دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی قصه‌های مثنوی - گاوی در دشت

داستان ایرانی

قصه‌های مثنوی - گاوی در دشت

برگرفته از روزنامه اطلاعات

محمد صلواتی


یک جزیره سبز هست اندرجهان
اندر آن گاوی ست تنها خوش دهان

همه صحرا می چرید او تا به شب
تاشود پاک وتمیز ومنتخب

 

ای عزیز!

بشنو قصه ای از جزیره ای سبز وخرم، با گل وگیاه فراوان که هیچ درنده وچرنده وپرنده وخورنده ای در آن زندگی نمی کرد.بلکه گاوی تنها در آن بود که صبح تا شب کار او فقط خوردن وشکم پرکردن بود:

همه صحرا می چرید او تا به شب
تاشود پاک وتمیز ومنتخب

گاوِ قصهٔ ماکه حرص وطمعِ فراوان داشت صبح تا شب هرچه سبزه وگل و گیاه در این دشت بود میخورد. شکم او از پهلوها بیرون میزدومــوقع خوابیدن پاهایش رو به آسمــان می رفت ونمی توانست بخوابد.اما در همین حال فکر غذای فردا بود . غصه می خورد و می ترسید فردا دشت سبز نشود واو گرسنه بماند:

شب ز اندیشه که فردا چه خورم

گردید او لاغر چو تارِ مو زِغم

چنان غصه می خورد و اشک می ریخت که تا صبح روز بعد باز ضعیف ولاغر می شد. اما صبح بار دیگر دشت پر سبزه وگل می شد.

وباز گاوِ شکمو می خورد و می خورد ، وشب غصه به سراغش می آمد:

 

«که چه خواهم خورد فردا وقتِ خور»

هیچ نیند یشید که چندین سال من

می خورم زین سبزه زار و زین چمن

هیچ روزی کم نیامد روزی ام

چیست این ترس وغم و دل سوزی ام

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید