ادبیات
صدای بال سیمرغ
- ادبيات
- نمایش از جمعه, 22 ارديبهشت 1391 19:59
- بازدید: 5458
برگرفته از ماهنامه کتاب ماه ادبیات و فلسفه، شمارۀ 23 و 24، شهریور و مهر 1378، ص 27-31
دکتر عبدالحسین زرینکوب
عطار! عطار پیر بعد از سالها همدلی و دلشناختگی حالا میبینم هر روز بیش از پیش دنیای من و احساس و اندیشه ای که بر آن حاکم است از دنیای تو و آرمان و اندیشه ای که در آن فرمانرواست دور و دورتر میشود. با وجود سالها آشنایی احساس میکنم هنوز فاصلۀ بسیاری ما را از یکدیگر جدا میکند. اکنون، قاف وحدت که سرحد دنیای ماورای حس است قلههایش در مه و برف فراموشی محوست. صدای بال سیمرغ را که پرافشانی او نشان عزلت گزینی از دنیای ماست دیگر هیچ کس نمیشنود. غیر از تو که آن را میشنید و که آن را تکرار میکرد؟ چه قدر از دنیای ما فاصله گرفتهای؛ عطار! با این همه نزدیکی چقدر از هم دور ماندهایم. آشنایی ما هم به سالهای دور میرسد- سالهای دور اما نه این قدر دور که امروز احساس میکنم. اولین برخورد ما کی بود؟ در آن سالهای خرسندی و خوش خیالیهای عاری از دغدغه در اطراف من هر چه بود معجزه بود؛ آسمان که بالای سر انسان معلق بود و زمین که در فضا حرکت میکرد معجزه بود، آبشار و نسیم و شکوفه و درخت و ستاره و هر چه بود معجزه بود. مادر معجزه بود، پدر معجزه بود، و پدر بزرگ پیر که حرفۀ تو را پیشه کرده بود نیز معجزه بود. تو نیز در همان اولین برخورد که در منظومۀ کوتاه بیسرنامه ات با من کردی معجزه ای واقعی بودی. معجزه بودنت را نمیتوانستم باور نکنم و انسان بیسر که شعر بگوید و راه برود و از درد و عشق خدا نغمه سرکند برایم معجزهای زیبا بود. هنوز هشت نه سال بیشتر نداشتم و در همان سالهای دور بود که بیسرنامهات مرا مجذوب تو ساخت. یادت هست عطار؟ البته یادت نیست چون تو در آن وقت سر نداشتی و من که با جان و دل یک کودک خردسال، به معجزههای بیسرنامه دل بسته بودم و آن را از بر کرده بودم، هرگز تو را با سر ندیدم - پس آن پیشانی بلند درخشان که میبایست این تن بی سر اما زنده و تپنده را هدایت کند چه میشد؟ با این مثنوی کوتاه آکنده از افسوس و حسرت بود که با تو آشنا شدم و آن را باور کردم. اما تو آن را باور نکردی – چون بیسرنامه مال تو نبود. طی سالهای بعد، در هر فرصتی که دست داد کتابهای دیگر را که نام تو روی آنها بود خواندم- هیلاج نامه، جوهر الذات، مظهرالعجایب، پندنامه، گل و هرمز .... و چقدر طول کشید که دریافتم آنها هم از تو نیست. خوب شد که اینها از تو نیست. اگر بود که میتوانست اتهام پرگویی و بیهوده گویی را از تو رفع کند؟ اما آن چه مال تو بود، عطار پیر، برایم آموزنده، مایۀ لذت و موجب تأمّل و عبرت بود. منطق الطیر را بارها خواندم، چاپهای بازاری مصیبت نامه، الهی نامه اسرارنامهات را بارها با لطف و لذت خواندم. چه زبانی! چه بیانی. بارها از قصهای کوتاه یا از موعظه ای تأمّلانگیز غرق لذت یا غرق حیرت شدم. چه قصههای زیبا، پرشور، و دردناک که در مثنویهایت هست، عطار پیر قصههایت را بگو و بگذار آنها که نمیتوانند با اندیشههایت کنار بیایند، دست کم از لذت زیبایی این قصهها بیبهره نمانند. از بین دیگر آثارت که هنوز به نام تو در دست است خسرو نامه برایم معماست. دست زدن به نظم این مثنوی عاشقانه، در آن سالهای پیری که دائم از خطا و گناه عذر میخواستی مثل آن است که بر همه آثارت خط بطلان کشیده باشی. میدانم که این ممکن نیست و نمیدانم چه کسی و چرا این منظومه را به تو منسوب داشت؟ مختارنامهات هم برایم مایۀ تعجب است- بگذار بگویم غیر قابل قبول. اگر تو در یک لحظه درد و شور یک دوکتاب را بشویی و بسوزانی، دیگر که باور میکند با فراغ خاطر بنشینی و از بین رباعیات خویش این ترانهها را انتخاب کنی و آنها را در بابهای مناسب جای دهی- دربارۀ اندامهای معشوق، در باب بهار و خزان، در باب شمع و گل و امثال اینها. میدانم نسخههایی قدیم از این کتابها باقی است و ردّ انتساب آنها آسان نیست اما برای آنکه آنها را، در واقع انتساب آنها را به تو باور کنم میبایست خودت را، تو را عطار پیر، باور نکنم و این برای من ممکن نیست.
چه علاقه ای به گمنام ماندن، بی نام و نشان ماندن داشتی، عطار. در گوشه دکان خویش، که دردخانۀ تو و داروخانۀ دردمندان بود، با چه فراغتی از خلق کنار گرفته بودی و در عشق خویش، در روح خویش، و در خدای خویش محو بودی. هنوز هر چه میکوشم دامن خرقه ات را با گوشۀ ردای تاریخ گره برنم خود را دچار مشکل مییابم با چه سماجتی از تاریخ، از زمان و از تعلّقات اهل زمان کنار میکشی و انبوه اسطوره و افسانه را بین خود و تاریخ فاصله میسازی، آخر تو کیستی، پدرت کیست و با اهل عصرت چه رابطه ای داریی؟ چه عجب که نام خود، نام محمد را، در یک دو شعر مثنویهایت آوردهای. اما با آن که یک جا این نام را از زبان پدرت نقل کردهای، هیچ جا نام پدرت را یاد نکردی. در بین اهل عصرت خود را ، با فروتنی و با بی ادعایی، به نام سادۀ عطار که شغل پدرت بود خواندی. کمتر کسی نام واقعی پدرت، و حتی خودت را دانست، حتی جوان هوشمندی مثل خواجه نصیر که در اوایل عهد بلوغ خویش تو را شناخت و ستود، نتوانست نام خودت و نام پدرت را چنان که بود دریابد. از همین علاقه به گمنانی بود که نام تو را بعضی سعید و بعضی فرید خواندند- و پدرت را بعضی محمود، بعضی یوسف و بعضی ابراهیم یاد کردند. زادگاه تو در واقع کجا بود آیا از ده به شهر آمده بودی؟ نام کدکن را قرنها بعد برای زادگاه تو یاد کردند و که میداند که آیا با آن جا ارتباطی داشتی و یا عمداً کسانی که دوست داشتند تو را از پیروان قطب الدین حیدر بخوانند این نام را برای زادگاه تو انتخاب کردند راستی ، عطار ، چه وقت چشم به جهان گشودی؟ تا آن جا که من میدانم هیچ قرینهای در این باب در سخنان خویش به دست ندادی. کی چشم از جهان پوشیدی، در این باب هم روایتهایی که هست چنان با هم اختلاف دارد که داوری درست آسان نیست با این حال عطار، عطار پیر تا حال هیچ کس حکمت دینی و عرفان صوفیانه را ، به قدر تو به زیبایی تو به بیان نیاورده است. باآن همه قصههای شورمند و عبرت انگیز. سلام بر تو، عطار دوستت دارم و دوستت دارند. از شعر و قصه ات لذت میبرم و لذت میبرند. اما صدایت از دور دستها میآید از دنیای روح که با دنیای ما فاصله بسیار دارد. میپندارم عمداً صدایت را در گلویت خفه میکنی. اگر نه، چرا صدای حلاج، صدای بوسعید و صدای آن کس که از زبان نی مینالد از صدای تو به ما نزدیک تر است؟ اما جای تعجب نیست. صدای تو صدای سیمرغ است. صدای بال سیمرغ که جبروت آن تمام کائنات را الزام به سکوت میکند و نه هر گوش را طاقت ادراک آن تواند بود از قلههای دور دست قاف میآید هیبت شاهانه دارد تنهایی را میسراید، و هرکسی آن را نمیشنود.
در تو حیرانم عطار، در تو، در این غزلیات شورانگیزت که انسان را از زمین بر میکند و در وی شوق پرواز به وجود میآورد. در تو حیرانم و در این مثنویات تو که جان و دل انسان را زیر تازیانه عبرت و انتباه میگیرد - و از زندگی حقیر هر روزینه بیزار و دلزده میسازد. در تو حیرانم و در این تذکرة الاولیاء ساده و لطیف و خوش آهنگ تو که میخواهد هر چیز غیر ممکن را برای انسان ممکن نشان دهد. در تو حیرانم و در این قصههایت که تمام صحنههای حیات و تمام طبقات و افراد جامعه در آنها تصویر میشوند و سنگ و درخت و آب و خاک هم شخصیت پیدا میکنند و به زبان میآیند. دوستت دارم، از حرفهایت لذت میبرم، و در این حال احساس میکنم عصری که من در آن زندگی میکنم حالا دیگر به من اجازه نمیدهد در همه چیز با تو همدلی کنم. افسوس، عطار پیر، بین آرمانهای ما خیلی فاصله افتاده است. آیا این طنز تقدیر نیست که اکنون تو را با خیام در یک خاک جای داده است – یا خیام که هیچ چیز از او و از حکمت سینائی او از آرمانهای تو دورتر نیست؟ طرفه آن که باز کسانی هستند که ترتیب مثنویهای تو را با آن چه در رسالههای فلسفی سینائی، آمده است. قابل مقایسه مییابند اما در عصری که تو بودی و در دنیایی که آرمانهای تو بر آن حاکم بود که جرأت میکرد تو را با کسانی که از فلسفههای عقلی دم میزدند مقایسه کند؟
این همه هست، و با این همه قرن ما که این قدر از تو فاصله گرفته است دوست دارد با تو آشنائی پیدا کند، احساس و آرمان تو را دریابد و چهره ات را از تیرگیها و آشفتگیهای اسطوره بیرون بیاورد. لاجرم از تو تصویری که از تو در خاطر دارم، فاصله میگیرم و تو را در عصر و در آثارت که در انتساب آنها تردید نیست میجویم. اما از ورای این همه کژ خوانیها ، کژفهمیها و کژاندیشیها که امور دنیای عصر ما حکمفرماست سیمای واقعی تو را چگونه میتوان بازسازی کرد و با اندیشه و آرمان تو که این قدر در دنیای ما غریبه است تا چه حد میتوان آشنائی گرفت؟
لندن- شهریور 1377