فروزش 5
انوشیروان دادگر
- فروزش 5
- نمایش از یکشنبه, 03 شهریور 1392 19:56
- بازدید: 5731
برگرفته از فصلنامه فروزش، شماره پنجم (زمستان 1391)، رویه 42 تا 49 به نقل از کتاب شاهنامه، آبشخور عارفان
استاد علیقلی محمودی بختیاری
«خسرو انوشیروان» هم بزرگ است و هم دادگر. در این سدهی بیستم میلادی، بر اثر بدآموزیهای اجتماعی برخاسته از مغربزمین و ناتوانیها و کمخردی و استبدادهای درونی، نسل پرهیجان و برانگیختهشده ــ همزمان با فراگیری دانشهای نوین ــ سخت فریفتهی جوششهای اجتماعی برخاسته از خودکامگیهای حکومتگران و مکتبسازان غربی قرار میگرفت و به همهی ارزشهای تاریخی میهن خود بیباور و ستیهنده و پرخاشگر میشد. گمراهی آنان بیشتر از اینجا بوده و هست که همهی پدیدههای هزار سال یا دو هزار سال پیش را با ترازو و معیارهای سدهی بیستم ــ آنهم بیشتر بر پایهی فریب ــ میسنجیدند و میسنجند، و هر کس و هر چیزی که با این معیارها ناهمگون مینمود به سختی آن را میکوبیدند و میکوبند. از سوی دیگر، همراه با آموزش دانشهای نوین، به اندیشیدن و کاویدن و وارسی آموختهها نمیپرداختند و هر شنیده را یکجا و یکپارچه با چشم بسته پذیرا میشدند و در ذهن جای میدادند و اینکار هنوز هم [تا حدودی] دنبال میشود... از آن میان سخن و اندیشه پیرامون تاریخ ایران پیش از اسلام و برای نمونه دربارهی همین «خسرو انوشیروان» بهجاهای دلآشوب و گمراهکنندهای رسیده است... [...]
کار این کجرویها بهجایی رسید که حتا پژوهشگران ــ به ظاهر مذهبی هم ــ حدیث «ولدت فی زَمَن الملک العادل» را حدیثی بیپایه قلمداد کردند و به «خسرو انوشیروان» میتاختند، بیخبر از اینکه انوشیروان، در فرهنگ ایران و در ادبیات دورهی اسلامی آنچنان جای پای استوار دارد که اگر همهی پژوهشگران تمام نیرو و خامهی خود را در دشمنی با او بهکار گیرند، آبروی خود را بردهاند. ادبیات دورهی اسلامی آراسته به نام «انوشیروان» است. سعدی، بزرگترین ستایش خود از ابوبکر سعد زنگی را در این عبارت میریزد که:
سزد گر به دورش بنازم چنان که «سید» به دور «انوشیروان»
یا:
بعد از هزار سال که «نوشیروان» گذشت گویند از او هنوز که بودهست «عادلی»
بزرگی «انوشیروان» نه تنها در سراسر فرهنگ ایران، که سراسر جهان را زیر نگین خود گرفته است. اگر همین کتاب کلاهگوشهی نوشیروان نوشتهی دکتر باستانی پاریزی را، خردمندانه، بررسی کنیم و از طنزهای نویسنده درگذریم، درمییابیم که در روی کرهی خاکی ــ با توجه به مفهوم «حکومت» ــ پادشاهی به بزرگی «انوشیروان» نبوده است؛ با همهی زشت و زیباییهایش.
این یکسونگریهای امروزین، انگیزهی گسترش و استواری «جهل» شده و میشود، و باید پژوهندگان را از «یکسونگری» بازداشت؛ به آنها گستردگی نظر، بینش والا و روشنفکری و روشننگری را فراداد... نمونهی زشتترین، شومترین و ابلهانهترین سرودههای اجتماعی، چکامهیی است که شاعری توانا ــ تنها و تنها بر اثر بدآموزی و چپگرایی ــ سروده و خود سرانجام از سرودن آن و اثر نابیوسیده و تلخ و ناگوار آن سخت پشیمان شد و آن چکامه با این مطلع آغاز میشود:
ترسم ز فرط شعبده چندان خرت کنند تا «داستان عشق وطن» باورت کنند
و به اینجا میرسید که:
زنجیر عدل و قصهی آن خر که شِکوه کرد آوردهاند تا به حقیقت خرت کنند
و پژوهندگان کمخرد و حتا بازیگران و هنرپیشگان ناآگاه، به عنوان برانگیزانندهترین نقش خود، این چکامه را میخواندند و میخوانند و مینویسند و بازگو میکنند... و هرگز نپرسیدهاند و نخواستهاند بدانند که سرایندهی این چکامه خود سخت پشیمان شد و دریافت که کاری نادرست و ناسنجیده انجام داده است... (این بیخردانهترین شیوه است که «عشق وطن» و کارهای عالی انسانی را به «حکومت زمان» بچسبانند و همراه با نبرد با «حکومت»، آن پدیدههای عالی را هم لگدمال کنند).
نگارۀ انوشیروان در میان آوندی زرین و بلورین با رنگ های سبز و سپید و سرخ
اصولاً مردم هیجانزده، به چیزهای منفی بیشتر گرایش پیدا میکنند... برای نمونه همین «داستان زنجیر عدل انوشیروان» که پدیدهای مثبت، سازنده، اخلاقی و انسانی است، به آسانی مورد ریشخند واقع میشود، بیآنکه به «چه و چون و چند» پیدایی آن با ژرفی نگاه کنند. این داستان ــ اگر ساختگی هم باشد ــ آموزنده و پندآموز و اندیشهبرانگیز است. نشان میدهد که: مردمی خردمند باور داشتهاند که حتا جانوری بارکش هم اگر پیر و فرسوده شد، باید از پرستاری و «زوارداری» روزگار سختی برخوردار باشد. کارفرمایان و ادارهکنندگان جامعه ــ در حد حکومت هم ــ باید در اندیشهی مردم و همهی موجودات سودرسان و سلامت جامعه و محیط زیست باشند...
«انوشیروان» پادشاهی بود که پس از سروسامان دادن به کشور و ایجاد آرامش، فرمود تا «زنجیری از درگاه تالار کسرا بکشند و زنگولههایی بر آن بیاویزند تا گاه و بیگاه، هر دادخواهی بر آن دست بزند و بانگ آوای زنگولهها بهگوش شاه برسد، و داد دادخواه را بدهد...».
به این بخش از کتاب سیرالملوک یا سیاستنامهی خواجه نظامالملک توسی ژرف نگاه کنید:
«گویند که چون قباد فرمان یافت، نوشیروان عادل ــ که پسر او بود ــ بهجای پدر بنشست، هژده ساله بود و کار پادشاهی میراند و مردی بود که از خردگی عدل اندر طبع او سرشته بود. زشتیها را بهزشت داشتی و نیکیها را به نیک... چون سه چهار سال از پادشاهی او گذشت، گماشتگان همچنان درازدستی میکردند و متظلّمان بر درگاه بانگ میداشتند...».
داستان والی آذربایجان را ــ که میخواست باغی بزرگ بسازد و زمین پیرزنی را نیز به زور میخواست خریداری کند و پیرزن زمینش را نمیفروخت و به نوشیروان دادخواهی کرد... ــ پیش میکشد تا آنجا که انوشیروان دستور داد همان «زنجیر» را بسازند و زنگولهها بر آن آویزان کنند «چنانکه دست هفت ساله کودک بدو رسد تا هر متظلمی که به درگاه آید او را به حاجبی حاجت نبود؛ سلسله بجنبانند، جرسها بهبانگ آیند، نوشیروان بشنود، آنکس را پیش خواند، سخن او بشنود و داد او بدهد...».
پس از بیان این نکته «داستان خر» را میآورد که: «بعد از هفت سال، نیمروزی که سرای خالی بود و مردمان همه رفته بودند و نوبتیان خفته، از جرسها بانگ بخاست و نوشیروان بشنید. در وقت، دو خادم را بفرستاد، گفت: «بنگرید تا کیست که به تظلم آمده است». چون خادمان در سرای بار آمدند، خری دیدند ــ پیر و لاغر و گر ــ که از در سرای اندر آمده بود و پشت اندر آن سلسلهها میمالید و از جنبش زنجیر، از جرسها بانگ میآمد. خادمان رفتند و گفتند: «هیچکس بهتظلم نیامده است، مگر خری لاغر و پیر و گر...». نوشیروان گفت: «ای نادانان که شمایید، نه چنین است که شما میپندارید. چون نیک نگاه کنی این خر هم به دادخواهی آمده است. چنان خواهم که هر دو خادم بروید و این خر را در میان شهر برید و از احوال این خر از هر کسی بپرسید و به راستی معلوم کنید».
سکۀ خسرو انوشیروان که چهرۀ او بر روی آن حک شده است
خادمان از پیش ملک بیرون آمدند و این خر را در میان شهر و بازار آوردند و از مردمان پرسیدن گرفتند که: «هیچکس هست از شما که این خرک را میشناسد؟» همه گفتند: «ای والله کم کس است در این شهر که این خر را نشناسد». گفتند: «چون شناسید؟ برگویید!» گفتند: «این خرک را میبینیم. هر روز جامههای مردمان بر پشت او نهاده و به گازران1 بردی و شبانگاه باز آوردی. تا جوان بود و کار میتوانست کرد علفش میداد. اکنون که پیر شد و از کار فروماند، آزادش کرد و از خانه بیرون کرد...». چون هر دو خادم از هر کس پرسیدند همین را شنیدند، سبک بازگشتند و معلوم ملک نوشیروان کردند. نوشیروان گفت: «نه شما را گفتم که این خرک هم به داد خواستن آمده است؟ این خرک را امشب نیکو دارید و فردا آن مرد گازر را با چهار مرد کدخدای از محلت او با این خرک بهبارگاه پیش من آرید تا آنچه واجب آید بفرمایم».
دیگر روز خادمان چنین کردند. خر را و گازر را با چهار مرد کدخدای ــ به وقت ــ پیش بردند. نوشیروان گازر را گفت: «تا این خرک جوان بود و کار تو میتوانست کرد، علفش همی دادی و تیمارش میداشتی، اکنون که پیر گشت و از کار کردن فروماند از بهر آنکه تا علف نباید داد، نام آزادی بر وی نهادی و از درش بیرون راندی. پس حق رنج و خدمت بیست سالهی او کجا رود؟». بفرمود تا چهل درهاش2 زدند و گفت: «تا این خرک زنده باشد، خواهم که هر شبانروزی، چندانکه کاه و جو و آب تواند خورد ــ بهعلم این چهار مرد ــ بدو میدهی. و اگر هیچ تقصیر کنی3 و معلوم من گردد، ترا ادبی بلیغ فرمایم»4.
گمان کنید که این داستان، ساختهی ذهن خواجه نظامالملک، وزیر ملکشاه سلجوقی، است. به نکتههای نهفته در آن بنگرید:
1. انوشیروان به خدمتگزاران خود میگوید: همین خر هم برای داد خواستن به درگاه ما آمده است. بروید و جستوجو و پرسوجو کنید. میروند، میپرسند و درمییابند که صاحب خر، پس از بیست سال بارکشی ــ اکنون که این جانور پیر و فرسوده شده ــ او را «آزاد!؟» کرده است... انوشیروان به خدمتگزاران میگوید: «نه شما را گفتم که این خرک هم به داد خواستن آمده است؟»...
2. انوشیروان دستور میدهد تا صاحب خر را ــ به همراه چهار گواه معتبر ــ حاضر کنند.
به او میگوید: «تا این خرک جوان بود و کار تو میتوانست کرد، علفش همی دادی و تیمارش میداشتی، اکنون که پیر گشت و از کار کردن فروماند، از بهر آنکه تا علف نباید داد، نام آزادی بر وی نهادی و از درش بیرون راندی. پس حق رنج و خدمت بیست سالهی او کجا رود؟»5.
همین سخنان را ــ که انوشیران گفته یا به او نسبت دادهاند ــ و بیش از نهصد سال از زمان ثبت آن میگذرد، با میزانهای «تأمین اجتماعی» امروزین بسنجید، آیا سزاوار است که چنین کار و سخن بایسته و شایستهای به ریشخند گرفته شود؟!
این داستان پرمعنی است. پایه و بُنمایهی «تأمین اجتماعی» امروزی است. تنها در یک جامعهی بافرهنگ به چنین نکتههایی میاندیشند... به «داستان کیخسرو» و پایان کار او بنگرید و دوباره آنرا بخوانید تا ریشه و بنمایهی «بیمه و تأمین اجتماعی» امروزین را از آن دریابید و کار «انوشیروان» را به آن پیوند بزنید... و ببینید که این کار و نکتهی بزرگ و همین داستان یا نکتهی پندآموز، سودمند و بیدارساز ــ بر اثر بدآموزی ــ با چه آسانی به ریشخند گرفته شده است... فرض کنید این داستان ساختهی ذهن خواجه نظامالملک یا قابوس فرزند وشمگیر باشد، خود این نکته که هر انسانی و حتا هر جانوری، پس از گذراندن سالیان دراز و کارکردن و سود رسانیدن به اجتماع، نباید از «تأمین اجتماعی» و «توجه اجتماعی» بیبهره باشد و حتماً باید مورد لطف و عنایت قرار گیرد، آموزنده و بیدارکننده است...
اگر بپذیریم که همهی امور جهان هستی نسبی هستند و هیچ امری را نمیتوانیم مطلق در نظر بگیریم ــ و اگر انوشیروان را با امپراتوران و فرمانروایان و کسانیکه همردهی او بودهاند بسنجیم ــ انوشیروان بزرگترین و دادگرترینِ فرمانروایان جهان بوده است. نکتهها و لغزشهایی که بر «انوشیروان» گرفتهاند همه زاییدهی جهل و یکسونگری نویسندگان و پژوهندگان کمخرد بوده است؛ همه نشاندهندهی نیندیشیدن و ناگواریدن شنیدهها و بازگو کردن همان شنیدههای ناگواریده و نسنجیده بوده است. یکی از آن نکتهها «داستان کفشگر» و «انوشیروان» است... به این داستان هم ژرف بنگرید و با شتاب داوری نکنید...
داستان انوشیروان و کفشگر
داستان این است که: سپاه انوشیروان ــ در عین پیروزی ــ در پشت «کنده» (خندق) میماند. سربازان به پول، ابزار و خوراک نیاز دارند. خزانهی موجود تهی است. انوشیروان دستور میدهد که از خزانهی مازندران پول هزینهها آورده شود. بزرگمهر میگوید: «هماکنون به پول نیاز است و راه فراهم کردن آن آسان». انوشیروان به او میگوید: «چگونه؟». پاسخ میدهد که مردم ایران همه دارایی اندوختهاند و اگر پیام شاه به آنان برسد، این هزینه را به وام به شاه خواهند داد. انوشیروان میفرماید که این کار را انجام دهید. بزرگمهر کسی را به پیامبری در میان مردم میفرستد و آن پیامآور، پیام «انوشیروان» را به مردم میرساند. از آن میان، «کفشگر» موزهفروشی، سخن پیامبر را میشنود و میگوید: «من این پول را میپردازم». کپال و ترازو میآورند و «درم و دینار» را وزن میکنند و به فرستادهی نوشیروان میدهد ــ بی آنکه از او رسید یا سندی بخواهد ــ کفشگر به فرستادهی نوشیروان میگوید: «خواهشی دارم که بزرگمهر واسطهی انجام آن شود. آن این است که: پسری دارم، در رسیده (و شاید درسخوانده) و یارمند برای کاری بزرگ». پیامبر خواهش او را میپرسد... پیامش را به بزرگمهر میرساند که کفشگر میگوید: «میخواهم که فرزندم در ردهی دبیران شاه قرار گیرد»... این پیام به بزرگمهر میرسد و او به انوشیروان میگوید و انوشیروان نمیپذیرد...
نویسندگان بیمعرفت ــ بیآنکه داستان را با ژرفی بخوانند ــ خامه را به گردش درآورده و نوشتهاند که: در روزگار ساسانیان سواد آموختن انحصاری بوده است و جز طبقهی ویژهای حق سواد یاد گرفتن و درس خواندن را نداشتند و همین داستان را گواه نوشتهی خود آوردهاند. حال آنکه از کهنترین روزگار تا سدهی حاضر، در ایران:
به هر برزن اندر «دبستان» بدی همه جای آتشپرستان بدی
«آتشپرست» یعنی: پرستار و نگهدار و پاسدار آتش. این «آتشپرستان» مانند ملایان در روستاها و برزنهای ایران، که معمولاً متولیان مسجدها بودهاند، معلم مکتبخانهها نیز بودند. روستاییان ــ در هر پایگاهی ــ میتوانستند با پرداخت چیزی اندک (گندم، برنج، روغن...) و فراهم کردن زندگی بسیار سادهی آنان، فرزندان خود را نزد آن ملایان به فراگرفتن خواندن و نوشتن بگذارند. در همین بخش، آنجا که نمایندهی انوشیروان برای یافتن خوابگزار به «مرو» میرسد، یکی از همین مکتبخانهها را میبینید که موبدی کودکان آن برزن را ــ بیهیچ تبعیضی ــ درس میدهد. یعنی:
یکی از ردان، نامش آزاد سرو ز درگاه خسرو بیامد به مرو
بیامد همی گرد «مرو» و بجست یکی موبدی دید با زند و اُست
همی کودکان را بیاموخت زند به تندی و خشم و به بانگ بلند...
که درست مکتبخانههای روستایی روزگاران تا چهل پنجاه سال پیش را به یاد میآورد... میبینیم که: برای سوادآموزی هیچگاه منعی در کار نبوده است. بهویژه که در روزگار ساسانیان سفارش شده که: نخستین وظیفهی پدر و مادر، باسواد کردن فرزندان خویش است؛ هر ایرانی باید «خردمند» و «دادگر» باشد:
ز یزدان و از ما بر آنکس درود که: تارش «خرد» باشد و «داد» پود
(ز ما باد بر جان آنکس درود که «داد» و «خرد» باشدش تار و پود)
دگر آنکه، «دانش» مگیرید خوار اگر «زیردستید» اگر «شهریار»
در بزم دوم انوشیروان با بزرگمهر و موبدان، بزرگمهر در پاسخ پرسندهیی که میپرسد:... «که اندر جهان کیست کاو بیگزند؟».
میگوید:...
سپردن به «فرهنگ»، فرزند خرد که گیتی به نادان نباید سپرد
مردم همه باید «دانش» فرابگیرند چه «زیردست» و از طبقهی پایین باشند چه «شهریار»، شاهزاده و از طبقهی بالا... بزرگمهر ــ که به بالاترین پایگاه اجتماعی روزگار ساسانی رسید ــ از طبقهی پایین اجتماع بود...
خوانندهی این گفتار با چشم و دل باز و روشن بنگرد و بیندیشد که: کفشگر میخواهد در برابر کار بزرگی که انجام داده پسرش به پایگاه «دبیری» برسد. رسیدن به پایگاه دبیری، آییننامهی ویژه خود را دارد ــ به جز استثناها ــ باید نوجوان را به «فرهنگیان و فرهنگستان» فرستاد. فرهنگستان و فرهنگیان مانند دانشگاهها و دانشکدههای ویژهی امروزین بوده است.
اگر معنی، مفهوم و پایگاه «دبیری» را بدانیم درمییابیم که چرا انوشیروان به «بزرگمهر» میگوید: «چرا دیو چشم تو را خیره کرد؟».
با پول و رشوه نمیشود کسی را به پایگاهی که در خور او نیست، برگماشت. هر کس جایی و پایگاهی دارد. اگر «هر کسی در غیر جای خود، جای گیرد» تباهی و نکبت جهان را فرامیگیرد. زیرا «زیبایی و هنجار، یعنی قرار گرفتن هر کس و هر چیز در جای مناسب خود».
«دبیر» در روزگار ساسانی ــ و حتا دورهی اسلامی ــ حساسترین و رازمندترین کارها را بهعهده داشت. برای آنکه به این معنی و مفهوم برسیم. اندکی آنرا میکاویم:
در روزگار ساسانی «دبیری» پایگاه و «اشکوب» ویژهای بود که در درون خود به هفت دسته بخش میشد بدینسان:
«1. داد دیبهر یا دبیر احکام حقوقی و دادگستری
2. شهر آمار دیبهر یا دبیر مالیات و درآمد کشور
3. کذک آمار دیبهر یا دبیر درآمد ویژهی پادشاه
4. کنز آمار دیبهر یا دبیر خزانه
5. آخور آمار دیبهر یا دبیر اصطبل شاهی
6. آتش آمار دیبهر یا دبیر امور آتشکدهها
7. روانگان آمار دیبهر یا دبیر اوقاف و امور خیریه...
در فتوحالبلدان در بین دبیران دورهی ساسانی به عنوان «صاحبالزمان» نیز برمیخوریم. صاحبالزمان متصدی مهرهای پادشاه و به عبارت دیگر، مُهردار سلطنتی بود...
در دورهی ساسانی طبقهی دبیران، از طبقههای ممتاز و از رکنهای مملکت بهشمار میرفتند و بههمین جهت، شغل دبیری به خاندان اشراف و بزرگزادگان اختصاص داشته...»6.
دکتر محمدی در همین جستار به داستان «انوشیروان و کفشگر» در شاهنامهی فردوسی اشاره میکند و در پانویس آن مینویسد: «بعضی از نویسندگان از این اشعار فردوسی چنین استنباط کردهاند که به مکتب رفتن و درسخواندن، برای عامه ممنوع بوده. این استنباط بیاساس است. آنچه ممنوع بوده و احتیاج به اجازهی شاه داشته نه به مکتب رفتن و درس خواندن، بلکه ارتقا به مقام دبیری بود...»7.
دریافت استاد دکتر محمد محمدی ملایری تنها دریافت درست و آگاهانهای بوده که تاکنون از این «داستان» شده است. این استاد صاحبنظر در همین دو کتاب پر ارزش خود آگاهیهای باارزشی را فراهم کرده است که سزاوار آفرین بسیار است.8
اگر با دیدهی انصاف نگاه کنیم، همین امروز ــ در بسیاری از کشورهای پیشرفته هم ــ هر کاری را به هر کسی واگذار نمیکنند، حتا اگر دو کس با یک پایهی دانش همسان باشند، کار حساس را به آن کسی میدهند که دارای خاندان و دودمان و گذشتههایی روشی و متناسب با آن شغل باشد.
و در بسیاری از دانشکدههای پیشرفتهی جهان و کشورهای آزاد ــ همین امروز هم ــ هر دانشجویی را حتا برای ادامهی تحصیل نمیپذیرند مگر شرایط ویژهی آن دانشکدهها را داشته باشند... برای واگذاری کار و شغلهای ویژه، حتماً پروندهی خانوادگی دانشجو را وارسی میکنند و هر کسی را به هر کاری نمیگمارند... اما در ایران دورهی ساسانی، چنانکه پیشتر یادآور شدم، بزرگمهر، که کودکی روستایی و در دیاری دورافتاده بود، بر اثر تیزهوشی و دانایی و خردمندی به بالاترین پایگاه اجتماعی برگزیده شد و هیچ روشن نیست که پدر او از «کفشگر» بالاتر بوده باشد. یعنی هیچ شایستگی و یارمندی و سزاواری نادیده گرفته نمیشد...
اکنون به همین داستان «انوشیروان و کفشگر» میپردازیم و درمییابیم که کار «انوشیروان» از چند جهت در خور نگرش است: یکی آنکه آزادی کار و کسب تا آنجا بود که کفشگری میتوانست دارای آنچنان سرمایه و دارایی خیرهکنندهای باشد و کسی از کارگزاران حکومتی حق تجاوز به او را نداشته باشد؛ دوم آنکه مردم تا آنجا به فرمانروایان خود باور داشتند که با یک اشاره، چنان اندوختهی کلان سالیان دراز عمر خود را در کف اخلاص پیشکش کنند؛ سوم ــ که بالاترین کار انوشیروان است ــ این است که در برابر چنان بخششی، کاری خلاف آیین و بُنداد جامعه انجام نمیدهد و دارایی کفشگر را ــ بی آنکه کسی به آن چشم بد داشته باشد ــ به او باز میگردانند... خوانندهی این گفتار، در هیچ زمانی و در هیچ حکومتی، چنین پاکبازیای را سراغ ندارد. میبینیم که «حکومت» ساسانی، در مرز «دولت» و نزدیک به معنی و مفهوم «دولت» بوده است... حال و کار و زمان و هنگامهی جنگ را در نظر آورید تا به عظمت کار پی ببرید. پیرامون این نکته ــ بهویژه در هنگامهی جنگ ــ و این بلندنظری میشود داستانی به بزرگی بینوایان ویکتور هوگو نوشت.
اکنون، کوتاهشدهی داستان را از شاهنامه میخوانیم و سپس به معنی و مفهوم «دبیری» اشاره میکنیم:
سپاه روم در حال شکست خوردن بود. به دستور امپراتور، کندهیی (خندق) ساختند و آب اندر آن انداختند و بدینسان جلو سپاه ایران گرفته شد. در این هنگامه:
سپهدار «روزیدهان» را بخواند وزان جنگ چندی سخنها براند
که این کار با رنج بسیار گشت به آب و به «کنده» نشاید گذشت
سپه را درم باید و دستگاه همان اسب و خفتان و رومی کلاه
سوی گنج رفتن روزیدهان «دبیران» و گنجور شاه جهان
از اندازهی لشکر شهریار کم آمد درم تنگ سیصدهزار
بیامد بر شاه موبد چو گرد به گنج آنچه کم بد درم، یاد کرد
دژم کرد شاه اندر آن کار چهر بفرمود تا رفت بوذرجمهر
بدو گفت: «اگر گنج ماند تهی چه باید مرا نام شاهنشهی
برو همکنون ساروان را بخواه هیونان بُختی برافکن به راه
صد از گنج مازندران بار کن وز آن بیشتر، بار دینار کن»
به شاه جهان گفت بوذرجمهر «که ای شاه با داد و با رای و مهر
سوی گنج ایران دراز است راه تهیدست و بیکار ماند سپاه
بدین شهرها، گرد ما، در، کسست که یکصد ز مالش سپه را بسست
ز بازارگان و ز دهقان درم اگر وام خواهی نگردد دژم»
بدان کار شد شاه همداستان که دانای ایران بزد داستان
فرستادهیی جست بوذرجمهر خردمند و شاداندل و خوبچهر
بدو گفت: «از ایدر دو اسبه برو گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگانان و دهقان شهر کسیرا کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپاه این درم وام خواه بهزودی بفرمای از گنج شاه»
بیامد فرستادهای خوشسخن که نو بُد به سال و به دانش، کهن
پیمبر به اندیشه باریک بود بیامد بهشهری که نزدیک بود
درم خواست، وام، از پی شهریار برو انجمن شد بسی مایهدار
یکی کفشگر بود، موزهفروش به گفتار او پهن بگشاد گوش
«درم چند باید»، بدو گفت مرد دلاور، شمار درم یاد کرد
چنین گفت: «کای پر خرد مایهدار چهل مَر درم،9 هر مری، صدهزار
بدو کفشگر گفت: «کاین من دهم سپاسی ز گنجور بر سر نهم»
بیاورد کپان10 و سنگ و درم نبد هیچ دفتر به کار و قلم
بدو کفشگر گفت: «کای خوبچهر نرنجی بگویی به بوذرجمهر
که اندر زمانه مرا کودکیست که آزار او بر دلم خوار نیست
که او را فرستم به «فرهنگیان» که دارد سر مایه و هنگ آن»
فرستاده گفت: «این ندارم به رنج که کوتاه کردی مرا راه گنج»
بیامد بر شاه ایران، به شب وزان کفشگیر نیز بگشاد لب
بر شاه شد شاد بوذرجمهر بر آن خواسته شاه بگشاد چهر
چنین گفت از آن پس که: «یزدان سپاس که هستم همه ساله یزدانشناس
که در کشور من یکی موزهدوز بدینگونه شادست و گیتیفروز
که چندین نهاده درم باشدش مبادا که از ما ستم باشدش
نگر تا چه دارد کنون آرزوی بماند بر ما همین رای و خوی
چو وامش بتوزم، درم صدهزار بده تا بدارد ز ما یادگار
همه زیردستان توانگر شوند جهانجوی و با تخت و افسر شوند
مبادا که بیدادگر شهریار بود شاد بر تخت و بد روزگار»
به شاه جهان گفت بوذرجمهر که «ای شاه نیکاختر خوبچهر
یکی آرزو کرد، موزهفروش اگر شاه دارد به گفتار گوش
فرستاده گوید که: آن مرد گفت که شاه جهان با خرد باد جفت
یکی پور دارم، رسیده بهجای به «فرهنگ» جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد «دبیر»
به یزدان بخواهم همی جان شاه که جاوید باد این سزاوارگاه»
بدو گفت شاه: «ای خردمند مرد چرا دیو چشم تو را خیره کرد
برو همچنان بازگردان شتر مبادا کزو سیم خواهیم و دُر
چو بازارگان بچه گردد «دبیر» هنرمند و با دانش و یادگیر
چو فرزند ما بر نشیند به تخت «دبیری» بیایدش، پیروزبخت
هنر یابد از مرد موزهفروش سپارد بدو چشم بینا و گوش
به دست خردمند مرد نژاد نماند جز از حسرت و سرد باد
شود پیش او خوار مردمشناس چو پاسخ دهد زو نیاید سپاس
نخواهیم روزی، جز از گنج داد درم زو مخواه و مکن رنج یاد»
در همین هنگام قیصر روم فرستادگانی با فیلسوفانی چند و به همراه هر یک از زر و سیم و خواسته هر چه بایستهتر، شادیانههایی به پیشگاه خسرو فرستاد. فرستادگان:
چو دیدند تازه رخ شهریار برفتند گریان و پیچان چو مار
شهنشاه چون دید بنواختشان به آیین، یکی پایگه ساختشان
سخن گفت گویندهی پیشرو که «ای شاه، قیصر جوانست و نو
پدر مرده و ناسپرده جهان نداند همی آشکار و نهان
همه سربهسر باژدار توییم پرستار و در زینهار توییم
تو را روم ایران و ایران چو روم جدایی چرا باید این مرزوبوم
چه خاقان چینی، چه در هند، شاه همی از تو دارند تخت و کلاه
خرد در زمانه شهنشاه راست وزو داشت قیصر همی پشت راست
اگر کودکی، نارسیده به جای سخن گفت بیدانش رهنمای
ندارد شهنشاه ازو کین و درد که شادست ازو گنبد لاژورد
همه باژ روم، آنچه بود از نخست سپاریم و عهدی بباید درست»
بخندید نوشیروان زان سخن که مرد فرستاده افکند بن
و سرانجام:
فرستادگان خاک دادند بوس چنان چون بود مردم چاپلوس
که ای شاه پیروز برتر منش ز کار گذشته مکن سرزنش
همه سربهسر خاک رنج توییم همه پاسبانان گنج توییم
به این بیتهای برگزیده از شاهنامه، درست، ژرف و با روشنبینی نگاه کنید و به نکتههای زیر بیندیشید:
1. کشوری و سرزمینی تا آنجا امن و آرامش و آزادی کار و کسب دارد که یک «موزهفروش» میتواند هزینهی یک لشگرکشی را از اندوختهی خود به پادشاه و دستگاه فرمانروایی وام دهد؛
2. شاه و دستگاه فرمانروایی هرگز گمان این را هم نمیکنند که چرا یک موزهفروش (کفشگر)، اینهمه دارایی را اندوخته است و کسی به خود یارای اینرا نمیدهد که چشم زخمی به کفشگر برساند و گمان اینرا هم نمیکنند که به او چشمزخمی برسد؛
3. شاه شادمان، خدای را سپاس میگوید که در قلمرو فرمانرواییاش، آزادی و امنیت تا آنجاست که یک کفشگر میتواند چنین اندوختهی کلانی داشته باشد و همهی مردم در ناز و نعمت زندگی میکنند؛
4. کفشگر، که بیهیچ دفتر و سندی چنین دارایی را به فرستادهی پادشاه میسپارد، هرگز گمان نمیکند که ممکن است دارایی او را پس ندهند یا به او رشک ببرند که چرا اینهمه اندوخته دارد؛
5. کفشگر فرزند خود را ــ که حتماً دانشهای نخستین را فراگرفته و از نعمت خواندن و نوشتن برخوردار شده و یارمندی رسیدن به پایگاهی والا و والاتر از حد معمول، یعنی «دبیری» پادشاه، را دارد ــ میخواهد به «فرهنگیان» یا آموزش ویژهی کارگزاران ردهی بالای حکومت، بسپارد تا در ردهی «دبیران» پادشاه جای گیرد... او میگوید:
یکی پور دارم، رسیده به جای به «فرهنگ» جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر که این پاک فرزند گردد «دبیر»
واژهی «رسیدن به جای» را در چند بیت پایینتر، دیدیم که برای پسر امپراتور روم هم ــ بهگونهی منفی ــ بهکار رفته است. نمایندهی کشور روم گفت:
«اگر کودکی، نارسیده بهجای»... که فرزند امپراتور روم حتماً از آموزشهای نخستین برخوردار بوده، ولی «کارآمد» و «رسیده بهجای» نشده...
اگر فرزند کفشگر سواد ابتدایی نمیداشت و «رسیده بهجای» نبود، هرگز به گمان کفشگر نمیرسید که اکنون باید «به فرهنگ جوید همی رهنمای» و بهویژه که آشکارا میگوید که میخواهد: که این پاک فرزند گردد دبیر...
اینجاست که باید معنی و مفهوم «دبیر» و پایگاه «دبیری» را بدانیم:
الف. به این عبارتها از چهار مقالهی نظامی عروضی زیر نام «در ماهیت دبیری و کیفیت دبیر کامل و آنچه بدین تعلق دارد»... ژرف بنگرید:
«دبیری، صناعتی است مشتمل بر قیاسات خطابی و بلاغی، منتفع در مخاطباتی که در میان مردم است بر سبیل محاورت و مخاصمت، در مدح و ذم و حیله و استعطاف11 و اغراء12 و بزرگ گردانیدان اعمال و خرد گردانیدن اشغال13 و ساختن وجوه عذر و عتاب14 و احکام وثائق15... پس دبیر باید که: کریمالاصل16، شریفالعرض17، دقیقالنظر18، عمیقالفکر19، ثاقبالرای20 باشد و از ادب و ثمرات آن، قسم اکبر21 و حظ اوفر22 نصیب او رسیده باشد.
و از قیاسات منطقی، بعید و بیگانه نباشد و مراتب ابناء زمانه بشناسد و مقادیر اهل روزگار بداند و به حطام دنیاوی و مزخرفات آن مشغول نباشد. و به تحسین و تقبیح اصحاب اغراض23 التفات نکند و غره نشود. و عرض مخدوم24 را در مقامات ترسل از مواضع نازل و مراسم خامل محفوظ دارد. و در اثناء کتابت مساق ترسل25، بر ارباب حرمت و اصحاب حشمت، نستیزد. و اگرچه میان مخدوم و مخاطب او مخاصمت باشد، او قلم نگاهدارد و در عرض او وقیعت26 نکند، الا به آنکس که تجاوز حد کرده باشد و قدم حرمت از دایرهی حشمت بیرون نهاده...
و در عنوانات، طریق اوسط27 نگاه دارد و به هر کس آن نویسد که اصل و نسب و ملک و ولایت و لشگر و خزینهی او، بر آن دلیل باشد... در سیاقت سخن، آن طریق گیرد که الفاظ، متابع معانی آید و سخن، کوتاه گردد... اما سخن دبیر بدین درجه نرسد تا از هر علم بهرهای ندارد و از هر استاد نکتهای یاد نگیرد و از هر حکیم لطیفهای نشنود و از هر ادیب طرفهای اقتباس نکند...»28.
اگر همین اندک از آن گفتار گستردهی نظامی عروضی را پیرامون «دبیر» و پایگاه «دبیری» درست وارسی کنیم، درمییابیم که: «کفشگر» چه خواسته و «انوشیروان» ــ بهعنوان پاسدار و مجری «بُنداد» (قانون اساسی) کشور ــ چه کرده است...
معنی و مفهوم «دبیر» را از شاهنامه بخوانیم و پایگاه او را بدانیم که «دبیر» در چه پایگاه حساسی جای دارد؛ همهی «رازها» و نکتههای نهفته و نهانی کشور و دستگاه فرمانروایی، زیر نگاه «دبیر» است. سخنان نظامی عروضی همه برگرفته از شاهنامهاند...
فردوسی در بزم ششم انوشیروان و بزرگمهر میفرماید:
«دبیری»ست از پیشهها ارجمند کزو مردِ افکنده، گردد بلند
چو با آلت و رای باشد «دبیر» نشیند بر پادشا ناگزیر
بلاغت چو با خط فراز آیدش به اندیشه معنی بیفزایدش
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر به خط آن نماید که دلخواهتر
خردمند باید که باشد دبیر همان بردبار و سخن یادگیر
فردوسی میگوید: «دبیران چو پیوند جان و تنند»
چو از پیش خسرو برون شد هجیر سپهبد همی «رای زد» با «دبیر»29
یکی نامه فرمود پس، تا «دبیر» نویسد سوی پهلوان ناگزیر30
«دبیر» خردمند را پیش خواند سخنهای بایسته با او براند31
«دبیر» آمد و نامه برخواند زود به گودرز گفت آنچه در نامه بود32
همانگه بفرمود تا شد «دبیر» قلم خواست هندی و چینی حریر33
«دبیر» جهاندیده را پیش خواند هر آنچه به دل بود با او براند34
«دبیر» جهاندیده را «خوشنواز» بفرمود تا شد بر او فراز35
سر موبدان و ردان، اردشیر چو شاپور و چون «یزدگرد دبیر»36
چنین گفت پس «یزدگرد دبیر» که ای شاه دانا و دانشپذیر
ابرشاه زشتیست خون ریختن به اندک سخن، دل برانگیختن37
به یک دست موبد که بودش وزیر به دست دگر «یزدگرد دبیر»38
بفرمود تا پیش او شد «دبیر» ابا موبد موبدان، اردشیر39
بیش از پنجاه بار نام «دبیر» در شاهنامه آمده است که این «دبیر»: رازدار، همدم، محرم و رایزن پادشاه است و میبینیم که همپای «گودرز» و «موبد موبدان» مینشیند و از نگاهی دیگر، همهی کارهای «سری» کشور زیر نگاه «دبیر» انجام میگرفت... چنانکه پیشتر یادآور شدم هزار و پانصد سال پیش را رها کنید، همین امروز را در نظر آورید، در کشورهای بسیار آزاد (و به اصطلاح دمکراتیک) امروزی هم بسیاری کارها هستند که ویژهی کسان ویژهای هستند و آن کارها را به هر کسی وانمیگذارند...
از سوی دیگر، آیین و رسم و شیوهی دو هزار سال و هزار سال و حتا پانصد سال پیش را نمیتوان با شیوه و آیین و رسم و راه امروزی، اندازه گرفت... اگر این نکتهها را بپذیریم، میپذیریم که:
اگر همهی حکومتگران جهان را ــ از زمان انوشیروان تا امروز ــ درنظر بگیریم، انوشیروان: بزرگترین، سرافرازترین، تواناترین و با تدبیرترین فرمانروای روزگار خود بوده است، ای کاش قلمزنهای ایرانی، بهجای دشنام دادن و ناسزا گفتن به «انوشیروان» و مانندگان او، به زندگی و رفتار و کردار دژخیمانی چون «لنین و استالین» و نوچههای آنان ــ که همین امروز هم حکومت میکنند ــ نگاهی ژرف بیندازند و زندگی و رفتار و کردار آنان را با «انوشیروان» بسنجند، آنگاه خامه بردارند و نامه سیاه کنند... این بیمعرفتی برخی از هممیهنان من اندوهبار و دلخراش است که به میهن و فرهنگ خدایی ایرانزمین ــ تا این اندازه ــ بیمهر و بیاعتنا شدهاند. «فردوسی» در آغاز سدهی چهارم هجری، از زبان «انوشیروان» میگوید:
به آواز گفت آن زمان، شهریار که جز پاک یزدان مدانید یار
مباشید ترسان، ز تخت و کلاه گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید، به روز و به شب ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن ور آهسته باشیم با رایزن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه بر ما، شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز ازین بارگه کس مدارید باز...
و پنج سده پس از او، حافظ، بارگاه «پیر مغان» را چنین وصف میکند و میگوید:
هر که آید گو بیا و هرچه خواهد، گو بگو کبر و ناز حاجب و دربان درین درگاه نیست
آرزو میکنم که تابش مهر و فروغ خرد، دلهای به تاریکی کشیدهی همهی انسانهای توانمند و با دانش را روشن و گرم و به آیین کناد، و «داستان عشق وطن» ــ همیشه ــ گرمیبخش جان و دل آنان گرداد... ایدون باد، ایدونتر باد.
پینوشتها:
1. گازر به معنی رختشو و جامهشوی است.
2. دره به معنی تازیانه است.
3. کوتاهی کنی...
4. سیرالملوک (سیاستنامه)، نوشتهی خواجه نظامالملک توسی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ سوم ـ 2535 (1353)، ص 55 ـ43.
5. نگاه کنید به «زبان حال یک الاغ در وقت مرگ» نوشتهی صادق هدایت (این داستان نخستین اثر صادق هدایت است که در مجلهی «وفا»، امرداد و شهریورماه 1330 خورشیدی، چاپ شده است... با هزار و چهارصد سال فاصلهی زمانی...).
6. نگاه کنید به: فرهنگ ایرانی... دکتر محمد محمدی ملایری ـ چاپ سوم 1374، انتشارت توس، ص 101ـ100
7. همان.
8. کتابهای: الف ـ تاریخ و فرهنگ ایران (در دوران انتقال از عصر ساسانی به اسلام): جلد یکم، انتشارات یزدان، چاپ اول، 1372، ب ـ فرهنگ ایرانی (پیش از اسلام و آثار آن در تمدن اسلامی و ادبیات عربی): انتشارت توس، چاپ سوم (چاپ اول برای توس)، 1374.
9. مر = ره، رده، شمار
10. کپان = قپان: ترازوی بزرگی که بارهای سنگین را با آن وزن میکنند.
11. دل به دست آوردن، مهربانی کردن
12. برانگیختن، برانگیزاندن
13. جمع شغل: کارها، پیشهها
14. سرزنش، درشتی
15. استوار کردن پیمانها
16. نژاده
17. آبرومند
18. باریکبین
19. ژرفاندیش
20. دارای رای و اندیشهی رخنهکننده
21. بزرگترین بخش
22. بیشترین بهره
23. غرضورزان
24. «عرض مخدوم را...»: آبروی رییس و آقای خود را در پایگاههای نامهنویسی از جایگاه پست و پایین نگاه دارد.
25. مساق ترسل: نوشتن نامه
26. بیشرمی، بیآبرویی، بیحیایی، بدگویی
27. میانهروی
28. چهار مقالهی نظامی عروضی، ویراستهی دکتر محمد معین.
29. شاهنامهی فردوسی، به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، 1335، جلد 3، ص 1043.
30. همان، جلد 3، ص 1044.
31. همان، جلد 3، ص 1039.
32. همان، جلد 3، ص 1049.
33. همان، جلد 4، ص 1603.
34. همان، جلد 4، ص 1676.
35. همان، جلد 4، ص 1970.
36. همان، جلد 5، ص 2070.
37. همان، جلد 5، ص 2070.
38. همان، جلد 5، ص 2072.
39. همان، جلد 5، ص 2098.