نگاه روز
یادداشت - کابوس سلفیگری
- نگاه روز
- نمایش از جمعه, 03 مرداد 1393 18:48
- بازدید: 3396
برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25929، پنجشنبه 2 امرداد 1393
دکتر نصرالله پورجوادی
عضو فرهنگستان زبان و ادب فارسی
سلفیگری دو رکن اساسی دارد: یکی بازگشت به شیوۀ زندگی و مرام سلف صالح و در نهایت سنت حجاز و به خصوص سنت اهل مدینه در 1400 سال پیش، و دوم مبارزه با بدعت؛ یعنی هر چیزی که سلفیها به خیال خود جدید و خلاف سنت میدانند. برای آن هم مبارزه میکنند، مبارزۀ مسلحانه. در قدیم هم، یعنی در قرن دوم وسوم هم مبارزۀ مسلحانه میکردند و با مسیحیان میجنگیدند و ایرانیان زردشتی را میکشتند. در قدیم برای سلفیها فرهنگ و تفکر ایرانی و یونانی یا رومی که از بیزانس آمده بود، بدعت بود و امروز تمدن جدید غربی که در واقع تمدن جهانی است، بدعت به حساب میآید. خطر سلفیهای جدید در این است که مانند بعضی از اسلافشان از اسلحه استفاده میکنند، از انواع اسلحههای خطرناک. امروز به جای شمشیر و قمه، از نارنجک و بمب و مسلسل و آرپیجی و در آیندۀ نزدیک از سلاح شیمیایی و حتی اگر دستشان برسد، بمب اتمی استفاده خواهند کرد.
ولی در سلفیگری تناقض وجود دارد. در قدیم هم وجود داشت. آنها از مواهب تمدن جدید استفاده میکنند؛ ولی با آن مبارزه میکنند. سنتگرایان هم همین تناقض را دارند. آنها هم در واشنگتن و لندن در خانههای راحت زندگی میکنند و با تمدن جدید مخالفت میکنند. فرقشان با سلفیها این است که دست به اسلحه نمیبرند. مخالفت سنتگرایان غیرمسلحانه است. با تفکر فلسفی و عرفانی هم مخالفت نمیکنند، یعنی به سنت اهل مدینه نمیچسبند. فقط با علوم عقلی مخالفت میکنند. اما همۀ آنها دچار تناقضاند. وقتی میخواهند فتقشان را عمل کنند، به بهترین بیمارستانهای لندن میروند و از پیشرفتهترین تجهیزات پزشکی استفاده میکنند، ولی به علومی که این تجهیزات را آفریده، بد و بیراه میگویند. خودشان را به دست پزشکان جدید میسپارند، ولی برای چیزی که به آن طبالنبی میگویند، هی صلوات میفرستند. سوار بنز ضد گلوله میشوند و در هواپیما فقط بیزینس کلاس سفر میکنند و آن وقت همۀ علومی را که این تکنولوژی را آفریده، فحش میدهند و سلفیها به فحش قناعت نمیکنند، بلکه با اسلحه به سراغ مردم میروند.
به سراغ کی؟ به سراغ دختربچهای که از مدرسه برگشته، به او شلیک میکنند، به صورت زنی که فقط دو تار مویش پیدا شده اسید میپاشند. سلفی مخالف حقوق زن است، مخالف حقوق بشر است، مخالف جامعهای که مردم میتوانند راه و رسم زندگی و اعتقادات خودشان را خودشان انتخاب کنند. سلفیگری بیماری عصر ماست، و فقط هم در میان سنیها نیست. سلفی کراوات کریستن دیور میبندد و به تلویزیون میآید و از سلفیت دفاع میکند. سلفی از پشت عینکی به دنیا نگاه میکند که فریم آن ساخت کارخانۀ مون بلان است و حداقل دو میلیون تومان قیمت دارد. سلفی مثل همه ما در دنیایی پر از تناقض زندگی میکند و به عقایدی پایبندی نشان میدهد که فاتحۀ آنها قبلا در قرنهای نوزدهم و بیستم خوانده شده است. سلفیگری زندگی کردن در رؤیاست، نه، زندگی در کابوس است.
* پیام مولانا به سلفیهای جهادی
انسان وقتی پیر میشود حسرت گذشته را میخورد؛ حسرت دوران جوانی. تمدنها هم همینطور. همین که تمدنی تاریخ پیدا کرد، گذشتهای پیدا کرد، گذشتهای که دوران طلایی آن تمدن به حساب میآید، مردم حسرت آن دوران را میخورند. این احساس در قرن چهارم و پنجم هجری نیز برای مسلمانان پیدا شده بود. مردان بزرگ که اولیاءالله بودند، آفتاب اسلام را در حال غروب میدیدند و احساس میکردند که شب نزدیک است. حکایتی هست از ابوسعید ابوالخیر که روزی به مردی زردشتی رسید و به طعنه گفت: «در دین ما امروز خبری نیست. در دین شما خبری هست؟» از دین اسلام چهارصد سال بیش نگذشته بود و ابوسعید احساس میکرد معنویتی که رسول اکرم(ص) با خود آورده بود، دورهاش به انتها رسیده است. وقتی دینی چهارصد ساله دورهاش تمام شده باشد، تکلیف دینی که دو سه هزار سال از آن میگذرد، معلوم است. بعد از چهارصد سال مردم حسرت دورانی را میخوردند که پیغمبر در میان ایشان حضور داشت، در کوچه و بازار مدینه راه میرفت و همه میتوانستند او را ببینند و از او بهرهمند شوند؛ ولی چهار قرن بعد مؤمنان عموماً احساس میکردند که با دور شدن از زمان پیغمبر، از حقیقت اسلام دور شدهاند. دلخوشی بسیاری از مؤمنان به دیدن پیغمبر و ائمه در خواب بود. تصور مبهمی هم بود از کسانی که پیغمبر و ائمه را دیده بودند و خود را در رفتار و کردار به آن حضرت نزدیک کرده بودند. صحابه، تابعین و تابعین تابعین. مردانی که در دورۀ طلایی زندگی میکردند. این اشخاص پیشینیان درستکردار و راستگفتار امت اسلامی بودند که به عربی «سلف صالح» خوانده میشدند.
نخستین سلفیها
پیدا شدن تصوری از سلف صالح حاکی از پیدا شدن گذشته و تاریخ برای دین اسلام است؛ گذشتهای که در آن عدهای حقیقت اسلام را درک کرده بودند، گذشتهای که باید حسرت آن را خورد. در قرنهای چهارم و پنجم و پس از آن، کسانی که حسرت گذشتۀ دور را میخوردند و میخواستند پایشان را جای پای پیشینیان بگذارند، سلفی نامیده شدند. سلفی کسی بود که معتقد بود آفتاب اسلام غروب کرده است یا در حال غروب کردن است. کسی بود که دوران طلایی اسلام را تمام شده میدانست. کسی بود که معتقد بود مؤمنان حقیقی متعلّق به تاریخاند.
نخستین سلفیهای تاریخ مردانی بودند بزرگ، اهل تقوا، بیعلاقه به دنیا و ما فیها. دنیا و هرچه به دنیا مربوط میشد، در نظر ایشان پشیزی ارزش نداشت. اصلا دنیا وسیله بود. هدف، رسیدن به آخرت بود. معتقد بودند که دنیا مزرعۀ آخرت است. سلفی در رؤیای آخرت زندگی میکرد. مهمترین شخصیتهایی که برای سلفیها الگو قرار گرفتند، در درجۀ اول صحابه بودند، یاران نزدیک پیامبر، و سپس نسل بعد و نسل بعدتر، کسانی که صحابه را درک کرده بودند، یا تابعین آنها را. در میان صحابه مهمترین اشخاص، به ترتیب ابوبکر بود و عمر خطاب و عثمان و علی. برای هر سلفی راستین، بعد از پیغمبر این چهار تن مقربترین مردان خدا بودند. کسانی که اخلاق و رفتارشان برای مسلمانان الگو بود. با وجود اینکه ابوبکر بر عمر مقدم بود، شخصیت عمر برای سلفیها جاذبیت خاصی داشت. در میان اهل طریقت و صوفیان نیز اگرچه شأن ابوبکر برتر بود، ولی توجهی که پارهای از مشایخ به عمر میکردند، بیشتر بود. این موضوع را در دو اثر مولانا جلالالدین، یکی فیهمافیه و دیگر مثنوی، میتوان ملاحظه کرد.
فیهمافیه و مثنوی
مطالب این دوکتاب در بسیاری از موارد به هم نزدیک است. بسیاری از نکات و حکایاتی که در فیهمافیه به نثر گفته شده است. در مثنوی به نظم بیان گردیده است؛
عمر در مثنوی اصلا خشن نیست. مردم از او میترسند، چون او از خدا میترسد. وی در مثنوی خلیفۀ رسول الله است؛ خلیفهای که به مشکلات مردم رسیدگی میکند. به جای اینکه قصد جان کفّار را بکند، به رسول قیصر روم اسرار عالم جان را میآموزد و از پیری چنگی دستگیری میکند. به مردم درس اخلاق و دینداری میدهد. با آنان مهربان است. زبان او زبان حق است. او شنوندۀ ندای حق است. به نظر میرسد که مولانا از دوگانگی در شخصیت عمر آگاه بوده است. از نظر او عمر در ابتدای مسلمانی میخواست با شمشیر خود به کمک دین رسول الله بیاید، ولی در زمان پختگی، شمشیر را کنار گذاشته بود و به ارشاد مردم روی آورده بود.
این مطلب را مولانا قبل از نقل داستان عمر در مثنوی، از طریق حدیث پیغمبر توضیح داده است. وقتی مجاهدان از جنگ بدر برگشته و مشغول تقسیم غنائم در میان خود بودند پیغمبر، اصحاب خود را متوجه یکی از عمیقترین مسائل دینی کرد. به ایشان گفت: «ما از جهاد خرد برگشتهایم به جهاد بزرگتر: رجعنا من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر». و چون از ماهیت این جهاد بزرگ پرسیدند، حضرت فرمودند: «مجاهدۀ با نفس».
جهاد یکی از احکام اسلامی است و مسلمانان باید جهاد کنند؛ اما با کی؟ پیغمبر در همان زمان حیات خود فرمود که: کار اصلی مسلمانان در جهاد، مبارزه با نفس است و اعوان و انصار نفس، با شهوت و غضب، با رذائل اخلاقی. جهاد فقط این نیست که ما شمشیر به دست بگیریم و دنبال مسیحی و یهودی و زردشتی و بودایی و امروزه به دنبال شیعیان مرتضی علی بگردیم تا سر آنها را در مقابل زن و بچهشان از بدن جدا کنیم.
مولانا در فیهمافیه داستانی ساختگی نقل میکند و میگوید که عمر وقتی فهمید که بزرگترین دشمن او نفس اوست، درصدد برآمد تا کاسۀ زهری بیاشامد و خود را از شرّ نفس خلاص کند. زهر را خورد؛ ولی نمرد. مولانا این را به حساب کرامات او میگذارد؛ ولی نکتۀ مهمی که تلویحاً میخواهد بیان کند، این است که وی اگرچه فهمیده بود که بزرگترین دشمنش نفس است، ولی نمیدانست که مبارزه با این دشمن چگونه باید صورت گیرد. او میخواست جهاد اکبر کند، ولی راهی که میرفت راه جهاد اصغر بود. جهاد اصغر و جهاد اکبر هر یک راه و روش و شیوۀ خاص خود را دارند. مجاهده با نفس با شمشیر و نیزه و زهر خوردن صورت نمیگیرد.
مثنوی کتابی است که مولانا در بارۀ مجاهده با نفس نوشته است. بهترین مؤمنان از نظر او نیز سلف صالحاند و عمر ستارۀ درخشانی است در آسمان سلف صالح؛ اما کدام عمر؟ عمری که به دنبال خودکشی بود، یا عمری که پس از جهاد اکبر و پیروزی بر دشمن درونی، به فکر ارشاد و هدایت مردم افتاده بود؟
مولانا در مثنوی عمری را به عنوان سلف صالح معرفی میکند که امروزه میتواند مشکل عالم اسلام را حل کند. مولانا وقتی دو چهره از عمر ترسیم میکرد، یکی را نمایندۀ جهاد اصغر و دیگری را قهرمان جهاد اکبر میدانست که اگر قهرمان جهاد اصغر به عنوان سلف صالح الگو قرار بگیرد، انحرافی در اسلام پیدا خواهد شد که اصل این دیانت را نابود خواهد کرد. به همین دلیل او در مثنوی سعی کرد چهرهای مهربان و بزرگوار از عمر بسازد.
بیشک در همان زمان هم بودند کسانی که پیشوا و مقتدایشان عمری بود خشن و شمشیر به دست؛ ولی مولانا این سلفیگری را برای اسلام خطرناک میدانست و به همین جهت در مثنوی دست به ساختن تاریخی زد که عمر در آن از کمال معنویت و انسانیت برخوردار بود.
خطری که امروزه عالم اسلام را تهدید میکند، همان خطری است که پیغمبر آن را دید و سعی کرد تا از راه حدیث تمدنساز «رجعنا» آن را حل کند. و همان خطری است که مولانا هم از ناحیۀ سلفیهای شمشیر به دست و آدمکش احساس کرد و برای دفع آن چهرۀ دیگری از عمر معرفی کرد.
خطر سلفیهای جهادی امروز
این خطر متاسفانه امروز هم هست و به مراتب هولناکتر از گذشته. خطر سلفیهای جهادی امروز ابعاد وحشتناکی پیدا کرده است. امروز جهادگران اصغر با چوب و شمشیر به جان مردم نیفتادهاند، بلکه خود را با مخربترین و ترسناکترین وسایل جنگی مجهز کردهاند. و از آن طرف چیزی که توسط ایشان به دست فراموشی سپرده شده است، جهاد اکبر و مجاهده با نفس است. جهاد اکبر فقط جنبۀ سلبی ندارد. صرفا ترک مخاصمه نیست. جهاد اکبر جنبهای کاملا ایجابی و مثبت دارد. جنبۀ ایجابی جهاد اکبر آدمسازی و تمدنسازی است. اگر دینی به فکر آدمسازی و تزکیۀ نفس و تقویت اخلاق انسانی نباشد و درصدد نزدیک کردن مردم به خدا نباشد، اصلا دین نیست. کسانی که دین را در جهاد اصغر خلاصه میکنند و حسرت کافرکشیها و آدمکشیهای صدر اسلام را در سر دارند، نمیدانند و نمیخواهند بدانند که اگر پیغمبر امروز در میان ما بود، باز هم میفرمود ما باید از جهاد اصغر و عملیات انتحاری و شیعهکشی و مبارزه با امپریالیسم و فحش دادن به تمدن غرب، به مجاهدۀ نفس و آدم شدن و مسلمان حقیقی شدن روی بیاوریم. و این چیزی است که مولانا هم در مثنوی بیان کرده است و اگر او امروز در میان ما بود، او نیز ما را به سلفیگری عمر تشویق میکرد، نه عمری که در فیهمافیه میبینیم، بلکه عمری که در مثنوی معرفی کرده است.