ادبیات
کوهها باهمند و تنهایند - بخش سوم
- ادبيات
- نمایش از شنبه, 27 آبان 1391 16:19
- بازدید: 4629
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی
برفی که در قله تافک و دالدان و ارچنو آب میشود و به زمین میرود در سه چهار دره زیرزمین جریان پیدا میکند. رشته اصلی که رودخانه پاریز باشد در خمبروتو اول مورد استفاده آن است که به علت سرد بودن هوا و در سرگو (= رأس گاو، به روایت تذکره صفویه) چون گندم درو به کشت سال بعد نمیرسد ـ چندان قابل استفاده نیست و فقط گیاه سردسیری کاشته میشود و بوته آن نیز بیشتر زارچ = (زرشک وحشی) و خمبروت (= امرود، گلابی وحشی است).
اما همین آب که به زمین فرو رفت، در چاههای کهنسوار و کهنسبز از دهانه قنات بیرون میآید و تخمی هفتاد تخم محصول میدهد و مخلص پاریزی در کهن سبز زمینی وسیع داشت که نصیب هلیکوپتر شاهپور محمودرضا شد و البته بعداً لوطیخوار شد.
آب کهنسبز و کهنسوار پس از کشت و زرع و شرب طبقات، دوباره به زمین میرود و چند کیلومتر پایینتر از دم قنات گیسک و هاشمقلی و هودو بیرون میآید و باز کشت و زرع دهنه دهگدا، و کل باغستان دُرق، چشتهخور آن است، و باز به زمین فرورفتن و بعد درآمدن از قنات دهنو، و قنات اصلی پاریز، و کهن چنار، و سپس بیدون و سپس گستو و خونو، و سپس قاسمآباد15 و بعد هندیز و بعد محمدیه و بعد زیدآباد، و بعد از دهپانزده بار استفاده از همان آب که به قول لاووازیه «هیچ چیز در دنیا نابود نمیشود ـ و هیچ چیز تازه به وجود نمیآید»، اگر از رودخانه پاریز که تا زیدآباد بیش از ده فرسخ راه میپیماید، آبی اضافه آمد، میرود در کفه خیرآباد و کمکم تبدیل به نمک میشود که مردم پاریز باز از کلّوهای نمک آن استفاده میکنند.
همه آبادانی کوهستان پاریز از قله کوههای آن است. قله لاشکار با 2280 متر ارتفاع از سطح دریا، بندرماچو و آغل کمر را سیراب میکند. قله قوچی مثل زین اسب بر گرده فریدون قرار گرفته، قله دارخونی فعلاً محل نصب تلویزیون بینالمللی است. قله بنو (= بن آب) و کوه بارچی و قله سنسار، فریدون و باغ شاعر را سیراب میکند. قله جودانه نزدیک بران است و قله بادامو بالای کهن سبز قرار دارد. بدبخت کوه که بعضی صدای پلنگ را در شبهای ماه تمام (= چارده) از آن شنیدهاند نزدیک گود احمر و راهزن است. تهماندة ابرهای مدیترانهای که در این پارکینگ ابرها جای میگیرند، باعث آبادانی کوهستان پاریز شدهاند.16
عین همین استفاده از آبی است که از کوه زارچو سرازیر میشود، و همتآباد و بعد سوگلو17 و بعد دهشیرک و بعد عبدلآباد و بعد پسون و بعد هندیم و بعد کوهو و بعد دارستان و بعد اسحاقآباد و کران و بعد اکبرآباد ـ که چاه دوطبقه داردـ ، و بعد حاجیآباد و زیدآباد و اگر چیزی ماند، کفه خیرآباد، والا فلا.
دهنه سوم، دهنه گودگنارک است که از در تیری شروع میشود و بعد شغینو.18 و بعد گودگنارک و بعد تیگزان و بعد قاسمآباد، و بالاخره ملحق میشود به رودخانه پاریزی.
رودخانه چهارم از سرچشمه و راهزن میگذرد و مانی و خیرآباد را سیراب میکند و زه زیرزمینی آن، دهات معروف دهشتران و خاتونآباد را به وجود میآورد که یک وقتی سالی 70 هزار من گندم محصول آن در موقوفه خواجه کریمالدین بود و مدرسه پاریز که من در آن تحصیل کردهام، از نهصد تومان بودجه سالیانه همین موقوفه در سال 313 ش/1934م ساخته شد.
در کوهستان ما بُندرها را که معمولاً محل ذخیره برف و برفاب است، دهنه گویند. با رودخانه پاریز یکی دو رودک دیگر نیز همراه میشود که یکی دهنه دهگدا و دیگری هجو است و دیگری دهنه من سلمانی (محمد سلمانی) که دهات زهکو و ده میانی و گردکو و کنجین در سر راه آن قرار دارند و بالاتر از دهنو به رودخانه پاریز میرسد. زهکوه که نام بردم، سه دانگش وقف جد پدری من ـ مرحوم ملاابوطالب ـ بوده، وقف بر اکبر اولاد که گویا این روزها مخلص پاریزی در میان اولاد او اکبر اولاد شدهام.
رودخانه دهنه هجو که میداء علیا و میداء سفلی هم در آن مسیر است و به رودخانه در تیری میپیوندد، در تی گزان. عباسآباد را عموی من در همین دهنه آورده به کمک پدرم و دو دانگ آن از ما بود و میداء شش دانگ آن وقف خواجه سعیدی بود که پدربزرگ من ـ کل زینالعابدینـ متولی آن بود.
دره رودخانه راهزن ـ پسکوه، متأسفانه نقطه شروع معدن مس سرچشمه پاریز و «چاه فیروز» است و همان جایی است که تأسیسات عظیم مسگذاری ـ بدون تصفیهخانه ـ شروع به کار کرده. کل خاک کوهستان باصفای پاریز را به توبره کشیده، حاصل مس آن را میبرد و در عوض یک چادر ابر اسیدی که تمام کوهستان را پوشانده، تقدیم درختها و پرندگان و چرندگان و آدمیزادگان آن کرده است. پرندگان، کبکها و تیهوها که بال و پری داشتند، گریختند و به چارگنبد رفتند و مردمان که بیبال و پر بودند، در کارخانه مس اجیر شدند و سوختند و ساختند.
آقای ادیب برومند که این یادواره به نام او چاپ میشود، اهل گز برخوار است. به مناسبت یادم آمد که ما در همین کوهستان سرچشمه یک دره زیبا و طولانی داشتیم که به اسم «گزدر» معروف بود. قرنها و سالها درختهای گز در آن بودند و سالی یک بار اواخر خرداد شروع به بارش قطرات گز میکردند و این قطرات گز روی ریگهای رودخانه گزدر میبیست، و مردم میرفتند و دانهدانه این گزهای چکیده را از روی ریگها جدا میکردند و توی انبانکهای کوچکی که از پوست بره تهیه شده بود، میریختند و درش را میدوختند و میفروختند و یا به این و آن هدیه میدادند.
همان «گز» معروف است که «ترنجبین» گویند. مردم اعتقاد به پاک نگاه داشتن گزدر داشتند و تنها زنان و دختران پاک و معتقد، حق ورود به آن را داشتند و چون دولت (یعنی حاکم سیرجان) آن را جزء «بطون اودیه و قمم جبال» اموال عمومی حساب میکرد، از آن عشریه میخواست و مردم هم برای اینکه سهم خود را حلال بدانند، عشریه به حاکم وقت میدادند و به خاطر دارم که یک سال 110 من گز سهم عشریه حاکم شد که خردهخرده جمع کردند و از خانه ما به حاکم سیرجان فرستادند و معلوم شد که آن سال گزدر خوب باریده و بیش از هزار من (سه تُن) دانه گز روی ریگها ریخته بوده است.
این گز خنک بود و برای بیماران در حکم دوا بود. به علاوه، آن را میپختند و به صورت قرصهای سفید گز درمیآمد که به این و آن هدیه میدادند. یک آقا محمدابراهیم داشتیم که منشی خواجه عباس پایابی دکاندار معروف پاریز بود. خواجه عباس نابینا بود و آقا محمدابراهیم محاسبات او را انجام میداد و در عین حال تخصص در پختن گز داشت. انبانکهای گز را میآوردند و در یک دیگ با آب مخلوط میکردند و در واقع ریگ و برگهای آن را میشستند. بعد روی آتش میگذاشتند و به تدریج به هم میزدند تا آب بخار شود، آنگاه برای هر من گز، چهل دانه تخم مرغ میشکستند و زردهاش را از سفیده جدا میکردند و سفیده را میریختند توی دیگ گز و زردهها سهم ما بچهها میشد که آن روز یک املت حسابی مهمان بودیم.
یک روز تمام با کفگیر چوبی دیگ را به هم میزدند. به ازای هر من گز، یک من شکر در آب بدان اضافه میکردند و با آتش ملایم آن را تا عصر توی دیگ به هم میزدند تا به قوام میآمد. آنگاه ادویه لازم مثل هل و زنجبیل و غیره در آن میریختند و مغز پسته را که قبلاً کوفته و آماده کرده بودند، به آن اضافه میکردند و طرف غروب تقریباً دو سه من گز به حاصل آمده بود که تبدیل به قرص میکردند و در جعبههای چوبی که درزهایش با خمیر جو گرفته شده بود ـ تا مورچه بدان راه نیابد ـ نگاه میداشتند و کم کم مصرف میکردند.
و این نوع دیگری از همان گزی است که در خوانسار به عمل میآید و کل آبروی گزهای اصفهان ـ که عالمگیر شده ـ از آن است، با شکر زیادتر و گز کمتر ـ و حتی فقط اسم گز، نه محتوای آن ـ و این حسین کرمانی که در اصفهان گزش گل کرده و معروف شده است، در واقع نمایی از همان گز پاریز را به عمل میآورد. لازم به تذکر نیست که گل آن گزدر در کوره سرچشمه ذوب شد، با دهها آبادی و تپه و کوه و کمر دیگر.
پدرم ـ حاج آخوند پاریزی ـ که اغلب نامههای خود را به شعر مینوشت، وقتی مرحوم حکمی برای ثبت املاک پاریز آمد (حدود 1318 ش/ 1939م)، پدرم اسامی بعض دهات پاریز را که موجب گرفتاری ثبتی بودند، در شعری که به مرحوم سیدمحمدرضا مدنی در کرمان نوشته، آورده و به شعر از و دعوت کرده است.
از حکمی خواهی اگر کار و بار راستی افتاده به زحمت دچار
چون که بود از همه احباب دور فرض نما در لگن افتاده مور
همدم او بنده و یک مشت...19 فاطو و قربانقلیاش در نظر
قریه و ده، صد نه، فزون از هزار از قبـل هنـگو و کهنچنـار
کلپکو و هودو و دهپوچ و شوق هجّو و میدا، دو سه تا تحت و فوق
راست برو تا به دلنگو بایست بشمر ازین گونه هزار و دویست
قیمتـشان در سنـة آبسـال هر یـک تقویم شده: صد ریال
مالکشان صد نه، فزون از هزار بیخبر و بیخرد و جاز خوار20
فصل زمستان و هوا سرد و سخت راستیاش آمـده برگشته بخت
رفته کراوات و فکل یکـسره ریش، چو یک پارچه پوست بره
پدرم بعد البته از زیباییهای پاریز غافل نیست و ضمن دعوت از مرحوم مدنی میگوید:
چارهاش این است بهار، از کرم جانـب پاریـز گـذاری قـدم
چند شبـی با حکـمی سر کنی سیـر گل و لاله و احمر کنی
ویژه چو ده رفت ز اردیبهشت میشود این قطعه چو باغ بهشت
چهچهة بلبل و غوغای سـار جلـوه دهـد معرفـت کردگار
زان همه گلهای طبیعی که رُست خیره شود دیده و اَقدام سست
هرکه بود طاق و یا داشت جفت هیچ نیارست از آن عطر خفت
هان بشنو حرف و بیا زودتر لذتی از آنچه شمردم، ببر...21
پدرم هم تاریخ خوب میدانست و هم از جغرافیا آگاه بود و حتی او جغرافیای ایران را تماماً در سال 1317ش/ 1938م به شعر درآورده بود و در واقع جایزه به اسم من داده بود که همان سال تصدیق کلاس ششم ابتدایی را در سیرجان گرفته بودم. او در شروع کتاب میگوید:
پسـر پاکزادم، ابـراهیـم حافظت باد کردگار رحیم
سیزده سال عمر حق دادت کرده از درس و مشق دلشادت
امتحان کلاس شش دادی وقت تعطیل گشت و آزادی...
بعد توصیه میکند که حالا بیا و جغرافیای ایران را که من به شعر درآوردهام، از حفظ کن و...22 من از همان اوایل تحصیل به جغرافیا علاقهمند بودم. به خاطر دارم که حدود 75 سال پیش که من در پاریز ترک تحصیل کرده بودم، بعد از کلاش ششم ابتدایی، مرحوم اسماعیل مرآت گرَکانی که آن روزها استاندار کرمان شده بود، به پاریز آمد و طبعاً مهمان پدرم بود. من آن روزها عکسهایی از توی بعض کتابها کنده بودم و به دیوار اتاق مهمانخانه کوبیده بودم که دکور باشد. مرحوم مرآت مشغول بازدید این عکسها شده بود و درباره هرکدام چیزی میگفت تا رسید به نقشهای که من خودم ترسیم کرده بودم از روی نقشه ساسانیان مرحوم مشیرالدوله پیرنیا، و رنگآمیزی کرده بودم و روی آن اندکی شمع مالیده بودم که براق شود و درست مثل چاپ شده بود.
مرحوم مرآت به پدرم رو کرده و گفته بود: «این عکسها را بیخود از کتابها جدا نکنید و روی دیوار نکوبید. کتاب ناقص میشود و عکس هم از بین میرود.» پدرم گفته بود: «این نقشه را ولیعهدی23 که فارغالتحصیل کلاس ششم است، کشیده.» مرحوم مرآت بیشتر به آن خیره شده، به پدرم گفته بود: «پسرت کجاست؟ بگو بیاید من او را ببینم.» پدرم مرا صدا کرد. من با اینکه خجول بودم، خواه نا خواه خود را به مهمانخانه رساندم. مرحوم مرآت دستی به سرم کشید و پرسید: «چه میکنی؟» گفتم: «فارغالتحصیل شدهام، پیش پدرم به او کمک میکنم.» او گفت: «فارغالتحصیل وقتی میشوی که بروی در تهران و درس دروا (Droit) بخوانی.» من برای اول بار این کلمه را میشنیدم و بعدها فهمیدم که مقصودش درس حقوق است.
مرآت خیلی مرا تشویق کرد و دست کرد از جیب خود یک اسکناس ده تومانی درآورد و به من جایزه ترسیم آن نقشه را داد. به خاطر دارم، روی آن اسکناس که اصلاً گویا تازه چاپ شده بود، به خط نستعلیق زیبا نوشته بود: «یک پهلوی» و بعدها به ما گفتند که هرکجا آن را بدهی، یک سکه پهلوی در عوض میدهند که حدود یک مثقال طلا بود و این روزها نزدیک یک میلیون تومان قیمت دارد!
همین پول سرمایهای شد که سال بعد من برای ادامه تحصیل به سیرجان بروم. اسماعیل مرآت، سال بعد به وزارت فرهنگ آن زمان برگزیده شد و مرحوم حکمت از وزارت خلع شد. مقصودم این بود که هم من و هم پدر به جغرافیای ایران و دنیا علاقه داشتیم.24
پدرم در یکی از نامههای خود نامی از آبشار باغ هدایتزاده در هودو برده و ضمناً آن را با آبشار نیاگارا مقایسه کرده بود و من سالها در کنار آن آبشار با مرحوم هدایتزاده چای خوردهام. در آن نامه پدرم اظهارنظر میکند:
آبشاری را که در باغ هدایتزاده است
هرکه بیند، از نیاگارا کند غمض بصر...
من بعدها که چیزهایی در باب نیاگارا خواندم و شنیدم، تعجب میکردم که تعصب علاقه به پاریز تا چه حد بود که پدرم با آبشار نیاگارا این طور برخورد میکند!
همین روزها که این مقاله را به افتخار استاد ادیب برومند ـ به اشاره مردم گز برخوار مینویسم ـ اتفاقاً پریروز را به دیدار آبشار نیاگارا رفتم و برای چندمین بار این شاهکار عظمت خداوندی را مشاهده کردم که رودخانه سن لران، با پانصد متر عرض و پنجاه متر ارتفاع، هر ثانیهای 1834 متر مکعب آب را فرو میریزد که بیاید و دریاچه اونتاریو را پر کند و از آنجا به طرف شرق برود و به اقیانوس اطلس بریزد و در هالیفاکس کل این حدود دو هزار متر مکعب آب شیرین را تحویل آب شور دهد.25
درست مقایسه کنید یک دم موش آب کهنهودو را که از آبشار دو متری باغ هدایتزاده میریخت، با آبشار نیاگارا که پنجاه متر ارتفاعش است و پانصد متر عرض آن! من نزدیک بود گناه کبیرهای مرتکب شوم و در مورد حرف پدرم لبخند تمسخر به زبان آورم؛ اما کوتاه آمدم، دیدم پیرمرد حق داشت؛ زیرا او از این آبشار و از این شاش موش آب، سالی دوتا خرمن گندم به دست میآورد، و باز هم آب را به زمین میفرستاد که از کهن چنار دوباره سر درآورد و خرمن گندم بار دهد؛ اما آبشار نیاگارا که هر ثانیه 1834 متر مکعب آب شیرین تحویل تورنتو میدهد، مردم آن ولایت، این همه آب را رها میکنند که هزار کیلومتر راه دیگر برود تا به اقیانوس اطلس بریزد و شور و آنقدر شور شودکه یک دانه گندم نیز از آن به عمل نخواهد آمد و آن وقت خودشان میروند در بازار و یک بطری آب اویان یا ویشی را یک دلار میدهند و میخرند و شکر خدا را میکنند. نا شکری از این بالاتر؟
اگر سیر چرخه بخار آب و بارندگیهای اروپا و غیر آن را که برشمردیم، بنگریم، متوجه میشویم که هم کوشش حیاط بن بست که آن آب شور را به بخار آب بدون نمک یعنی باران «خدا خوبکرده» تبدیل نکنند و دوباره در هالیفاکس تحویل اقیانوس دهند. پس پدرم حق داشت که آبشار هودو را بر آبشار نیاگارا ترجیح داده بود.
تا آدم یک زمستان در مونترال و اتاوا نباشد، معنی برف و یخبندان را نمیفهمد و تا یک تابستان در تورنتو نباشد، به معنای گرمای حاصل از حرارت هوایی که از صحرای مکزیک و آریزونا برخاسته و با بخار آب سواحل شرقیوغربی آمریکا نیامیخته باشد، پی نمیبرد، و تازه در این وقت استکه هوای سرد قطبی احساس خطرکرده، مثل خرس قطبی از خواب برخاسته، به طرف جنوب سرازیر میشود و در اونتاریو کبک جنگ سهگانة سرمای قطبی و گرمای صحرایی و بخار اقیانوسی شروع میشود، و اینجاست که اناهیتا ـ ایزد آب و باران و نیزه بازی ـ و ضرب تازیانههای او به صورت رعد و برق پی در پی و انقلاباتی که طوفان Typhon و آبتاز (سونامی) و هاریکان و تورندو و گردباد و دهها طغیان جوی دیگر بروز میکند، و خشم هوای قطبی بهصورت پسگردنی به هوای مرطوب و گرم جنوب میخورد و هرچه در دامن دارد، به صورت رگبار و باران یخزده و برف فرو میریزد. در حالی که درختهای بید مجنون ویلودل مثل تن رقاصان پیست و دخترخانمهای آکتورسیرک درهم میپیچد، و این هوای بارانی را به صورت برآیند این نیروها بهعنوان گلف استریم عازم شرق میکند؛ همان جریانی که موجب سرسبزی و آبادانی اروپا و قاره سبز است.
همین روزها گفته شدکه میزان ولتاژ برق یک شب رعدوبرق در تورنتو، به اندازه مصرف 99 سال و 9 ماه برق شهر تورنتو قدرت داشته است. همه بارانهایی که در عالم میبارد، نتیجه برخورد هوای سردی است که از قطب میوزد و حاصل هوای گرمی که از بیابانهای داغ برخاسته از روی دریاها گذشته دامنکشان، وکلولوکنان در برخورد با هوای سرد ؛ چه آن بادخوارزم باشد که منوچهری را به پوشیدن پالتو خز ناچار میکرد:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
و چه آن بادهایی که در شمال آلاسکا و سیبری و کانادا و گروئنلند میآید و سیلی میزند بر هوای گرم و مرطوبی که از بیابانهای مکزیک و نوادا و شمال آفریقا برخاسته و وحشتآفرین فرو میریزد. ضرب تازیانه و شلاق فرشتة باران را در حوالی تورنتو و مونترال میتوان درک کرد. تازیانهای که گویی از قول شفیعی کدکنی به زبان رعد و برگ حرف میزند:
بگو به باران/ ببارد امشب/ بشوید از رخ/ غبار این کوچه باغها را / که در زلالش/ سحر بگوید/ ز بیکرانها / حضور ما را / به جستجوی کرانههایی/ که راه برگشت/ از آن ندانیم....
و این همان فرشته باد است که سعدی هم با آن آشناست و میگوید:
فرشتهای که وکیل است برخزائن باد
چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی
سعدی درست میگوید؛ اما اگر یک چراغ پیرزن بر اثر طوفان خاموش میشود، چراغ میلیونها تورنتوئی و نیویورکی با آبهایی که از آن حاصل شده، روشن خواهد شد. مردم عیوضآباد آذربایجان قدر ولایت خود را بدانند که موکل باد (عیوض = ایواذ= واذ= باد) چراغ زندگی آنها را همیشه روشن میدارد.26
تا حرف هالیفاکس در میان است، به آخرین کوه که دیگر نیست هم اشارهکنم و بگذرم. در هالیفاکس ـ شرق کانادا و دهانه و مصب سنلران ـ یک قبرستان تاریخی هست که مردم از آن طرف دنیا به دیدنش میروند، و همینماه آوریل - اردیبهشت گذشته بودکه یادبودصدمین سال بنیاد این قبرستان برگزار شد. قبرهای آن برخلاف تمام قبرستانهای عالم، اسم ندارند و تنها شمارهگذاری شدهاند. حالا خواهید گفت چه ربطی دارد این قبرستان با مقاله ما که در توصیف کوه وکمر است؟
داستان این است که صدسال پیش، یک کشتی بزرگ با هزاران مسافر از انگلستان راه افتادکه این جمع توریست را به امریکا برساند و دنیاگردی کنند. کشتی راه افتاد؛ اما در اقیانوس اطلس و آبهای آن، یک کوه بزرگ در کمین او نشسته بود. این کوه که کوه یخ نام دارد، پدیده نامداری در جغرافیای عالم است. گروئنلند، نزدیک قطب شمال که به اندازه یک قاره وسعت دارد، در تمام سال پوشیده از یخ و برف است و گاهی قطر کوههای یخ آن به 3000 متر میرسد.
بعضی اوقات در اثرگرم شدن هوای اطراف یا جریانهای دریایی و تکانهای زمین و بعض عوامل دیگر، این کوهها درساحل میشکنند و تکههایی از آن که به اندازه یک «کوهبه قاعده» طول و عرض دارد، در دریا رها میشود، مردم قله آن را میبینند روی آب، درحالی که آنچه زیر آب پنهان است، هفت برابر آنچه روی آب است، طول و عرض دارد.
این کشتی به این کوه یخ نزدیک شد و مسافران غافل از آنکه سر بزرگ آن زیر لحاف است. مشغول تماشای کوه یخی شدند که به یکبار سکان کشتی به کوه یخ در زیر آب برخورد و نیروی دو طرف تا بدان حد بود که کشتی دو تکه شد و به قعر آب فرو رفت. با همه اینها از مجموع 2229 مسافر و 915 تن خدمة آن، 1522 تن درگذشتند که جسد بعضی در آب پیدا شد و آنها را به نزدیکترین خشکی که هالیفاکس کانادا باشد، رساندند و در آنجا دفنکردند و چون اغلب ناشناس بودند، قبرشان با شمارهگذاری مشخص شد.
این واقعه در 15 آوریل 1912م /27 فروردینماه 1291ش (دو سال قبل از شروع جنگ بینالملل اول) رخ داد و اینک صدسال تمام از آن روزگار گذشته و این هم، آخرین کوهی بود در تاریخ که خود نیزکمکم آب شد و با قربانیهایش در دریا فرو رفت، و تنها داستان آن برای ما باقی ماند.
فرهاد رفت و کوه جنون را به جا گذاشت
کاری تمام ناشده، در پیش ما گذاشت27
نمی شود از هزار کوه کمر صحبت کرد و از کوه فرهاد غافل ماند. این شعر دو سه روایت (= ورسیون) دیگر هم دارد: فرهاد رفت و کوه ملامت به جا گذاشت.... فرهاد رفت و کوه جنون را به جا گذاشت؛... فرهاد رفت و کوه محبت به جا گذاشت؛ خودتان مختارید در انتخاب آن، و همة این روایات هم درحد بلاغت است. خسرو شیرین استاد حکیم نظامی در باره همین کوه کندن فرهاد است که:
بهکوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بیستونش
به تیشه صورت شیرین بر این سنگ
چنان برزدکه مانی نقش ارژنگ
شده برکوه، کوهی بر دل تنگ
سری برسنگ میزد بر سر سنگ
توطئه چیدند که فرهاد ـ عاشق هنرمند مزاحم ـ را نابودکنند. مردی فرومایه را فرستادند که به دروغ خبر مرگ شیرین را بدهد، و فرستادند سوی بیستونش... و او رفت و:
برآورد از سر حسرت یکی داد
که: شیرین مُرد و آگه نیست فرهاد
هم آخر با غمش دمسازگشتند
سپردنش به خاک و بازگشتند
چو افتاد این سخن برگوش فرهاد
ز طاق کوه چون کوهی درافتاد
صلای ورد شیرین در جهان داد
زمین بر یاد او بوسید و جان داد...28
بازگردیم به بحث اولیه خودمان: اصلاً خاورمیانه که صاحب بزرگترین و پردامنهترین بیابانها و کویرهاست، مثل بیابانهای قزاقستان و بیابانهای نجد و عربستان و عمان و بیابان تار هند، کویر لوت ایران و بلوچستان و سیستان و صحرای سینا، و بالاخره شمال افریقا، و به همین دلیل به عقیده من یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر در همین سرزمینها مبعوث شدهاند که مردم را برای استفاده بهینه از آب در این بیابانها وادار کنند؛ بیابانهایی که همان طور که در جای دیگر گفتهام، اگر شتری در آن بغلتد، کلاغ کوری هم پیدا نخواهد شد که چشمانش را برای بچههایش ببرد.
خدای تاریخ، در جغرافیای خاورمیانه وجود خود را برأیالعین در دنیا نشان میدهد - و من همیشه جای پای خدا را در تاریخ دیدهام- هرچند جزء «مجسمه» نیستم. اگر هیچ دلیلی برای وجود خدا در تاریخ و جغرافیا نبود، همین یک دلیل کافی است که چرخه حیات تنها و تنها با یک مشت آب و اندکی حرارت خورشیدجان میگیرد. وجود حیات به بخار آب بسته است.
به قول یک محقق ایرانی ـ دکتر فرهنگ هولاکوئی ـ بعضیها میخواهند ثابت کنند که خدایی نیست، این نفی آنان در واقع اثبات این نکته هم هست؛ یعنی خواهی نخواهی قبول دارند که خدایی در عالم یا لااقل در ذهن مردم وجود دارد و آنها میخواهند ثابت کنند که نیست و البته سالها اندرخم یک کوچهاند!
دوستی از من پرسید که: «خدا اگر ارحمالراحمین است، و دنیا را با سادهترین چیز یعنی دو من آب آفریده، پس این همه بهشت و جهنم و عقوبت آخر کار دیگر برای چیست؟» گفتم: برای جحود و نسیان و نافرمانی همین آدمیزادی که میبیند قدرت خداوندی با چه مقدمات و زحمتی میآید این آب شور دریاها را به صورت بخار شیرین جدا میکند و تبدیل به ابر و باران و برف و تگرگ میکند که آدمیزاد آناهیتا را سالها به همین حساب باران و آب ستایش میکرد.29 آن وقت همین رودخانهای که خدا از فراز کوه هکر جاری کرده تا فرزند آدم گندمخوار، گندمکار شود و نان خود را در تنور حوّا بپزد. همین آدم که خدا به او عقل هم داده، میرود درخانهاش میخوابد، در حالی که آن رودخانه که سنلران باشد، یا نیل باشد، یا دجله باشد، غلتان غلتان میرود و دوباره به دریای شور میریزد و شورتر از آن روزی میشود که از همان دریای شیرین برآمده بود!30
آدم گرسنه هم وقتی از خواب برمیخیزد، میبیند «آب آن طرف پل است»، دست به دروغ و تقلب و دزدی و فساد و هزار گناه دیگر میزند که شکم را سیر کند. پس آن دوزخ و سعیر و آتش، نتیجه همین غفلت است و حتی خودش هم روزی متوجه خواهد شد که: این گنه را، این عقوبت، همچنان بسیار نیست!
من در بسیاری از مقالاتم ـ از جمله در حماسه کویرـ بارها نوشتهام که گناه و بزرگترین گناه در سرزمینی که بیش از ده بیست سانتیمتر باران سالیانه ندارد، این است که بگذاریم رودخانهای که اسمش هم شیرین است، «چون غرّه شوال که عید رمضان است»، با این چند سانت باران پیدا شود و وسط بیابان و کویر راه افتد و از لار بگذرد و آن وقت آدمیزادگان به جای سد و بند و استفاده از آن، بگذارند همین آب به صورت رودخانه، هزار کیلومتر طی کند و به خلیج شور فارس بریزد، یا باز آن یکی این طرف کوه باشد و آن وقت امکان پیدا کند که از زنجان و تاکستان و منجیل و فومن بگذرد و در دریای نمکپرور خزر غرق شود.
و بدتر از آن در کرمان، با 12 سانتیمتر باران سالیانه به عنوان رود میناب به بحر عمان بریزد، و حتی دیگری به صورت هلیل رود جاری شود و به قول صاحب حدودالعالم «تند و سخت بگذرد تا به باتلاق جزموریان در ریگزار فرو رود»، بیخود نیست که خشم خداوندی به صورت دهسال خشکسالی پیدرپی نصیب مردمان کرمان میشود که همین سال پیش، ورودی هلیل به دریاچه پشت سدّ به صفر رسید!
یا بدتر از بدتر اینکه: رودخانههای از کوههای سهند و سبلان راه بیفتد و شیرین و خنک چند تا پشت سرهم به گودالی سرازیر شوند که اسم دریاچه ارومیه دارد، و آنقدر شور است که ماهی در آن پرورش نمییابد. و آنقدر تلخ است که یک شاخ درخت حتی درخت «هرا» که در خلیجفارس هم با همه شوری آب رشد میکند، در این دریاچه جان نمیگیرد، و آنقدر سنگین است از نمک که آدمی که در آن بیفتد، روی آب میماند و غرق نمیشود.
من در باب ارومیه حرف مفصل دارم؛ ولی تنها اینجا اشاره میکنم که آنها که عزای این گودال شور و تلخ را میگیرند، غافل نباشند که بر اثر سدبندی، اکنون ده پانزده دریاچه شیرین پشت سدها دارند که با آن هم میتوانند انگور بکارند و هم هلو به دست آورند و هم گندم و جو به حاصل بیاید. مرغابیهای مهاجر هم که بال و پر دارند، ده قدم آن طرف در همین دریاچههای آب شیرین آبتنی کنند.
اما نمک حاصل از خشک شدن آن. تعجب من از مردم سختکوش و متمدن و حسابگر آذربایجان این است که چطور از این معدن ثروت تا امروز غافل و پنهان ماندهاند! شصت سال پیش در جزیره هرمز، من کشتیهای ژاپنی را دیدم که مشغول استخراج و حمل نمک از هرمز به ژاپن بودند که سرمایه اصلی کارخانههای داروسازی و خوراکی و اسلحهسازی است. همین روزها فیلمی را دیدم که چینیها در اندونزی با سبدی دو کفهای که بردوش دارند، قطعات سنگ نمک و گوگرد را از دهانه آتشفشانی که تازه خاموش شده، برمیدارند و دوان دوان از کوه پایین میآیند و تحویل کشتیهایی میدهند که عازم چین است. این سنگها را برای تهیه مواد اولیه دارویی و همچنین اسلحهسازی و اگر نه، غیر از اینها برای آتشبازی و وسائل بازی بچهها و موشکدوانی استفاده میکنند31 و به دنیا صادر میکنند. از قدیم هم گفتهاند: مصائب قوم عند قوم فوائد!
مردم غیور و کوشای آذربایجان توان آن را دارند که هم جلوی رودخانهها را بگیرند و نگذارند که آب شیرین بیاید و در این گودال شور شود و از آن گل و سبزه و میوه به دست آورند و هم امکان این را دارند که از این معدن خدادادی نمک و گوگرد و فسفر و سدیم و دهها مواد دیگر، حداکثر استفاده را ببرند. و اگر از حد ما بیرون باشد، با قرارداد با ژاپن و چین و امثال آنها، این مواد تهنشین شده هزار ساله را میشود فروخت و از خاک باقیماندهاش، به تدریج از چهار طرف شروع به جنگلکاری کرد؛ یعنی همانطور که آب پس میرود و نمک بالا میآید، طرح و پول داد به این 250 هزار مهندس کشاورزی نانشناس بیلنشناس و بگویند هرکس هردرختی کاشت، از آن خود او باشد و به برکت این گونه طرحها، چند سال دیگر یک پارک بزرگ و جنگل پردرخت داشته باشند که جایگزین دریاچه شور ارومیه شده باشد.
مردمی که ششهزار سال پیش فن شرابسازی را اختراع کردند، از ظهور دو من نمک در ساحل دریاچه ارومیه که نباید وحشت کنند. بدتر از آن، طرح این مسأله است که آب شیرین ارس را کانال بکشند و پمپاژ کنند تا به دریاچه ارومیه بریزد و شور شود! باتلاق و نمکزار گذاشتن یک دریاچه در مملکتی که میزان بارندگیاش از ده بیست سانت سالیانه تجاوز نمیکند، به معنی غفلت از کار و کفران نعمت خداوندی، و غرور به سرمایه بادآورده ـ یا به تعبیر بهتر ـ آتش آوردة نفت است.
سهمیه ما در خاورمیانه و اینکوهها و این دشتها همین ده بیست سانت باران است که بکاریم و بخوریم. به نفت زیرزمینی غره نشویم که آتش است اولاً، و پایانناپذیر است ثانیاً. باقیات صالحات ما همین چند سانت باران است و همین بیابانهای دور و دراز است که در آن لشکر سلم و تورگم شده، به قول حافظ یا بهتر از آن به قول نظامی:
هرآن ذره که آرد تندبادی فریدونی بود یا کیقبادی
از بهترین مقالاتی که همین روزها در باب دریاچه ارومیه خواندهام، مقالهای بود از نویسنده محترم آقای فیروز منصوری، که هرچند مخلص با بعض از نظریات ایشان موافق نیستم، ولی مقاله را مستند یافتم، خصوصاً او در باب رودهای دریاچه از قول حسین برزگر نام میبرد: تلخ رود از تبریز، دهخوارقان و آذرشهر، صوفی رود از مراغه، مروی رود از مراغه، زرینرود از میاندوآب، قادر رود از مهاباد، باران رود از رضائیه، نازلیرود از رضائیه، رولارود از سلماس.
جمشید جداری عیوضی ـ استاد گروه جغرافی ـ گوید: «جلگه کویری وسیعی در شرق دریاچه هست، مردم آبادیهای مجاور زمینهای کویری را شورهزار و باتلاق میگویند. وسعت کویر بالغ بر 15 هزار و 900 کیلومتر مربع است... کویر کبودان چشمگیرترین تضاد را در حوضه دریاچه به وجود آورده است.» حسین بابک در سیمای بناب مینویسد: «در غرب بناب رسوبات دریاچه شامل سیلیس و نمک و رس منطقه را پوشانده، آبهای سطحی موجب ایجاد باتلاق و شورهزار در این منطقه است.» یونس مروارید در تاریخ مراغه نوشته: «زمینهای شورهزار اطراف ارومیه حدود 40 کیلومتر مربع است که از نظر زراعت و مخزن آب، هیچگونه ارزشی ندارند.»
دکتر رحیم هویدا مینویسد: «جغتو دلتای وسیعی اصولاً کم آب بوده، کفاف احتیاجات اطراف خود را نمیدهد.» برزگر مینویسد: «در بعضی از جزایر میان دریاچه، چشمههای بزرگ و کوچک آب شیرین وجود دارد که مسلم است منابع آنها در زیر طبقات اولیه کف آن قرار گرفته، که امکان اختلاط آب شور و شیرین را نمیدهد. یکی از این چشمهها در جزیره سنگ کاظم است. کارلتون امریکائی که دریاچه را دیده، طبقات نمکی دریاچه راکمتر از 30 متر میداند و میزان نمک موجود در هرمترمکعب آب را 100 کیلوگرم املاح گزارش داده است.»32
پینوشتها:
15ـ سه دانگ قاسمآباد ملک من بود که فروختم به برادرم عبدالعظیم
16ـ این فهرست ناقص به کمک حافظه 87 سالگی خودم و حافظه آقای صفاری پاریزی، آن هم در آمریکایی ماورا کار حاصل شد. خدا کند با حقیقت فاصلهای نداشته باشد!
17ـ چهار حبه سوگلو ملک من بود که فروختم به برادرم.
18ـ سه دانگ آن از من بود. هرچند مرحوم یغمایی گفته است:
این پند شنو ز خانه بر دوش گر خانه خرابه شد تو مفروش
19ـ به رعایت احوال شخصیه خودم، سه نقطه گذاشتم؛ اهل معنی میفهمند.
20ـ جاز، خوراک همان سه نقطه است که قبلاً گفتم.
21ـ سنگ هفت قلم، چاپ چهارم، ص432
22ـ بیهمتی مرا ببین، شعر این و آن را به مناسبت و بیمناسبت چاپ میکنم؛ اما آنچه پدرم به اسم خودم به شعر درآورده ، آن را کنار گذاشتهام که نصیب موریانهها شود! 23ـ پدرم مرا این طور میخواند.
24ـ آرزویم این بود که این مقاله را استاد دکتر محمدحسن گنجی که سال پیش جشن صدسالگیاش را گرفتیم ببیند و بخواند. شاید آن ده پانزده نمره پاسابلی که برای جغرافی و درس نقشهبرداری ـ هفتاد سال پیش به من داده است ـ حلال شده باشد؛ اما افسوس همین روزها که مقاله را در تورنتو غلطگیری دوم یا به تعبیر طعنهآمیز نیکبخت (مدیر حروفچینی گنجینه و خانم کاوه حروف نگار)، دوبارهنویسی میکردم، خبر رسید که استاد گنجی در پی سقوط از پلکان و خونریزی مغزی درگذشته است.
25ـ تنها یک روز 13 سپتامبر 2012 بیش از پنجاه میلیمتر باران همراه طوفانی با سرعت 140 کیلومتر در ساعت فروریخت. همچنین روز 27 اوت 2012 آسمان دهن باز کرد و ظرف دو ساعت بارندگی شلاقی، 35 میلیمتر باران فروریخت
26ـ و این اشاره را خصوصاً برای سرکار خانم عیوضی ـ عضو بازنشسته گروه تاریخ ـ مینویسم که همیشه از معنای عوضی فامیل خود گله داشت. آدم وقتی تأثیر آب و آتش و باد و خاک را در حیات میبیند، چیزی نمیماند که «چاریاری» شود. اگر گفتار من در این مقاله آبکی بود و ناگهان بادکی شد از خواننده عذر میطلبم و مثل فردوسی میگویم:
مر این گفتهها گر بود ناصواب بشوران به آتش، بشوران به آب
و آن وقت کاغذ نیمسوز مچاله شده آن را به باد بده.
27ـ حسن مطلع مقاله ما به خاطر ادیب برومند با فریاد فرهاد بود، و چه بهتر که حسن ختام و لطف مقطع آن نیز با فریاد فرهاد باشد.
دلم بگرفت از بی همرهیها رو به کوه آرم
مگر آنجا رسد فریاد فرهادی به فرهادی
پدرم چند روایت از این بیت میخواند: بیهمدلیها، به جای بیهمرهیها، آوای فریادی به جای فریاد فرهادی. و از همه عجیبتر: مگر آنجا رسد آوای مجنونی به فرهادی! به نظر شما کدام یک از این روایات به روح داستان نزدیکتر است؟
28ـ این روایت نظامی است، اما سکینه قرائی که درخانه ما بود و درکودکی شبها برای من قصههایی میگفت تا به خواب روم، روایت مرگ فرهاد را این طور میگفت که پیرزنی را برای این خبر دروغ برگزیدند و وقتی آن پیرزن خبر مرگ شیرین را داد، فرهاد دچار جنون آنی شد و اول تیشه را بر سر پیرزن فروکوفت و بعد تیشه را بر سر خود زد و به خاک غلتید. به گمان من این منظره را آن نانوازاده یزدی ـ فرخی را میگویم ـ زبانم لال، بهتر از حکیم گنجهنشین توصیف کرده، آنجا که میگوید:
غرق خون بود و نمیمرد زحسرت، فرهاد
خواندم افسانه شیرین و به خوابش کردم
و این بیت از غزل کمنظیر فرخی یزدی است، آنجا که میگوید:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به درکوفت، جوابش کردم
29ـ در این باب رجوع شود به: خاتون هفت قلعه، چاپ هفتم
30ـ و من این شور شدن را در شهرک Point au Pic در منتهیالیه سنلران به چشم دیدم. آب شیرین که به حال عادی به طرف دریا میرفت. غروب که مدّ اقیانوس اطلس شروع میشد ، چون شیب رودخانه در آنجا بسیار کم است، آب شور فرسنگها پیش میآمد، و در عوض فرداصبح عقب مینشست و باز رودخانه حال عادی به خود میگرفت. زیباترین طلوع خورشید را هم من در همین شهرک کوچک، صبح زود تماشا کردم در پهنه آب.
31ـ برای نخستینبار، حبیبالسیر، در باب فن موشکبازی چینیها و آتشبازیهای کرمان یاد کرده است.
32ـ این یادداشت از مقاله آقای فیروز منصوری در نشریه حیدربابا، چاپ کانادا شماره 39 خلاصه و نقل شده.