داستان ایرانی
دنبال بازی
- داستان ایرانی
- نمایش از جمعه, 31 تیر 1390 08:15
- بازدید: 3861
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمدرضا شمس
بچه دیو تو کوچه نشسته بود و زارزار گریه میکرد. اشکهاش سوسک میشدند و تالاپ تالاپ میافتادند زمین. بچه دیو سه ساعت و سیزده دقیقه و سی و سه ثانیه گریه کرد. سوسکها اول رسیدند به زانوهاش. بعد رسیدند به شکم قلنبهاش. بعد رسیدند به گردنش. بعد هم از سرش گذشتند.
بچه دیو دید دارد شوخی شوخی غرق میشود. داد زد: کمک. کمک. فرشته صدایش را شنید. خودش را به او رساند و از توی سوسکها کشیدش بیرون. بعد اشکهای بچه دیو را جارو کرد، ریخت تو جوی آب. بچه دیو با چشمهای بزرگش که قد نعلبکی بود به فرشته نگاه میکرد و آب دماغش را با زبانش میلیسید! فرشته رفت طرفش و پرسید: خب حالا بگو ببینم برای چی گریه میکردی؟
بچه دیو بغض کرد و گفت: من اون قدر زشتم، اون قدر زشتم که هیشکی باهام بازی نمیکنه.
فرشته به سر تا پای بچه دیو نگاه کرد. بچه دیو هم خیلی زشت بود، هم خیلی کثیف. به جای گوش دو تا بادبزن داشت و به جای دماغ یک شیپور. روی سرش هم به جای مو یک گربه سیاه نشسته بود و سرش را میلیسید. انواع و اقسام جک و جانور هم از سر و کولش بالا میرفتند. حال فرشته نزدیک بود به هم بخورد. رویش را برگرداند و راه افتاد که برود. بچه دیو با صدایی که یک عالمه غصه توش بود پرسید: تو هم داری میری؟
فرشته دلش سوخت. برگشت و گفت: نه. یه کم باهات بازی میکنم بعد میرم.
بچه دیو خوشحال شد. فرشته پرسید: حالا چه بازییی کنیم؟
بچه دیو گفت: دنبال بازی.
و دنبال فرشته کرد. فرشته آهو شد و از دستش فرار کرد. بچه دیو گرگ شد و دنبالش کرد. فرشته گنجشک شد و به آسمان پرید. دیو قرقی شد و دنبالش پرید. فرشته ماهی شد و رفت تو دریا. بچه دیو نهنگ شد و قورتش داد. بعد دوباره بچه دیو شد و رفت سر جاش نشست و گفت: اینم یکی دیگه. آخ که چه قدر این فرشتهها سادهاند!
و زارزار زد زیر گریه. معلوم نبود برای خودش گریه میکند یا برای فرشته.؟!