یکشنبه, 02ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی شعر فلات آریان - سرودهٔ بانو هما ارژنگی

شعر

فلات آریان - سرودهٔ بانو هما ارژنگی

ايران فرهنگي

به ایرانم، به ایرانِ جوانبختِ بلندآوازه‌ی پیرم!

این سروده زیبای بانو هما ارژنگی را در این نشانی بشنوید

 
درود من بر ایرانم، به گردان و دلیرانم،

به آنانی که در راه وطن جان را فدا کردند،

به هر گمنام و نام آور  که از مهر وطن ره توشه ای دارد،

درود من برآن  کاو در دل خود عشق می کارد...

***

من اینک در سر شوریده ام، عزمی دگر دارم

بر آنم  تا که از پشت غبار قرن‌های رفته و تاریک،

نقاب از چهره‌ی ایام  برگیرم

غبار از قامت تاریخ برشویم

و در رگهای پر مهر تو ای: پاینده ایرانم،

چو خونی تازه بر جوشم ،غزل خوانم، سر افشانم ...

در این  سرمستی رویا، که هر سو توسن پندار من با شوق می‌تازد،

از اعماق قرون خفته  در خاک فراموشی ،

خروشی می رسد بر گوش ،

به چشم و دیده ِ ناباورم  ناگاه، فلات آریان ها می شود پیدا ...

تو گویی همچو رود زنده‌ای از کوه و دشت و جنگل و هامون

ز هر کوی و ز هر برزن،

همه انسان با فرهنگ می جوشد

و در حجم زمان رفته، زنجیری به هم پیوسته می سازد...

نگاه من ، در این هنگامه جوشان،

 به هر سویی نظر دارد

و جان عاشقم  در رستخیزی این چنین عزم سفر دارد

به هر سو مرکب اندیشه ام  اینک گذر  دارد...

                                               ****

گذار من  به پامیرم  که آن  اول سرای آریان ها بود

به قفقازم، که تاج  سرزمین و فخر ایرانست

همان ، کاو آرزویش  تا همیشه  در دل  و جانست.

به در بند و آران  و ایروان  و شکی  و شروان ،

به مردان  و  زنانش ، آن همه  یاران  با ایمان

به آذربایگان، آذر سرای  روشن  و  رخشان

به بحر  کاسپیان، آن سبز گون گنجینه گوهر...

به نجوای نسیمی از بلندای غرور  قله  البرز،

به یاد  آرش  و تیر و کمان  و جان .

به غوغا و خروش بی امان سند

وان سالار جان  بر کف  جلال الدین خوارزمی.

به بلخ  و  بامیان و آن هرات  پیر،

که مولانا و انصاری  ز خاکش رست

به یاد بوی جوی مولیان

چاچی کمان رستم  و

 ناز سیه چشمان  و شعر خواجه‌ئ  شیراز..

به  گنجه  آن نظامی پرور گنجینه پردازش،

به عشق  لیلی و مجنون  و آن شیرین غمازش ،

به  رود هیرمند و کا بل و هامون،

به  زابل، مامن اسطوره های پاک

به گسردان سرافراز و دلیر پارت ،

به  سام و زال و سیمرغ و به  فَر  رستم  دستان ،

به مردانی  که  گویی  از دل  خورشید  جوشیدند

و پندار سیاهی را ز قلب خاک بر چیدند.

به  زرتشت سپنتا،

آن که  یکتایی مزدای اهورا  را نوید آورد،

همان، کاو گوهر پاک خرد را

رهنمای راه انسان کرد،

همان، کایین نیکی، شیوه  فرزانگی  گسترد..

                                                ****

گذار من  به خاک سر زمین پارس،

آن  دروازهِِ  بگشوده بر خورشید ،

آن دیوارهای سنگی  خاموش ،

آن تندیس‌های ما یه‌یِ  اعجا ب ،

آن اعجازهای  تا ابد مانا،

 به کورش ، آرمان خواه  بهین آیین ..

                                                ****

گذارم  بر خلیج پارس،

آن  در یای گوهرزای ایرانی  و

آن گنجینه های خفته در قلب پر آوازش ..

 گذاارم بر  میان رودان، دل ایران،

فرات و دجله و کارون ،

به ایوان مداین ، تیسفون، بغداد ،

به خاقانی ، بر آن دل‌های عبرت بین ...

گذارم سوی کرمانشاه و  کوه  بیستون  و تیشهِ فرهاد،

همان  کاو  بر سر سودای شیرین، جانِِ شیرین داد.

 و ...

صدها نقش‌های بوالعجب بر سنگ‌های کوه برکنده،

ز دوران‌های بگذشته

نشانی از نشان داران تاریخی جهان گستر..

و من ، سر گشته و حیران،

میان  یادمان های هزاران سالهِ تاریخ و فرهنگ اهورایی ،

سمند یاد می رانم

و آن مز دای دانا را  به یاری باز می‌خوانم

که تا هستی ده یکتا

به کار این جهان ، بار دگر سامان  نو بخشد

و قلب خاک را از قهر دُروندان  تُهی سازد

 و ایران مرا در پرتو مینوی پاکش جاودان دارد.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه