نامآوران ایرانی
در خلوت انس با حافظ - بخش دوم
- بزرگان
- نمایش از جمعه, 14 مهر 1391 16:07
- بازدید: 5721
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر سیدحسین محییالدین الهی قمشهای
اگرآن نورمطلق به لطف وعنایت ازلی، آفرینش را چون سایه حجاب ذات خود نمیکرد، هیچ چشمی از اوغباری نمیدید. پس به قول شیخ محمود:
از او چون روشنی کمتر نماید در احوال تو حالی میفزاید
این سایه همان است که خداوند فرمود: «الم تر انّ الله کیف مدّ الظل: یعنی آیا ندیدی که خداوند چگونه سایه (وجود خود) را گسترده ساخت؟» واین همان سایه است که افلاطون گفت: «جهان سایهای بیش نیست»؛ اما درعین حال همین سایه است که ازنور خبری میدهد؛ زیرا هستیاش بدان نور وابسته است.
سایه گر از وی نشانی میدهد شمس هر دم نور جانی میدهد
(مثنوی)
سایه گزیده لب خورشید را شانه زند باد سر بید را(مخزنالاسرار)
این سایه که عکس جمال معشوق است، به تعبیر حافظ صوفیان را در طمع خام انداخته که مگر به وصال او میتوان رسید، در حالی که آن نور نخستین مدام به خویشتن مشغول است و به قول سعدی، از حسن قامت خویش با ما نمینگرد. این معشوق هرچند درمقام استغنای ذاتی، ازعشق ناتمام کائنات بی نیازاست.
زعشق ناتمام ما، جمال یار مستغنی است
به آب و رنگ و خال و خط، چه حاجت روی زیبا را؟
(حافظ)
امّا چون کائنات ظهوری از جمال خود اوست، به خط و خال خویش نیز مهر میورزد و عشق کائنات به او، بازتاب عشق او به کائنات است.
پرّ و بال ما کمند عشق اوست موکشانش میکشد تا کوی دوست
(مثنو ی)
الا آنکه این ارتباط از سوی کائنات، فقــر و نیاز و احتیاج و از سوی او تمام شوق عنایت است:
سایه معشوق اگر افتاد برعاشق چه شد؟
ما به اومحتاج بودیم، او به مامشتاق بود
(حافظ)
وهرچند که معشوق عارفان، محبوب همگان است:
ز هر ذره نهانی ناله عشق تو بشنیدم
جهانی را رقیب خویش دیدم، ناله سر کردم
(الهی قمشهای)
و حافظ به ظاهر در آتش این غیرت میسوزد و ناله سر میدهد:
غیرتم کشت که محبوب جهانی، لیکن
روزوشب عربده با خلق خدا نتوان نکرد
هزارجان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع محفل دگری
اما عشق عامه مردمان تنها به صورتی و جلوهای است، و از این رو همه بتپرستند؛ زیرا در صورت آن بت توقف کرده و آن را پلی برای وصول به بتآفرین نکردهاند، یا بتآفرین را در او ندیدهاند تا بدانند که به گفته صدرالمتـألهین شیرازی معلول، مرتبة نازله همان علت است.
نظر بر بت نهی، صورت پرستی قدم بر بت نهی، رفتی و رستی
(نظامی)
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بتپرستی است
(گلشن راز)
اما عارفان حق را درهمه صورتها میبینند و درهمه عبادت میکنند؛ چنان که محییالدین گفت:
لقد صار قلبی قابلاً کل صوره فمرعی لغزلان و دیر لرهبان
و بیث لاوثان و کعبه طائف و الواح توراه و مصحف قرآن
ادین بدین الحب انی توجهت رکائبه فالحب دینی و ایمانی
قلب من پذیرای همه صورتهاست/ قلب من چراگاهی است برای غزالان وحشی/ و صومعهای است برای راهبان ترسا/ و معبدی است برای بتپرستان/ و کعبهای است برای حاجیان./ قلب من الواح مقدّس تورات است/ و کتاب آسمانی قرآن./ دین من عشق است/ و مرکب عشق مرا به هر کجا خواهد، سوق میدهد/ واین است ایمان و مذهب من. (ترجمانالاشواق، قصیده یازدهم)
ویلیام شکسپیر ـ شاعرآسمانی انگلیس ـ نیز درغزلی به آن واحد مطلق که کثرات بیکران عالم سایه اوست و او را در تمامی سایهها میتوان شناخت، باحیرت چنین اشاره کرده است:
What is your substance, where of are you made,That millions of strange Shadows on you tend?...
تو از کدامین گوهری/ که هزاران هزارسایههای شگفت، خود را در تو میآویزند/ و این چگونه تواند بود که:/ هر سایهای را صورتی و هر صورتی را طرزی و طرازی دیگر میبینم، و تو تنها یک ذات، / و تو تنها یک چیز./ اگر آدونیس را وصف کردهاند، /خطی از جمال تو خواندهاند، /و اگر چهره هلن را که مجموعه زیبایی است، به تمام و کمال ستودهاند، شبهی ناتمام از خیال تو تصویرکردهاند،/ و اگر از بهار و تابستان سخن گفتهاند، / این یک، سایه حسن تو، / وآن یک، سفرة احسان توست، / وما تو را در تمامی صورتهای سعادتبخش میشناسیم، / اما دروفای عشق/ نه هیچ کس به توماند و نه تو به هیچ کس مانی. (شکسپیر، غزل شماره 53)
دل من گرد جهان گشت ونیابید مثالش
به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟
(دیوان شمس)
به حسن خلق و وفا، کس به یار ما نرسد
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
(حافظ)
حافظ نیز چون محییالدین و شکسپیر نمایشگاه عالم راهمه نقش خیال یار دیده و معیت با حضرت حق را که فرمود «هو معکم اینما کنتم» (هرکجا هستید، او با شماست) لحظه به لحظه از سوی او احساس کرده و از سوی خود پاسخ داده است که:
خیال روی تو درهر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هرجا که هست، با اویم
و اهل معرفت با مشاهده همین خیال در جهان، جهان را سراسر خیال خواندهاند:
ز بتم که جز خیالی به سرای دل نیاید
چه کنم اگرنگویم که جهان خیال باشد
(الهی قمشهای)
کلمّا فی الکون وهم او خیال او عکوس فی مرایا او ظلال
هرچه درکون و مکان بینی،همه وهم و خیال است/ یا تصویرهایی است درآینهها، یا سایههایی است بر زمین افتاده.
ازاین رو حافظ همچون طاهرعریان دشت و دریا وکوه وصحرا وجمله اطوارطبیعت را، خیال معشوق و نشانی خود دیده و به سبب این شرب مدام که از مشاهده اوصاف معشوق حاصل میشود، ازسرمستی چون سعدی به تمام کائنات عشق ورزیده و تجلیّات جمال را درعالم خاک عزیز داشته و از خط یار آموخته است که گرد خوبان بگردد.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست؟
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
(حافظ)
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
(حافظ)
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
(حافظ)
زخط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوشست گردیدن
(حافظ)
زمیوه های بهشتی چه ذوق دریابد
کسی که سیب زنخدان شاهدی نگزید
(حافظ)
چه کار اندر بهشت آن مّدعی را که میل امروز با حوری ندارد
(سعدی)
زیرا آن کس که بر جمال ظاهر فتنه نگردد، از فطرت انسانی دور افتاده و از جمال باطن بهرهای نخواهد داشت؛ چنان که پیامبر(ص)فرمود: «من لم یتهیجه الربیع و ازهاره، فهوفاسد المزاج محتاج الی العلاج: هر کس که از جمال بهار و گلهای پرنقش و نگار آن به شوق و هیجان نیاید، بی گمان بیمار و نیازمند علاج است.»
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانة بزم طرب کناره کنم
(حافظ)
لاله ساغرگیرو نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی یارب، که را داورکنم؟
(حافظ)
امّا عارف، بهارطبیعت را رسولی از بهار جاودان می بیند و دلالت بهار را بر آن وجه باقی میستاید و گرنه:
مرغ زیرک نشود درچمنش نغمهسرا
هر بهاری که به دنبال خزانی دارد
(حافظ)
بنابراین هرچند همه به نوعی عاشق حقند و به قول مولانا:
کفر و ایمـان عاشـق آن کبریا مسّ و نقـره بنـده آن کیـمیا
امّا به گفته حافظ:
هرکسی باشمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زین میان پروانه را دراضطراب انداختی
شمع را هزاران تن میبینند، هریک از وجهی و زاویهای؛ اما همه
چون حافظ پروانه بی پروا نیستند که با معشوق درآمیزند و در او فانی
شوند.
یاد باد آنکه رُخت شمع طرب می افروخت
وین دل سوخته پروانة بی پروا بود
(حافظ)
از تو با مصلحت خویش نمیپردازم
همچوپروانه که میسوزم و در پروازم
(سعدی)
شناخت معشوق حافظ کلید فهم دیوان اوست، ازآنکه حافظ به قول نظامی:
بیرون ز حساب نام لیلی با هیچ کسی نداشت میلی
هرکس که جزاین سخن گشادی نشنودی و پاسخش ندادی
و حافظ همین سخن نظامی را با تلطیف چنین بیان کرده است:
سخن غیرمگوبا من معشوقهپرست
کز وی وجام میام نیست به کس پروایی
و سعدی شیرین سخن به زبان دیگرفرمود:
هرآن عاقل که با مجنون نشیند
نگوید جز حدیث روی لیلی
هرآن عاقل بود، داند که مجنون صبرنتواند
شترجایی بخواباند که لیلی را بود منزل
لذا حافظ چون مجنون هرچه گفته، ازلب لعل یارحکایت کرده و قصه زلف دراز و طرّه پرپیچ وتاب او را که زنجیر مجانین عشق است، بازگفته و همه یاران را بدین کار فراخوانده است:
معاشران، گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است، بدین قصهاش درازکنید
گفتمش: سلسله زلف بتان از پی چیست؟
گفت: حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
ازاین روتعبیرات وتمثیلات شاعرانه حافظ را چون شراب و شاهد و رندی و خرقه و زنّار و خرابات و دیرمغان همه را باید به وجهی در پیوند ازلی او با جمال مطلق تفسیرکرد:
غرض زمسجد و میخانه ام وصال شماست
جزاین خیال ندارم، خدا گواه من است
شراب حافظ شهود خیال معشوق اوست که برکارگاه دیده کشیده و بر پرده گلریز هفتخانة چشم تحریر کرده وچون معشوق درچشم اوست، به هرکجا نظر میکند، او را میبیند.
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
از دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
هردم از روی تونقشی زندم راه خیال
با که گویم که دراین پرده چهها میبینم
ازخیال تو به هرسوکه نظرمیکردم
پیش چشم در ودیوار مصّور میشد
(سعدی)
تا نقش تودردیدة ما خانه نشین شد
هرجا که نشستیم، چوفردوس برین شد
(دیوان شمس)
خیال دوست بیاورد نزد من جامی
که: گیر باده خاص و ز خاص و عام مترس
(دیوان شمس)
این همان می عشق است که خامان ره نرفته راپخته میکند وآن را میتوان درماه صیام هنگام روز، درمیان مردم نوشید، چنان که هیچ محتسب درنیابد.
زان می عشق کزو پخته شود هر خامی
گرچه ماه رمضان است، بیاور جامی
(حافظ)
به حق حلقه رندان که باده مینوشند
درون روز هویدا میان ماه صیام
هزار جام شکستند و روزهشان نشکست
ازآنکه شیشه گرعشق ساختهست این جام
به ماه روزه جهودانه می مخور تو به شب
بیا به بزم محمّد، مدام نوش مدام
(دیوان شمس)
بگشای محمّد در خمخانه غیبی بسیارکسادی به می ناب درآمد
(دیوان شمس)
شراب بی خودی درکش زمانی مگر از دست خود یابی امانی
(گلشن راز)
به می پرستی ازآن نقش خودبرآب زدم
که تا خراب کنم نقش «خودپرستیدن»
(حافظ)
شراب بی خمارم بخش ساقی که در وی هیچ دردسر نباشد
(حافظ)
خرم دل آن که همچو حافظ جامی ز می الست گیرد
این شراب است که طالبان یار، روزة فراق را با آن می گشایند و شیخ محمودکه پیش از حافظ ازشارحان سخن اوست، همه را به نوشیدن آن دعوت میکند:
شرابی که جامش روی یار است پیاله چشم مست بادهخواراست
بخورمی، وارهان خود را ز سردی که بدمستی به است از نیکمردی
(گلشن راز)
و«خرابات» آنجاست که عاشق طاق ورواق خودپرستی راخراب میکند وخانهاش درنورخداغرق میشود.
درخرابات مغان نور خدا میبینم
وین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
(حافظ)
تضاد بین خرابات ونورخدا که مایه اعجاب است، تضاد میان ظاهرالفاظ خرابات و نورخداست واین یک لطیفه شاعرانه است؛ چنان که سعدی تضاد میان ظاهر معنای مستی و نماز را مورد اعجاب قرار داده و در حقیقت حال مستی دایم خود را که نمازحقیقی است، بیان میکند:
نمازِ مست شریعت روا نمیدارد
نمازمن که پذیرد که روز وشب مستم!
این گونه اعجابها مایه حیرت بعضی محققان ظاهربین شده و آنان رابدین شبهه انداخته است که شراب و مستی دراین موارد، همان شراب انگوری است، وگرنه بادة روحانی را تضادی با نماز یا رمضان نیست، درحالی که لطف و ظرافت شعر در همین است که وحدت باطنی را با تضاد ظاهری جمع کرده است. تضاد ظاهری اعجاب شیرینی ایجاد میکند که در پرتو آن معنی اصلی بیشتر به دل می نشیند و این را نوعی از تضاد (paradox) نیز میتوان شمرد که در پارادوکس ها معمولا کلمه ای را به دو معنی ظاهری و باطنی به کار میگیرند و تضاد با آن معنی است که بیشتر متبادر به ذهن میشود. معنی حقیقی خرابات را در ابیات زیر میتوان به صراحت دریافت:
غرق نورم، گرچه سقفم شدخراب روضه گشتم گرچه هستم بوتراب
(مثنوی)
به مَثل چوآفتابم، به خرابهها بتابم
بگریزم ازعمارت، صفت خراب گویم
(دیوان شمس)
خراباتی شدن ازخودرهایی است
«خودی» کفراست، ورخود پارسایی است
نشانی دادهانـدت از خرابات که: التوحیـد اسقاط الاضافات
خرابات، آشیان مرغ جان است که سیمرغ بقا را آشیان است
(گلشن راز)
در پرتو اشعار شیخ محمود و مولانا و دیگران، اشارات حافظ را نیز به خرابات میتوان دریافت:
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
خداش خیر دهد هر که این عمارت کرد
(حافظ)
ازاین رو رفتن به خرابات، ترک خودبینی است وخودبینی نزد عارفان «حجاب اکبر» است و دیگرحجابها پرده از او وام گرفتهاند. حافظ خودبینی را که مذهب هفتاد ودوملت است، عین کفردانسته وآن را درچهره های گوناگون معّرفی کرده است. یکی از رمزهای خودپرستی، «دلق» و«خرقه» است که اغلب دام صیدعامیان وحجاب حرص و آز مدّعیان معرفت بوده است.
به زیردلق ملمّع، کمندها دارند درازدستی این کوتهآستینان بین
(حافظ)
بوی یکرنگی ازاین نقش نمیآید، خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
(حافظ)
دلقت چه اثردارد وتسبیح ومرّقع؟
خود را زعملهای نکوهیده نگه دار
(سعدی)
نقدصوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بساخرقه که مستوجب آتش باشد
(حافظ)
لذا باید این خرقه را درمیخانه عشق گرو نهاد یا به آب خرابات سپرد، یا ازسربدرآورد وآتش زد.
خرقه زهد مرا را آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوخت
(حافظ)
چون خرقه یعنی خودبینی، ازمیان برخاست، ماجرای معشوق با عاشق که میگویدتا به «خود» مشغولی مرا نخواهی یافت: «دع نفسک وتعال»، (خود را رها کن وبه نزد من آی) پایان می یابد وعاشق مستعد وصال میشود. اینجاست که حافظ میگوید:
ماجرا کم کن وبازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد وبه شکرانه بسوخت
یعنی من به همت مردمک چشم به دیدارتو رسیدم وخرقه خودبینی ازسربرآوردم وبه شکرانه این دیدارخرقه رادرآتش افکندم وجان نثارتوکردم ونثارجان بهترین شکرانه دیدارست.
جان به شکرانه کنم صرف گرآن دانه در
صدف دیده حافظ شود آرامگهش
ابن فارض مصری نیزشراب را ازدست مردمک چشم خویش که ناظر روی معشوق بوده نوشیده است:
سقستنی حمّیا الحب راحة مقلتی وکأسی محیاً من عن الحسن جّلتی
کف دست مردمک چشم من، به من شراب نوشانید وجام شراب من چهره ای بود که ازمرتبه حسن وجمال برتراست. وهمین جاست که سعدی میفرماید:
بیا که ما سرمستی وکبریا ورعونت
به زیرپای نهادیم وپای برسرهستی
و مولانا میگوید:
ای همه هستی، مکن از ما کنار زانکه ز هستی به کنار آمدیم
خرقه زرقم بزن آتش، بسوز کز پی تو، خرقه نثار آیدم
با فروش این خرقه میتوان شراب وگل خرید که رمزی ازعالم شادی ولطافت است که درمستی وبیخودی حاصل میشود.
قحط جود است، آبروی خود نمی باید فروخت
باده وگل ازبهای خرقه می باید خرید
(حافظ)
مولانا به صراحت بااقتباس ازیکی ازآیات قرآنی که می فرماید: «انّ الله اشتری من المونین انفسهم واموالهم بانّ لهم الجنّه» یعنی خداوندازاهل ایمان جانها ومالهایشان را می خرد ودر عوض آنان رابهشت (دیدار) می دهد، ایثارجان رابهای باده دیداردانسته ومشتریان هوشمند رادعوت بدین معامله پرسودکرده است:
بهای باده من المونین «انفسهم»
«هوای خویش» گرت هوای بیع و شراست
(دیوان شمس)
بهای دیگرباده نزد حافظ گوهرعقل است که چهره دیگری ازهمان خرقه است زیرا عقل عامّه مردم درخدمت نفس قرار می گیرد که عین خودبینی است:
بهای باده چون لعل چیست؟ جوهرعقل
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
(حافظ)
وگاه ازخودبینی و خودپرستی به عقل و هوشیاری تعبیر میکند که از آن باید به جنون و مستی پناه برد.
درای طاعت دیوانگان ز ما مطلب
که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست
(حافظ)
زعقل اندیشهها زاید که مردم رابفرساید
گرت آسودگی باید برومجنون شوای عاقل
(سعدی)
ازاین روبه قول مولانا:
اوست دیوانه که دیوانه نشد این عسس را دید ودرخانه نشد
مشابه این تعبیرات درفرهنگ مغرب زمین نیز رایج است.
Much madness is divinest sense To a discerning eyeJ...
چه بسیارجنونها که درچشم اهل بصیرت عقل قدسی آسمانی است/ وچه بسیارعقلها که جنون محض است./ ودراین وادی نیزاکثریت است که حکم می راند/ اگربا آنان همراه شوی درشمارعاقلان باشی/ واگرچون وچرا کنی خطرناکت خوانند/ بی ردنگ به زنجیرت کشند. (امیلی دیکنسن)
ادامه دارد