داستان ایرانی
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - راسو و زاغ
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 07 مهر 1391 17:30
- بازدید: 5972
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازنویسی محمّدرضا شمس
بر بالای تپّهای، یک درخت بود؛ درختی پر شاخ و برگ و بزرگ. بر روی این درخت، زاغی لانه داشت. زاغ به خوبی و خوشی در آنجا زندگی میکرد و غصّه و غمی نداشت.
یک روز راسویی به آنجا آمد. زاغ، راسو را دید. خیلی ترسید. با خودش گفت: این از کجا پیدا شد؟
دوباره به راسو نگاه کرد و گفت: نکند برای همیشه اینجا بماند؟
راسو، خسته زیر درخت نشسته بود. انگار از راه دوری آمده بود.
زاغ به فکر فرو رفت: حالا چه کار کنم؟ اگر این راسوی بدبو اینجا بماند، من بیچاره میشوم. زندگیام سخت میشود. باید صبح تا شب مواظب خودم باشم که به چنگش نیفتم.
بعد فکر کرد: باید از اینجا بروم. باید برای خودم درخت دیگری پیدا کنم.
به آسمان پرید؛ امّا خیلی زود از این فکر پشیمان شد. با خودش گفت: نه. نباید به این راحتی لانهام را از دست بدهم. تازه، از کجا معلوم که آنجا راسو نداشته باشد؟
دوباره روی شاخه درخت نشست. باز با خود گفت: نه. نباید بگذارم اینجا بماند. باید هر جوری شده، ردش کنم برود.
زاغ روی شاخه دیگری پرید و به راسو نزدیکتر شد. آنوقت با خود فکر کرد: باید گولش بزنم. باید کاری کنم که فکر کند من دوستش هستم و خوبی او را میخواهم.
دوباره پرید و نزدیک راسو بر روی زمین نشست. راسو، چشمهایش را بسته بود. زاغ گفت:
ـ سلام دوست عزیز! خوش آمدی. صفا آوردی. چه عجب از این طرفها؟!
راسو، چشمهایش را باز کرد. زاغ را که دید، با خود گفت: برای صبحانه بد نیست. ته دلم را میگیرد.
و یک قدم جلو رفت. زاغ یک قدم عقب رفت. راسو گفت: «از راه دوری میآیم. دنبال یک لانه خوب برای خودم میگردم. از خانهبهدوشی و از این طرف به آن طرف رفتن خسته شدهام.»
یک قدم دیگر به زاغ نزدیک شد. زاغ گفت: «کار خوبی میکنی. کمی پایینتر از اینجا، یک سبزهزار پردرخت است که جان میدهد برای زندگی. بهتر است به آنجا بروی.»
راسو یک قدم دیگر به زاغ نزدیک شد و گفت: «فکر کنم همین جا بمانم، بهتر باشد.»
زاغ گفت: «نه، نه. اینجا اصلاً جای خوبی نیست. اینجا فقط همین یک درخت را دارد. اگر اینجا بمانی، از تنهایی دق میکنی. نه جانوری هست که شکارش کنی، نه دوستی که باهاش حرف بزنی.»
راسو خندید و گفت: «ای کلک، پس تو چرا خودت اینجا ماندهای؟»
زاغ گفت: «من مجبورم. باید صبر کنم جوجههایم از تخم بیرون بیایند. وقتی جوجههایم از تخم بیرون آمدند، من هم از اینجا میروم.»
راسو یکدفعه پرید و زاغ را به دندان گرفت؛ امّا تا آمد بگوید فکر کردی خیلی زرنگی، زاغ از میان دهانش بیرون پرید و پر و بالی زد و به آسمان رفت. راسو با افسوس به زاغ نگاه کرد و با خود گفت: حیف شد! زاغ چاق و چلّهای بود.
آن وقت زیر درخت دراز کشید و چشمهایش را بست.
زاغ که از ترس نفسش بند آمده بود، توی لانهاش نشست و با خودش گفت: واقعاً که زاغ نادانی هستم. با آنکه میدانستم راسو دشمن من است، به او نزدیک شدم و خودم را به چنگش انداختم.
و از آن به بعد تصمیم گرفت که دیگر هیچ وقت به دشمنش نزدیک نشود.فردای آن روز، راسو برای همیشه از آنجا رفت و زاغ دوباره تنها شد.