دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی ادبیات کوهها با همند و تنهایند - بخش نخست

ادبیات

کوهها با همند و تنهایند - بخش نخست

برگرفته از روزنامه اطلاعات

دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی

اشاره: چندی است که تنی چند از ادب‌دوستان بر آن شده‌اند که به پاس خدمات ادبی و هنری شاعر ارجمند، استاد ادیب برومند، ارج‌نامه‌ای ترتیب دهند و از آن میان، آقای دکتر باستانی پاریزی نیز برای شرکت در این یادواره، همت کردند و در کانادا (تورنتو) مقالتی نوشتند و با این گمان که آن مراسم به عهده تعویق افتاده، مقاله را به اطلاعات سپرده‌اند تا برای بزرگداشت استاد برومند به چاپ برسد.

***

دلم بگرفت از بی‌همدلی‌ها، رو به کوه آرم
مگر آنجا رسد فریاد فرهادی به فرهادی

یک جمله طلایی دارد وزیری ـ صاحب تاریخ و جغرافیای کرمان ـ آنجا که از شهر کرمان به عنوان گواشیر یاد می‌کند و گوید: «گواشیر در اقلیم چهارم واقع، بر ارباب اطلاع پوشیده نیست که کرمان بر دو شق مساوی می‌باشد: شِق شرقی که متصل به صحرای لوط فاصله کرمان و خراسان است... و شق غربی که متصل به خاک فارس است...» آن وقت این جمله را آنجا که صحبت از کوههای غربی کرمان می‌کند، توضیح می‌دهد: «... جبال بارز معروف است؛ آنجا که بر خاک بلوچستان می‌رسد، کوه نمداد گویند. هر قطعه این کوه [جبال بارز] به هر سمت که هست، اسمی علیحده دارد، خوفاً لاطناب عرض نشد.»

سپس این جمله طلایی را به زبان می‌آورد: «... انصافاً جبلی [= کوهی] است مبارک و بسیار خیر. بیشتر آبادانی بلوکات طرفین این کوه [= طرف غربی و شرقی آن] از آن است، و تقریباً یک‌صد رودخانه معروف از چشمه‌سارهای این کوه جاری می‌شود، و بر هر رودی چندین بند بسته و دهات معتبر دارد که هر یک به جای خود ان‌شاءالله مسطور خواهد شد...»1

این تعبیر لطیف «کوههای پرخیر و برکت» را سالها پیش، یعنی حدود هفتاد سال پیش، من به چشم سر دیده‌ام. در سال 1325 ش/ 1946 که برای ادامه تحصیل از پاریز به تهران می‌آمدم و با شاگرد اول دانشسرا ـ آقای عبدالمهدی جلالی خلیل‌آبادی ـ در یک کامیون ارتشی که به تهران می‌رفت، از رفسنجان همسفر شدیم، تمام طول راه را از دامنه کوههایی گذشتیم که فلات ایران را به شرقی و غربی تقسیم می‌کرد: کوه راویز و گردنه زین‌الدین و گدار کرمونشو و عقدا و یزد که از دور صدا می‌زد که قله شیرکوه هنوز پاره‌ای برف دارد و بعد اردستان و نائین و گردنه ملااحمد و کاشان که پاره‌های برف در کوه کرکس نشان حیات قمصر و ابیانه و هنجن بود.

راننده ارتشی ما آدم باذوقی بود. هرجا آبی و درختی می‌دید، توقفی می‌کرد و قلیانی می‌کشید و ساعتی که در محل مقسم نطنز توقف کرد، و من آن نهر آب مثل قطره حیات را دیدم که از روی یک پخشاب مرمری (سنگلج = سنگ‌رج) می‌گذشت و در جویهای متفاوت به شرق و غرب و جنوب کوهستان سرازیر می‌شد و باغ و درخت و سبزه گیاه را سیراب می‌کرد، نخستین بار به اعجاز آب پی بردم. و همین نکته مرا بعدها به میزان نفوذ ایزد باران و رگبار و تگرگ ( اناهیتا) آگاه کرد و کتاب «خاتون هفت‌قلعه» را پنجاه سال پیش نوشتم که تاکنون هفت بار تجدید چاپ شده است.

در هنجن اتومبیل ارتشی خراب شد و تا تعمیر آن، ساعتی من و دوستم به زیر سایه پلی کوچک که برای راه ساخته بودند، پناه بردیم و به خاطر دارم پاره زغالی به دست آوردم و بر سقف کوتاه پل با زغال نوشتم:

پل هنجن که زیر سایه اوست
که پاریزی چنین خطی نوشته

نوشته یادگاری این سخن را:

خوشا آن کو خرش از پل گذشته!

و لابد پس از 65 سال هم پل و هم خط زغالی به بادیه فراموشی پیوسته است. این خط راه در حاشیه کوهستان تا قم و علی‌آباد و حتی تهران هم ادامه داشت.

بعدها در کلاس دکتر گنجی صدسالة بیرجندی که هنوز هم سر و مُر به شرق و غرب سفر می‌کند، و درس مرحوم دکتر مستوفی تفرشی، و درس هواشناسی مرحوم دکتر سعادت بوشهری، پی بردم که اگر این رشته کوههای مرکزی ایران نبود، دشتهای غربی ایران نیز به دشتهای شرقی ایران پیوسته بود و کل آن تبدیل به کویر بی‌آب و علف می‌شد.

به عبارت دیگر، کل آبادیهای دو طرف این کوهستانها نتیجه همان چند سانت بارندگی است که همین کوهها در میان راه از شکم ابرهای عبوری مدیترانه‌ای و اطلسی می‌ربایند و ما را سیراب می‌کنند. بعدها که کمی بیشتر توی کتابها و کتاب طبیعت افتادم، پی بردم که اصلاً آبادی تمام عالم مربوط به همین چند قله بلند و سلسله کوههایی است که طی دوران اول و دوم و سوم و خصوصاً چهارم زمین‌شناسی پدید آمده‌اند.

سالها بعد که با اسامی تاریخ آشنا شدم و از روابط علم تاریخ و علم جغرافیا2 ـ دو علم همزاد و دوقلو بودن این دو علم ـ آگاهی مختصری یافتم، و حدود هفتاد سال از صد و بیست سال مجله ناسیونال ژئوگرافیک را دانه‌دانه از کهنه‌فروش‌ها خریداری و جمع کردم، کم و بیش دریافتم که اصلاً همه عوامل دیگر جغرافیا (مثل نور خورشید و آب و هوا و خاک) در برابر کوههای عالم زانو زده سر تعظیم فرود آورده‌اند.

اول صریح بگویم که: «ما ز آغاز و ز انجام جهان بی‌خبریم»، هرچند: اول و آخر این کهنه‌کتاب افتاده است، اما: اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید و این «بانگ جرس» را نشستند و برخاستند و تصور کردند که یک روزی در تودة آتشینی که از خورشید جدا شده بود، حرکت و تحولی به وجود آمده و مواد مذاب از برون رو به سردی نهادند و ترکیب شیمیایی اکسیژن و هیدروژن آب را به وجود آورد و پست و بلند گودالهای این گوی آتشین را پر کرد و شرایطی به وجود آمد که موجود زنده ابتدا در دریاها جان بگیرد. آتش درون این گوی آتشین ساکت نمی‌نشست و هر روز از گوشه‌ای از پوسته خود بیرون می‌زد و مواد سعیر و به قول ملک‌الشعراء بهار «کند» را به بیرون پرتاب می‌کرد. و در جدال با آب و هوا ساکت می‌شد، و بالنتیجه بلندیهایی در زمین پیدا شد که بعدها نام کوه یافت.

آفتاب تابان آبها را بخار می‌کرد و بخار و سعیر بر گرد زمین می‌گشت تا همین بلندیها ـ کوهها ـ با شرایط جوی که به وجود آوردند، چون بلندتر از سطح آبها بودند، اندکی خنک‌تر ماندند، و بالنتیجه آن بخار آب را که بر اثر گردش زمین بر دور این گوی گرم‌سیر در حرکت بود، تسخیر کردند و به صورت ابر به فرمان درآوردند و قطرات باران و برف ریزش خود را در کوهها و بلندیها شروع کردند و جو زمین متلائم‌تر شد و زمینه برای رشد گیاه و تنوع حیات مساعدتر گردید، و این همان «بیگ‌بانگ» (Big Bang Teory) است که دنیا در خیال خود تصور کرده،3 و من از آن به بانگ جرس حافظ تعبیر کردم:

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست؟
اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید

فریادی و نعره‌ای بلند که دنباله آن حیات پدید آمده، و این موجود ضعیف ـ به نام آدمیزاد ـ از خاک و گل سر به درآورد و وحشت‌زده به اطراف خود نگریست و چون قدرت حیات طولانی نیافت، خیلی زود سر به خاک تیره برد. گوئی شاعر ما در حق همین بیگ‌بانگ، همین تعبیر را به کار برده که می‌فرماید:

شوری شد و از خواب عدم چشم گشودیم
دیدیم که برجاست شب فتنه، غنودیم...

برخلاف تصور ما که فکر می‌کنیم دنیا فراخ است و به قول شاعر: که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار، قسمت دوم آن که آدمی باشد، آری آدمی بسیار است؛ ولی برّ و بحر، خصوصاً بر که سکونتگاه آدمی است، چندان فراخ نیست. بالاخص در قرن بیستم که به علت ارتباطات وسیع، دنیا به قول استاد ماک‌لوهان کانادایی تبدیل به «یک دهکده جهانی» شده است.

آن قله‌های بلند و سلسله کوههایی که ابرها را شکار می‌کنند، و وادار به بارندگی می‌کنند، آنقدرها نه تنها زیاد نیستند، بلکه از انگشتان دست یعنی تعداد خود قاره‌ها هم تجاوز نمی‌کنند، و در هر قاره‌ای یکی دو تا بیشتر نیست. از آن جمله است مثلاً سلسله جبال هیمالیا با قله اورست که 8850 متر ـ حدود یک فرسخ و نیم ـ از سطح دریا ارتفاع دارد4 و نتیجه آنکه تمام ابرهایی را که از اقیانوس اطلس و دریای مدیترانه و اقیانوس هند و خلیج‌فارس و بحر عمان می‌گیرد، تبدیل به توده‌های عظیم برف و یخچالهای طبیعی می‌کند که منبع رودخانه‌ای به صورت گنگ باشد که دریایی مواج است و 2620 کیلومتر راه را طی می‌کند تا به خلیج بنگال برسد. و سالیانه میلیونها هندو در آن آب‌تنی کنند. بعضی نقاط دور و بر هیمالیا و نپال سالیانه بیش از شش متر بارندگی دارند.5

در آسیا قله آرارات هم هست که 5185 متر از سطح دریا ارتفاع دارد، و ضمن شکار ابرهای دریای سیاه و مدیترانه و عملاً اقیانوس اطلس، آنقدر برف و باران جمع می‌کند که کشتی نوح در دامنه آن به گل می‌نشیند.

چهار رودخانه مهم که «چهار جوی بهشت» خوانده می‌شوند، از همین آرارات سرچشمه می‌گیرند: اولی دجله است که مستقیماً به جنوب سرازیر می‌شود و از بغداد می‌گذرد و در خرمشهر به فرات و کارون می‌پیوندد و به عنوان اروندرود وارد خلیج فارس می‌شود.

دومی رودخانه‌ای که از همان آرارات سرچشمه می‌گیرد و به طرف غرب راه می‌افتد و در حوالی آداناهلیوپولیس راه خود را به جنوب کج می‌کند و بخشی از سوریه را سیراب کرده، به طرف شرق و جنوب شرقی منحرف شده از کنار قلعه حلب گذشته، بیابانهای عراق را پیموده، در حدود خرمشهر به دجله و کارون می‌پیوندد. فرات از منبع تا مقصد 3596 کیلومتر راه طی می‌کند. 24 درصد آن در ترکیه، 14 درصد در سوریه و بیش از 60 درصد آن در عراق است و همان می‌شود که ما آن را اروندرود می‌خوانیم و عرب شط‌العرب گوید و به خلیج‌فارس می‌ریزد، تنها جایی که عرب و عجم به هم مخلوط می‌شوند بی‌سروصدا و درگیری و با آرامش به منزل مقصود می‌رسند.

سومی که از آرارات سرچشمه می‌گیرد، ارس است که به طرف شرق سرازیر می‌شود و از پل خداآفرین گذشته، دشت مغان را سیراب می‌کند و به دریای خزر می‌ریزد.

چهارمین رودخانه‌ای است که به طرف شمال شرقی می‌رود و کورا (= کوروش) نام دارد و باز به دریای خزر می‌ریزد. در واقع کل خاورمیانه و قفقاز مدیون قله آرارات است.

در اروپا سلسله جبال کارپات و خصوصاً قله مون‌بلان (Mont Blanc = کوه سفید) است که پیشقدم صید بخارات اقیانوس اطلس است و تا ظرفیت دارد، برف و باران ابرهایش را به قول ترکها می‌قاپد (یا به قول کرمانیها: می‌چقارد) و ته‌ماندة آن را روانه سواحل شرق مدیترانه و آرارات و البرز و زاگرس می‌کند.

نتیجة راهزنی مون بلان با 5185 متر ارتفاع از سطح دریا، چند رودخانه و در واقع شط عظیم است که از دو طرف به شمال و جنوب و شرق سرازیر می‌شود. از آن جمله رودخانه ویستول است که من آن را در کراکوی و همچنین ورشو لهستان سال پیش زیارت کردم و به دریای شمال می‌ریزد. دیگر رود راین است در آلمان که به دریای مانش می‌ریزد. قرنها مورد دعوای فرانسویها و آلمانها بوده و بیشتر فرانسویها، به قول دکتر محمود افشار، در باب این مالکیت شعر می‌گفتند و می‌گفتند:

ـ از آنِ ما بوَد این شط که زانِ آلمان است...

و مهمترین رودخانه‌ای که در جنوب این سلسله کوهها راه می‌افتد و مملکت اروپایی را طی می‌کند (= سوئیس و آلمان و کرواسی و یوگسلاوی و اتریش و هنگری (5/7 درصد) و صربستان (ده درصد) و بلغارستان (52 درصد) و رومانی (29 درصد) و بالاخره به دریای سیاه می‌ریزد و کاری به سر خاک اروپا می‌آورد که به قول من در کتاب «از پاریز تا پاریس» یک وجب خاک بی‌درخت و سبزه و چمن باقی نمی‌گذارد که یک خر در آن بتواند به راحتی یک «خرغلت» بزند و بالنتیجه قاره اروپا را به آبروی جنگل و چمن به اسم قاره سبز و مورد غبطه مردم زرد و سیاه و تمام مردم دنیا قرار داده است و این همان رود دانوب است که یک وقتی داریوش بزرگ هم در آن کشتی رانده و مجموعاً بیش از 2888 کیلومتر طول دارد.

آخرین بلندیهای نام‌آور آسیا در سیبری است که تیان‌شان و آلتائی باشد که گرچه مربوط به آتشفشانهای عصر اول است و ساییده شده و قله بلندی ندارد، ولی جبران آن را نزدیکی به قطب و سرمای سیبری می‌کند و جو را برای بارندگی مساعد می‌سازد، و بدین سبب دو رودخانه بزرگ زرد ـ ششمین رودخانه بلند دنیا، با 5464 کیلومتر طول که بزرگترین سد دنیا را هم همین روزها بر روی خود دیده ـ و همچنین رودخانه یائسه تیانگ با 6378 کیلومتر طول، کل سرزمین وسیع چین و سیبری را می‌پیمایند و به دریای زرد و مآلاً اقیانوس آرام (= کبیر) می‌ریزند.

در این میان تنها رودخانه آمور (Amur) واقع در سیبری است که کار بچه‌های جغرافی‌خوان را آسان کرده، «چهار یاری» شده و چهار چهار 4444 کیلومتر طول دارد و از سیبری و مغولستان می‌گذرد و در دریای اخنسک به اقیانوس کبیر می‌ریزد.

رودخانه عظیم پچورا از بلندیهای سیبری سرچشمه می‌گیرد، به طرف شمال می‌رود و در قطب شمال یخ می‌بندد، همچنان که رودخانه عظیم ولگا از کوهستانهای شمالی روسیه سرچشمه گرفته، به دریای خزر می‌ریزد که سرمایه اصلی دریای خزر و در واقع مادر دریای خزر است. (ولگا = مادر به روسی) خواهر دوقلوی آن رود «دن» است که تا نزدیکی‌های اوکراین شانه به شانه ولگا می‌آید. و از آنجا راه خود را جدا کرده، به دریای سیاه می‌ریزد. ولگا 3645 کیلومتر طول دارد و در دریای خزر است.

در روزگار کیابیای کمونیست‌ها طرحی در مسکو مطرح شده بود که رودخانه پچورا را به کمک کانال و تونل و پمپاژ، به صورتی برگردانند به داخل خاک سیبری غربی، و بیابانهای بی‌آب و علف قزاقستان را بدان سیراب کنند. اگر چنین شده بود، یک قاره سبز کوچک امروز در شرق خزر داشتیم؛ اما شوروی فروپاشی و به قول کرمانی‌ها «توتُم» کرد و قطب شمال از تجاوز معاف ماند.

در آفریقا قاره سیاه دو قله کلیمانجارو (Kilimanjaro) به ارتفاع 5895 متر و مارگریتا (Margherita) به ارتفاع 5109 متر منبع و منشأ دو رود عظیم هستند: اول نیل که دریاچه اسوان را زیر پا گذاشته تمام بیابان مصر را تا دریای مدیترانه می‌پیماید و طولانی‌ترین رود عالم است، با یک میلیون و پانصد هزار متر مکعب آب در ثانیه؛ همان که هرودوت در حق آن گفته: «مصر، زادة نیل است.» رود نیل 6650 کیلومتر طول دارد و از حبشه و اریتره و سودان و اوگاندا و تانزانیا و کنیا و برواندا و برندی و مصر (اژپیت=کپتوس=قبط) می‌گذرد و در دلتا به دریای مدیترانه می‌ریزد و طولانی‌ترین رود عالم است که آبشار آسوان در راه اوست، و از ده کشور افریقایی می‌گذرد.

دیگری رودخانه کنگو که به غرب سرازیر است و دریایی است مواج و هر دوی اینها تمام بارانهای منظم استوائی را ـ که روزانه از شروع و ختم آن می‌توان ساعتها را میزان کرد ـ شکار می‌کنند. کنگو منشأ آن‌ آبهای اقیانوس اطلس است و با این همه آب، قاره سیاه هنوز دچار گرسنگی است و دلیلش هم روشن است که این همه آب شیرین هر روز به دریا می‌ریزد که شور؟

حالا بیاییم سر قاره امریکای شمالی. کوههای مرکزی امریکای شمالی منبع عمده دو رودخانه بزرگ هستند: یکی غربی ـ شرقی به اسم «سنت لوران» که بیش از 4000 کیلومتر طول آن است و پنج دریاچه آب شیرین را سیراب می‌کند و 1200 کیلومتر بقیه را تا هالبفاکس به دریای اطلس می‌پیماید.6

رودخانه مهم دیگر امریکای شمالی که باز از کوههای مرکزی امریکا و کانادا سرچشمه می‌گیرد، «میسی‌سی‌پی» نام دارد که چهارمین رودخانه بزرگ دنیاست و شکم چند ایالت مرکزی اتازونی را باردار می‌کند تا بعد از 597 کیلومتر راهپیمایی، خود در شکم خلیج مکزیک و مثلث برمودا محو می‌شود و یکی از بزرگترین سدهای دنیا، سد هوور، بر روی آن بسته شده است.

قله آمریکای جنوبی در سلسله جبال «آند» است و شیم برمانزو (Chimboranzo) نام دارد، به ارتفاع 6310 متر و آن رودخانه آمازون که کل برزیل را می‌شکافد تا به دریای اطلس می‌ریزد و در واقع تمام سطح افقی ـ عرض ـ قاره امریکای جنوبی را می‌پیماید. رودخانه‌ای که به نام «زنان تک سینه» قدیم لیبیائی و گرگانی ـ نام‌گذاری شده ـ مصداق واقعی برکت معجزات بانوی آناهیتا ـ خدای آب و باران است.7 آمازون 6400 کیلومتر طول دارد و دومین رودخانه طولانی دنیاست و از بولیوی و کلمبیا و اکواتر و ونزوئلا و گویان و بالاخره برزیل می‌گذرد و به اقیانوس اطلس جنوبی می‌ریزد.

البته استرالیا هم سری توی سرها درآورده و قله کوس سیوزکو با ارتفاع 2229 متر از سطح دریا می‌گوید: ما هم هستیم؛ ولی همان قول سعدی در حق او صادق است که فرماید: «مناره بلند در برابر کوه الوند پست نماید و...» علاوه بر آن، چون بلندترین قله استرالیا، از کوتاهترین قله کوههای کرمان کوتاهتر است، بنابراین مخلص، مثل آن خان‌لر، اصلاً آن را به حساب نمی‌آورم و رد می‌شوم.8


این روش طبیعت که به کمک آفتاب کویر، آب دریا را بخار می‌کند و به هوا می‌فرستد و باد آن را جابه‌جا می‌کند و به کوه می‌رساند و می‌بارد و رود می‌شود و هزاران کیلومتر می‌پیماید تا دوباره به دریا برسد، همان چیزی است که ظهیر فاریابی در یک بیت بیانش می‌کند:

سنت ابر است، اینکه هر چه گیرد ز بحر

جمع کند جمله را باز به دریا دهد

قصد از این مقدمات، بیان این مطلب بود که دائره حیات در کل بسیط زمین و دور زمان در این دور تسلسل خلاصه می‌شود که آفتابی می‌تابد و آب او اقیانوسهای اطلس و هند و آرام بخار می‌شود، و هوایی که بر اثر گردش زمین به باد مغرب تغییر نام داده، این بخار را همراه برمی‌دارد همچنان می‌رسد به جایی که جوّ، واسطه بلندی کوهها و هوای سرد قطبی و یکی دو عامل دیگر متلاطم شده و تبدیل به باران می‌شود مولانا می‌فرماید:

کوه برفی می‌زند بر دیگری می‌رساند برف سردی تا ثری

کوه برفی می‌زند بر کوه برف دم به دم ز انبار بی‌حد و شگرف

و در قله‌کوهها البته به برف تغییر ماهیت داده، باران در دره‌ها تبدیل به رودخانه‌ شده، دوباره خود را به دریا می‌رساند؛ در عین حال که اطراف خود و دشتهای نزدیک را سبز و خرم و حاصلخیز می‌کند، و آب‌‌شدن برفها در تابستان پشتوانه آن است، و از این رفت‌ و برگشت، دنیا سبز و خرم می‌شود و انبارها پر از گندم و جو و غلات و میوه می‌شود، و شش میلیارد آدم و میلیاردها حیوان چرنده و پرنده از آن شکم سیر می‌کنند، و این می‌شود دایره حیات و زنجیره زندگی که «کلیم کاشی» از آن به بدنامی حیات تعبیر می‌کند.

بدنامی حیات، دو روزی نبود بیش

آن هم کلیم، با تو بگویم چه سان گذشت:

یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دیگر به کندن دل زین و آن گذشت

چرخه حیات برای آدمیزاد، و گیاه و درخت و حتی سنگ و خاک در این دور تسلسل خلاصه می‌شود که آفتابی بر دریا و کویر (صحرای آفریقا و مکزیک مثلاً) می‌تابد و هوا گرم می‌شود و پیچ و تاب هوا آن را از روی دریا می‌گذراند و آن پیچ و تاب بخار آب را همراه برمی‌دارد و به صورت جریانهای مرطوب هوایی راه می‌افتند و هر جا عوامل جوی برای سردشدن و تبدیل شدن بخار به قطرات آب مساعد بود، باران رحمت می‌شود و ریزش می‌کند و دشت و دمن را سراب می‌کند، و وقتی به قله‌های بلند کوهها می‌رسد، همان بخار یخ می‌زند و به صورت تگرگ و برف قله را سپیدپوش می‌کند، و این میلیاردها متر مکعب برف سرمایه‌ای می‌شود برای کم‌کم آب شدن، بخشی به صورت رودخانه ـ حالا گنگ باشد یا آمازون ـ که در دشتها جاری می‌شود، و خاک و سنگ را هم شسته به صورت آبرفت همراه می‌برد و در دشتها که نیروی آب کم می‌شود ته‌نشین می‌کند و همان می‌شود که از آن به برکت نیل و وفای ‌نیل تعبیر می‌کنند و بیشترین کود (=زور) را زمینهایی که قدرت رؤیایی خود را از دست داده‌اند ـ اصطلاح پاریزی‌ها به صورت «سیاه‌باغ» درآمده‌اند ـ دوباره جان می‌دهد و این چرخه قرنها و هزاره‌ها و سالها، میلیون میلیون ادامه دارد و خدا داند که تا کی ادامه خواهد داشت.

قله‌ها و تپه‌ها ساییده می‌شود؛ ولی آتش درون زمین بیکار نمی‌ماند و هرچند گاه به صورت آتشفشان، قله‌ای تازه در اندونزی یا ایتالیا، یا ایسلند، و هر کجای دنیا که لازم بداند، به صورت مواد مذاب بیرن می‌ریزد و این همان چیزی است که مرحوم بهار در قصیده شاهکاریه خود یعنی »دماوندیه» آن را برای نابودی «تهران مخوف» آرزو می‌کند و خطاب به دماوند می‌گوید:9

تو قلب فسـردة زمینی از درد، ورم نموده یک چند

شو منفـجر ای دل زمـانه و آن آتش خود نهفته مپسند...

هـرّای تـو افکـند زلازل از نیـشابور تـا نهـاونـد

وز بـرق تنـوره‌ات بتـابـد ز البـرز اشعه تا به الونـد

ای مـادر سر سپـید؛ بشـنو این پند سیاه‌بخـت فـرزند

برکش ز سر این سپید معجر بنشین به یکی کبـود آوند

بگرای چو اژدهـای کرزه بخروش چو شیر شرزه ارغند

ترکیبـی سـاز بی ‌ممـاثل معجونـی سـاز بی‌ همانند

از نار و سعیر و گاز و گوگرد وز دود و حمیم و بخره و گند

از آتـش آه خلـق مظلـوم وز شعـله کیفـر خـداوند

ابری بفرسـت بر سر ری بارانش هول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز پادافره کفـر کافری چنـد

چونان که به شارسان پُمپی ولکان اجل معلـق افکنـد

بفکن ز پی آن اساس تزویر بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بُن این بنا که بـایـد از ریشه، بنای ظلم برکند

زین بی‌خردان سفله بستان داد دل مـردم خــردمنـد

بگذریم از اینکه سعیر درون زمین به حرف این و آن عمل نمی‌کند و او هر جا لازم بداند، یا پوسته را نازک حس کند، دست به کار می‌شود.

در ادب پارسی، بحث کوه و کمر زیاد است؛ ولی مهم این است که هیچ کس به اهمیت کوه در پایه‌گذاری تمدن بشر اشاره ندارد. در ادب فارسی، کوه بیشتر به یک غول و یک دایناسور وحشتناک تشبیه شده که هیچ کس را امان نمی‌دهد. وقتی «پیغمبر دزدان» از یک گدار صحبت می‌کند، طرف را این طور می‌ترساند:

بترس از کُر بکش‌های گداری که ناگه در شود ابلق سواری

گاهی هم بعض شوخی‌ها که خوب یا بد ارزش کوه را آنقدر که هست بالا نمی‌برد؛ مثل شوخی قاآنی: کوهی به کمر بسته‌ای ای یار دلازار... فقط برای استفاده از نزدیکی طبیعی کوه و کمر آن. شعر رامسر حبیب یغمائی را راعی می‌کند. یا آنجا که، هم ارزش دریا را پایین می‌آورد و هم ارزش کوه را وقتی که شاعر می‌گوید:

کوه با آن عظمت آن طرفش دریا بود
دست بر دامن هر کس که زدم، رسوا بود

تنها یک مورد، مقام عظمت کوه را شاعر ما دریافته، آنجا که داوری ـ فرزند وصال ـ در حق محمدعلی خان قشقائی که در پای کوه بنو شیراز دفن شده، گفته است و بر سنگ مزار نوشته:

بُنِ کوه شد دخـمة پهلوان که کوه از بلندیش دارد نشان

فرو شد به کوه آن تن پرشکوه شگفتی بود آسمان زیر کوه10

حتی کوتاه‌ترین قسمت میانه دو کوه که راه عبور تمدنهاست و ابریشم چین از همان گردنه‌ها و گدارها به اترار و سمرقند و بخارا و بلخ و مرو و طوس و نیشابور و ری و همدان و حلب و اسکندریه می‌رسد، در توصیف و تعریفهای ما به عبور گاهی بدنام و ترسناک11 مثل گدار چاچقوت و گدار کولی‌‌کش و گدار عقاب و گدار کفنو و گردنه بندی و گردنه خرگیر و گردنه پازنون (بعید است که از پازدن خر باشد؛ هرچند به ظاهر چنان می‌نماید؛ اما من آن را پایگاهی از قلاع دختر و آناهیتا می‌دانم پابه زن) و گردنه خرمران و گردنه کجاوه‌شکن و گردنه کولی‌کش و گردنه مورخشک و گردنه نعل‌اشکن و حتی «گردنه اللصوص» که عرب برای یک از گردنه‌های فارس به کار برده است. همه اینها همراه با وحشت و دهشت به زبان می‌آید، و من نام بسیاری از آنها را در کتاب «پیغمبر دزدان» که به چاپ بیستم رسیده، آورده‌ام.

اما حقیقت این است که کوه هرگز دشمن بشریت و تمدن نیست، اما بزرگترین ماده حیات را که آب باشد از دریای شور می‌گیرد. و به صورت قطرات شیرین در اختیار بشر می‌گذارد که از آن گل و سبزه و گندم و جو به دست آورد ـ و راه عبور بشر را هم با شتر و یا گاو یا خر و ... بالاخره اتومبیل و هواپیما از همین دره‌ها و گدار و گردنه‌ها فراهم ساخته است. همۀ گردنه پناهگاه دزدان نیست، و همۀ تنگ‌ها «تنگ درکش و ورکش» نیست، راست گفته شاملو که گفته: کوهها با هم‌اند و تنهایند/ همچو ما با همان و تنهایان!

بیان حقیقتی است، ولی تمام حقیقت نیست. این حیات که هدف اصلی خداوند کریم در خلقت جهان است، نتیجه حرکت وضعی و حرکت انتقالی زمین است که باعث می‌شود هر روز صبح این کوره آتشین که خورشید نام دارد، از پشت یک قله کوه ـ مثلاً البرزـ سر بر زند و دنیا را با نور خود روشن و آبادان کند، و دوباره در پشت کوه غایب شود، و این دور تسلسل را ـ که بعضی اصولاً باطل می‌دانند ـ هر روز دقیقاً تکرار کند. بگذریم از اینکه بعض شعرای ما از شب ـ اگر شب وصال نباشد ـ خوششان نمی‌آید، در حالی که اگر این تاریکی نباشد، همان روز اول، دنیا و آتش نور خواهد سوخت. منوچهری که منظره‌ای از چنین شبی را مجسم می‌کند، از خورشید، به عنوان «دزدی خون‌آلود» تعبیر می‌کند، آنجا که می گوید:

شبی گیسو فروهشته به دامن پلاسین معجر و قیرینه کرزن

شبی چون چاه بیژن تنگ و تاریک چو بیژن در میان چاه او من

به کردار زنی زنگی که هرشب بزاید کودکی بلغاری آن زن

کنون شویش بمرد و گشت فرتوت وز آن فرزند زادن شد سترون

ادامه دارد

 

پی‌نوشتها:

1ـ جغرافیای وزیری، تصحیح باستانی پاریزی، چاپ پنجم، ص 120

2ـ و اصلاً کتاب «ماه و خورشید فلک» را به خاطر همین ارتباط تاریخ و جغرافیا با هم نوشته‌ام و تاکنون دو سه بار چاپ شده.

3ـ بانگ یک کلمه آریایی است به معنی فریاد و مشترک بین هند و اروپایی‌ها. میلیون‌ها دلار در آزمایشگاه مرز سوئیس و فرانسه خرج کردند که ذره بنیادی یا به تعبیر دکتر حیدری ملایری استاد دانشگاه‌های فرانسه «ذره شیطانی» را کشف کنند که عمر آن به قول او یک میلیاردیم ثانیه است و تازه باز هم اندر خم یک کوچه‌اند.

4ـ و من اگر جای کوهنوردان دنیایی بودم، می‌آمدم سی و هشت متر دیگر به اندازه یک عمارت پنج طبقه سنگ روی هم می‌گذاشتم و قله اورست را تبدیل می‌کردم به قله‌ای که 8888 متر شود و شاگردان مدرسه بتوانند چهار هشت روند را از حفظ به معلم بگویند.

5ـ مقایسه کنید با بارندگی بم در کرمان که سالیانه از 8 سانتیمتر تجاوز نمی‌کند، و سال پیش تنها حدود پنج سانتیمتر بارندگی داشت:

خسرو، ز تشنگی به بیابان هجر سوخت

ای آب زندگی، تو به جوی که می‌روی؟

امیر خسرو دهلوی غافل بود که:

غافلی از عاقبت، ای خضر خواب زندگی

بوی خاک مرده می‌آید از آب زندگی

6ـ بیشتر آمارهای این مقاله را در تورنتو، نوه‌ام اندیشه دانائی از کمپیوتر استخراج کرد و به من داد. والعهدة علی الراوی که همان کمپیوتر باشد، نه اندیشه:

دیوانه عشقت را آنجا نظر افتاده‌ست

کآنجا نتواند رفت،‌ اندیشه دانائی

7ـ در باب این زنان رجوع شود به گذار زن از گدار تاریخ، چاپ سوم، ص 371 و شاهنامه آخرش خوش است، ص 461

8ـ وقتی رضاشاه بر لرستان تسلط یافت، امیر احمدی یا خزاعی، خوانین لر را جمع کرد که با سردار سپه آشنا شوند. خان لر (شاید غضنفر؟) که در صدر صحبت قرار گرفته بود، شروع به معرفی صف خوانین کرد: «بنده غضنفرخان کلانتر رئیس ایل، این هم پسرم خرسو (خسرو)، آن هم ماشین فورد که تازه خریده‌ام. بقیه هم داخل آدم نیستند...» و بدین طریق معرفی صف طولانی تمام شد! در باب کوههای کرمان در آخر مقاله صحبت خواهم کرد.

9ـ در قصیدة: ای دیو سپید پای دربند/ ای گنبد گیتی ای دماوند

10ـ شاهنامه آخرش خوش است، چاپ هفتم، ص573

11ـ و در کوهستان ما می‌گویند: گدار دم خانه از همه جا سخت‌تر است و خر در گدار آخرین دم خانه پا می‌زند.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید