دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی قصه‌های مثنوی - چشمه و پیلو خرگوش

داستان ایرانی

قصه‌های مثنوی - چشمه و پیلو خرگوش

برگرفته از روزنامه اطلاعات

محمد صلواتی

 

این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسولِ ماهَم و با ماه جفت

کز رمه پیلان بر آن چشمه زلال
جمله نخجیران بُدند اَندرو بال

در منطقه ای از جنگل ، خرگوشان و پیلان زندگی می کردند . در این منطقه ، چاه آبی بود که هر گاه دسته پیلان به آن چاه می رسید ، خرگوشان از آن آب بی بهره می ماندند .

چنین بود که خرگوشان جلسه تشکیل دادند تا راهی برای این کار پیدا کنند . اما از آنجا که زورشان کم بود ، چاره نیافتند ، جز آنکه حیله ای به کار بندند .

خرگوش پیر، از همه خرگوشان پیر و جوان خواست تا راهِ حل پیدا کنند و خود نیز همراه آنان به فکر فرو رفت . سرانجام راه ِحل پیـدا شد . راه حل ، توسط خرگوشِ پیر پیدا شد . خرگوش پیر با خرگوشان گفت :

من به نــزدِ شاه پیلان می روم و به او می گویم که من از دوستانِ ماه هستم و ماه از شما دلگیر است ، و چاه چشمه را باید به خرگوشان بسپارند :

شاه پیلان من رسولم پیش بیست

بر رسولان بند و زخم و خشم نیست

ماه می گوید که ای پیلان رَوید

چشمه آن ماست زین یک سو شوید

خــرگوش پیر به نزد شاه پیلان رفت و گفت : " من نماینده ماه هستم و با او دوستی قدیمی دارم ، چون نماینده ماه هستم ، بر نماینده نمی توان خشم گرفت ، و یا زخمی به او زد . پس گوش کن پیغامِ ماه را که به تو گفت بایستی دسته پیلان را از اینجا کوچ دهی و چشمه را به خرگوشان بسپاری در غیر این صورت کور می شوید ":

ورنه من تان کور گردانم ستم

گفتم از گردن برون انداختم

اگر هم باور ندارید ، در یکی از شبها که من فروغ زیادی دارم ، به لب چشمه و چاه بیابید و ببینید که من از پیلان در اضطراب هستم.

یک نشان آن است که اندر چشمه ماه

مُضطرب گردد ز پیلِآب خواه

خلاصه ، قصه این که شاه پیلان با خرگوشِ پیر قرار می گذارند و در شب چهاردهم ماه ، به نزدِ چشمه بروند و از ماه سئوال کنند :

آن فلان شب ، حاضر آ ای شاه پیل

تا درون چشمه یابی زین دلیل

و آن شب فرار رسید ، هر دو به چشمه رسیدند ، پیل خرطوم در آب زد و آب چین برداشت ، خرگوش فرصت را غنیمت شمرد و گفت ببین که چگونه ماه در چشمه به اضطراب افتاد زود است که همه شما را کور کند :

چونکه زد خرطوم ، پیل آن شب در آب

مضطرب شد آب و مه کرد اضطراب

پیل باور کرد از وی آن خطاب

چون باور کرد از وی آن خطاب

و چنین شد که شاه پیلان از آن ناحیه فرمان کوچ داد و خرگوشان آسوده خیال به زندگی ادامه دادند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید