شاهنامه
شایسته سالاری در شاهنامه
- شاهنامه
- نمایش از یکشنبه, 11 اسفند 1392 11:34
- بازدید: 8334
برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، شماره پنجم، از تابستان تا زمستان 1382 خورشیدی، صفحه 86 تا 87 به نقل از روزنامهی ایران، 14 آذرماه 1379
مهینبانو ترکماناسدی
گزنفون، حکیم یونانی مینویسد: دیدگاه کوروش بزرگ نسبت به جامعه بر پایهی شایستگی استوار بوده است. شاهنشاه هخامنشی بر این باور بود که چون شایستهترین کسان، پاداش شایستگی خویش یابند، همچشمی نیک پدید میآید. از این رو، حتا در مهمانیهای خویش جایگاه ممتاز را همیشه به یک نفر نمیداد. پادشاه با شایستگی در انجام کار، جایگاه افراد را تعیین مینمود و با سستی و ناشایستگی، او را به درجهی پایینتر میگمارد. کوروش بزرگ، شرم داشت از اینکه شایستهترین کسان به برترین جایگاه از سوی او سرفراز نشوند (برگرفته از کتاب سیرت کوروش کبیر / نوشتهی گزنفون / برگردان: وحید مازندرانی/ رویهی 294).
آنچه را که جهان امروز «مردمسالاری» مینامد و آرزومند دستیابی به آن است، در ایران باستان چنان که نمونهیی از آن بیان گردید، «شایستهسالاری» بوده است و از گزینش پادشاه که شایستهترین کس بود تا پیشههای دیگر انجام میپذیرفت؛ و این یکی از رازهایی است که نیکبختی ایرانیان را در برمیگرفت و این چنین، شهریاری پهناور ایرانزمین بر پهنهی جهان آن روزگار فرمانروایی میکرد و برای چهار گوشهی جهان، فرمان میفرستاد.
«شایستهسالاری» در ایران به گونهیی بود که کودکی فرهنگی و دانشور از شارسانی (شهرستانی) دور به دربار پادشاهی چون "خسرو انوشیروان" راه مییافت و به نیروی خرد و بایستگی بر تخت وزارت جای میگرفت، و آن کودک، بزرگمهر بود. در چنین جامعهیی که پایهی آن بر شایسته بودن شهروندان استوار بوده است، اندیشهوران، خردمندان، استادان، دانشپژوهان، پزشکان، فرهنگیان، مهندسان، طراحان، هنرمندان و... در سایهی آسایش و آرامش زندگانی میکردند، و نه تنها از کشور گریزان نبودند و به ناچار بر سرزمینهای دیگر روی نمینهادند، که ایرانزمین جایگاه فرهمندی برای فرزانگان سراسر جهان بود، و دربار خسروان نیز نشستگاه بینشوران و فرهیختگان بوده است. نمونهاش را از زبان پیر میهنمان بشنویم:
دل شاه کسرا پر از داد بود
به دانش، دل و مغزش آباد بود
به درگاه بر، موبدان داشتی
ز هر دانشی، بخردان داشتی
بر بالای درگاه دانشگاه جندیشاپور، این سخن شاپور ساسانی نقش بسته بود: "شمشیرهای ما مرزها را میگشاید و قلم و دانش ما، دلها و اندیشهها را". نویسنده و پژوهشگر عرب "جاحظ" در کتاب "تاج (1)" به فرهنگ پادشاهان ایرانی میپردازد. وی فرهنگ پادشاهی را زیبندهترین فرهنگ میداند و پادشاه را شایستهترین کس. از این روست که در ایران باستان حتا گزیدگانی چون "جهانپهلوان رستم"، بر تخت پادشاهی، گستاخانه پای ننهادند و ارج آن را نیک دانستند. آیا ما به این فلسفهی شگرف اندیشیدهایم؟
چو گفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد بر آن کس که گفت
که: "با دخمهی تنگ بادی تو جفت
مرا تخت زر باید و بسته شاه؟!
مباد آن بزرگی، مباد این کلاه"
گزین کرد از ایران ده و دو هزار
جهانگیر برگستوان و سوار
رها کرد از بند، کاووس را
همان گیو و گودرز و هم توس را
زو «که فر کیان داشت فرهنگگو»
در شاهنامه که مجموعهی آیین بزرگی ایرانیان است، هر شاهزادهیی نیز شایستهی بر تخت نشستن نیست، چنان که پس از کشته شدن نوذر، انجمن مهستان فرزندان او را زیبندهی تخت شاهی نمیدانند. زال، مهتر انجمن مهستان میگوید: فرزندان نوذر، توس و گستهم برازندهی شهریاری نیستند. پادشاه باید فزون بر آن که شاهزاده باشد، فرهنگ پادشاهی بداند و از آنچه بر ایران گذشته نیک آگاه باشد. هنجار بخشیدن و نگاهداری سپاهیان کاری بسیار دشوار است. سپاه چون کشتی است و باد و بادبان این کشتی شاهنشاه است.
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها به یاد
به کردار کشتی است کار سپاه
همش باد و، هم بادبان تخت شاه
هر آن نامور کاو نباشدش رای
به تخت بزرگی نباشد سزای
اگر داردی توس و گستهم فر
سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بر ایشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه پیروزبخت
از این رو انجمن مهستان پس از نشستها و رایزنیها "زو" را بر تخت شهریاری مینشاند.
ز تخم فریدون بجستند چند
یکی شاه، زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور تهماسب، زو
که فرکیان داشت، فرهنگگو
کیخسرو «سزاوار را بخش تخت و کلاه»
گیو، به فرمان خجسته سروش، خسرو، فرزند سیاوش را به ایرانزمین میآورد و کاووسشاه او را بر اورنگ زرین مینشاند و تاج کیانی بر سرش میگذارد. همهی گردان و پهلوانان بر پادشاهی "کیخسرو" آفرین میخوانند، مگر توس، سپهسالار ایران که "خسرو" را زیبندهی پادشاهی نمیداند.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند
ببستند گردان ایران کمر
جز از توس نوذر، که پیچید سر
که او بود با کوس و زرینه کفش
هم او را بدی کاویانی درفش
سپهدار توس بر این باور است که چون جهانداری از نژاد افراسیاب بر تخت نشیند، بخت ایران را به خواب درمیآید. وی میگوید: "فریبرز از خسرو برای پادشاهی سزاوارتر و شایستهتر است و از هیچ سوی نژادش به دشمن نمیرسد،. تا فرزند باشد نبیره چرا تاج بر سر گذارد؟".
فریبرز فرزند کاووسشاه
سزاوارتر زو به تخت و کلاه
به هر سو ز دشمن ندارد نژاد
همش فر و زیب است و هم نام و داد
بین سپاه ایران بر سر پادشاهی خسرو، نوهی کاووسشاه و فریبرز، فرزند شاه کاووس دوگانگی رخ میدهد تا جایی که سپهدار ایران، توس با کاویانی درفش در یک سوی، و سپهدار گودرز با لشکریانش در سوی دیگر روبه روی هم صفآرایی میکنند. کاووسشاه هر دو سپهدار را به کاخ فرا میخواند. گفتوگویی تند در پیشگاه کیکاووس بین توس و گودرز درمیگیرد. در پایان، گودرز به کاووسشاه میگوید: دو فرزند پرمایه را نزد خود بخوان و با آنان به گفتوگو بنشین، آن که را شایستهتر است تخت و کلاه را بدو بسپار.
به کاووس گفت: "ای جهاندیده شاه
تو دل را مگردان از آیین و راه
دو فرزند پرمایه را پیش خوان
برخویش بنشان به روشنروان
ببین تا زهر دو: سزاوار، کیست
که با برز و با فرهی ایزدیست
سزاوار را بخش تخت و کلاه
اگر سیر گشتی ز تخت و سپاه"
کاووسشاه این رای را نمیپذیرد و میگوید؛ هر دو فرزند در بر من یکسانند. اگر من یکی از آنها را برگزینم، دیگری دلش از من پر از کین میگردد. چارهای میسازم که هر دو، کینهیی از من در دل نداشته باشند؛ و آن گشودن دژ طلسمشدهی بهمن است. دو سپهدار با این پیشنهاد همرای میگردند، و سرانجام، طلسم دژ بهمن به دست کیخسرو گشوده میشود و شاه آزادگان با سپاهیان به دژ میآیند.
در دژ در شدن آن شاه آزادگان
ابا پیر گودرز کشوادگان
سپهدار توس «تو را زیبد این نام و این دستگاه»
کیخسرو یک سال در دژ بهمن نشست دارد، آنگاه پیروزمندانه به پایتخت روی مینهد. بزرگان او را پذیره میشوند. سپهدار توس، درفش کاویانی و زرینه کفش را نزد شاه برده، و میخواهد نشان سپهداری را به پادشاه بسپارد تا به شایستهترین کس بدهد. توس از اندیشهی بیهوده و کردار خویش سخت پوزش میخواهد.
همان توس با کاویانی درفش
همی رفت با کوس و زرینه کفش
بیاورد و، پیش جهانجوی برد
زمین را ببوسید و او را سپرد
بدو گفت: "کاین کوس و زرینه کفش
خجسته همین کاویانی درفش
ز لشکر ببین تا سزاوار کیست
یکی پهلوان از در کار کیست"
ز گفتارها پوزش آورد پیش
بپیچید از آن بیهوده رای خویش
شهریار بخشندهی پوزشپذیر، سپهدار سرکش را مینوازد، و به او میگوید، این درفش کاویانی و این کفش زرین که نشان سپهداری ایرانزمین است زیبندهی تو است، و جز تو شایستهی دیگری نیست.
جهاندار پیروز بنواختش
بخندید و بر تخت بنشاختش
ورا گفت: کاین کاویانی درفش
همین پهلوانی و زرینه کفش
نبینم سزای کسی در سپاه
تو را زیبد این نام و این دستگاه
جز از تو، کسی را سزاوار نیست
به دل در، مرا از تو آزار نیست
شاه بیداردل و آگاه درمییابد که با بر کنار کردن مخالفان، از سپهسالار گرفته تا دستاندرکاران شایستهی دیگر، هنجار کشور از هم میگسلد و دوگانگی پدید میآید. او خود را نماد همبستگی مردم ایرانزمین میداند، از این رو با برخورداری از فروغ خرد، کشور را آباد و آرامشخاطر اندیشمندان را فراهم میکند.
بهرام گور «ـ به شاهنشهی، در، چه پیشآوری؟»
ایرانیان آزاداندیش، بر پایهی خرد، میآزمودند و برمیگزیدند. چنان که: همگان، بهرام گور را به پادشاهی نمیخواهند؛ از این رو آزمایشی سخت میگذارند. آنان تاج را روی تخت پادشاهی مینهند و دو شیر غرنده را با زنجیر بر دو پایهی تخت میبندند؛ هر کس تاج را از بین دو شیر از روی تخت بردارد و بر سر نهد و بین دو شیر بر تخت نشیند، همو سزاوار پادشاهی است.
بهرام پس از نیایش یزدان پاک، با گرز گاوسر به سوی تاج و تخت روی مینهد. یکی از شیران درنده زنجیر میگسلد و غران و دمان سوی بهرام میشتابد، بهرام با گرز چنان بر سرش میکوبد که جهان را پیش چشمش تیره و تار میکند، و دمان به نزدیک شیر دیگر آمده، زمان به او نمیدهد، گرز را بالا برده بر سرش میکوبد. آنگاه تاج دلافروز را برداشته بر سر مینهد و بر تخت پادشاهی مینشیند.
وز آنجا بیامد خردمند شاه
نهاد آنگهی روی را سوی راه
همی رفت با گرزهی گاوروی
چو دیدند شیران پرخاشجوی
یکی زود زنجیر بگسست و بند
بیامد بر شهریار بلند
بزد بر سرش گرز، بهرام گرد
ز چشمش همه روشنایی ببرد
بر دیگر آمد بزد بر سرش
فروریخت از دیده خون بر برش
جهاندار بنشست بر تخت عاج
به سر برنهاد آن دلافروز تاج
سالار شایسته و توانای ایرانزمین چون تاج بر سر میگذارد و بر تخت شهریاری جای میگیرد از مردمی که بر او شوریده بودند، کینه بر دل نمیگیرد و مردم را نمیآزارد. او برای شادمانی مردمان، رامشگرانی را از هندوستان به ایران گسیل میدارد؛ و چون گنج پادشاهان پیشین را مییابند و به بهرام گزارش میدهند، او فرمان میدهد آن گنج را بین مردمان پخش کنند. این است شیوهی رهبری توانا و درستاندیش؛ و این بود نمونهای از آیین آن جهانداران که خردورزی را بر کشور چیره میکردند. داستانها و سرگذشتهایی که بر این آب و خاک گذشته است، به ما نکتهها میآموزد که اگر آن را به کار نبندیم زمانه با تلخی آن را به ما خواهد آموخت.
پینوشت:
1- کتاب تاج: نوشتهی جاحظ، برگردان زندهیاد "حبیبالله نوبخت". مردی دانشمند با طبعی روان که از پایان دورهی ساسانی تا پایان انقلاب مشروطیت، شاهنامهیی را با شیوهی شاهنامهی فردوسی سروده است که شوربختانه کسی از آن یاد نمیکند.