داستان ایرانی
مثل دست پخت مادرم
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 31 تیر 1390 08:53
- بازدید: 5850
برگرفته از روزنامه اطلاعات
علی قنبری
فصل بهار بود و باران شدیدی میبارید. پرندهای خیس آب، روی نردۀ خانه نشست و خودش را تکان داد. آب از سر و بال و بدنش به اطراف پخش شد. اما همین که مرا دید فوری ترسید و کمی عقبتر پرید و نشست. باران شدید بود و او نمیتوانست پرواز کند؛
چون بالهایش خیس آب شده بود. اما هر طوری که بود خودش را به بالکن خانه ما رسانده بود. وقتی شروع به خواندن کرد، با خودم گفتم: «پرندۀ بیچاره، توی این باران شدید، این جا چه میکند. خانهاش کجاست. چرا به خانهاش نمیرود، شاید راه خانهاش را گم کرده است، آیا کسی را دارد. مثلاً دوستی ـ بچهای ـ مادری؟»
به مادر بزرگم گفتم: «عزیز جون، یک یاکریم آمده روی نردهی خانه توی بالکن نشسته.»
عزیز جون فوری گفت: «ولش کن، کاریش نداشته باشی مادر، اذیتش نکنی، بیا کنار از تو میترسد، خدا رو خوش نمییاد.»گفتم: «چشم عزیز جون.»
عزیز جون گفت: «قربون چشم گفتنت برم مادر، الهی پیر شی.»دوباره گفتم: «عزیز جون، یکی دیگر هم آمد.» باران هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد. پرندهها هر کدام زیر سقفی پناه گرفته بودند تا خیس نشوند. بعد چند تا گنجشک هم آمدند زیر سقف توی بالکن نشستند، کنار گلدانهای عزیز جون، آخه عزیز جون چند تا گلدان شمعدانی توی بالکن خانه دارد، که هر روز به آنها آب میدهد. باز گفتم: «عزیز جون، چند تا گنجشک هم آمدند.»
عزیز جون گفت: «عیبی ندارد . حیوونکیها چی کار کنند، خب توی این بارون خیس میشوند، کجا برند مادر! به خانهی ما پناه آوردهاند.»
گفتم: «عزیز جون، چرا حیوانات چیزی ندارند تا رو سرشون بگیرند خیس آب نشوند. راستی عزیز جون، اگه اونها سرما بخورند پیش کدام دکتر میروند. دکتر شون کیه؟»مادر شنید و خندید. عزیز جون گفت: «نمیدونم عزیز دلم، شاید پیش آقا جغده یا آقا کبوتر میروند.»یک ساعتی گذشت تا باران بند آمد .آسمان صاف و آفتابی شد و خورشید از پشت یک تکه ابر پیدا شد.گنجشکها رفتند ولی یاکریمها روی نردهی خانه همچنان نشسته بودند.انگار قصد رفتن نداشتند. خوب که نگاه کردم، توی بالکن کنار یکی از گلدانها لانهای را دیدم که دو تا جوجه یاکریم تو لانه وول میخوردند.
گفتم: «عزیز جون، یک لانه و دو تا جوجه پرنده این جاست.»
عزیز جون گفت: «آره عزیزم. جوجههای همین دو تا یاکریم هستند. آنها نزدیک یک ماه است که این جا لانه درست کردهاند و تخم گذاشتند و جوجهدار شدهاند.»گفتم: «پس چرا به من نگفتی عزیز جون؟»
عزیز جون گفت: «چون میترسیدم شیطونه تو را گول بزند و پرندهها را بترسونی.»
گفتم: «نه عزیز جون، من پرندهها را دوست دارم و آنها را اذیت نمیکنم.» دوباره گفتم: «عزیز جون، جوجهها دستپخت مادرشون رو دوست ندارند؟»
عزیز جون این بار خندید و چیزی نگفت.
موقع نهار بود. برای این که به عزیز جون ثابت کنم من پرندهها را دوست دارم یک قاشق برنج پخته بردم و برای یاکریمها ریختم. بعد یواشکی از پشت پنجره نگاهشان کردم. یاکریمها دستپخت مادرم را خیلی دوست داشتند، چون تندوتند برنجها را از زمین نوک زدند و خوردند. مدتی گذشت تا این که یک روز چهار تا یاکریم را دیدم که روی نرده خانه نشسته بودند و منتظر دستپخت مادرم بودند. به عزیز جون گفتم: «میبینی عزیز جون، هیچکس دستپختش مثل دستپخت مادرم نیست.» عزیز جون غشغش خندید!