پنج شنبه, 01ام آذر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی قصّه‌های شیرین ایرانی مرزبان‌نامه - شتر و شتربان

داستان ایرانی

قصّه‌های شیرین ایرانی مرزبان‌نامه - شتر و شتربان

برگرفته از روزنامه اطلاعات

بازنویسی محمّدرضا شمس

شتربانی شتری داشت. هر روز به نمک‌زار می‌رفت، خرواری نمک بار شتر می‌کرد، می‌برد بازار می‌فروخت و زندگی‌اش را می‌گذراند.

روزی دلش به حال شتر سوخت. او را به صحرا برد و ول کرد تا برای خودش بگردد و بچرد.

شتر راضی و خوشحال می‌گشت و می‌چرید که چشمش به خرگوش افتاد. خوشحال شد. خرگوش از دوستان قدیم‌‌اش بود. به طرفش رفت. با هم از این در و آن در حرف زدند. کمی که گذشت، خرگوش پرسید: «چی شده دوست من؟ تو چرا این‌قدر ضعیف شده‌ای؟ رنگ و رویت پریده. پشم‌هایت همه ریخته. هیچی ازت نمانده.»

شتر آهی کشید و گفت: «چه بگویم خرگوش‌جان! چه بگویم؟ مجبورم. هر روز باید یک خروار نمک را از نمک‌زار ببرم به بازار.»

و دوباره آه کشید.

خرگوش گفت: «غصّه نخور. من بهت می‌گویم چه کار کنی و چه جوری بارت را سبک کنی.»

شتر گفت: «بگو. گوش می‌کنم.»

خرگوش گفت: «خیلی ساده است. فقط کافی است موقعی که داری از رودخانه رد می‌شوی، کمی توی آب بنشینی.»

شتر با تعجّب پرسید: «بنشینم؟»

خرگوش گفت: «آره. این‌طوری، هم نصف بیشتر نمک‌ها توی آب حل می‌شود و بارت سبک می‌شود، هم شتربان می‌فهمد که باید نمک کمتری بار تو کند.»

شتر با خوشحالی از خرگوش تشکّر کرد و برگشت.

روز بعد وقتی شتر با بار نمک به وسط رودخانه رسید، کاری را که خرگوش گفته بود، انجام داد و در آّب نشست. شتربان با مشت و لگد به جانش افتاد. شتر بلند شد. آب، قسمتی از نمک‌ها را شست و با خودش برد. بار شتر سبک شد. شتر با خوشحالی از آب بیرون آمد و به طرف بازار راه افتاد.

دو ـ سه روزی این کار تکرار شد. شتربان به فکر چاره افتاد. فردای آن روز، به جای نمک، پشم بار شتر کرد. این بار هم وقتی شتر به وسط رودخانه رسید، در آب نشست. زیاد هم نشست. آب توی پشم‌ها رفت. پشم‌ها سنگین شدند. شتر به سختی بلند شد. پشم‌ها آن‌قدر سنگین شده بودند که شتر بی‌نوا نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. شتربان به شتر نگاه کرد و خندید. شتر با هر زحمتی بود، راه افتاد. انگار به جای پشم، کوه دماوند را بر پشتش گذاشته بودند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید