شعر
سرزمین من - احمد علی دوست
- شعر
- نمایش از سه شنبه, 07 دی 1389 10:24
- بازدید: 11415
از سرزمین من، چه قدر گل آفتاب رست.
کز بوی خوش مشام جان و جهان پر شمامه کرد.
آب و هوا و بستر صد رنگش،
دردانه ها به دامن این خاک پرورید،
بس طرفه آفرید و به تاریخ هدیه کرد.
و طی هزارهها، در آسمان دانش و عرفان و معرفت
صدها ستاره ریخت و بر اوج ها نشست
***
آنک ستارهها:
گندآوران عرصه پیکارش
با همتی گران و بسی سخته تر ز سنگ،
کایمن نموده مرز نیاخاک پر گهر، از شر هر گزند.
***
پیری حکیم، تخم سخن پاشید،
بر تارکی، حماسه و اسطوره،
کاخ بلند فخر و هویت ساخت.
***
مردافکنی که کرد علم چرم پارهیی،
رسم ستم ز بیخ و بن بر کند.
بازوی غیرتی که تا رمق جان کمان کشید،
حد و حصار سرزمین مرا در قباله کرد.
***
فرزانهیی که درد وطن داشت،
آزادگی به بام جهان درداد.
با ساز و برگ حق طلبی در مصاف ظلم،
ستوار ماند و دلیری کرد.
و شکرانهی حضور پر آوازش،
در امتداد خاطره ها جاری ست.
***
و اینک، با من بگو به مهر،
آیا سزاست که این نسل پر امید،
نسلی از آن تبار، سرشار از غرور،
پر می کشد به غربت آفاق دور دست،
بی پشت و بی پناه،
در کام این قرن نانجیب، غرقهی گرداب می شود.
آیا سزاست؟...
***
جهل است یا که قهر؟
مقراض دست کیست که می بردش ز خشم،
پیوندهای نازک ناز جوانه ها،
مقراض دست کیست؟!
بشنو که گفته اند: پندی اما، برهنه و تلخ
«قندیل های قصر یخی آب می شود»
«با اولین اشعهی تابان آفتاب»