گزارش
سفر به مصر - 3
- گزارش
- نمایش از چهارشنبه, 30 فروردين 1391 14:13
- بازدید: 6211
برگرفته از کتاب صَفیر سیمرغ، صفحه 374-385
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
در تلویزیون قاهره
تلویزیون قاهره دعوتی کرد که گفت و شنودی داشته باشیم. دوست ما آقای دکتر شتا ترجمه میکرد. مصاحبهکننده یکی از آن زنان چکمهپوش سیگار به دست بود. نظیر بعضی از خانمهای تلویزیون آن زمان ایران. به این نوع زنان در راهرو ساختمان تلویزیون قاهره زیاد برمیخورید. جوانهای کارمند هم کم و بیش از همان قماش بودند. بعضی ریش گذارده بودند، که آن نیز نه نشانة دینداری، بلکه ناشی از مد بودن بود. به من گفتند که زیباترین زنان مصر در تلویزیون کار میکنند، و گویا تمایلی هست که بشرههای سفید و بورهای از نژاد بالکان، بیشتر به این دستگاه راه پیدا کنند. البته رنگ کردن مو هم جزء فرائض بود. خانم «جیلان» که مصاحبهگر من بود، یک روسری پشمی در هوای گرم روی سرش انداخته بود، که او را به شکل زیبایان سردسیری سوئدی درآورد. ادعا داشت که داستاننویس نیز هست. با آن که سراپای خانم در تجدد غوطهور بود، دم از اسلام هم میزد. ( در آن زمان جریان اسلامی شدن شروع به دم زدن کرده بود.) این وصلت اسلامگرائی و تجدد، یعنی همکاری «جیلان» و آن جوان محاسندار که از بیخ حلق حرف میزد دو قطب تلویزیون قاهره را تشکیل میداد، و مصر میان این جاذبه در نوسان بود. در دنیای معاصر شرق هیچ چیز از قشر بیرونی آنسوتر نمیرود. بدوبدوهای متظاهرانه دیده میشود، که مثلاً از فرط کار تا چهار بعد از ظهر ناهار نخوردهاند، در حالی که کار چندانی صورت نگرفته، تظاهر به دینداری و دینگرائی نیز هست، در حالی که تا مغز استخوان غرب زدهاند.
خانم «جیلان»، ایران را کشور «صدیق شفیق مصر» خواند، و سه سوال از من کرد، که گویا این هر سه موضوع در خود مصر هم مطرح بود:
1ـ ارتباط شعر جدید ایران با سنت اسلامی ایران.
2ـ زبان عامیانه و زبان کتابی و چگونگی برخورد این دوباهم.
3ـ خیام و دیدی که راجع به او هست در ایران.
جوابهایی در حد توان دادم که دکتر شتا ترجمه کرد. چند روز بعد پخش شد. ساختمان تلویزیون با آنکه بیش از پانزده سال نبود، که ساخته شده بود، کمنظافت و بیانضباط نگاه داشته میشد.
چون دور، دور نمایش و تحریک و تخدیر عوام است، کسی که استعدادی در نمایشگری داشته باشد، پول خوبی عاید خود میکند، درحالی که حقوق یک استاد سابقهدار را 100 لیره در ماه ذکر کردند، گفتند که خانم جیلان برای هر جلسه مصاحبه (نیم ساعت) 20 لیره مزد میگیرد، که به این حساب ممکن است درآمد روزانة او معادل درآمد ماهانه یک استاد یا یک قاضی باشد.
گفتگو با چند مصری
به ما گفتند که پانصد سرمایهدار در مصر هستند که به آنها «گربههای چاق» Fat Cat لقب داده شده است. پنج تن از میان آنان از همه فربهتراند و خود سادات هم یکی از آنان دانسته میشد.
عثمان احمد عثمان، فرد دیگری بود. داماد سادات، دیگر، و خالة ناصر، دیگر، و اشرف مروان هم یکی از آنها بود.
اینان گروه تازه به دوران رسیده بودند که سررشتة کارها در دست آنها بود. رابطة مصر با کشورهای نفتی عرب مبتنی بر سازش است. آنها به او کمک مادی میکنند و مصر به آنها کمک معنوی. البته سازش در بالا در میان طبقة حاکمه صورت گرفته است.
مصریها به نفتیها میگویند که سربازان مصر در صحرای سینا کشته شدند و نفت بدان علت گران شد. اگر آنها کشته نشده بودند، این درآمد عاید کشورهای شما نمیشد، پس باید سهم مصر را بپردازند.
استدلال درستی هم هست، حتی سهم مصر کمتر از آنچه مستحق بود، پرداخته میشد. روشنفکران دلزده و فقیر بودند. میبایست وقت و نیروی خود را صرف تلاش معاش کنند. بعضی از آنان خود را به مزدوری در خدمت کشورهای ثروتمند عرب میگذاشتند. از این وضع البته ناشاد بودند. ولی چارهای هم نداشتند. به من گفتند که رئیس سابق دانشکدة ادبیات دانشگاه قاهره، به نام بکر، در عربستان سعودی دیوانه شد و خود را از طبقة نهم ساختمان پرت کرد. او گفته بود که زندگی در این کشور (یعنی عربستان) دیگر تحملپذیر نیست، زیرا هیچ معنویت در آن وجود ندارد.
جوانهای مصر بیش از پیش به مذهب روی بردهاند، بخصوص بعد از شکست سال 67. کمونیست در مصر زیاد نیست. البته تعدادی التقاطی هستند، یعنی کمونیست مذهبی که هم این را بخواهند و هم آن را.
موضوع ناصر هنوز مورد بگومگو است. بعضی میگویند ریگی به کفشش بود، و گرنه پسرش اینهمه پول را از کجا آورده و یا زنش که 100 تاکسی دارد. گفته میشد که روزنامهها گاهی حملههایی به ناصر میکنند، ولی منظورشان سادات است. جرأت ندارند که مستقیم از سادات انتقاد کنند.
همۀ روشنفکران مهم و با نام، در زمان ناصر، او را تمجید کرده و مدح گفته بودند، ولی هم اینان اکنون از او بد میگویند. شخصی کتابی نشر داده، و مدایح کسانی را که اکنون بدگوی او هستند، در آن جمع نموده است. طه حسین و توفیق الحکیم هم مداح ناصر بودهاند، و اکنون توفیق الحکیم طور دیگری از او حرف میزند. خانوادة ناصر هنوز حقوق او را دریافت میکنند و مبلغ آن در ماه 1000 لیره بوده است.
این حرفها را که در این جا نقل کردم، از زبان کسانی شنیدم که جزو ناآرامان کشور و مخالفان دولت بودند. بر سر هم میتوانم بگویم که عسرت دوران ناصر و سیاست حادثهآفرین او خوشایند روشنفکران و آرامشطلبان مصر نبوده است. سادات تعدیلی نهاده، ولی در مقابل فساد رشد کرده بود.
تابلوهایی که در ادارات از عکس سادات (رئیس) بر دیوار نصب بود، به من گفتند که پشت آن عکس ناصر است، تا در صورت اقتضا آن را بگردانند.
اقصر
عازم اقصر شدیم که در نیمه راه جنوب است، به فرودگاه رفتیم، ولی پرواز هواپیما لغو شد. جهانگردان سویسی غُر میزدند و عصبانی بودند. میخواستند پول خود را پس بگیرند. وقتی سویسی با بینظمی روبرو شود، آن را یک فاجعه میبیند. فرودگاههای مصر برای هواپیماربایی مناسبترین جاست. عجیب است که هر روز یک چنین اتفاقی نمیافتد. کسی به کسی کاری ندارد. وارد شوندگان و خارج شوندگان با هم مخلوط میشوند، و نظارتی در کار نیست.ولی در عوض، محیط نرم و دوستانه و آزاد برقرار است.
سرانجام سوار شدیم. از فراز هوا باز همان باریکة زندگی بخش نیل را میبینید، و گرداگردش صحرای برهوت. نیل با پیرامون سبزش، در کنار دریای رمل، چون موجود فکور غریبی است که به راه خود میرود و با همة اطراف خودبیگانگی دارد.
اقصر واقعاً زیباست. نیل در آن با تمام شکوه و هیمنة خود جلوه میکند. درختها در دو سویش قد کشیدهاند، بیاعتنا به یادگارهای چندهزار ساله گرداگرد خود.
ما را در هتل Winter Palace منزل دادند که یک هتل قدیمی معنون است. جمعیت خارجی در آن موج میزد.
شب به برنامة «آوا و نور» رفتیم (الصورت و التصویر) به سه زبان عربی و انگلیسی و فرانسوی متکلم بود. پایگاه آن معبد «کارناک» است که پرستشگاه آمون، خدای خدایان مصر بوده است. شب با شکوهی بود.
نزدیک سیصد نفر بودیم. اکثراً فرانسوی. عدهای نیز ایتالیایی و اسپانیایی بودند. پیر و جوان و زن و مرد. بعضی بچه به بغل.
همگی با خضوع و خلوص ایستاده گوش میدادند. در برابر هیبت تاریخ و هیبت هنر، در برابر ارواح کاروان رفتگان که به قول خیام «هفت هزار سالگان» دهر بودند. «کارناک» مهمترین معبد مصر است، و گویا عظیمترین بنای مذهبی دنیا باشد.
در هوای ملایم، در زیر آسمان پرستارة شفاف نیلی رنگ ایستادیم. آسمانی روحانی که سهمی اساسی در ایجاد این کاخ عجیب مذهبی داشته است.گوش دادیم به صوت ویرانهها، غرقه در نور.
گوش دادیم به صوت ویرانهها، غرقه در نور. خرابههای منجمد شده در سکون، در عظمت در خود فرو رفتة خود؛ مانند انسانهای صاحب نبوغ که فرتوت شده و از کار افتادهاند، ولی هم تأمل، هم احترام و هم رعب برمیانگیزند. آدم حیرت میکند در مقابل آنهمه کار، که بشر، این موجود میرندة حقیر، توانسته است انجام دهد. آنهمه شکیبایی، آنهمه مقاومت، مانند خود نیل که طی هزاران سال بنحو مداوم، خستگیناپذیر، آمده و گذشته. میلیونها زندگی گذرا، به هم پیوند خورده، بارآور شده، و حاصل آن، مانند زغال که تبدیل به الماس بشود، در قالب این بناها و نقشها، جای گرفته. چون به کسوت هنر درآمده، گویی زندگی جاودانی یافته. این مردم با ولع و ایمانی اعجابانگیز میخواستند زندگی را به صورت متحجر و در هیکل سنگها و در قالب نقشها پایدار سازند. همة این شگردها برای فرار از نابودی بوده است.
آدم مصر را که میبیند، نظرش در برابر زندگی عوض میشود. گذشته در نظرش خیلی پیچیدهتر و مفهوم زندگی خیلی شگرفتر نمود میکند. مصر را که میبینید، کشورهای دیگر به نظرتان کوچک مینماید. این سئوال نیز، به ذهنتان میآید که قومی که اینگونه انباشته از باور مذهبی بوده است، آیا میتواند اکنون از دین روی برتابد، متجدد و علمی بشود؟
مصر کشور آب و سنگ است. از آب میگرفتند، و در سنگ تجسم جاودانی میدادند. «سپولیون»، باستانشناس فرانسوی (وی نخستین کسی بود که به کشف آثار باستانی و زبان مصری دست یافت.) برآورده کرده است که حدود 90 هزار کارگر در این معبد «کارناک» به کار پرداختهاند. به عنوان خادم و پیشهور و کارگر و هنرمند. خود او گفته است: «هیچ کلمهای در هیچ زبانی بزرگتر از تب نیست.» (منطقه اقصر)
بشر مصری واقعاً میخواسته است که با ایزدان مورد پرستش خود مخلوط شود، آفرینشی به سترگی طبیعت آرزو کند، و آسمان و زمین و زندگی و مرگ را به هم اتصال دهد. کارناک نمونهای از اوج کار انسانی است.روز بعد سوار درشکه شدیم و به تماشای معبد رفتیم.
پیرمردی راهنمای ما بود که دیگر خود جزو مومیاییها شده بود. باد ملایمی میوزید و با همة شکوه و رعنایی خود در پایین پای «شهر خدایان» میخرامید.
این همان مسیری بود ـ که از اقصر به سوی کارناک ـ که فرعون سالی یک بار آن را با قایق میپیموده و سپس از طریق خشکی بازمیگشته، به نشانة ستایش از خشکی و آب هر دو. سه روز توقف میکرده و مناسک مذهبی در معبد انجام میداده.
معبد در طی زندگی سه پادشاه ساخته شده است. سازندة اصلی رامسس دوم بوده است. (1225 پ.م)
بیرون دروازه، مجسمه قوچهایی را میبینید که بمنزله پاسداران معبد بودهاند؛ مهیب و در عین حال آرام، خفته بر جای. قوچ با گوشت خود، نمایگان رزق بشر شناخته میشده است. آنگاه وارد سرزمین ستونها میشوید، به تعداد 112، به شکل لوتوسهای باز و بسته، بیاندازه جسیم، و در همه این ستونها نقش و مجسمه «آمون» دیده میشود.
«آمون»، ایزد زندگی بوده است، در مقابل «اوزیریس»، که بانو ایزد مرگ است. مجسمه اگر با دست بسته و پای کژ شکل داده شده باشد، علامت مردگی است. اگر با دست باز و قدم به جلو، علامت زندگی، نشانه حرکت و روندگی. در همه این حجاریها زن و مرد، و خدا و بنده به هم آمیخته میشوند. پیرمرد راهنما به ما گفت که اوبیلیسکها «Obilisques» را (ستونهای مخروطی) که از سنگ یکپارچه هستند از اسوان میبریدند و روی دارهای صیقل خورده گرد میگذاشتند و پنج هزار مرد، طی سه ماه آنها را از اسوان به این جا میچرخاندند. آنگاه در پایگاه آن چند سوراخ درشت تعبیه میکردند. ستون را که نوکهایی داشت در آن سوراخها جا داده میایستادند.
ابیلیسک گذشته از آنکه میبایست به عنوان منارهای به کار رود، برای نشان دادن سایه و ساعت روز نیز بوده است، تا مردم بتوانند مراسم مذهبی خود را در ساعت معینی از روز انجام دهند. محمدعلی، خدیو مصر، چند ابیلیسک به رم و لندن و استانبول فرستاد که اکنون در آنجا برجایند؛ و ناپلئون یکی از آنها را به پاریس برد.
گر بخواهم در میان ساختههای دست و مغز بشری، چیزی به عظمت معبد کارناک به تصور درآورم، آنچه به نظرم میآید، مثنوی مولوی است که در کلام، همان سترکی سرگیجهآور را دارد. جز شخص فرعون و کاهنان خاص، احدی حق ورود به درون معبد آمون نداشته است.
از آنجا رفتیم به پرستشگاه «آفتاب». دو روزنه در بالای آن بود که هنگام طلوع و غروب خورشید، نور بر چهره «را»، «خدای آفتاب» میتابانید، و مردم در آن لحظهها به نیایش آن میپرداختند.
بعد حوض خاص را دیدیم که از آب چاه، نه از نیل، پر میشده، و فرعون در آن غسل میکرده، و مردگان را در آن شستشو میدادهاند و به جانب شهر دیگر، که جانب غرب بود روانه میکردهاند.
***
بعد رفتیم به معبد دیگری از اقصر که آن نیز متعلق به آمون است. رامسس دوم که یکی از بزرگترین فرعونان مصر است، آن را بنا کرده. وی شصت و چند سال سلطنت کرد و برای هر سالی ازعمر خود دستور ساختمان مجسمهای را داد که به این حساب 105 مجسمه میشود. به تعداد 105 سال عمر که از آنها اکنون 20 عدد باقی است.دویست فرزند داشت و سه دختر خود را به زنی گرفت.
آن عده از همسرانش که فرزند او بودند، چون از خون او بودند، تصویرشان روی پیکر او نقر شده است. زنهای دیگر جدا از او و چسبیده به او به نقش کشیدهاند.
اسکندر پس از تسخیر مصر، تصویری از خود، در کنار این هجاریها نقر کرد، که او در حال دادن هدیه به «آمون»، و یا گرفتن برکت از او، نشان میدهد، و این کار هنری در مقابل هنر مصر پیشین بسیار منحط مینماید.
بطور کلی هر هنری در برابر هنر مصر کهن حقیر است.
موزه اقصر نیز خیلی تماشایی بود. بتازگی افتتاح شده بود، در بنایی مجهز و آراسته. تعدادی مجسمه و نقش مربوط به همان محل در آن بود، بعضی فوقالعاده زیبا و استادانه. مجسمهای از یک نگهبان انبار گندم بود، بسیار زنده، باحالت مراقب و هوشیار، زانو در شکم فشرده و نشسته بود. مجسمه دیگر از کاهنی زانو زده، در حال دعا. همه اینها خیلی ساده و بیپیرایه که جانداریش در سادگیش بود. میشد گفت که کمال هنری است. چون هنرمند از روی عشق و ایمان کار میکرده، احتیاجی نمیدیده است که نامش گذارده شود. روال بر آن بوده است که حالت جانداری را در جماد بنهند.
***
آخر سر درشکه گرفتیم و برای دیدن بازار قصر رفتیم. میبایست قدری هم به زندهها پرداخت. محلی بود پررفت و آمد و با روح. دکانها همانگونه بود که در زمان ناصرخسرو، شاید هم کهنتر. متعدد و متنوع: نانوایی، آشپزی، حلبیسازی، بقالی، عطاری و ...
مردم جلو دکهها نشسته، در لباس سفید و دستار کوچک جنوبی یا قلیان میکشیدند، یا چای مینوشیدند، و حرف میزدند.
بعضی چرتزنان. محیط رها و بیدغدغه. بچهها بر سر هم قیافه خوب خورده داشتند. جنبه توریستی اقصر، اندکی محل را ثروتمند کرده است. از کنار چند خانه گذشتیم که بسیار عقب مانده و کثیف مینمودند. چند کاشانه متعلق به صد سال پیش بود، زوار در رفته و رنگ و رو رفته، با پنجرههای به سبک عربی.
به:
ایران
با کویرها، کوهسارها و خرابههایش
جهان بگشتم و آفاق سربسر دیدم
بجان تو اگر از تو عزیزتر دیدم