگرفت و آن را ویران کرد و به نشانه ی پیروزی های درخشان، شمشیر خود را در آب های خلیج فارس بشست و بعد به غرب آسیا روی آورد و به دریای مدیترانه رسید و نخستین امپراتوری بزرگ تاریخ را به وجود آورد.
سارگون اول که از ساحل خلیج فارس برخاسته بود، پنجاه و پنج سال فرمان راند و در شمار خدایان دنیای قدیم درآمد.

سه پسر سارگون پس از او بر امپراطوری وی فرمان راندند، سومین آنان «نارامْ سْینْ» نام داشت. در لوحه ای که به سال 1897 در شهر شوش به دست دِمرگان باستانشناس فرانسوی افتاد و اکنون یکی از تحفه های ارزنده ی موزه ی لوُوْر پاریس است نقش برجسته ی نارام سین به صورت مرد نیرومندی نشان داده شده که تیر و کمان دارد و پاهای خود را با غرور شاهانه بر بدن دشمنان نهاده است، در میان صورت های دشمنان که در آن لوحه وجود دارد چهره ی مردی دیده می شود که تیر گردنش را شکافته و در حال مرگ است. در پشت پیکرها، دورنمای کوه های زاگرس به نظر می رسد و بر روی تپه ای بر پشت سر پیکرهای اسیر شرح پیروزی نارام سین با خط میخی زیبایی نقش گردیده است. این لوحه نشان می دهد که در آن زمان ساختن نقش برجسته و کنده کاری پیشرفت بسیار کرده و بیش و کم به پختگی و کمال رسیده بوده.

پیش از آنکه سده ی بیست و ششم پیش از میلاد مسیح فرا رسد، یعنی نزدیک به چهار هزار و ششصد سال پیش، شهر لگش که به دست لوگان زاگیسی سوزانده شده بود، به دست پادشاه سومر بنام «گُودِهْ آ» دوباره آباد شد و رونق گرفت، مجسمه های کوتاه و تنومند این شاه، معروف ترین آثاری است که از سنگتراشی سومری برجای مانده است.

در موزه ی لوور پاریس مجسمه ای از سنگ، وی را در حال خشوع و عبادت نشان می دهد، بر گرد سر او عمامه ی سنگینی دیده می شود، دست ها را بر سینه روی یکدیگر گذاشته شانه و پاهایش برهنه است و دو ساق پای ستبر او را دامنی به شکل مندیل ها پوشانیده است. رعایای این پادشاه او را نه تنها برای آنکه پادشاهی جنگنده بود محترم می شمردند، بلکه او را به عنوان شاه فیلسوف و متفکر و دادگر و دوستدار آبادانی و ادب پروری و دینداری و کارهای نیک ستایش می کرده اند و به همین جهت او را به مقام خدایی رسانیده اند. در یکی از نوشته های او که بر لوح گلینی بدست آمده نوشته است که :«مدت هفت سال کنیز با بانوی خود برابر بود، و بنده در کنار خواجه ی خود راه می رفت و در شهر من ناتوان در پهلوی توانا آسایش داشت».

در سرزمین کلده شاه دیگر سومری بنام «اُور - اِنگور» شهرهای آسیای غربی را به زیر بیرق خود درآورد، و قانون نامه ی کهنی که در دست است انتشار دارد و بنیان دادگری و حکومت قانون را برقرار ساخت و چون ثروت بی کران از راه بازرگانی دریایی و داد و ستد بر روی فرات و خلیج فارس بدست آورده بود، به زیبایی شهر خود کوشید، و در لارسا و اوروک و نی پور و شهرهای دیگری که زیر فرمان داشت ساختمان ها و معابد پر شکوهی پی افکند.

پسر اور - انگور به نام «دُوُنگی» در مدت پنجاه و هشت سال پادشاهی چنان به خردمندی فرمانروایی کرد که مردمش او را چون خدایی می دانستند که بهشت را به آدمیان بازگردانیده است. این آسایش که بر اثر تدبیر و دادگری بعضی از شاهان سومری به وجود آمده بود، دیری نپایید. عیلامیان جنگجو از مشرق و «عَموریان» که در آن زمان تازه نام آور شده بودند از مغرب بر شهرهای آسوده و ایمن سومری تاختند و شاه آنها را اسیر کردند و به غارت و کشتار و چپاول پرداختند، الهه ِ «اِشتار» مادر محبوب شهر «اُور» را از معبد مقدس با خواری و بی حرمتی بیرون کشیدند و شاعران سومری را به نوحه سرایی آوردند.

بدینگونه، دویست سال، عیلام و عَمّور سرزمین سومر را در تصرف خود داشتند، تا سرانجام، از طرف شمال، حمورابی پادشاه مقتدر بابل پیش آمد و اوروک و «ایسین» را از عیلامیان باز ستانید و بیست و سه سال بعد، عیلام را در محاصره گرفت و شاه آنجا را اسیر کرد و سرزمین عموریان و آشور را بگشود و امپراطور بابلی را پس از امپراطوری سارگون اول در ساحل خلیج فارس به وجود آورد و کار این امپراطوری مقتدر را رونق بخشید، قرن های دراز سامیان بر بین النهرین و خلیج فارس فرمان راندند تا آنگاه که دولت ماد از سرزمین ایران برخاست و از آن پس دیگر نامی از سومریان شنیده نشد و فصل کوتاه زندگی این قوم جنگجوی بازرگان و قانونگذار در هم پیچیده شد و دولت بابل هم به دست کورش کبیر پادشاه پارس منقرض گردید.

در این سرزمین نخستین امپراطوری به وجود آمد، نخستین سازمان آبیاری پایه گذاری شد، نخستین بار استفاده از زر و سیم برای ارزیابی کالا معمول گشت، نخستین قراردادهای بازرگانی و نخستین سازمان اعتبار معاملاتی و نخستین کتاب قانون از این سرزمین و این مردم به دست ما رسیده است، استفاده از خط نویسی برای امور غیر دینی را سومریان باب کردند و نخستین مدرسه و کتابخانه و شعر را نیز از سومریان می شناسیم و داروهای آرایشی، زینت آلات و نخستین سنگتراشی و نقش برجسته و نخستین کاخ های سنگی و گلی برای معبدها، استفاده از فلزات در زینت ساختمان ها، اطاق ها و قوس ها و گنبدهای ساختمانی در این سرزمین ابداع شده است.[3]

قسمت سوم: بابل

خلیج فارس به روزگار باستان، از جانب شمال خیلی بیش از امروز گسترش داشته و پیشرفتگی آب در خاک، همچنانکه در فصل اول دیدیم زیاد بوده است، نهر فرات نیز بیشتر از امروز به جانب مشرق متوجه بوده و سرزمین بابل کمتر از آنچه امروز در روی نقشه های جغرافیا به چشم می خورد وسعت داشته، از نظر تقسیم طبیعی، بابل در منطقه ای واقع بوده که شمال آن را خطی بین جلگه ی مسطح و ناحیه ی پست و بلندی که از نزدیکی شهر سامره ی کنونی در کشور عراق می گذشته در برمی گرفته است و تا «هیت» در کنار فرات کشیده می شده. حد شرقی آن، هر گاه که دولت عیلام قدرت داشته، رود دجله بوده است، اما در زمان ضعف دولت مذکور، نواحی حاصلخیز شرق دجله را بابلی ها متصرف می شده اند، حد غربی بابل نهر فرات بود و حد جنوبی آن خلیج فارس.

نوشته اند که مساحت کشور بابل کمتر از وسعت کشور هلند بوده است. امروز چون به محل بابل قدیم نظر افکنیم، به دشواری می توانیم باور کنیم که این سرزمین بی حاصل و سوزان و فقیر بر ساحل فرات، روزگاری مرکز مدنیتی نیرومند و پر ثروت بوده است، و واضعین علم نجوم از این سرزمین برخاسته اند. در همین سرزمین بوده است که به پیشرفت دانش پزشکی کمک های گرانقدری شده است، علم لغت پدید آمده، قانون نامه ها فراهم گشته، و اصول علم حساب و فیزیک و فلسفه به یونان آموخته شده است. نیز از همین سرزمین، داستان ها و روایاتی به یهودیان رسیده و به دست آنان به همه ی جهان پخش گردیده، پاره ای از اطلاعات علمی و معماری به عرب ها انتقال یافته و به وسیله ی آن ها، روح خفته ی اروپای قرن وسطی را بیدار ساخته است.

در سرزمین بابل تنها در ماه های زمستان باران می بارید، و اگر طغیان دو نهر پر برکت دجله و فرات نمی بود، این قسمت از بین النهرین خشک و بی حاصل می ماند، همانگونه که قسمت های دورتر، در قدیم خشک بوده و اکنون نیز خشک است. از برکت طغیان دجله و فرات و رنج و کوشش نسل های فراوان مردم بابل، این ناحیه به صورت بهشت مردم سامی نژاد و باغستان و انبار غله ی آسیای غربی درآمده بود.

بابل از لحاظ تاریخ و نژاد و مردم آن، حاصلی از آمیزش اکدیان و سومریان بود و از این آمیزش نژاد بابلی پدید آمد، در نژاد جدید بابل غلبه با عنصر سامی بوده است. جنگ هایی که میان دو قوم سومر و اکد درگرفت به پیروزی اکد انجامید و بابل به صورت پایتخت تمام قسمت سفلای بین النهرین درآمد، در آغاز این تاریخ که بیش از چهار هزار سال پیش از زمان ما بوده است، حمورابی پادشاه بابل، به عنوان پادشاه نیرومند دنیای قدیم جلوه گر شد، وی، هم کشورگشا و هم قانونگذار است و مدت چهل و سه سال سلطنت کرده است، پادشاهی با تدبیر و دلیر بوده است و در هیچ جنگی روی شکست ندیده، او دولت های کوچک پراکنده ی قسمت پایین بین النهرین را یکی کرد و با وضع «قانون حمورابی» آیین نویی در سرزمین های خود برقرار ساخت. قانون حمورابی که بر روی ستونی از سنگ به شکل زیبایی نوشته شده در سال 1902 میلادی از میان کاوش های باستانشناسی شوش بدست آمد و چنین برمی آید که آن را به عنوان غنیمت جنگی، عیلامی ها از بابل به عیلام برده اند، این ستون هم اکنون در موزه ی لوور پاریس نگهداری می شود. قانون حمورابی بر استوانه ای نقر شده است که صورت شاه در آن دیده می شود که در حال گرفتن قوانین از «شِمِش» یعنی خدای خورشید است، دیباچه ی این قانون که لحن مذهبی دارد چنین است:

«در آن هنگام که «اِنو» پادشاه توانای «اِنوناکی» و «بـِل» پروردگار آسمان و زمین، فرمانروایی همه ی نوع بشر را بدست «مِردوُک» سپردند، در آن هنگام که نام بلند بابل را به زبان راندند. در آن هنگام که شهرت آن را در سرتاسر جهان پراکنده ساختند و در میان آن کشور جاودانه ای برپا داشتند که استواری آن همچون استواری آسمان و زمین است، در آن زمان اِنووبـِل، به من، حمورابی که شاهزاده ی عالی مقام و پرستنده ی خدایانم، فرمان دادند تا چنان کنم که عدالت بر زمین فرمانروا باشد، گناهکاران و بدان را براندازم و از ستمگری توانا بر ناتوان جلوگیری کنم و روشنی را بر زمین بگسترم و آسایش مردم را فراهم سازم. حمورابی که بـِل او را به حکومت برگزیده منم، و این منم که خیر و برکت را آورده و هر چیزی را برای نی پور و «دوریلو» کامل کرده ام ... این منم که شهر بورسیبا را به پا ساخته ام، این منم که برای «اُدراش عظیم» غله ذخیره کرده ام ... این منم که هنگام سختی دست کمک به جانب ملتم دراز کرده ام و مردم را بر آنچه در بابل دارند ایمن ساخته ام، من حاکم ملت و خدمتگزاری هستم که کارهای او مایه ی خوشنودی انونیت است.»

285 ماده که در این قانون نامه ی چهار هزار سال پیش تحت عنوان حقوق مالی مردم، تجارت، صنعت و خانواده، آزادی های مدنی و کار گنجانده شده است، بدون شک، مجموعه ی قوانینی را تشکیل می دهد که از مجموعه ی قوانینی که آشوریان هزاران سال پیش از حمورابی تدوین کردند مترقی تر و به اصول تمدن و انسانیت نزدیک تر است.

به فرمان حمورابی ترعه ی بزرگی میان کیش (که سرزمین قدیمی مشرق بابل بوده) و خلیج فارس حفر کردند که سرزمین های پهناوری را آبیاری می کرد و شهرهای جنوبی را از خطر طغیان مخرب دجله محفوظ می داشت.

در کتیبه ای که از حمورابی بازمانده است، او به خود می بالد که چگونه آب و امنیت و حکومت صالح را در میان بسیاری از قبایل فراهم آورده است:

«مردم پراکنده را جمع کردم، برای آنان آب و چراگاه فراهم ساختم، من سبب فراوانی و نعمت برای آنان شدم و ایشان را در خانه های امن منزل دادم.»

دو هزار سال پیش از میلاد مسیح، بابل یکی از ثروتمندترین شهرهایی بوده است که تاریخ به یاد دارد، بابلیان مشکین موی و سیه چرده بودند، مردان غالباً ریش داشتند و گاهی کلاه گیس بر سر می نهادند، زنان و مردان گیسوان خود را بلند می گذاشتند و فرومی ریختند و با عطر و مواد خوشبو آن ها را معطر می کردند، لباس های مردان و زنان، میان بندی از کتان سفید بود که تا نزدیک پاهای آنان را می پوشانید، در زنان شانه ی چپ برهنه می ماند، مردان بر این لباس قبا و ردایی می افزودند، مردم به رنگ ها علاقه داشتند و جامه های کبود بر روی لباس های سرخ و جامه های سرخ بر روی لباس های کبود می پوشیدند. بابلیان مانند سومریان پابرهنه راه نمی رفتند، بلکه پای افزارهای زیبا به پا می کردند. مردان در دوره ی حمورابی عمامه بر سر می گذاشتند، زنان با گردن بند و دست بند خود را می آراستند و بر گیسوان خود مهره ها می آویختند. مردان عصای منبت کاری شده بدست می گرفتند و به کمربند خود نگین های زیبایی آویخته می داشتند تا با آن اسناد و نامه های خود را مهر کنند.

بابلیان ثروتمند و لطیف طبع و هنرمند شده بودند. ثروت همانگونه که موجب ایجاد هنر می شود تن آسایی نیز به همراه دارد، ثروت جسم و روح را نازک و ظریف می کند، تجمل و خوشگذرانی را رواج می دهد، در نتیجه جنگجویان خارجی که پنجه ی پولادین و شکم گرسنه دارند به هجوم به سرزمین های پر ثروت تشویق می شوند.

در مرزهای شرقی سرزمین بابل قبیله ی نیرومندی از مردم کوهستان ساکن بودند که آن ها را «کاسیان» یا «کاسیت ها» می خواندند. افراد این قبیله به چشم حسرت بر ثروت و نعمت بابلیان می نگریستند، چون هشت سال از مرگ حمورابی بگذشت، این قبیله ی گرسنه بر کشور او تاختند و به غارت پرداختند و آنگاه به سرزمین خود بازگشتند و پس از آن پی در پی بدانجا هجوم می بردند تا سرانجام حکومت بعضی نقاط بابل را با قهر و غلبه بدست گرفتند. تا چند قرن، بابل میدانگاه کشمکش های سیاسی و نژادی بود. کاسیان از نژاد سامی نبودند و در نظر بابلیان، غاصبانی بیابانی و وحشی می نمودند. پس از ششصد سال که کاسیان بر بابل حکومت کردند و موجب خرابی ها و پریشانی ها شدند، بابلی ها آنان را از سرزمین خود راندند ولی چهارصد سال دیگر نیز بی نظمی و پریشانی در بابل بجای ماند. دولت آشور در شمال بابل در شهر نینوا تأسیس یافت و بابل به فرمان شاهان نینوا درآمد. بابل، بر سناخریب پادشاه آشور بشورید، سناخریب بابل را به کلی درهم کوبید و از آبادی بیفکند، اما بعد، دوباره، بابل رو به آبادی گذاشت.

بابل در زمان «نبوخَدَرصَر دوم» که پس از حمورابی بزرگ ترین پادشاه جنگاور و سیاستمدار بابل بود، از نو رونق یافت و در نتیجه ی بازرگانی، ثروت هنگفتی بدست آورد.

هِروُدُوت مورخ یونانی در وصف شهر بابل چنین می نویسد:

«بابل در جلگه ی پهناور قرار دارد و بر گرد آن بارویی به طول نود کیلومتر کشیده شده و پهنای این بارو چنان است که ارابه های چهار اسبه به آسانی بر بالای آن می توانند گذشت و این بارو زمینی را به مساحت پانصد و بیست کیلومتر مربع فرا می گیرد.»

گفته اند که این مساحت فراوان تنها شامل کاخ ها و برج بابل نبوده، بلکه مزارع و باغ های خارج شهر را که در زمان محاصره می توانسته اند آذوقه ی شهر را تأمین کنند نیز در بر می گرفته است.

شط فرات از میان شهر و نخلستان های آن می گذشت و کشتی های تجارتی پیوسته بر روی این نهر به بالا و به پایین در حرکت بودند و پل زیبایی دو کناره ی شط را به یکدیگر می پیوست.

باز هردوت می نویسد:

«مسافری که به این شهر نزدیک می شده است، چنان می دیده که بر بالای کوهی از ساختمان برج بزرگ مندرج هفت آشکوبه ای قرار دارد که دیوارهای آن از کاشی منقش درخشنده پوشیده و نوک این برج نزدیک به دویست متر از سطح زمین بلندتر است، بر بالای این برج ضریحی بود و در آن میزهای بزرگ زرین و تختی گوهرنشان قرار داشت که هر شب دوشیزه ای بر آن تخت می نشست و انتظار مشیت سرنوشت را می کشید.»

گمان می رود که این بنای رفیع که از اهرام مصر و سایر بناهای دوره های باستانی بلندتر بوده است همان برج بابل باشد که ذکر آن در روایات عبری آمده است.

در پایان برج بابل، معبد پروردگار بابل مِردوک که نگاهبان شهر بود، ساخته شده بوده و در اطراف آن چند خیابان وسیع و روشن و زیبا و ترعه ها برای آمد و رفت کشتی ها تعبیه گردیده بود، کوچه های تنگی وجود داشته که بازارها و دکان ها زینت بخش آن ها بوده و بوی مشرق زمین از آن بازارها برمی خاسته. راهی که معابد را به یکدیگر می پیوست «راه مقدس» نام داشته و با آجر قیراندود پوشیده شده بوده و بر روی آن پاره سنگ های آهکی و سنگ های سرخ رنگ فرش کرده بودند تا خدایان بتوانند بی آنکه پاهاشاهان آلوده شوند از این راه بگذرند. بر دو طرف این معبر دو دیوار با کاشی رنگین ساخته شده بوده که بر روی آن نقش برجسته ی درخشانی از یکصد و بیست شیر در حال غرش نمایان بوده تا کافران بترسند و به این راه مقدس نزدیک نشوند. در یکی از دو طرف راه مقدس دروازه ی دو جانبی دیده می شده که آن را با آجر عالی ساخته بودند و در میان آن با کاشی های خوش رنگ، نقش گل و بوته و جانوران را چنان جای داده بودند که بیننده آن را جاندار و حقیقی می پنداشته. در پانصد متری شمال برج، برجستگی تپه مانندی بر روی زمین وجود داشته که آن را قصر می نامیدند و نبوخدرصر بر روی آن باشکوه ترین کاخ های خود را ساخته بود.

در وسط این بنا جایگاه اصلی او قرار داشته که دیوارهای آن زرد رنگ بوده و کف آن را سنگ آج سرخ رنگی پوشانیده بوده است، نقش برجسته ی لعابی کبودرنگی دیوارها را زینت می بخشیده، شیرهای عظیمی که از سنگ بازالت تراشیده شده بودند در مدخل کاخ به عنوان نگاهبان جای داشته. در نزدیکی آن برآمدگی، باغ های معلق مشهور بابل واقع بوده که یونانیان آن را یکی از شگفتی های هفتگانه ی جهان می شمرده اند، و این باغ ها بر روی یک رشته از ستون های دایره شکل قرار گرفته بوده که آن ها را روی یکدیگر ساخته بودند. می گویند نبوخدرصر جوانمرد این باغ ها را برای همسرش که دختر «سیاسگزار» پادشاه ایرانی سرزمین ماد بود بساخت، چه آن بانو که در سرزمین کوهستانی پرورش یافته بود طاقت تابش خورشید سوزان و گرد و غبار بابل را نداشت و پیوسته آرزوی وطن سرسبز خود می کرد.

بر سطح فوقانی این زمینهای برآمده ی مصنوعی قشر بسیار ضخیمی از خاک زراعتی حاصلخیز انباشته بودند که نه تنها گیاها و گل ها و درختان کوچک و بوته ها، بلکه درختان تناور که ریشه هایشان زیاد در زمین فرو می رود نیز پرورده شده و بر زیبایی وجلال این باغ ها می فزود.

آب را به وسیله ی ماشین های چرخی مخصوصی که گروهی غلامان آن ها را به حرکت می آوردند از فرات بالا می کشیدند و از راه مجاری پنهان در میان ستون ها به باغ های برهم رویانیده می رسانیدند، بر سطح بالایی و بلند باغ که بیش از دوهزار پا از سطح زمین ارتفاع داشته، زنان حرم شاهی، در میان گل ها و گیاهان غریب و شگفت آور و رنگ های تند آن گل ها، و در زیر سایه ی درختان پر شاخ و برگ، بی پروا و آسوده و ایمن از چشم بیگانه، گردش می کردند، در حالی که در زیر پای ایشان مردم، در بیابان ها و کوچه ها، زن و مرد، به کشاورزی و ساختمان و باربری مشغول بودند.

بابل باز در ثروت و جلال و تعیش فرو رفت. ویل دورانت نوشته است:

«در آن هنگام که معابد بابل ثروتمند شدند، اخلاق عمومی آنان رو به فساد رفت، تقوا و فضیلت معنوی و اخلاقی رو به کاهش گذاشت، مردم بابل که در خوشگذرانی ها غرق شده بودند بی اراده به فرمانبرداری از کاسیت ها و آشوریان و سپس ایرانیان و بالاخره یونانیان گردن نهادند.»

خط بابلی خط میخی بابلی بود که بر روی لوحه های گلینی می نوشتند و آن را در آفتاب یا در کوره خشک می کردند، «آشور بنی پَل» پادشاه آشور پس از فتح بابل دستور داد از روی کتابخانه شهر بابلی «بُورسیبا» که الواح گلی نوشته ی محفوظ در خمره ها، در آن بود، نسخه برداری کنند و به کتابخانه ی او ببرند. چند هزار از این لوحه های گلی امروز در دسترس پژوهندگان است تا از روی آن احوال مدنیت پرماجرای این کشور را بررسی کنند.

بابلیان از ستاره شناسی، ریاضیات، بازرگانی و علم حساب اطلاعات خوبی داشته اند. عدد پی (π) را در نوشته های خود به جا گذاشتند، بعدها یونانیان اصول علوم ریاضی را از آن ها اقتباس کردند و توسعه دادند، بابلیان در زمان نبوخدرصر نقشه ی آسمان را کشیدند، کسوف و خسوف را حساب کردند، مدار خورشید و ماه را رسم نمودند و خط سیر سیارات را بدست دادند و برای نخستین بار به اختلاف میان دو نوع ستاره ی ثوابت و سیارات پی بردند.

بابلیان زمان را با ساعت آبی و شاخص آفتابی اندازه گیری کردند و به اختراع و تکمیل افزار آن کوشیدند، سال را به دوازده ماه قمری تقسیم نمودند، روزهای هفته را نام گذاری کردند، در پزشکی و فلسفه و علم و دین و علم سحر و پیشگویی شهرت یافتند.

گویند نبوخدرصر پس از آنکه زمان درازی سلطنت کرد و پایتخت خود را با ساختن خیابان ها و میدان ها و معبدهای زیبا و پنجاه و چهار معبد برای خدایان بیاراست، دیوانه شد و خود را جانور می پنداشت و بر روی چهاردست و پا راه می رفت و در بیابان ها علف می خورد؛ مدت چهار سال نام او از تاریخ و گزارش های بابلیان دور ماند و پس از آن دوباره از او یاد شد و سرانجام در پانصد و شصت و دو سال پیش از میلاد مسیح چشم از این جهان فرو بست.
پس از مرگ نبوخدرصر، امپراطوری بابل پاره پاره شد، مردم بابل که جز تجارت و مال اندوزی و خوشگذرانی کاری نداشتند، به یکباره هنر جنگ را از یاد برده بودند. سپاهیان پارس از سرزمین ایران به فرمان کورش هخامنشی به دروازه ی بابل رسیدند، مردم مخالف روحانیان شهر، با خرسندی دروازه ها را بر روی کورش گشودند و فرمانروایی نوید دهنده ی او را با جان و دل پذیره شدند، یهودیان بابل او را پیامبر نجات دهنده ی خود خواندند، مدت دویست سال ایرانیان بر بابل فرمان راندند، چون هخامنشیان به دست اسکندر مخرب منقرض شدند، دروازه های شهر بی هیچ مقاومتی به روی فاتح مقدونی گشوده شد و در این شهر بود که اسکندر جان بر سر جام نهاد و در یک شب میخوارگی در این شهر بمرد.

از سرزمین بابل بود که یونانیان اصول ریاضی و طب و صرف و نحو و قفه اللغه و باستانشناسی را پیش از مصریان به کشورهای خود بردند. نام هایی که یونانیان برای فلزات و صور فلکی و اندازه گیری و آلات موسیقی و بسیاری از دارو ها گذاشته اند یا ترجمه ی اسامی بابلی است و یا گاهی همان کلمه ی بابلی است که با حروف یونانی نوشته شده است.
همانگونه که معماری یونان از لحاظ صورت و ترکیب بنا از مصر و جزیره کرت الهام گرفته است، برج های مارپیچی بابلی نیز الهام بخش مناره های مسجد های اسلامی و برج های ناقوس کلیساهای قرون وسطی در اروپا و اسلوب معماری در آمریکا شده است.
تسلط آشوریان بر بابل باعث شد که میراث فرهنگی این شهر کهن در سراسر امپراطوری وسیع آشور گسترده شود.

در آن مدت دراز که یهودیان به اسیری در بابل به سر می بردند، زندگی و افکار بابلی در آنان سخت اثر کرد و آنان پس از رهایی از اسارت در بابل، آنچه را در بابل آموخته بودند، در نقاط دیگر جهان پراکندند.
تسلط ایرانیان و جانشینان اسکندر بر بابل سبب آن شد که تمام راه های بازرگانی و ارتباطی میان این شهر و شهرهای تازه تأسیس شده ی آسیای صغیر و یونان با کمال آزادی پر آمدوشد شود، و هرچه بیشتر، تمدن و فرهنگ بابلی به خارج از سرزمین بابل گسترش یابد.[4]

قسمت چهارم: آشور

آشور بنی پل در یکی از لوحه های خود می نویسد:

«من از شهرهای عیلام آن اندازه ویران کردم که برای گذشتن از آن ها یک ماه و بیست و پنج روز وقت لازم است؛ همه جا برای بایر کردن زمین نمک و خار افشاندم، و شاهزادگان و خواهران شاهان و اعضای خاندان سلطنتی را از پیر و جوان با رؤسا و حکام و اشراف و صنعتگران همه را با خود به اسیری به آشور آوردم، مردم آن سرزمین از زن و مرد را با اسب و قاطر و الاغ و گله های چهارپایان کوچک و بزرگ که شمار آنها از دسته های ملخ فزون تر بود به غنیمت گرفتم و خاک شوش و مدکتو و هلتماش و شهرهای دیگر را به آشور کشیدم. در ظرف یک ماه، تمام عیلام را به تصرف درآوردم و بانگ آدمیزاد و اثر پای گله ها و چهارپایان و نغمه ی شادی را از مزارع برانداختم و همه جا را چراگاه خران و آهوان و جانوران وحشی گوناگون ساختم.»

نقل از تاریخ تمدن ویل دورانت

در گیرو دار حوادث تاریخی ای که ذکرش گذشت، تمدن جدیدی در شمال بابل در حدود پانصد کیلومتری آن پا به عرصه ی وجود گذاشت و بابل را تهدید می کرد، این تمدن متعلق به قوم آشور بود که به علت کشمکش های دائم با قبائل کوهستانی مجاور خود جنگنده و پر طاقت بار آمده بودند. آشوریان به تدریج بر مهاجمان اطراف خود چیره شدند و شهرهای سومر و عیلام و اکد را نیز بگشودند. نوبت به بابل پر ثروت و با شکوه رسید که بی رحمانه بر آن تاختند و آن را گشوده و ویران کردند. سپس بر فنیقیه و مصر دست یافتند و در طی دویست سال با اقتدار و خشونت بر ویرانه های بابل و عیلام و سومر فرمان راندند.

دولت آشور در چهار شهر واقع در کناره ی دجله و نهرهایی که بدان رود می ریخت مرکزیت یافت: شهر آشور که محل فعلی آن قلعه ی شیرغات در خاک عراق است و اَر ِبّلا (اربیل کنونی در عراق) و کلخ یا نمرود کنونی در عراق و نینوا که اکنون قیون جیک نامیده می شود و روبروی شهر موصل کنونی واقع است. نینوا پایتخت آشور گردید و تا پایان کار مرکز فرمانروایی آنان بود.

اگر از بدو پیدایش تمدن بشری، چند گاهی هم در خاک بلاخیز بین النهرین و بر ساحل دجله و فرات و کرانه های خلیج فارس آرامشی دیده شده بود، با ظهور دولت آشور و با خونریزی های بی حساب و کشتارها و قتل عام های هراس انگیز شاهان قانون شناس و دیندار آن، صلح و سلامت یکباره از این سرزمین رخت بربست و صحنه های عجیبی از کشتار و وحشت، در برابر چشم تاریخ گشوده شد.

ساکنان آشور مخلوطی از سامیان بابل و قبایل غیر سامی غربی و کوه نشینان کرد قفقاز بودند، اوضاع و احوال زندگی این قوم نه چنان بود که آنان را، چون بابلیان، تن آسان و خوشگذران سازد، آشوریان از آغاز تا انجام کار، قومی جنگجو و شجاع باقی ماندند، اندام درشت و ریش انبوه داشتند و گیسوان بلند می گذاشتند، از نقش های بازمانده ی آن زمان چنین می نماید که قامت رسا، چهره ی گرفته و عبوس و پاهای ستبر آنان، به آنان نیرو و اراده ای می بخشیده است که جهانی را از ساحل خلیج فارس تا آسیای غربی و ارمنستان و مصر و سواحل مدیترانه لگدکوب کنند. تاریخ آنان، تاریخ شاهان و بندگان و تاریخ جنگ ها و پیروزی های خونین و شکست های پرماجرا و ناگهانی است.

جنگاوران آشور به خوبی از فنون آماده ساختن ارتش و به کار انداختن قوای نظامی در جنگ آگاهی داشتند، اساس هنر جنگی آنان در این بود که حمله ی برق آسا می کردند و در صفوف دشمن تفرقه می انداختند و قسمت های متفرق را جدا جدا از پا درمی آوردند و این خود نشان می دهد که شیوه های جنگی ناپلئون بناپارت تازگی نداشته و آشوریان قرن ها پیش از فاتح فرانسوی به این شیوه آشنا بوده اند. صناعت آهن به اندازه ای در میان آشوریان پیش رفته بود که می توانستند مردان جنگی خود را به کامل ترین وجه به سلاح های آهنین مجهز کنند، تیراندازان و نیزه داران، کلاه خودهای مسین یا آهنین بر سر می گذاشتند و سپرهای ستبر با خود می داشتند و دامن چرمی که با پولک های فلزی پوشیده بود می پوشیدند، اسلحه ی آنان تیر و نیزه و شمشیر کوتاه و گرز و چماق و فلاخن و تبرزین بود، معمولاً شاه بر ارّابه می نشسته و پیشاپیش بزرگان و مقدم بر همه می جنگیده است. گلوله های قلعه کوب با نوک آهنین به کار می بردند، گاهی آن ها را با نوسان طناب ها پرتاب می کردند و گاهی بر روی ارابه ها که به جلو می راندند، به کار می بردند، و کوزه های متعفن گازدار بر سر دشمن می ریختند تا روحیه ی او را خراب کنند و عقلش را مختل سازند.

آشوریان همه ی اسیران را نابود می کردند تا از رنج خوراک دادن آن ها برهند، سران سپاه مغلوب را به وضع خاصی آزار می کردند، گوش و بینی و دست و پای آنان را می بریدند، یا آنان را از بالای برج های بلند به زیر می افکندند و یا زنده زنده از آنان پوست می کندند،  یا زنده زنده بر روی آتش ملایمی به سیخ می کشیدند و کباب می کردند.

قدیم ترین قانون آشوری که تا این زمان باقی مانده است و به دست است، قانونی است مشتمل بر نود ماده که بر روی سه لوح نوشته شده و تاریخ 1300 سال قبل از میلاد مسیح دارد و آن را در خرابه های شهر آشور یافته اند.

روی هم رفته می توان گفت که حکومت آشور یک دستگاه جنگی بوده و قوانینی هم که فرمانروایان آشور وضع کرده اند خشونت آمیز و جنگی است، چه جنگ برای مردم آشور بیش از صلح سودمند بوده، به همین جهت در تاریخ آشور بیشتر سخن از شهرهایی می رود که غارت شده، و دهکده ها و مزرعه هایی که ویران گشته، و اقوامی که از دم تیغ بی دریغ گذشته و قتل عام هایی که به عمل آمده است.

در آن هنگام که آشور بنی پل شورش برادر خود «شِمِش - شوم اُکین» را فرونشانید و پس از مدت درازی که مردم بابل در حصار بودند آن شهر را بگشود، وقایع نگاران شاهی نوشتند:

«شهر منظره ی دلخراشی داشت که حتی آشوریان نیز از دیدن آن متأثر می شدند، بیشتر کسانی که در نتیجه ی بیماری یا قحطی جان داده بودند در خیابان ها و میدان های شهر افتاده و طعمه ی سگان می گردیدند، از مردم شهر و سربازان هر کسی رمقی به تن داشت خود را از شهر بیرون کشیده و به آن طرف باروها رسانیده بود و آنان که در شهر مانده بودند به قدری ناتوان بودند که نمی توانستند به اندیشه ی فرار بیفتند.
آشوربنی پل گریختگان را دنبال کرد و نزدیک به همه ی آنان را اسیر نمود و فرمان داد تا زبان سربازان را بکنند و با گرز سرهاشان را بکوبند و مردم شهر را در برابر مجسمه ی گاوان بالدار سر ببُرند و این نوع قتل عام شبیه به کاری بود که در زمان جدش سناخریب، پنجاه سال پیش از آن، صورت گرفته بود، جسد این قربانیان که مدت درازی بر روی زمین ماند، خوراک درندگان و مرغان هوا شد.»

آشوربنی پل درباره ی خود چنین گوید:

«و تمام کسان و سرکردگانی را که بر من خروج کردند، پوست کندم و با پوست آنان ستونی پوشانیدم و برخی از آنان را در میان جرز دیوار گذاشتم و بعضی دیگر را به سیخ کشیدم و گروهی را بر گِرد ستون، سوار بر میله های نوک تیز کردم و آن میله ها را از میان ایشان گذرانیدم ... رؤسای قبایل و کارمندان دیوانی را که شورش کرده بودند دست و پا بریدم ...»

الواحی که حاوی شرح کارهای شاهان آشور است، گرچه از نظر اینکه بیشتر به شرح خونریزی و آدمکشی ها پرداخته مایه ی ملامت خاطر است، لیکن این امتیاز را دارد که قدیم ترین تاریخ مضبوط را در برابر چشم می گشاید، در این الواح آنچه مربوط به اوایل تاریخ آشور است، تنها به وصف پیروزی های شاهان پرداخته شده و از شکست آشوری ها سخنی نمی رود، الواح مربوط به سال های بعد، رنگ ادبی دارد و حوادث مهم زمان را به صورت جالبی وصف می کند.
مهم ترین چیزی که نام آشور خونخوار را در تاریخ تمدن بشری جاودانی ساخته است، کتابخانه های آن است. کتابخانه ی آشور بنی پل سی هزار لوحه ی طبقه بندی شده و فهرست دار دارد و به هر لوحه برچسبی متصل است که به آسانی می توان آن را شناخت. بر بسیاری از لوحه ها این عبارت که مخصوص کتابخانه ی شاهی آشور بوده است دیده می شود:

«هرکس این لوحه را از جای خود نقل مکان دهد به لعنت آشور و بـِلیت گرفتار شود و نام او و نام فرزندانش از صفحه ی روزگار محو گردد.»

«آشور» و «بِلیت» نام دو خدای آشوریان بود. اکثر این لوحه ها از الواح قدیمی تر نسخه برداری شده و بنا به اظهار خود آشور بنی پل قصدش آن بوده است که ادبیات بابلی را از دستبرد فراموشی حفظ کند. در بعضی از این لوحه ها گزارش های رسمی درباره ی ستاره شناسی و طالع بینی و دستورهای پزشکی ونسخه های طبی و گزارش های سحری و سرودها و ذکرهای دینی و سلسله نسب پادشاهان و خدایان ثبت گردیده است و در میان همه ی الواح دو لوحه است که در آن ها آشور بنی پل به دوستی و محبت و عشق به معرفت و بیان شور و شوق می پردازد. اما آشور بنی پل شاه مقتدر، که خود را شاه جهان می خواند، در روزهای آخر زندگی از بخت بد خویش نالید، و در آخرین لوحه ای که از وی به جای مانده است به آه و ندبه پرداخته و نالان و دردمند آرزوی مرگ کرده است. چهارده سال پس از مرگ وی بابلیان و مادها و قبیله ای از سکاهای ساکن قفقاز متحد شده بر آشور تاختند، نینوا را همانگونه ویران کردند که شاهان آشور پیش از آن، شهرهای شوش و بابل را ویران کرده بودند، بار دیگر تاریخ از اصل خونین و دردناک تناوب پیروی کرد.
فاتحان، نینوا را آتش زدند و مردم آن را یا کشتند و یا به اسیری بردند، کاخی را که آشور بنی پل به تازگی ساخته بود غارت کردند و به خواری درهم کوبیدند. با یک حمله ی انتقام جویانه، آشور از صفحه ی روزگار محو شد و از آن کشور ثروتمند خون آشام جز بعضی آیین های جنگی و سرستون های مارپیچ و لوحه های گلین یادگاری بر جای نماند.

خاطره ی ستمگری های این کشور که به منظور کشورگشایی و سودجویی و غارتگری، در خشکی ها و دریاها، صورت گرفته بود بر جای ماند، به آنگونه که یهودیان در کتب خویش از نینوا به نام «شهر خون ریز آکنده از دروغ و دزدی» یاد کردند.

پس از مدت کوتاهی از آشور جز نامی بر جای نماند، و کاخ های آن به صورت ویرانه هایی در زیر ریگ های روان مدفون گشت.
دویست سال پس از ویرانی نینوا ده هزار نفر از همراهان گزنفون یونانی که از ایران بازمی گشتند در راه خود از ایران به یونان، از روی تل های خاکی که روزی نینوا نامیده می شد، گذشتند، بی آنکه بر خاطر آنان بگذرد که پا بر روی پایتختی دارند که روزی بر نیمی از جهان آباد فرمانروایی داشته است.
از آن همه کاخ ها و معبدها که شاهان جنگاور و دیندار و خون ریز آشور برای زیبا ساختن پایتخت خود برپا کرده بودند، یک پاره سنگ هم به چشم این رهگذران نمی خورد. حتی آشور خدای ابدی آن شهر نیز مرده بود.[5]

قسمت پنجم: خلیج فارس در شاهنشاهی هخامنشی

«من پارسی ام، از پارس مصر را گشودم، من فرمان کندن این ترعه را داده ام، از رودی به نام پیراوه (نیل) که در مصر روان است، به دریایی که از پارس آید. سپس این جوی کنده شد چنان که فرمان دادم و ناوها آیند از مصر، از میان این جوی به پارس چنان که مرا کام بود»

از کتیبه ی داریوش بزرگ در کانال سوئز

سالیان دراز، در سرزمین های هخامنشی خبرهایی از نعمت و فراوانی طلا و نیز از وجود اقوام دریایی در آن طرف اقیانوس هند و آن طرف رود هندوش که رود سند امروزی است بر سر زبان ها افتاده بود، از زمان های دور، ایرانیان می دانستند که تیره هایی از آریاییان از رود هندوش گذشته و در دامنه ی کوه های پر برف شمال سکونت گزیده اند و می دانستند که به سبب وجود آب های فراوان کوه های شمال که به دریای جنوب می ریزد، سرزمینی زرخیز در دره ی پر برکت سند وجود دارد. روابط تجاری و رفت و آمد غیر منظم بازرگانی و جهانگشایی بین ساکنان جلگه ی بین النهرین و کشور عیلام از روزگار دیرین برقرار بود، چون نوبت به مادها رسید، کمابیش این رفت و آمدهای دریایی نامنظم و قهرمانی به جای بود ولی به سبب گرفتاری پادشاهان ماد در ولایت شمالی و نبردهایی که در آن طرف خاک ماد صورت می گرفت، پادشاهان ماد کمتر به فکر دریای پارس افتاده بودند.

کورش کبیر مرز کشورش را در آن طرف کوه های افغانستان امروزی و به نزدیکی های سند قرارداده بود ولی داریوش بزرگ چون به مصر شتافت و با دریانوردان و دانشمندان آن سرزمین کنکاش نمود، دانست که بدون وجود سرزمین زرخیز پهناور آریایی هند شاهنشاهی جهانی او رونق و نظم اقتصادی در خور و شایسته نخواهد داشت. سودای پیوستن دریای مدیترانه به دریای سرخ و خلیج فارس و دریای عمان و امکان تجارت دریایی بین هند و مدیترانه از راه خلیج فارسی و بحر احمر و دریای مدیترانه با حفر ترعه ی سوئز شاهنشاه هخامنشی را به فکر تسخیر هندوستان و گشودن کانال سوئز انداخت. برای این کار تدبیر جهانگشایی اقتضا داشت که قبلاً در اطراف هندوستان از راه خشکی و دریا مطالعه و تحقیق شود و همچنین از سرزمین هایی که بر کناره ی اقیانوس هند در راه مصر - هندوستان واقعند آگاهی دقیق فراهم آید، از این جهت داریوش گروهی را مأمور مطالعه ی هند از راه دره ی سند کرد، این دسته ی اکتشافی پس از بازدید بلخ و قندهار و سرزمین پختو و کوه های بلند آن سامان به دره ی سند رسیدند و از آن جا به کنار اقیانوس هند آمدند و در همه جا خصوصیات ارضی و مردمی که در آن سرزمین ها زندگی می کنند، راه ها، پایگاه های نظامی و امکانات تجاری آن مناطق را یادداشت کردند و چون به اقیانوس هند رسیدند به امر داریوش بادبان ها برافراشتند و به کشف و تحقیق در مناطق دریایی اقیانوس هند و خلیج فارس و دریای عمان و بحر احمر پرداختند.

گروه دریایی ایران به فرماندهی «سیلاکس کاریانده»ی یونانی از مردم کاریاند و عده ای افسران یونانی که در نیروی شاهنشاهی داریوش خدمت می کردند و دریانوردان ایرانی، سواحل آفریقا و گرداگرد سرزمین عربستان و کشور لیبی را دور زده و از راه بحر احمر به کانال سوئز که به امر شاهنشاه هخامنشی در مصر کنده شده بود، رسیدند و ارتباط دریایی و نظامی بین مدیترانه و هندوستان و در واقع بین اروپای امروزی و هندوستان را برقرار کردند.

هردوت، مورخ یونانی نوشته است که:

«قسمت بزرگ آسیا، بوسیله ی داریوش کشف شد و این در زمانی بود که او می خواست بداند رود سند در کجا به دریا می ریزد، این رود پس از نیل رود بزرگی است که در آن بُزمجه یافت می شود.»

در میان اشخاصی که داریوش از آن ها انتظار اطلاعات صحیح داشت و برای کشف این موضوع او را مأموریت داد، اسکیلاس یا سیلاکس نامی بود از اهل کاریاند. این هیئت از شهر «کاسپاتیر» از اراضی «پاکتیا» حرکت کرد و به طرف مشرق به دریا سرازیر شد، بعد فرستادگان به طرف مغرب رفتند و در ماه سی ام به جایی رسیدند که لیبی را دور زدند و پس از آن داریوش مردم هند را به اطاعت خویش درآورد.

بنا بر روایات هردوت هیئت فرستادگان داریوش از رود سرازیر شده و سواحل مکران و بلوچستان امروزی در دریای عمان را پیموده به خلیج فارس آمدند، و از آن جا از سواحل عربستان گذشته و از باب المندب وارد بحر احمر گردیدند و پس از طی ترعه ای که به امر شاهنشاه هخامنشی در مصر ساخته شده بود و امروز کانال سوئز به جای آن قرار دارد به مصر سفلی وارد شده و از آن جا به دریای مدیترانه رفتند. این هیئت در سواحل آفریقا مطالعات و مشاهداتی نمودند که به عرض شاهنشاه رسانیده شد.

بی شک جزیره ی خارک کنونی در راه بازرگانی مهم دریایی عهد هخامنشاهی که وسیله ی سریع و صحیح ارتباط مدیترانه و هندوستان و راه پر برکت اقتصادی و تجارتی روزگار هخامنشی بوده است، نقش مهمی داشته و روزگار رونق و آبادانی خود را در آن عهد به خوبی دیده است.

در این زمان ها است که هند غربی به نام شهرستان هندوش درآمده و یکی از شهرستان های کشور بزرگ شاهنشاهی هخامنشی است و در کتاب ها می خوانیم که یک زن هندو به نام بوساسا مهمانسرایی در شهر کیش بر پا نمود.

 


 

پانوشت ها:

1. تاریخ تمدن تألیف ویل دورانت ترجمه ی فارسی بخش اول چاپ تهران 1337 شمسی.
2. Nar Marratu نگاه کنید به:

Atlas Historique I'antiquite , Carte II , Presses Universitaire Paris, 1955.

3 و 4 و 5. رجوع شود به کتاب تاریخ تمدن تألیف ویل دورانت ترجمه ی فارسی چاپ تهران ذیل سومر - اکد - عیلام و بابل و به کتاب تاریخ ایران تألیف سر پرسی سایکس ترجمه ی فخر داعی گیلانی جلد اول چاپ تهران 1335.

 


 

بن نوشت:

خلیج فارس - احمد اقتداری، تهران فروردین 1345

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه