خبر
سخنرانی عباس سعیدی در مراسم دکتر محمد حسن گنجی
- خبر
- نمایش از چهارشنبه, 04 مرداد 1391 08:58
- بازدید: 3782
برگرفته از تارنمای دایرة المعارف بزرگ اسلامی
به گزارش روابط عمومی مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی در پی درگذشت دکتر محمد حسن گنجی، در مراسم تشییع آن استاد گرانقدر در مرکز ، دکتر عباس سعیدی گفت:
با درود و تسلیت به استادان و حاضران و بویژه خانواده و دوستداران استاد محمدحسن گنجی، افتخار داشتهام که بیش از 38 سال پیش شاگرد مستقیم دکتر گنجی شوم و درس «آب و هوای ایران» را از او بیاموزم. شاگردی من نزد استاد تا همین چند روز پیش و پایان عمر خاکی او ادامه یافت و البته، افتخار آن تا پایان عمر من باقی خواهد ماند. [همانطور که در جای دیگر گفتهام، استاد گنجی را از سالهای دبیرستان ـ از 1346 ـ و با خواندن کتاب کوچک، اما گرانبهای «بشر چیست؟» (به نام) میشناختم و تحسین میکردم]
استاد گنجی در کنار دانش پردامنه و بینش وسیع، چند ویژگی داشت: او بیش از هر چیز، انسان بود. با همه و هر شرایطی ــ هر چند سخت و دشوار ــ سازگار بود. او خود میگفت: «جغرافیا خواندهام تا سازگاری بیاموزم».
استاد بسیار متواضع بود، بلکه از اهالی برجستۀ سرزمین تواضع بود. اهل فضل فروشیهای رایج نبود و هرگز ادای «استادی» در نمیآورد. گرچه در جهان علم شناخته و بسیار محترم بود، بعضی ـ گاهی ـ او را در کنار خود نمیدیدند.
او هرگز نخواست جای کسی را بگیرد و اگر جای او را ــ حتی به ناحق ــ گرفتند. گلهمند نبود. بخل و حسد را نمیشناخت. همه را تشویق میکرد و همه چیز را مثبت میدید؛ نیمۀ خالی لیوان را هرگز ندید.
استاد گنجی بسیار وطن دوست بود. او عاشق خدمت به مردمان سرزمینش بود؛ از این رو، هرگز خود را دور از این و آنان ــ ایران ــ تصور نمیکرد و تا پایان، همینجا ماند.
او دلباختۀ دانش و دانایی بود؛ هرگز از سؤال کردن باز نمیایستاد و این ویژگی او، مصداق بارز گفتۀ اینشتاین بود. برای پیشبرد علم و دانایی. دغدغۀ او ـ اما ـ جغرافیا، جغرافیای دانایی و خرد بود.
گاهی در سفرها از سمتی که بر او رفته بود، یادی و درددلی میکرد، اما خیلی به ندرت از حال و روزش گله داشت. گرچه او فراموشکار نبود، اما بسیار بخشنده بود. بارها شاهد بودم که بر گونۀ کسانی که بدش را خواسته بودند، بوسه میزد. و او راز عمر درازش را نادیدن و فراموشی بدیها میدانست.
او پیری بود که از افکار جوان نمیهراسید؛ پیوسته مشوق جوانان بود و از همین رو، آنان بسیار دوستش میداشتند. از زیر سئوال رفتن باورهای جا افتادهاش نگران نمیشد: توضیح میخواست و توضبح میداد و هرگز توجیه سفسطهآمیز نمیکرد؛ از دروغ بیزار بود.
با وجود عارضۀ سنگینی گوش که در جوانی پیش آمده بود، به سخن دیگران خیلی خوب گوش میداد. او پیری جوانفکر بود. دائماً مطالعه و جستجو میکرد؛ هرگز از پا نمیایستاد و این ـ گاهی ـ باور ناکردنی بود. همیشه برای کار علمی، ایدهای نو داشت.
او استاد برجستۀ دانشگاه تهران بود، اما سالها بود که به دانشگاه شهید بهشتی پناه آورده بود و در مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، خانه گرفته بود؛ او صاحبخانه و اهالی آن را بسیار دوست میداشت.
او برایش آنقدر مهم نبود که ده ـ یازده سال پیش دانشمند جهانی شناخته شده بود، بیشتر دلش میخواست قدرش در وطن خویش بازشناخته شود. این اتفاق، هرچند دیر، اما در یکی ـ دو سال اخیر به خوبی روی داد و قدرش در مجامع مختلف بازشناخته شد. استاد در پایان، عاقبت به دلخواه و البته، عاقبت به خیر شد.
در یک کلام باید گفت: استا گنجی انسانی بود که برای یافتنش لازم نبود، با چراغ گرد شهر بگردیم؛ او حاضر بود؛ او، انسان بود... روانش استاد و یادش پیوسته گرامی باد. ایدون باد.