پنج شنبه, 17ام آبان

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی شعر شعرهای دوران کودکی

شعر

شعرهای دوران کودکی

باران

باز باران،
با ترانه،
با گهرهای فراوان
مى خورد بر بام خانه.
 
یادم آرد روز باران:
گردش یک روز دیرین
خوب و شیرین
توی جنگلهای گیلان:
کودکی ده ساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چُست و چابک.

با دو پای کودکانه،
می دویدم همچو آهو،
می پریدم از سر جو،
دور می گشتم ز خانه.
 
، می شنیدم از پرنده
داستانهای نهانی،
از لب باد وزنده،
رازهای زندگانی.
هر چه می دیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا،
شاد بودم.

جنگل از باد گریزان
چرخها می زد چو دریا
دانه های گرد باران
پهن میگشتند هر جا.
برق چون شمشیر بران
پاره می کرد ابرها را
تندر دیوانه غران
مشت میزد ابرها را.
 
سبزه در زیر درختان
رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان
جنگلِ وارونه پیدا.
بس دلارا بود جنگل.
به! چه زیبا بود جنگل !
بس گوارا بود باران.
به ! چه زیبا بود باران!
می شنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای اسمانی:
« - بشنو از من. کودک من!
پیش چشم مرد فردا،
زندگانی - خواه تیره، خواه روشن -
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. »

 

کتاب خوب

من یار مهربانم              دانا و خوش زبانم
گویم سخن فراوان          با آنکه بی زبانم
پندت دهم فراوان            من یار پند دانم
من دوستی هنرمند        با سود و بی زیانم
از من مباش غافل          من یار مهربانم

خدای خوب مهربان
داده به ما گوش و زبان
بخشیده مارا دل و جان
چشم و سر و دست و دهان
او داده مارا عقل و هوش
اوداده مارا آب و نان
از شکر نعمتهای او
ما زنده ایم و پر توان 
 

فرزندان ایران
ما گلهای خندانیم ......... فرزندان ایرانیم
ما سززمین خود را ......... مانند جان می دانیم
ما باید دانا باشیم........ هوشیار و بینا باشیم
از بهر حفظ ایران .......... باید توانا باشیم
آباد باش ای ایران ....... آزاد باش ای ایران
از ما فرزندان خود ........ دلشاد باش ای ایران

 
اشک یتیم
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودکی یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی گوژپشت و گفت
این اشک دیده ی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خَرَد و مُلک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیّت خورد، گداست
بر قطره ی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آن چنان کسی که نرنجد ز حرف راست

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید