گزارش
مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ 12
- گزارش
- نمایش از سه شنبه, 16 آبان 1391 10:35
- بازدید: 3405
برگرفته از روزنامه اطلاعات
مذهب یا حقوق؟
... چون سرباز بوئر بود به زبان هلندی به وی اعتراض کرد. البته هلندی نمیدانستم، ولی به محض پایان کلام او سرباز پیش آمد و با تأسف زیاد از من پوزش طلبید. احتیاجی به این عذرخواهی نبود. زیرا قبلاً از گناهش درگذشته بودم.
ولی دیگر از آن خیابان عبور نکردم. زیرا بعید نبود سربازی سوای او محافظ باشد و بدون شناختن من و بدون قصد و تعمد همان بلا را سرم آورد. چه لزومی داشت دوباره لگد خورم؟ به این جهت راهی دیگر انتخاب کردم.
این حادثه بر تأسف و دلسوزیام نسبت به هندیهای مقیم آن سامان افزود. موضوع را با آنها در میان نهادم و گفتم اگر مایلند با کارگزار انگلیسی ملاقات کنم و ترتیبی دهم تا تغییری در مقررات مربوطه داده شود.به این طریق بود که نه تنها از طریق خواندن و شنیدن، بلکه به علت بلایایی که بر سر خودم در آفریقایجنوبی آمد به نحوی شایسته به بدبختیها و مصائب هندیها پی بردم. فهمیدم آفریقای جنوبی برای آن فرد هندی که به حیثیت خود احترام میگذارد و برای خویشتن شخصیتی قائل است مملکتی مناسب برای زندگی نیست، دائماً در این فکر بودم که این جریانات ناراحتکننده را به چه ترتیب میتوان به نفع هندیها تغییر داد.
ولی مهمترین مسئلهای که در همان روزها باید مورد توجه قرار میدادم موضوع شکایت دادا عبدالله به دادگستری بود.
آمادگی برای جریان دعوا
آن یک سال توقف در پرتوریا از پرتجربهترین سالهای عمرم به شمار است. در این جا بود که فرصت مطالعه امور اجتماعی و عمومی را داشتم و به ظرفیت خود در این مورد پی بردم. در این جا بود که روح مذهبیام بیدار گشت. در این جا بود که به جریانات دادگستری آشنا شدم و به اطلاعات خود افزودم. در این جا آنچه را که یک جوجه وکیل تازهکار میتواند بر اثر کار در دفتر وکالت وکیلی کارکشته و زبردست بیاموزد یاد گرفتم. در این جا بود که معتقد شدم لیاقت وکالت دارم و نباید این کار را از دست دهم و بالاخره در همین جا بود که به رموز موفقیت در امر وکالت پی بردم.
شکایت دادا عبدالله امر کوچکی نبود، از نظر مالی بالغ بر چهل هزار لیره انگلیسی میشد. چون علت اصلی آن معاملات تجاری بود عدد و رقم و نکات بغرنج و درهم پیچیده در آن دیده میشد. قسمتی از شکایت دادا عبدالله مربوط به سفته و چکهای وعدهدار بود و قسمت دیگر هم غیرمستقیم به این امر ارتباط داشت. ما میگفتیم این سفتهها و چکهای وعدهدار بدون داشتن محل کشیده شده است. در جریان عمل انسان میتوانست به بسیاری از حقایق و نکات قانونی پی برد. هر دو طرف دعوا بهترین مشاور و وکلاء را برای خود استخدام کرده بودند. به همین علت فرصت بسیار مناسبی برایم پیش آمد تا خوب از نحوه کار و استدلال وکلا و مشاورین طرفین استفاده برم. آمادگی خواهان برای این امر و وارسی و دفاع آن به من محول شد. وقتی که پرونده را مطالعه میکردم باید گزارشی روی آن تهیه مینمودم و ادعاهای خودمان را یکی یکی بیان میداشتم، آن وقت وکیل گزارشم را میخواند ادعاهای قابل قبول را از نظر قانون مورد توجه قرار میداد و او نیز به نوبه خود پیشنویسی تهیه میکرد. تازه این پیشنویس را باید مشاور تجارتخانه مورد بررسی و دقت قرار میداد. ملاحظه قبول یا رد ادعاهای گزارش من از طرف وکیل و قبول بعضی از نکات در پیشنویس وکیل از طرف مشاور تجارتخانه، هر کدام به نوبه خود درسی بزرگ برای من محسوب میشد. زیرا لیاقت و توانایی مرا در امر وکالت ثابت میکرد.
با علاقه و توجه بسیار پرونده را مورد رسیدگی قرار دادم. حقیقت این است که تمام هم و وقت خود را مصروف آن داشتم. کلیه اسناد و مدارک معاملات را چند بار خواندم. موکلم مردی بود بالیاقت و کاردان. اطمینان کامل به من داشت که سبب تسهیل کارم میشد. اطلاعاتم درباره دفترداری زیاد شد و قدرت ترجمهام دو چندان. زیرا باید مدارک را از زبان گجراتی به انگلیسی برمیگرداندم.
با این که قبلا گفتم به این امر مذهب و تماس با پیروان ادیان مختلف در زندگی اجتماعی خود پرداخته بودم، ولی باید در این جا خاطرنشان سازم که این موضوع در آن وقت مهمترین مسئله در زندگیام محسوب نمیگشت. بلکه آمادگی برای جریان دعوا در دادگاه علاقه و توجهم را از هر حیث به خود جلب کرده بود. به خواندن کتابهای حقوقی و قانونی و مطالعه پروندههای قضائی ـ در صورت لزوم ـ همیشه برتری دادهام و آن را بر سایر امور خود مرجح دانستهام. در نتیجه اطلاعات و احاطهام به تمام جریان چنان زیاد شد که میتوانم ادعا کنم حتی طرفین دعوا دارای چنان احاطه نبودند. بخصوص که مدارکی از هر دو طرف در اختیار داشتم و با دقت همه را بررسی کرده بودم.
حقیقت قانون
به یاد گفته مرحوم پینکوت بودم که میگفت «حقیقت سهچهارم قانون است» آقای لئونارد، آن وکیل معروف عدلیه در آفریقای جنوبی، به این نکته توجه زیاد داشت و من نیز تحت تأثیر هر دو قرار گرفتم. یک بار به رایالعین مشاهده کردم با این که حق با موکل من بود اما قانون به نفع او رای نمیداد. کمی ناامید شدم و نزد آقای لئونارد رفتم تا از وی کمک گیرم. پس از توجه به اظهاراتم و ملاحظه پرونده دریافت جنبههای حقیقت آن زیاد است، لذا گفت «گاندی، من یک چیز آموختهام و آن این است که اگر ما در جستجوی حقیقت باشیم و فقط به آن تکیه زنیم قانون نیز از خود دفاع خواهد کرد. پرونده را با دقتی بیشتر مورد مطالعه قرار دهید تا در نتیجه بیشتر و عمیقتر به جنبههای راستین آن پی برید.» آنگاه از من خواست پرونده را بار دیگر به دقت بخوانم و دوباره نزدش روم. به دستور او رفتار کردم نکات تازهتری دریافتم و موضوع روشنتر از سابق در نظرم جلوهگری آغاز کرد.
به علاوه موضوعی را نظیر همین قضیه که چندی قبل در آفریقای جنوبی به دادگاه ارجاع گردیده بود مطالعه کردم. خشنود شدم و نزد آقای لئونارد رفتم که گفت: «حالا خوب شدم. اطمینان داشتهباش موفق خواهیم شد. فقط باید بدانیم کدام یک از قضات دادگستری مامور رسیدگی خواهد شد.»
وقتی که مشغول آمادگی برای دعوای دادا عبدالله بودم آنگونه که شاید و باید به اهمیت حقایق امر پی نبرده بودم. حقیقت یعنی صداقت، و همینکه انسان پیرو آن شد شکی نیست که قانون به مدد میآید. اکنون به خوبی میدیدم حقایق پرونده دادا عبدالله زیاد و قویست، در نتیجه نباید تردیدی میداشتم که قانون از وی جانبداری میکرد. ولی در عین حال دریافتم در صورت پیروزی موکلم، طرف او که خود از منسوبین وی بود کاملا نابود میشد و به خاک سیاه مینشست. فقط خدا میدانست جریان دادگستری تا چه وقت به طول میانجامید. هر چه مدت زیاد میشد نه تنها سودی عاید نمیگشت بلکه رفتهرفته به ضرر هر دو تمام میشد. لذا هر دو مایل بودند که موضوع، در صورت امکان، هرچه زودتر پایان پذیرد.
نزد آقا طیب رفتم، مدتی با او به مذاکره پرداختم، آنگاه به وی نصیحت دادم مسئله را از طریق وساطت و میانجیگری شخص ثالث حل کند و سر قضیه را هم آورد. پیشنهاد کردم با مشاورین خود مشورت کند. تذکر دادم اگر شخص ثالث و بیطرفی انتخاب شود که پرونده هر دو طرف را مطالعه کند موضوع زودتر پایان مییابد. از طرفی حقالوکاله وکلاء و دستمزد مشاورین حقوقی چنان زیاد میشد، که با این که طرفین دعوا از تجار درجه یک بودند ولی از پرداخت این مبلغ اظهار عدم رضایت میکردند. چنان وقت خود را مصروف موضوع میداشتم که اصلاً فرصتی برای سایر کارها نمیماند. بدتر آنکه حس بدبینی طرفین به هم زیاد شده بود. از کار بیزار میشدم. مشاورین هر دو طرف چون وکلاء آنها شب و روز دنبال پیچ و خم و نکات دقیق قوانین مربوطه به نفع موکل خود بودند.
در این وقت برای اولینبار فهمیدم پس از این مصیبتها طرفی که پیروز شود تازه نخواهد توانست تمام طلب خود را از مغلوب دریافت دارد. دادگاه بنابر آئیننامه هزینه دادگاهها به نسبت مبلغ مورد ادعا حقی میگرفت و حقوقی هم که در پایان امر به وکلاء و مشاورین میرسید به مراتب از آن بیشتر میشد. این یک را دیگر نمیشد تحمل کرد. وظیفه اخلاقیام به من دستور میداد با هر دو طرف دوستی کنم و وادارشان کنم هر طور هست با تراضی و توافق کنار آیند. برای سازش آنها هر راه و رسمی را مورد استفاده قرار دادم. مساعیام بالاخره به ثمر رسید و آقا طیب موافقت خود را با وساطت اعلام داشت. شخص میانجی به رضایت طرفین انتخاب گردید. پس از مطالعه پروندهها به اظهارات شفاهی آنها گوش داد و بالاخره رأیی که صادر کرد به نفع داداعبدالله تمام شد.
اما هنوز از این جریان زیاد راضی نبودم، زیرا هرگاه موکلم ادعا میکرد آقا طیب باید فوراً تمام پولش را بدهد، بیچاره آقا طیب آنقدر سرمایه نداشت تا به انجام تقاضای وی یعنی پرداخت 37 لیره پردازد. واضح است که این امر به ورشکستگی او خاتمه مییافت و در بین تجار پور بندر ساکن آفریقای جنوبی مرگ بهتر از ورشکستگی بود. او میخواست حتی یک شاهی کمتر بپردازد، در عین حال نمیخواست ورشکسته اعلام شود.
این امر فقط یک چاره داشت. داداعبدالله با دریافت طلب خود به اقساط عادلانه توافق کند. فعالیت و زحمتم برای جلب موافقت دادا عبدالله از نزدیک ساختن آنها و راضی کردنشان به سازش مشکلتر بود. خوشبختانه چون هر دو طرف از نتیجهای که بر اثر وساطت حاصل آمده بود راضی و خشنود بودند. با هم ساختند. روزی که قضیه خاتمه یافت خیلی خوشحال بودم. بر اثر این جریانات دریافتم قانون چیست و برای کیست.
اضطراب مذهبی
دریافتم چگونه در مسائل دادگستری باید از جنبه بهتر و خوشبینی طبیعت بشری برای حل و فصل قضایا استفاده و کاری کرد که به قلب طرفین راه یافت. دریافتم وظیفه اول هر وکیل عدلیه متحد ساختن طرفین و از بین بردن آثار سوءظن و بغض است.
این حقیقت چنان در خودم موثر افتاد که در طول بیست سال وکالت دادگستری همیشه سعی میکردم طرفین دعوا را با هم دوست کنم و آنها را وادار سازم با دوستی و مبحت مشکلشان را از میان بردارند. در جریان کار ضرری نکردم. نه ماداً خسارتی بردم و نه آن که روح و وجدانم دچار ناراحتی گشت.
*
اکنون فرصت آن رسیده بود که دوباره نزد دوستان مسیحی بازگردم و به تجربههای خود درباره معتقدات مذهبی آنها بپردازم. آقای باکر نسبت به آیندهام نگران شده بود. مرابه کنوانسیون ولینگتون برد. رسم پروتستانها بر این است که هرچند سال یک بار دور هم جمع میشوند. به مذاکره و بحث، یا بهتر بگویم، به تهذیب نفس میپردازند. میشود این اقدام را احیاء مذهبی نامید. کنوانسیون ولینگتون یکی از همین اقدامات بود. ریاست آن را عالیجناب آندروموری آن شخص معروف روحانی برعهده داشت. آقای باکر امیدوار بود که محیط مجلس مذهبی و علاقه و اشتیاق شرکتکنندگان تحت تاثیرم قرار میدهد و سبب میشود به مسیحیت درآیم.
ولی آخرین امید او اثر دعا بود. ایمان ثابت و پابرجائی به دعا داشت و عقیدهاش این بود که خداوند به دعائی که از صمیم قلب و نیت پاک ادا میشود چارهای جز استماع ندارد و مسلماً آرزوی خواهان را برمیآورد. گاه در این مورد امثله میآورد و یک بار جرج مولر اهل بریستول را مثال زد و گفت او چنان معتقد به دعا بود که حتی برای احتیاجات دنیوی و جسمانی خود نیز متوسل به آن میشد.
با توجه، اما بدون تعصب، به اظهاراتش درباره تأثیر دعا گوش فرا میدادم و او را مطمئن میساختم وقتی که دریابم مسیحیت ندایم میدهد، هیچ عامل و سببی نخواهد توانست مرا از قبول آن باز دارد. در دادن چنین اطمینان به وی کوچکترین شک و تردید به خود راه ندادم زیرا از مدتها قبل به خود میآموختم که توجهی به زندگی ظاهر نداشته و در جستجوی ندای باطنی باشم. البته از این اقدام بسیار شاد بودم. زیرا هرگاه قدمی جز این برمیداشتم برایم ایجاد اشکال و رنج میکرد.
بالاخره به ولینگتون رفتیم. آقای باکر از داشتن «مرد سیاه»ی چون من به عنوان مصاحب صدمه میدید. در بسیاری موارد صرفاً به خاطر من ناراحتی میکشید. یک روز ناچار شدیم از مسافرت منصرف شویم. زیرا یکشنبه بود و آقای باکر و دار و دستهاش در چنین روزی سفر نمیکردند. مدیر هتلی که به آن رفتیم پس از ساعتها مذاکره قانع شد مرا به میهمانخانه راه دهد. ولی به هیچوجه حاضر نشد که به سالن غذاخوری راه یابم. آقای باکر اخلاقاً آدمی نبود که زود تسلیم شود و از میدان در رود. از حقوق مسافرین هتل طرفداری میکرد. ولی من هم میفهمیدم مشکلاتش چیست. در ولینگتون نزد او ماندم و با این که سعی میکرد ناراحتیهای حاصله از مسافرت و توقف با من را از خودم پنهان سازد، اما خوب به کوچکترین نکته پی میبردم.
این کنوانسیون در حقیقت محفلی بود از مسیحیان عابد و متعصب. از مشاهده و استنباط ایمان آنها به راستی لذت بردم. با عالیجناب موری ملاقات کردم و دیدم خیلیها برای من دعا میکنند. بعضی از سرودهائی را که میخواندند دوست داشتم. آوازهای شیرینی بود.
جلسات در ولینگتون سه روز به طول انجامید. در این مدت به نحو احسن به درجه زهد و تقوای عدهای که در آن شرکت داشتند پی بردم. ولی هیچ دلیلی نمیدیدم تا به استناد آن معتقدات ـ یعنی دین ـ خود را تغییر دهم. اعتقاد به این که با گرویدن به دین مسیح نجات پیدا کرده و به بهشت راه خواهم یافت برای من غیرممکن بود. وقتی که این حقیقت را برای بعضی از دوستان خوب مسیحی خود تشریح کردم یکه خوردند. خوب، چاره جز این نبود. انسانی باید همیشه عین حقیقت را بیان دارد.
مشکلات من عمیقتر از اینها و بیش از آن بود که بتوانم معتقد شوم عیسی یگانه فرزند خداست که به صورت انسان مدتی به زمین آمده: دیگر آن که فقط مؤمنین به او و پیروانش حیات جاودان خواهند داشت. اگر خدا فرزندی داشته باشد ما همه فرزندان او هستیم.
اگر عیسی شبیه خداوند و یا خود او بود، پس عموم ما شبیه باری تعالی و یا خود او هستیم. عقل من حاضر نبود قبول کند عیسی فقط با دادن خون و جان خود معاصی جهان را بازخرید کرده و سبب بخشایش گشته است. شاید بتوان گفت که در این تصور میشود مجازاً و به طور استعاره حقیقتی وجود داشته باشد. بنابر ادعای مسیحیان فقط نوع بشر دارای روح است نه سایر چیزهای زنده که مرگ سبب نابودی کاملشان میگردد. من در این مورد نظریه دیگری داشتم. میتوانستم قبول کنم که مسیح شهید شد، مظهر فداکاری بود، واعظ روحانی بود، اما نمیتوانستم باور داشته باشم او یگانه موجودی است که از تمام جهات کامل و عاری از هر نوع نقص و عیبی بوده. درگذشت او روی صلیب یعنی مصلوب شدنش درس بزرگی برای جهان بشمار است. اما قلبم قبول نمیکرد که این موضوع یک فضیلت مرموز یا حسنی معجزه آسا باشد. زندگی ناشی از دینداری و پرهیزکارانه مسیحیان مافوق آنچه پیروان حقیقی سایر ادیان به من میآموخت درسی نمیداد. زیرا نظیر همان اصلاح اساسی اخلاقی را که از مسیحیان میشنیدم در سایرین نیز دیده بودم. در اصول مذهب مسیح از نظر فلسفه و استدلال چیز فوقالعاده دیده نمیشود، مهمتر آن که هندوها از حیث فداکاری و از خودگذشتگی به مراتب از مسیحیان پیش هستند و برای من غیرممکن بود مسیحیت را مذهبی از هر حیث کامل و یا بزرگترین ادیان دانم.
هر وقت که فرصتی دست میداد با دوستان مسیحی درباره این امور به بحث و مذاکره میپرداختم. اما پاسخها و ادعاهای آنها نمیتوانست قانعم سازد.
به این طریق بود که نتوانستم دین مسیح را به عنوان کاملترین و یا بزرگترین ادیان بپذیرم. اما فراموش نکنید که در مورد مذهب هندو نیز دارای چنین نظری بودم. یعنی آن راهم بزرگترین دینها به حساب نمیآوردم. معایب دین هندو تا میزان قابل توجهی در نظرم روشن و هویدا بود، اگر موضوع «نجس»ها و غیرقابل لمس بودن آنها جزئی از دین هندو است پس باید گفت که این جرمی شرمآور و یا غدهای ناراحتکننده است. نمیتوانستم به دلیل وجود کاستهای مختلف پی برم، مفهوم این که میگویند «وداها» کلام الهام شده خداست چیست؟ اگر کلمات این کتاب الهام گرفته شده است پس باید گفت که مزمورهای انجیل و آیات قرآن نیز از کلام خداوند الهام گرفته شده.
همانطور که دوستان مسیحی سعی میکردند مسیحیام کنند، آشنایان مسلمان نیز بیکار ننشسته بودند. آقا عبدالله همیشه تشویقم میکرد اسلام را مورد مطالعه و دقت قرار دهم و واضح است که در جریان صحبت از خوبیهای آن سخن میگفت.
نامهای برای ریچاندبهای نوشتم و مشکلات خود را برای او شرح دادم. با چند مقام مذهبی و روحانی دیگر در هند باب مکاتبه را باز کردم که مرتباً به نامههایم پاسخ میدادند: جواب ریچاندبهای تا حدی سبب تسکین و آرامشم شد. تصمیم داشتم کمی صبور باشم و به مطالعه دقیق هندوئیسم پردازم. یکی از جملاتش تقریباً این بود «بانظری دور از بغض و تعصب بر این عقیده هستم که هیچ دینی دارای فکر عالی و موشکاف هندوئیسم، بصیرت روحی آن و یا محبت و خیرخواهیاش نیست».
ترجمهای را که سیل از قرآن کرده خریدم و به قرائت پرداختم. چندین کتاب دیگر هم درباره اسلام مطالعه کردم. با دوستان مسیحی در انگلیس به نامهنویسی پرداختم. یکی از آنها مرا به ادوارد میتلاند معرفی کرد و با این شخص مدتی به مکاتبه پرداختم. او کتاب «راه صحیح» را که خود همراه آناکینگزفورد تألیف کرده بود برایم فرستاد. این کتاب در رد معتقدات کنونی مسیحیان بود. کتابی دیگر نیز ارسال داشت به نام «تاویل جدید انجیل» از هر دو کتاب خوشم میآمد. چنین به نظر میرسید که از هندوئیسم طرفداری میکنند. کتاب «قلمرو خداوند در وجود شماست» اثر تولستوی کاملا مستغرقم ساخت. و اثری فناناپذیر از خود در من باقی گذارد. تمام کتابهایی که آقای کوتس به من داده بود در مقابل فکر مستقل، جنبه قوی اخلاقی و حقیقت این یکی تقریباً اهمیت خود را از دست میداد.
مطالعاتم مرا به راهی سوق داد که دوستان مسیحیام حتی فکرش را هم نکرده بودند. مکاتبه با ادوارد میتلاند تا مدتی طول کشید و باریچاندبهای تا روز مرگش نامهنویسی داشتم. بعضی از کتابهایی را که برایم فرستاده بود خواندم که از آن جمله باید اینها را نام برم. پانچیکاران مانیراتنامالا مونوکشوی پراکرن یوگاواسیشته شادراشنه ساموچچایه تألیف هاریبهادراسوری.
عرضحال!
آشنایان گفتند «این مبلغ را که ما به سهولت میتوانیم جمعآوری کنیم و شما آن را در مقابل خدمات عمومی یعنی کاری که برای عموم انجام مـــیدهـید بپذیرند. و اگر کار اضافی دیگر هم برای اشخاص کردید حق خود را دریافت دارید.»
پاسخ دادم «نه حاضر نیستم در مقابل اموری که به نفع عموم انجام میدهم حق بگیرم. زیرا کار من وکالت است و اینگونه امور ربطی به آن ندارد. وظیفه اصلیام آن است که شما را به کار و فعالیت دعوت کنم. در این صورت چگونه ممکن است در مقابل آن پول بگیرم؟ گاه و بیگاه برای پیشرفت کارمان از شما پول جمع خواهم کرد. و اگر خرج خودم را از این راه تامین کنم هرگز روی آن را نخواهم داشت که مبالغی هنگفت برای جریان امورمان تقاضا کنم. در نتیجه کار لنگ میماند و توفیقی حاصل نمیآید.
مهمتر آن که خرج ما در این راه بیش از سالی سیصد لیره خواهد بود. یعنی افراد جماعت باید مبلغی بیش از سیصد لیره برای فعالیتهای عمومی پرداخت کنند.»
آنها گفتند «مدتی است شما را میشناسیم و مطمئنیم حتی یک شاهی بیش از آن چه لازم باشد نخواهیم گرفت. اگر ما میخواهیم اینجا بمانید آیا وظیفه نداریم که خرجتان را دهیم؟»
باز جواب دادم «عشق و اشتیاق کنونی شما سبب میشود چنین گوئید. از کجا معلوم این دو عامل برای همیشه باقی بماند؟ به علاوه من هم اگر خود را دوست و نوکر شما دانم آنگونه که شاید و باید، یا آن طور که ممکن است پیش آید، نخواهم توانست دستوری دهم یا کلامی شدید از دهان خارج سازم. خدا میداند در چنین صورتی باز هم از محبت شما برخوردار میشوم یا نه! حقوقی در مقابل امور عمومی نخواهم گرفت. اطمینانتان برای سپردن کارهای عدلیه به من برای من کافی است. تازه همین اقدام کار کوچکی نیست. زیرا من وکیل «سفیدپوست» نیستم. شاید دادگاه مرا قبول نداشته باشد. خودم مطمئن نیستم تا چه حد توانائی پیشرفت در امر وکالت را خواهم داشت. در نتیجه، ارجاع امور حقوقی شخصی تا حدی برای خودتان هم خطر دارد. باید اذعان کنم همان سپردن امور حقوقی به من بزرگترین پاداش در مقابل وظائف اجتماعیام خواهد بود.»
نتیجه بحث آن شد که بیست تاجر امور حقوقی خود را برای مــدت یکسال به عهده من گذاردند. به علاوه دادا عبدالله از پولی که خیال داشت هنگام بازگشت به من دهد اثاثه منزل و دفتر وکالتم را خرید. به این نحو در ناتال اقامت گزیدم.
سمبل دادگاه و دادگستری ترازوئی است که یک زن چشم بسته ولی عاقل آن را به دست گرفته است. تقدیر به عمد چشم او را بسته تا درباره اشخاص از ظاهرشان قضاوت نکند بلکه به ارزش معنوی آنها توجه داشته باشد. ولی انجمن حقوقی (کانون وکلاء) ناتال دادگاه عالی آن کشور را به عملی خلاف این اصول واداشت و سمبول مزبور را تحقیر کرد.
به منظور آنکه بتوانم در جریانات مربوط به دادگاه عالی به وکالت پردازم تقاضانامة ارسال داشتم. از دادگاه عالی بمبئی اجازهنامه وکالت در دست داشتم. ولی روزی که در آنجا نامنویسی کردم گواهینامه انگلیسیام را برای ضبط در پرونده گرفتند. باید دو گواهینامة حسن اخلاق به تقاضانامه خود ضمیمه میکردم. به تصور اینکه دریافت چنین رضایتنامههائی از اروپائیان بهتر و مطمئنتر خواهد بود از دو بازرگان اروپائی که توسط آقاعبدالله با آنها آشنا شده بودم گواهینامه حسن اخلاق گرفتم. تقاضانامهام را باید توسط یکی از اعضاء دادگاه ارسال میداشتم و به طور کلی رسم بر این بود که حقی در این مورد دریافت نمیگردید. در آن زمان آقای اسکومب که مشاور حقوقی داداعبدالله و کمپانی بود سمت دادستان کل را داشت. خدمتش رفتم و در کمال میل با صدور پروانه موافقت کرد.
در این وقت کانون وکلاء مزاحم شد و سبب تحیرم گشت. زیرا طی مراسلهئی اطلاع داد با تقاضایم برای داشتن حق وکالت در دادگاه مخالفت خواهد کرد. یکی از ایراداتش این بود که گواهینامه انگلیسی خود را به برگ درخواست ضمیمه نکردهام. ولی در حقیقت وقتی که مقررات مربوط به تقاضای حق وکالت را تنظیم میکردند به این فکر نیفتاده بودند که ممکن است یک نفر غیر سفیدپوست نیز روزی چنین درخواستی تقدیم دارد. ناتال تمام ترقی و پیشرفت خود را مدیون اروپائیان بود. واضح است که اروپائیان مایل بودند در عدلیه نیز چون سایر قسمتها همه کارها را به خود اختصاص دهند و دیگران را راه نباشد. اگر به وکلاء غیرسفیدپوست اجازه وکالت داده میشد بعید نبود پس از چندی وکلاء اروپائی در اقلیت مانند و زمینه دفاعشان سست گردد.
کانون وکلاء یکی از وکیلهای پایه یک را مأمور دفاع از مخالفت خود کرد. چون این شخص هم مربوط به داداعبدالله و کمپانی بود توسط آقا عبدالله پیغامی برایم فرستاد که نزدش روم. خیلی خودمانی با هم صحبت کردیم و پس از این که وضع خانوادگی و گذشتهام را برایش تعریف کردم گفت: من ادعائی علیه شما ندارم.