نامآوران ایرانی
نقش تعلیمی غزل در آرمانشهر سعدی ـ بخش نخست
- بزرگان
- نمایش از جمعه, 07 مهر 1391 18:34
- بازدید: 5813
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر اصغر دادبه
سخن بـیـرون مگـوی از عشـق سـعدی
سخن عشق است و دیگر قال و قیل است
(سعدی)
اشاره: هدف سعدی، در مقام شاعری اندیشمند و متفکری اصلاحطلب، طراحی آرمانشهری است که در آن عدالت و انصاف حاکمیت یابد و هر کس به قدر شایستگی خود، بهرهمند گردد. سعدی در گلستان وضع موجود جوامعی را که میشناسد، مورد نقادی قرار میدهد و در بوستان به طراحی آرمانشهر میپردازد. دیگر سرودههای سعدی، به ویژه قصاید و غزلهای او نیز در خدمت آرمانشهر قرار میگیرند و نقشی تعلیمی دارند. بدین ترتیب که اولاً، مردم را به زندگی عاشقانه و شادخوارانه فرا میخوانند که زندگی در آرمانشهر باید که چنین باشد؛ ثانیاً، نقش موسیقی را که در تعلیم و تربیت بسیار مؤثر است، ایفا میکنند؛ ثالثاً، ابزاری هستند در خدمت آموزش دائمی و به تعبیر امروز در خدمت آموزش و بازآموزی، از آنرو که غزل، بارها و بارها، خوانده میشود و خواننده هر بار نه نکته که نکات بسیار میآموزد. آنچه در پی می آید، پیشتر در فصلنامه «اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی» به چاپ رسیده است.
درآمد
سعدی در مقام متفکری شاعر، یا شاعری متفکر، چونان دیگر متفکران بزرگ از وضع موجود با همۀ مطلوب بودن نسبیش چنان که باید، راضی نیست؛ وضع موجود را نامطلوب مییابد و میکوشد تا طرحی از جامعۀ آرمانی خود به دست دهد؛ کوششی که پیشتر از او از سوی برخی متفکران، به ویژه افلاطون و فارابی و در میان شاعران، حکیم نظامی صورت گرفته است. طراحی آرمانشهر (مدینۀ فاضله) شامل دو مرحله است:
1) مرحلۀ منفی، یعنی مرحلۀ ویران ساختن بنای نامطلوب موجود، به عنوان درآمدی برافراختن بنای مطلوب آرمانی یا طراحی آرمانشهر. در این مرحله، وضع موجود مورد نقادی قرار میگیرد و بر ویژگیهای منفی آن تأکید میشود، چنان که افلاطون در کتاب هشتم جمهور،1 برای نمودن «انحطاط جامعه و نسل انسان» و تأکید ورزیدن بر این معنا که به تعبیر حافظ «عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی» از انواع حـکومتها (پنج نوع حکومت: آریستوکراسی یا حکومت اشرافی؛ تیموکراسی یا حکومت مالکان و توانگران؛ اُلیگارشی یا حکومت گروه اندک؛ دموکراسی یا حکومت عامۀ مردم؛ و حکومت استبدادی) سخن میگوید و آنها را مورد انتقاد قرار میدهد و با نمودن نقاط ضعف آنها، که از بیگانگی با عدل برمیخیزد، جمله را مردود میشمارد تا زمینه برای حکومتی که خود از آن سخن میگوید، یعنی حکومت فیلسوفان فراهم آید: باید شاه، فیلسوف شود یا فیلسوف شاه گردد/ باید حاکم، حکیم شود یا حکیم حاکم گردد...
سعدی نیز چنین میکند. او نیز در گلستان،2 جوامعی را که میشناسد، مورد نقادی قرار میدهد. اگر سعدی همانند افلاطون از انواع حکومت سخن نمیگوید، بدان سبب است که جز یک شکل حکومت نمیشناسد و آن حکومت پادشاهی است؛ یعنی همان حکومتی که افلاطون نیز تحت تأثیر فرهنگ ایران، سرانجام از آن سخن میگوید و از آن دفاع میکند و فیلسوف شاه را بر مسند قدرت مینشاند.3
افلاطون به نقد نظامهای حکومتی پنجگانه میپردازد تا بگوید بهترین نظام، نظامی است که شهریار، فیلسوف باشد و سعدی با هدف اصلاح نظام پادشاهی، به نقد نهادها و عناصر همین نظام میپردازد، حتی نقد پادشاه؛ به عنوان مثال وقتی در دومین حکایت باب نخست گلستان «یکی از ملوک خراسان محمود سبکتکین را به خواب چنان» میبیند «که جملۀ وجود او ریخته... و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همی» گردد... و درویشی خواب او را چنین تعبیر میکند که: «هنوز نگران است که ملکش با دگران است» هدف سعدی، نقد قدرت است و اینکه اگر قدرت، تحت نظارت قرار نگیرد و محدود نشود، صاحب قدرت، حدی نمیشناسد و حقی برای دیگران قائل نیست. یعنی که: سعدی به مهمترین مسألهای که امروز در نظامهای دمکراتیک مطرح است، توجه داشته: مسأله نظارت بر قدرت.
در سومین داستان همین باب که اینگونه آغاز میشود: «ملکزادهای را شنیدم که کوتاه بود و حقیر و دیگر برادران، بلند و خوبروی، باری پدر به کراهت و استحقار در او نظر میکرد...» سرانجام در جنگی که پیش آمد و «سپاه دشمن بسیار بود... جماعتی آهنگ گریز کردند...» از آن خوبرویان و بلندقامتان خبری نبود و همین ملکزادۀ کوتاه و حقیر بود که: «نعره زد و گفت: ای مردان، بکوشید یا جامۀ زنان بپوشید...» و بدینسان مردانه، سپاه را رهبری کرد و دشمن را شکست داد و: «ملک سر و چشمش ببوسید و در کنار گرفت و هر روز نظر بیش کرد تا ولیعهد خویش کرد...» مراد سعدی تأکید بر «شایسته سالاری» است که باز هم در روزگار ما، و در نظامهای دمکراتیک و مردمسالار، آن همه سنگش را به سینه میزنند و سرانجام بیان یک آرمان، در جنب یک نقادی: «محال است که هنرمندان بمیرند و بیهنران جای ایشان بگیرند».
حکایتهای یازدهم و دوازدهم از همین باب، نقد ظلم است و انتقاد از حاکمان ستمگر، با هدف تنبیه و تذکر به ستمگران و دعوت از آنان به دادگری که لازمۀ حکمرانی است: حکایت یازدهم، ماجرای درویش مستجابالدعوه است و درخواست حجاج یوسف ـ آن حاکم بیدادگرـ از او که: «دعای خیری بر من بکن!» و دعای درویش مبنی بر اینکه: «خدایا جانش بستان!» که از نظر درویش به عنوان نمایندۀ مردم ستمدیده، «این، دعای خیر است تو [حجاج] و جمله مسلمانان را...» و حکایت دوازدهم که بسیار کوتاه است و نیازی به تفسیر ندارد: «یکی از ملوک بیانصاف پارسایی را پرسید: از عبادتها کدام فاضلتر است؟ گفت: تو را خواب نیمروز تا در آن، یک نفس خلق را نیازاری.»
تأمل در هر داستان گلستان که آیینۀ روزگار سعدی است، و به تعبیر بسیاری از محققان، این کتاب حاصل نگرش جامعهشناسانه و روانشناسانه شیخ اجل است، تأمل کننده را به نکاتی بدیع رهنمون میشود؛ نکاتی منتقدانه، روشنبینانه و هوشمندانه با هدف نمودن «نابایستها و ناشایستها»، به قصد اصلاح و نشاندن «بایستها و شایستها» به جای آنها؛ چنان که در بیستمین حکایت از باب پنجم این کتاب مستطاب، سعدی با ذکر داستان قاضی همدان و شاهدبازی او بر مسألهای بس مهم، یعنی مسألۀ قضاوت و به تعبیر امروزیها نهاد بسیار مهم و حیاتی دادگستری، درنگ میکند تا اولاً، یادآور شود و تأکید کند که «منصب قضا پایگاهی منیع است تا [=مبادا] به گناهی شنیع، ملوث» گردد!
ثانیاً تذکار میدهد: انسان در هر مقام که باشد، در معرض لغزش و خطاست و نظارت بر کار او، در یک نظام امری ضروری است که گفتهاند و درست گفتهاند: «هر که را زر در ترازوست، زور در بازوست» و «زور (= قدرت)» همواره محتمل تباهی است.
ثالثاً با عنایت به ضرورت نظارت: «ملک را در آن شب (= همان شب لغزش قاضی) آگهی دادند که در ملک تو چنین منکری حادث شده است» و پادشاه رأساً به تفحص اقدام میکند تا مبادا آنچه میگویند، سخنچینی و برآمده از دشمنی باشد؛
رابعاً ماجرا به گونهای منصفانه و خردمندانه به پایان میرسد. توضیح سخن آنکه: غالباً داوریها و نتیجهگیریهای ما چندان با موازین خرد سازگار نیست. خرد حکم به اعتدال و «معدلگیری» میکند، مثبتها و منفیها، خوبیها و بدیها را میسنجد و به صدور حکم مبادرت میورزد. میان سیاه و سپید، قائل به خاکستری هم هست. امروز کسی را بهترین نمیشمارد و فردا، بدان سبب که اندک عیبی یا کمترین لغزشی از او میبیند، حکم «بهترین» را به «بدترین» بدل نمیسازد؛ کاری که معمولاً مردم انجام میدهند.
سعدی بیآنکه بدین معنا تصریح کند، حکایت را به گونهای به پایان میبرد که هم منصفانه است و هم خردمندانه: پادشاه شتابان و از سر خشم تصمیم نمیگیرد. اعلام بخشش قاضی خطاکار از سوی پادشاه مؤید این معناست که پیشینۀ قاضی با خطای او در ترازوی خرد سنجیده شده و چون کفۀ مثبت بر کفۀ منفی غالب آمده و به تعبیر قرآن کریم کردارهای او در این جهان در مصداق «فاما مَن ثَقُلت مَوازینُهُ، فهو فی عیشه راضیه» (القارعه، 6ـ7) گردیده است. حکم بخشش، جایگزین حکم مجازات او میشود.
2) مرحلۀ مثبت، یعنی ساختن بنای آرمانی مطلوب به جای بنای موجود نامطلوب. نقد، سنگین و سبک کردن و جدا کردن سره از ناسره و نیک از بد است؛ یعنی نمودن جنبههای مثبت و منفی یک چیز است تا آنچه منفی است، از میان برود و آنچه مثبت است، برکشیده شود و مورد تأیید قرار گیرد. گفتیم که افلاطون به نقد پنجگونه حکومت میپردازد؛ حکومتهایی که در جامعۀ یونان یا دیگر سرزمینهایی که افلاطون با آنها ارتباط داشت، بر سر کار آمدند و از میان رفتند.
افلاطون با نقد انواع حکومتها و نمودن جنبههای مثبت و منفی آنها، به این نتیجه رسید که حکومت مطلوب، همانا حکومت آرمانی اوست: حکومتی که شاه، فیلسوف باشد یا فیلسوف، شاه شود و این از آنروست که ایران هخامنشی و فکر و فرهنگ ارجمند ایران، الهامبخش افلاطون بوده است.4 سعدی نظامی جز این نمیشناخت و در جنب آن، آنچه تجربه کرده بودند، خلافت بغداد بود که آن نیز به سبب موروثی بودن، حکومتی شبیه به نظام پادشاهی بود.
سعدی در پی نقادیهای عالمانه خود در گلستان، در بوستان به طرح آرمانشهر یا مدینۀ فاضلۀ مورد نظر خود میپردازد. در گلستان، جوامع یا جامعه و حکومت را و رفتار و کردار مردم را «چنان که هست»، مورد بحث و نقد قرار میدهد و در بوستان، از جامعه و از حکومت «چنان که باید باشد»، سخن میگوید. بدین نکته نیز توجه باید کرد که بوستان در سال 655ق سروده شده و گلستان، یک سال بعد یعنی در سال 656ق تصنیف شده است؛ اما این امر مانع از آن نیست که گلستان را درآمدی بر بوستان بهشمار آوریم و دیدگاههای سعدی را در آن کتاب، مرحلۀ نخست (=مرحلۀ منفی: نقادی و ویرانگری به قصد اصلاح و ساختن) و نظریهپردازی وی را در این کتاب، مرحلۀ دوم (=مرحلۀ مثبت: طراحی آرمانشهر) محسوب داریم که این تقدیم و تأخیر در ذهن سعدی و در حرکت فکری و فرهنگی وی آشکار است و زمینههای تصنیف گلستان و زمینههای سرودن بوستان در طول سیر و سیاحتهای این بزرگمرد حکمت و ادب فراهم آمده است.
آرمانشهر یا مدینۀ فاضله، شهر فضیلتها و دیار کردارهای نیک و سرزمین سعادت و خوشبختی است. کردارها و رفتارهای فردی و جمعی، چنان که بایسته است، انجام میپذیرد. خانواده چنان که شایسته است، شکل میگیرد و حکومت همانگونه که باید، تشکیل میشود و شهر (= کشور) به بهترین وجه اداره میگردد. در حکمتی که سعدی نیز از آن بهرهمند است و از آن سخن میگوید، اخلاق یا حکمت عملی مشتمل بر سه بخش است: تهذیب اخلاق، که در آن از رفتار نیک فردی سخن میرود؛ حکمت منزلی یا تدبیر منزل، که در آن، مسئلۀ خانواده، از منظرهای مختلف، مورد بحث قـرار میگـیرد؛ از محل سکونت (= منزل) گرفته تا وظایف پدر و مادر و فرزندان5 و...؛ سیاست مُدُن، که در آن حکایت کشورداری، طبقات تشکیلدهندۀ جامعه، حاکم و... مورد بحث و بررسی است. وقتی از مدینه فاضله یا آرمانشهر سخن میرود، گرچه ذهن بیشتر متوجه بحث سوم میشود، اما در واقع هر سه مسئله مطرح است که کار با تربیت فرد آغاز میشود و با اصلاح نظام خانواده ادامه مییابد و سرانجام با بحث جامعه و حکومت و رفتار متقابل مردم و حکومت (=حاکم) در قبال یکدیگر و بحث از طبقات مردم و نهادهای ضروری برای تشکیل یک جامعه و مسائل مربوط بدان و نیز با تأکید بر این پرسش که: «چه کسی باید حکومت کند؟» حکایت آرمانشهر به پایان میرسد.
سعدی در بوستان به تمام این مباحث پرداخته و با عنایت به فراز و نشیبهای تاریخ میهنش، که حاکی از توجه خاص وی به ایران است، به طراحی آرمانشهر خود میپردازد و نظامی پیش چشم ما قرار میدهد که اگر در آن بهچشم تحقیق و به دیدۀ انصاف بنگریم، همچنان آن را نظامی انسانی و مترقی مییابیم. من پیشتر در این باب به تفضیل بحث کردهام.6
طرح مسئله
در گلستان از «چنان که هست» سخن میرود و سعدی در آن به نقد وضع موجود، که مطلوب نیست، یا دستکم کاستیهایی دارد، میپردازد تا زمینۀ اصلاحات را فراهم آورد و در بوستان سخن از «چنان که باید باشد»، یعنی سخن از آرمانشهر در میان است. سعدی شاعری است متفکر یا متفکری است شاعر و مصلحی است که با هدف اصلاح نارساییها و کاستیها مینویسد و میسراید و به تعبیر امروز، شاعری است متعهد. بنابراین دارای نظامی فکری است و هر یک از آثارش در این نظام جایگاهی خاص دارد. بوستان نشاندهندۀ نظام فکری سعدی، یا بیانگر آرمانشهر اوست و گلستان، درآمدی است بر آرمانشهر.
حال جای این پرسش است که: جایگاه غزلهای سعدی در منظومۀ فکری او و در آرمانشهر او کجاست؟ به بیان دیگر، در آرمانشهر سعدی، غزلهای او چه وظیفهای به عهده دارند و چه نقشی ایفا میکنند؟ بسیار بعید مینماید که مصنف گلستان و سرایندۀ بوستان، غزلهای بیمانند را ـ که حکایت عشق و شور و زندگی است ـ صرفاً از سر تفنن سروده باشد، گرچه تفنن هم در زندگی جایی دارد، اما بیگمان علت غایی سروده شدن غزلهای سعدی امری فراتر از تفنن است.
از آنجا که آرمانشهر، شهری است آرمانی و هر آنچه در آنجاست، مطلوب است و دلخواه و در یک کلام دنیایی است خواستنی، به دنیای غزل میماند؛ یعنی دنیایی که شاعر عشق، در غزل خلق میکند؛ دنیایی برآمده از شور و عشق که سراسر زیبا و دلنشین است، حتی غم! از آنرو که نه غم ظاهری است، بلکه غمی است حاصل شور و عشق و مستی و این غم اگر خار است، به صدها گلستان میارزد که به قول مفتی ملت اصحاب نظر:
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوتهنظری باشد رفتن به گلستانها7
درست و راست چونان خار سودای معشوق (= خار عشق):
خـار سـودای تــو در دامــن دل
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم7
و نیز گفته حافظ، غمی مایۀ سرور و شادی:
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غـم نـگار بـود مـایـۀ سـرور8
در این دنیای خواستنی و در این شهر آرمانی، غزلهای سعدی، که در یک کلام بیانگر معنای زندگیاند، حداقل سه وظیفه به عهده دارند:
ـ دعوت به زندگی عاشقانه و شادخوارانه
ـ انجام دادن وظیفه یا وظایفی که به عهدۀ موسیقی است
ـ انجام دادن وظیفۀ آموزش دائمی مردم آرمانشهر
1) دعوت به زندگی عاشقانه و شادخوارانه: اساس هستی، عشق است و زندگی با عشق معنی مییابد. بشر، آزاد، شاد و عاشق آفریده شده است. آزادی و شادی و عشق، جریان طبیعی زندگی است و دور شدن از آن، دور شدن از جریان طبیعی زندگی است. بشر خاصه بشر ایرانی در فراز و نشیب تاریخ، آنقدر غیرطبیعی یعنی دور از آزادی و شادی و عشق زندگی کرده است که جریان غیرطبیعی زندگی را طبیعی و صورت طبیعی زندگی را غیرطبیعی میپندارد و آن را آرمان و آرزو میانگارد! با عنایت به اصل نسبیت، فضایی که سعدی در آن میزیست، بالنسبه (نسبت به فضاها و سرزمینهای دیگر در آن روزگار) طبیعی بود و امنیت و آرامش نسبی بر آن فضا حکومت میکرد و همین امر او را برمیانگیخت تا بسراید:
کس از فتنه در پارس دیگر نشان بیند مگر قامت مهوشان9
بگذارید بگوییم در نگاه سعدی به سبب شیفتگی او نسبت به شیراز، شیراز روزگار او به آرمانشهری که در بوستان طراحی شده است، بیشباهت نبود و اگر معایب نسبی آن رفع میشد، به شهری خواستنی، شبیه به آرمانشهر، بدل میگشت. آنجا به طور نسبی و در معنای آن روزگار آزادی و آبادی بود، شادی بود، عشق بود، و زندگی، نسبت به سرزمینهای بلارسیده و آشوبزدۀ آن روزگار، جریان طبیعی داشت. به همین سبب، سعدی از آن شهر به قدم میرفت و به سر باز میآمد و آن را آبادتر و دلپذیرتر از شام میدید که یکی از شهرهای آباد و پر نعمت آن روزگاران بود. شام در نظر سعدی حداکثر به «شکر» میمانست و شیراز به «شیرین»:
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مـفـتـی ملـت اصـحاب نـظـر بـاز آمـد
فتنـۀ شــاهـد و ســـودازدۀ بــاد بـهار
عــاشــق نغـمۀ مـرغـان سـحر بـاز آمد
پای دیـوانگـی اش بـُُرد و سـر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر باز آمد
مِیلش از شام به شیراز، به خسرو مانست
کـه بـه انـدیشۀ شیرین ز شکر باز آمد10
با حسرت، شیراز آرمانشهرگونه را ترک میکند و اگر خرم و خندان است، از آنروست که میداند مرد سفر نیست و به شهر محبوب خود بازمیگردد و به هنگام رفتن سراسر وجودش غم است و...
میروم وز سر حسرت به قفـا مینگرم
خبر از پای ندارم کـه زمین مـیسـپرم
میروم خـرم و خنـدان و یقین میدانم
کـه مـن بیـدلِ بـییـار نـه مـرد سفرم
پای مـیبندم چـون پـای دلـم میپیچد
بار مـیبنـدم و از بـار فـروبستـهترم...
هر نـوردی که ز طـومار غمـم باز کنی
حرفها بینی آغشته به خون جگرم...11
ابراز این همه اندوه و درد به سبب دور شدن از شیراز که آرمانشهر اوست، آنجا که عشق هست و شور زندگی هست و زندگی معنا دارد و سعدی شوریدگی و شیدایی خود را اینسان بیان میکند:
تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد کـه چرا همی شکفتم
چو به منتهـا رسـد، گل بـرود قرار بلبل
همه خلق را خبر شد غم دل که مینهفتم
به امید آنـکه جایـی قـدمی نهاده باشی
همه خاکهای شیراز به دیـدگـان بـرفتم
دو سه بامداد دیگر که نـسیم گل برآید
بتـر از هـزاردستان بکشد فراق جفتم...12
آرمانشهر، حداقل، صورت کمالیافتۀ شهری است اینسان دلپذیر در نگاه سعدی؛ شهری که در آن، نیازهای اولیه زندگی رفع شده است و مردم، که جمله به نسبتهای مختلف فرهیختهاند گامها از «زیستن» ـ که امری است مشترک بین انسان و حیوان ـ فراتر نهادهاند و به حوزۀ «زندگی» که ویژۀ انسان است، وارد شدهاند؛ حوزهای که با فضیلت عشق آراسته است. اما عشق چیست؟13 سعدی خود آشکارا تکلیف ما را روشن کرده است. او عشق را در برابر نفسپرستی قرار میدهد و به تعبیر اهل منطق، با توجه به نسبت اربعه، نسبت عشق (=عاشقی) و نفسپرستی را نسبت تباین معرفی میکند یعنی که اعلام میدارد: «هیچ عشقی، نفسپرستی نیست/ و هیچ نفسپرستی، عشق محسوب نمیشود»:
هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است
عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است14
در مقام تشبیه، درست و راست همانند نسبتی که بین «علم» و «جهل» برقرار است که: «هیچ علمی جهل نیست و هیچ جهلی علم به شمار نمیآید» و همچنان که علم دارای مراتب و مدارجی است از نقص تا کمال، عشق نیز چنین است؛ اما همانگونه که علم، در هر حال و در هر مرتبه، علم است و جهل نیست، عشق نیز در هر حال و در هر مرتبه، عشق است و نفسپرستی نیست. علم کودکان دبستانی علم است و علم دانشجویان دورههای عالی و فارغالتحصیلان این دوره ها هم علم است، و تفاوت آن در نقص و کمال است و بس. طالبان علم، دانشآموزان و دانشجویان هم برحسب دوره و مرحلهای که در آن به کسب علم مشغولاند و نیز برحسب میزان دانشی که بهدست آوردهاند، طبقهبندی میشوند.
حکایت عشق هم چنین است و از آنجا که عشق، نتیجه ادراک جمال یا شناخت زیبایی است و ادراک هم، آنسان که حکما گفتهاند، دارای سه مرتبه یا سه مرحله است: حسی، خیالی، و عقلی، عشق را نیز میتوان، از این منظر، به عشق حسی، خیالی و عقلی تقسیم کرد15 و هر یک را شایستۀ گروهی از مردم دانست و در جنب طبقهبندی ظاهری و صوری مردم در آرمانشهر به: طبقۀ شهریاران (= حکمرانان)؛ طبقۀ سپاهیان؛ و طبقۀ پیشهوران، که در واقع نوعی طبقهبندی اجتماعی است و سعدی نیز چونان افلاطون، بیآنکه از ذات طلاگون شهریاران و نقره مانند سپاهیان و مفرغگون پیشهوران سخنی در میان آورد، با احترام تمام نسبت به طبقات مختلف مردم، بدان تصریح کرده است.
میتوان از گونهای طبقهبندی باطنی و معنوی یا فرهنگی سخن گفت؛ طبقهبندی بر بنیاد ادراک و عشق. از این دیدگاه مردم را هم میتوان به «عوام» و «خواص»، یعنی مردمی که یا در حد مقدمات به تحصیل پرداختهاند و مردم درس خواندۀ فرهیخته که مراتب و مدارج مختلفی را در کسب دانش طی کردهاند و وارد حوزۀ شعر و ادب و هنر شدهاند، یا از این هم فراتر رفتهاند و به کسب علوم عقلی یعنی فلسفه و عرفان نایل آمدهاند، دستهبندی کرد. بدینترتیب در میزان کسب دانش و نتیجه بهرهمندی از عشق، که لازمۀ زندگی است، مردم در آرمانشهر به سه دسته یا سه طبقه تقسیم میشوند:
- طبقه اول) صاحبان ادراک حسی زیبایی? عاشقان به عشق حسی = عشق ظاهری = عشق مجازی.
در این امر تمام مردم مشترکاند؛ چرا که همه میتوانند زیبایی را ادراک کنند، دل به زیبایی بسپارند و عاشق شوند. این عشق، لازمۀ زندگی است و بدون آن، زندگی، زندگی نیست. پیداست که این عشق، نه فقط با همسرگزینی، ناسازگار نیست که لازمۀ آن است. بسیاری از توصیفات سعدی از عشق و زیبایی برآمده از ادراک حسی زیبایی، و عشق حاصل از آن است، بنگرید:
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سـر نکوفـته باشد در سرایی را16
اگـر تــو فـارغـی از حـال دوسـتان یارا
فـراغـت از تـو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن، جمـال طلعت خویش
بیان کند که چه بودهست ناشکـیبا را
بیا که وقت بهار است تا مـن و تو به هم
به دیگـران بگـذاریـم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بـر لب جـوی
چرا نـظـر نـکـنی یـار سـروبـالا را؟
شمایلی که در اوصـاف حسن ترکیبـش
مجـال نـطق نـمانـد زبــان گویـا را
کـه گفـت در رخ زیـبـا نظر خطا باشد
خطـا بـود که نبینند روی زیبـا را...17
شماری معتنابه از بهترین غزلهای سعدی به این حوزه تعلق دارد؛ اما به یاد داشته باشیم حکایت این تعلق با آنچه معمولاً در این باب گفته میشود، سخت متفاوت است که: «عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است» که عشق و حاصل آن در این معنا، چونان عشق و حاصل آن در معانی دیگر، که پس از این سخن خواهیم گفت، پاک و مقدس است و ساحت آن از نفسپرستی و هوس، منزه و میراث هنری و غزلی برآمده از اینگونه عشق، میراثی است ارجمند و نیاز مرحلهای یا بهتر بگوییم برآورنده نیاز بخشی از زندگی انسان است.
ادامه دارد
پینوشتها:
1. این کتاب دارای سه ترجمه به زبان فارسی است. من از ترجمۀ فؤاد روحانی، تهران، علمی و فرهنگی، چاپ نهم، 1383ش، در این مقاله استفاده کردهام.
2. در این مقاله از گلستان، تصحیح محمدعلی فروغی، تهران، ققنوس، چاپ بیست و دوم، 1388ش استفاده شده است.
3 و 4. در این باره بنگرید به: شهر زیبای افلاطون و شاهی آرمانی در ایران باستان، تألیف استاد دکتر فتحالله مجتبایی، تهران، انجمن فرهنگ ایران باستان، 1352 ش.
5. من پیشتر در باب «تهذیب اخلاق» سخن گفتهام (بنگرید به: دایرهالمعارف تشیع، جلد دوم، مدخل «اخلاق»؛ نیز: کلیات فلسفه، تألیف نگارنده، چاپ دانشگاه پیام نور، مبحث «اخلاق اسلامی») و «حکمت منزلی» (بنگرید به: دایرهالمعارف تشیع، جلد ششم، مدخل «حکمت منزلی»).
6. بنگرید به: دایرهالمعارف بزرگ اسلامی، جلد دوازدهم، مدخل «بوستان» ؛ همچنین به: دفتر هشتم سعدیشناسی، 1384ش.
7. غزلهای سعدی از این چاپ است: کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی، تهران، هرمس، چاپ اول، 1385ش.
الف) بیت «تا خار غم عشقت...» غزل 26، بیت 5؛ ب) بیت «خار سودای تو...»، غزل 426، بیت 12
8. دیوان حافظ، تصحیح علامه محمد قزوینی ـ دکتر قاسم غنی، تهران، زوار، چاپ هشتم، 1381 ش، غزل 254، بیت4
9. کلیات سعدی، به تصحیح محمدعلی فروغی،330
10. همان، 1069-1070
11. همان، غزل 426
12. همان، غزل 410
13. چیستی عشق و معانی جهان شناسانه و معرفتشناسانۀ آن، مسئلهای است که من در مقالۀ «مستی عشق یا هستی عشق»، در مجله گلستان، سال اول، شماره 4، زمستان 1376، بدان پرداختهام.
14. کلیات سعدی، غزل 70
15. پیشتر در مقالهای با عنوان «عالم خیال و خیال معشوق»، چاپ شده در کیهان فرهنگی، سال پنجم، شماره دوم، اردیبهشت 1367، بدین معنا پرداختهام.
16. کلیات سعدی، غزل 23
17. همان، غزل 4