گزارش
مهاتما گاندی به روایت گاندی ـ 5 - سپاس به درگاه الهی
- گزارش
- نمایش از جمعه, 23 تیر 1391 08:03
- بازدید: 3583
برگرفته از روزنامه اطلاعات
از شطرنج خوشم آمد. اما نه بعد از آن مسافرت دوباره بازی کردم و نه اطلاعات خود را به ماوراء حرکت مهرهها وسعت دادم.
کشتی ما سه چهار ساعت در بندر لامو لنگر انداخت پیاده شدم تا بندر را تماشا کنم ناخدا نیز پیاده شد و اطلاع داد که وضع بندر و لنگرگاه از نظر امواج و توفانهای پیدرپی خوب نیست و باید سر وقت به عرشه برگردم.
بندر کوچکی بود. به پستخانه سرزدم و از این که کارمندان آن هندی بودند خوشحال شدم. مدتی با آنها به صحبت پرداختم. آفریقائیها را هم دیدم وسعی کردم در عرض همان چندساعت تا جائی که میشد به اخلاق و رفتارشان، که خیلی توجهم را جلب کرد، آشنا شوم. این کار مدتی وقت گرفت.
چند نفر از مسافران که بلیت روی عرشه داشتند و در طول سفر با آنها آشنا شده بودم وسائل طبخ غذا به خشکی آورده بودند تا برای خود خوراک تهیه کنند و به دل استراحت به تناول پردازند. به سراغ آنها رفتم و دیدم خود را آماده بازگشت به کشتی میکنند. همگی سوار قایق شدیم. وقتی که میخواستیم برگردیم آب دریا مد بود و قایق ما که بیش از ظرفیت خود مسافر داشت دستخوش بازی امواج گشت. موج آن قدر زیاد بود که امکان نداشت قایق را نزدیک کشتی نگهداریم. و از پل موقت رد شویم. زیرا تا قایق نزدیک پل میرسید موجی بزرگ آن را به عقب میراند. اولین سوت کشتی به صدا درآمده و من ناراحت شده بودم. ناخدا از آن بالا شاهد تقلای ما برای سوار شدن بود. دستور داد کشتی پنجدقیقه دیرتر حرکت کند. یکی از دوستانم قایقی را که نزدیک کشتی بود به مبلغ ده روپیه برایم کرایه کرد. از قایق شلوغ خودمان به آن رفتم. پل را برداشته بودند. طنابی از عرشه به پائین انداختند که دور کمر بستم و تا میخواستند مرا بالا بکشند کشتی راه افتاد. به هرجان کندنی بود طناب به کمر بالا رفتم و وقتی به عرشه قدم گذاردم تازه متوجه دستور ناخدا شدم. تمام مسافرینی که در قایق بودند از ادامه مسافرت محروم گشتند و همانجا ماندند. پس از بندر لاموبه مومباسا و بعد از آن به زنگبار رسیدیم. توقف کشتی در اینجا طولانی بود: بین هشت تا ده روز. بعد هم با یک کشتی دیگر به مسافرت ادامه میدادیم.
ناخدا از من خیلی خوشش آمده بود. همین امر سبب پیش آمد نامطلوبی شد. از من و یک دوست انگلیسی خود دعوت کرد باهم برای گردش به شهر رویم. سوار قایق شدیم و به خشکی آمدیم. نمیدانستم مقصود از گردش شهر چه بود. ناخدا نیز بیاطلاع از آنکه من در چنین مسائل آدم نادانی بودم. یک آدم «مشتری جلب کن» ما را به منزل چند سیاه پوست برد، و راهنمائی کرد که هرکدام به یک اتاق رویم. وقتی که به اتاق یکی از آنهاها قدم گذاردم تازه فهمیدم منظور ناخدا از گردش چه بوده!؟ در این لحظه از شدت شرم وحجب گنگ و بیزبان در گوشهای خشکم زد. فقط خدا میداند آن بیچاره درباره من چه فکری به مخیلهاش راه یافت. وقتی که ناخدا صدایم کرد همانطور که وارد اتاق شده بودم، از آن خارج گشتم.او به بیگناهی و معصوم بودنم پیبرد. اول خجالت کشیدم، ولی چون بدون وحشت و ناراحتی زیاد درباره چنین امری نمیتوانستم فکر کرد، حس خجالتم مرتفع گشت. به درگاه خدا شکر گفتم که مشاهده آن زن از راه راست منحرفم نساخت. از ضعف و ناتوانی خود ملول شدم و حیفم آمد چرا از اول شجاعت نداشتم تا حتی به اتاق قدم نگذارم.
این اتفاق سومین حادثه از نوع خود در طول زندگیام بود. بسیاری از جوانان که در اول پاک و معصومند غالباً بر اثر خجالت و شرم مرتکب گناه میشوند. از این که در این جریان زیان اخلاقی نبردم برای خود افتخاری قائل نشدم. زیرا در صورتی که از این حیث میتوانستم به بالم که اصولا از اول به آن اتاق قدم نمیگذاردم. به درگاه خداوند رحیم شکرگزاردم که از خطر نجاتم بخشید. همین اتفاق به ایمانم نسبت به پروردگار افزود وتا حد معینی درسم داد خجلت بیهوده را از آن پس دور افکنم.چون مدت توقفمان در این شهر به طول میانجامید اتاقی کرایه کردم و به بازدید بسیاری از نقاط شهر و اطرافش پرداختم. مالابر به خوبی نشان میدهد که زنگبار چه ناحیه سبز و پرنعمتی است. درختان عظیم و میوههای بزرگ این منطقه ازهر حیث سبب تحیرم گشت.کشتی ما پس از ادامه سفر یک بار هم در موزامبیک توقف کرد و بعد در اواخر ماه مه به ناتال نزدیک شدیم.دوربان بندر ناتال است که بعضی آن را بهمین اسم یعنی «بند ناتال» مینامند. آقا عبدالله به پیشوازم آمده بود. وقتی کشتی پهلو گرفت میدیدم مردم برای ملاقات آشنایان و اقوام به عرشه میآیند. متوجه شدم رفتار نسبت به هندیها پسندیده نبود. میدیدم اشخاصی که آقا عبدالله را میشناسند چگونه تاجروار با او برخورد و رفتار میکنند.
همین امر مرا زد و ناراحتم کرد. اما آقا عبدالله به این چیزها عادت داشت.
مردیکه به اسلام علاقه داشت
آنهایی که مرا میدیدند سعی میکردند با من نیز چون او ولی تا حدی توأم با کنجکاوی رفتار کنند. لباسی که به تن داشتم مرا از سایر هندیها مستثنی میساخت. زیرا کت بلند بر تن و دستاری شبیه به پوگری بنگال دور سر پیچیده بودم.
به محوطه کمپانی رفتیم و اتاقی را که برایم ترتیب داده شده بود و کنار اتاق آقا عبدالله قرار داشت نشان دادند. در اول نه او مرا میفهمید و نه من میتوانستم او را بشناسم. نامههائی را که برادرش توسط من برای او ارسال داشته بود در اختیارش گذاردم که به قرائت پرداخت و بیشتر متحیر و گیج شد. فکر میکرد برادرش یک فیل سفید برایش ارسال داشته وضع لباس و زندگی من توجه وی را جلب کرد. خیال میکرد هزینه زندگیام چون اروپائیان زیاد خواهد بود. در آن وقت کار مخصوصی در پیش نبود که فوراً به من مراجعه کند. پروندۀ آنها در دادگستری ترانسئوال جریان داشت. اعزام فوری من به آن نقطه لازم نبود بعلاوه آقا عبدالله تا چه میزان میتوانست به قابلیت و درستکاریام اعتماد داشته باشد؟ خودش نمیتوانست به پرتوریا بیاید و از نزدیک ناظرم باشد. وکلاء مدافع در پرتوریا بودند و تا آنجا که او میدانست بعید نبود نفوذ زیاد و غیرلازم در من بیابند. اگر اعتماد نمیکردند کار مربوط به موضوعی را که در جریان بود برعهدهام گذارند چه شغلی میشد رجوع کنند؟ منشیهایش بهتر از من به کار وارد بودند. اگر منشی کار غلطی کنند به حسابش میرسند اما اگر خطائی از من سر میزد آیا میتوانستند با من نیز چنان کنند؟ در این صورت اگر وظیفهای در امر مربوطه به من محول نمیگشت استخدامم مثمر ثمر واقع نمیشد.
آقا عبدالله مرد تحصیل نکردهای بود. اما خیلی تجربه داشت. باهوش و زیرک بود و از این حقیقت نیز اطلاع داشت. فقط بر اثر تجربه و تمرین آنقدر انگلیسی میدانست که احتیاجات خود را از حیث مکالمه برآورد، ولی همین اطلاع کم در هر کاری به دردش میخورد، میخواست این کار مربوط به مدیران بانک و بازرگانان اروپائی باشد، یا تشریح مسائل برای مشاورین خود، هندیها به او علاقه زیادی داشتند و برایش احترام فراوان قائل بودند. در آن روزها تجارتخانهاش بزرگترین و یا دستکم یکی از بزرگترین مؤسسات تجاری هندیها بود. با تمام این مزایا و خواص یک عیب داشت و : طبعاً مردی بدبین بود.
به اسلام خیلی میبالید و مایل بود درباره فلسفه اسلامی به سخن پردازد. با این که یک کلمه عربی نمیدانست، اطلاعاتش دربارۀ کلامالله مجید و ادبیات اسلام بطور کلی خوب بود. تعداد زیادی امثله میدانست که همیشه از آنها استفاده میکرد. ارتباط و تماس با او سبب شد اطلاعات عملی زیاد درباره اسلام به دست آورم. از روزی که خیلی بهم نزدیک شدیم درباره مسائل دینی به بحث و مکالمات طولانی میپرداختیم.
روز دوم یا سوم ورودم به دوربان مرا برای بازدید دادگاه برد. با چند نفر آشنایم ساخت. مرا کنار وکیل دعاوی خود نشاند. قاضی مدتی به من نگاه کرد بالاخره خواهش کرد که دستار از سر بردارم. از این عمل امتناع ورزیدم و از دادگاه بیرون رفتم.پس این جا هم مشکلاتی در پیش داشتیم.
آقا عبدالله برایم توضیح داد که چرا لازم بود بعضی از هندیها دستار از سر برگیرند. گفت آنهائی که لباس مسلمانان برتن میکردند میتوانستند کلاه از سر بر ندارند. اما بقیه هندیها به محض ورود به دادگاه باید حسبالمعمول دستار از سر برمیداشتند.
برای این که این تمایز خوب روشن شود باید مختصر توضیحی دهم. در همان دو سه روز دریافتم هندیها به چند گروه منقسم میشدند. یکی بازرگانان مسلمان که خودشان را «عرب» مینامیدند. گروه دیگر هندوان بودند. و بقیه پارسیها (زرتشتیان) کارمندان و منشیهای هندو، نه سر پیاز بودند و نه ته پیاز. مگر آن که خود را جزء «اعراب» جا میزدند. کارمندان پارسی خود را ایرانی مینامیدند. این سه گروه روابط اجتماعی مخصوص با هم داشتند. ولی بزرگترین گروه را باید عدهای دانست که مرکب از تامیل تلوگو و زحمتکشان آزاد شده و قراردادی شمال هند بودند. زحمتکشان قراردادی آنهایی بودند که بنابر یک قرارداد خاص به مدت پنج سال به ناتال میرفتند و آنها را در این محل «گیرمیتیاس» میگفتند. این کلمه از لغت «گیرمیت» اقتباس شده و در واقع واژهای است مغلوط از لغت «اگری منت» (بمعنی قرارداد در زبان انگلیسی). سه طبقه دیگر جز روابط تجاری و بازرگانی هیچ نوع مراودۀ با افراد این طبقه نداشتند.
انگلیسیها آنها را «عمله» مینامیدند و چون اکثریت هندیها از این گروه بودند تمام آنها بعمله یا «سامی» معروف شده بودند. «سامی» یک نوع پسوند است که در زبان تامیل به دنبال اسم خاص میآید، شبیه به پسوند «سوامی» در زبان سانسکریت بمعنی استعاری «ارباب».
میهمان ناخوانده ایکه من بودم
هر وقت کسی یکی از هندیها را «سامی» خطاب میکرد و او میخواست که متلک طرف را بیجواب نگذارد آهسته و با نزاکت جواب میداد «البته اگر دلتان بخواهد میتوانید مرا سامی خطاب کنید. اما یادتان نرود که سامی یعنی ارباب و من هم که ارباب شما نیستم.» بعضی از انگلیسیها از چنین پاسخی رم میکردند. حال آن که عدهای عصبانی میشدند، پاسخ شدید میدادند و در صورت امکان بعید نبود حتی جواب دهنده را از کار برکنار سازند. زیرا «سامی» از نظر آنها چیزی جز ناسزا نبود و اگر کسی آن را ترجمه میکرد به تریج قبایشان برمیخورد!
از این رو بود که مرا «مشاور حقوقی عمله» مینامیدند. و به تجار هندی «بازرگانان عمله» میگفتند. حقیقت این است «عمله» معنی اصلی خود را از دست داده بود و کلمهای لاینفک برای اسم هندیها به شمار میرفت. بازرگانان مسلمان از این لقب خوششان نمیآمد و به انگلیسیهای مخاطب خود میگفتند: «من عمله نیستم. من عربم.» یا «من تاجرم» و طرف اگر شخص با ادبی بود فوراً معذرت میخواست.
در این جریانات به سر گذاردن دستار اهمیت به سزائی داشت. اجبار به برداشتن دستار معنیاش آن بود که ناسزائی را زیر سبیلی درکنیم و به روی مبارک نیاوریم. روی همین اصل فکر کردم بهتر است دستار را به بوسم و گوشهای اندازم. در مقابل کلاه اروپایی بر سر گذارم تا از توهین و ناراحتیهای دستار و برداشتن آن آسوده شوم.
اما آقا عبدالله با نظرم مخالفت کرد و گفت «اگر چنین کنی تأثیر ناپسندی به وجود خواهد آورد. آنهایی را که به استعمال دستار اصرار دارند رسوا خواهی کرد. به علاوه این نوع کلاه هندی خیلی به تو میآید. در صورتی که اگر کلاه انگلیسی بر سر گذاری تازه مثل مستخدم کافه میشوی.»
از این نصیحت، کیاست و وطهدوستی و کمی کوتهنظری استنباط میگردید. کیاست آن واضح و مسلماً به علت میهنپرستی شدید بود که اصرار داشت کلاه هندی بر سر گذارم و اشاره به مستخدم کافه نشان میداد آقا عبدالله کمی کوتهنظر است.
در بین هندیهای قراردادی سه گروه افراد دیده میشدند، هندوها، مسلمانان و مسیحیان. افراد دسته اخیر اطفال آن عده از هندیهایی بودند که به دین مسیح درآمده و حتی در آن زمان یعنی در سال 1893 نیز تدادشان زیاد بود. لباس انگلیسی به تن میکردند و اکثر با کار در رستورانها و هتلها به صورت مستخدم امرار معاش میکردند. انتقادی که آقا عبدالله راجع به کلاه انگلیسی کرد اشاره به همین عده بود. استخدام به عنوان مستخدم هتل کاری بسیار پست و خفیف شمرده میشد. هنوز هم عده زیادی هستند که این طور فکر میکنند.
بطور کلی از نصیحت آقا عبدالله خوشم آمد. نامههایی به روزنامهها نوشتم و پس از ذکر حادثه از علل بر سر گذاردن دستار در دادگاه دفاع کردم. مطبوعات که مرا «میهمان ناخوانده» مینامیدند در این باره خیلی بحث و تفسیر کردند. به این ترتیب بر اثر همان اتفاق در چند روز اول ورودم به افریقای جنوبی بدون انتظار اسمی در کردم. برخی از من دفاع کردند و عدهای جسارتم را به باد انتقاد گرفتند.
عملاً تا آخرین روز توقف خود در افریقای جنوبی دستار داشتم. بعداً برایتان شرح میدهم چگونه و چرا از گذاردن هر نوع کلاهی بر سر، در افریقای جنوبی منصرف شدم.
در راه پرتوریا
پس از مدت کوتاهی با مسیحیان ساکن دوربان تماس گرفتم. آقای پال مترجم دادگاه رومن کاتولیک بود. با او وهمچنین با شادروان «سبحان گادفری» که در آن زمان معلم بود و در میسیون پروتستانها کار میکرد آشنا شدم. این شخص پدر آقای جیمز گادفری است که در سال 1924 جزء هیأت نمایندگی آفریقای جنوبی به هند آمد. در همان حدود شادروان رستمجی زرتشتی و شادروان آدمجی میاخان را ملاقات کردم. تمام این دوستان که تا به آن زمان جز در کارهای بازرگانی ارتباطی با هم نداشتند، چنانچه بعداً خواهیم دید، از آن پس تماس نزدیک با یکدیگر گرفتند.
درست در همان موقعی که بر میزان آشنائی و تعداد آشنایان خود میافزودم تجارتخانه نامهای از وکیلش دریافت داشت که باید برای رسیدگی به قضیه آماده شویم و در نتیجه آقاعبدالله باید به پرتوریا رود یا آنکه نماینده اعزام دارد.
آقا عبدالله نامه را به دستم داد بخوانم و پرسید: آیا مایل هستم به پرتوریا روم؟ جواب دادم: «در صورتی به سؤال شما پاسخ خواهم داد که پرونده را کاملاً مطالعه کنم فعلاً نمیدانم وظیفهام چه خواهد بود و چه باید انجام دهم.» از منشیهای خود خواست که پرونده را در اختیارم گذارند و توضیحاتی دهند.