داستان ایرانی
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - دوست دانا
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 17 شهریور 1391 23:57
- بازدید: 14304
برگرفته از روزنامه اطلاعات
بازنویسی محمّدرضا شمس
سالها پیش، دهقانی بود که زمین و باغ زیادی داشت. پسری هم داشت تنبل و بیکار که جز خوشگذرانی کار دیگری نداشت. پسر هر شب با دوستانش به خوشگذرانی میرفت. دهقان هر چه او را نصیحت میکرد که دست از این کارها بردارد و به فکر زندگیاش باشد، گوش نمیکرد.
تا اینکه پدر مُرد و همه ثروتش به دست پسر افتاد. دوستان پسر، چند برابر شدند.
مادر پسر که زن دانا و فهمیدهای بود، به او گفت: «پسرم، با اینها نگرد. اینها دوستان خوبی نیستند. اینها دوست جیب تو هستند، نه دوست خودت. تا وقتی پول داشته باشی، دور و برت میچرخند. وقتی هم پولت تمام شد، ولت میکنند و میروند.»
پسر خندید و گفت: «نه مادرجان، اینها اینطوری نیستند. اینها خیلی خوبند. هر چه من بگویم، گوش میکنند و هر چه بخواهم، بهم میدهند؛ حتّی حاضرند جانشان را فدای من کنند.»
مادر گفت: «حالا که اینطور است، بهتر است چند نفر از آنها را امتحان کنی. اینطوری معلوم میشود که آنها دوست خودت هستند یا دوست پولهایت.»
پسر گفت: «فکر خوبی است. باشد. امتحان میکنم.»
فردای آن روز، پیش چند تا از دوستانش رفت و گفت: «تازگیها موشی در خانه ما پیدا شده که همه را ذلّه کرده است. این موش بدجنس دیشب گوشتکوب ما را خورد.»
دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: «بله، درست است. اتّفاقاً همین بلا سر ما هم آمد و موشی گوشتکوب ما را برداشت و به سوراخش برد.»
یکی دیگر از آنها گفت: «این که چیزی نیست؛ ما موشی داریم که یک روز نصف اثاثمان را به لانهاش برد.»
دیگری گفت: «پس نمیدانید موش ما چه کار کرده. اگر بشنوید، شاخ در میآورید. موش ما، گوشتکوب و وسایل خانه و حتّی آشپزخانه را هم با خودش به لانهاش برد.» پسر دهقان با خوشحالی نزد مادرش برگشت و گفت: «دیدی مادر؟ دیدی؟ دوستان من آنقدر خوب هستند که دروغ به این بزرگی را از من قبول کردند.»
مادر گفت: «همین نشان میدهد که آنها دوستان خوبی نیستند؛ چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید؛ نه آنکه دل تو را خوش کند.»
روزها و ماهها گذشت. پسر دهقان، تمام ارث پدر را بر باد داد. روزی در جمع دوستانش نشسته بود. یکدفعه آهی کشید و گفت: «دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد.»
دوستانش خندیدند. یکی از آنها گفت: «عجب حرفی میزنی؟ مگر موش میتواند یک نان درسته را بخورد؟»
دیگری گفت: «اگر ده تا هم بودند، نمیتوانستند بخورند.»
پسر دهقان خواست بگوید مگر شما همانهایی نیستید که میگفتید موش خانهتان، گوشتکوب و وسایل خانه و حتّی آشپزخانه را هم با خودش به لانهاش برده؛ امّا چیزی نگفت و با دلی شکسته به طرف خانهاش به راه افتاد.