نامآوران ایرانی
از یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
- بزرگان
- نمایش از یکشنبه, 03 مهر 1390 20:30
- بازدید: 6489
برگرفته از روزنامه جام جم – شماره 2180
استاد کریم زمانی
سر آن نداریم که در این گفتار، داستان برخورد شمس و مولانا و برآمدن این دو دریای عظیم را به یکدیگر دگربار نقل کنیم و تکرار دیگری بر مکررات پیشین بیفزاییم.
چه این روایت به دفعات بر زبانها رفته و بر قلمها جاری شده است. از این رو میسزد که در این باره خوضی دگر رود و نقل روایت به نقد درایت کشیده شود. ظاهرا مرموزترین مقطع زندگی مولوی چیستان دیدار او با شمس است. براستی در این دیدار چه جذب و انجذابی رفت و چه رقیه و فسونی ساخته و پرداخته شد که زندگی مولوی یکسره سان و سیرتی دگر یافت؟
یکی از اصلی ترین اسباب پوشیدگی این راز، خود مولاناست از آن رو که در این باره چیزی نگفته مگر به رمز و استعاره. چنان که وقتی حسام الدین به اصرار از او درخواست می کند که شمه ای از شمیم آن احوال روحانی بازگوید، مولانا، هم میگوید و هم نمیگوید! چون در پاسخ اظهار میدارد که سخن اهل محو را اهل صحو نتوانند شنود و این نحوه از بیان به مخاطب القا میکند که راز این دیدار ورای عقول عادی بشری است و چون حسام الدین توضیح بیشتری طلب می کند تا با این توضیحات، زمین و آسمان خندان و شکفته شوند باز مولانا رندانه از پاسخ صریح میگریزد و او را به دریافت این احوال به نهج رمز و کنایه احاله میدهد و شرح اسرار دلبران را در حدیث دیگران خوش تر و بهتر میشمارد. سوال حسام الدین از مولانا نشان می دهد که حتی یاران خاص و اصحاب گزین او نیز از حقیقت این دیدار، بیدار و آگاه نبوده اند تا چه رسد به دیگران!
حتی بهاء الدین ولد (فرزند ارشد و خلف مولانا) نیز در مثنوی ولدی هیچ اشارتی به چیستی این دیدار نکرده الا آن که گفته است که مولانا با دیدن شمس بی هیچ ملاحظهای دل بدو باخت.
و اگر یاران خاص او چیزی هم میدانستهاند افشای آن را مصلحت نمیدیدند و چون مردم به راز درون این دیدار وقوف نیافتند ره افسانه زدند و حیرانی و سرگشتگی خود را در قالب حکایت پردازی نشان دادند و کوشیدند با این داستانهای اسطورهای از منزلگه مقصود نشانی دهند، اما این اخبار و اقاصیص جز بانگ جرسی نبود!
البته همین بانگ جرس نیز در این وادی بی خبری غنیمتی به شمار می آمد و میآید، چرا که افسانهها نیز مادران حقیقتند هرچند که هیچ شباهتی به فرزندان خود نداشته باشند، چنان که مولوی نیز افسانه ها را حامل حقیقت داند:
کودکان افسانهها میآورند / درج در افسانه شان بس سر و پند
بنابراین افسانههایی که پیرامون دیدار شمس و مولانا ساختهاند نشانگر این حقیقت است که رابطه آن دو با معیارهای عادی و شناخته شده بشری قابل تفسیر نبوده و نیست. هرچند متن این دیدار، پوشیده و مرموز است ولی مقدمه این دیدار تا حدودی روشن است و آن این که هر دو میخواستند به فردی کامل تر از خود برسند. بهاءالدین ولد در مثنوی ولدی داستان موسی و خضر را به عنوان براعت استهلال میآورد و از این حکایت به حکایت شمس و مولانا منتقل میشود و میگوید مولانا همچون موسی بود که با وجود کمال بی نظیرش که اگر جنید بغدادی در آن دوره وجود میداشت صید نکته های نغز او می شد و اگر ابوسعید می بود حلقه ارادت او را به گوش میافکند، با این حال طالب اولیا و ابدال بود و شمس را به منزله خضر مولانا به شمار می آورد.
حکایت رمزی دقوقی نیز بی گمان نقد حال خود مولانا و بیانی است از طلب آتشین او برای یافتن فرد اکمل. از آن سوی، شمس نیز اقالیم مختلف را میگشت و به خدمت اوتاد و اقطاب میرسید و از فیض وجودشان حصهها میجست و بهرهها میبرد. اما عطش سیری ناپذیرش او را به سیر آفاق و انفس وا میداشت و مدام به طیران معنوی همت برمیگماشت تا به فرد کامل تر برسد و بدین ترتیب بود که او را «شمس پرنده» یا «شمس آفاقی» می گفتند و چنین سفری در لسان اهل طریقت «سفر تعب» نام دارد. سبب هجرت شمس به سوی محروسه قونیه این بود که در مناجات از خدا خواسته بود یکی از بندگان خاص خود را بدو نشان دهد و از عالم بالا بدو اشارت شده بود که به سوی دیار روم برود. افلاکی نیز همین معنا را با عباراتی متفاوت آورده است و شمس، خود را به موسی تشبیه می کند که در جستجوی اعلم و اکمل بود. همو باز تضرع کنان از خدا خواسته بود با یکی از اولیاءالله حشر و نشر کند و در خواب بدو اشارت شد که به سوی روم برود.
شمس همچون قدمای صوفیه، تربیت سالکان مستعد را وسیلهای برای تزکیه و تکمیل خود می دانست.
لذا او خود را در این جهان از آن عوام الناس نمیدانست بلکه آمده بود که انگشت بر رگ بندگان خاص خدا بگذارد و آن را بیدار و فعال کند. بنابراین رابطه شمس و مولانا بر خلاف پندار عامه رابطهای یک جانبه نبود بلکه هر دو بر یکدیگر اثر گذاشتند و اثر گرفتند.
منتها چون مولانا از مایههای بیشتری برخوردار بود شکوهمندتر از شمس طلوع کرد و پرتو معرفت خود را خورشیدوار به همه آفاق برتابانید تا عموم مردم از عام و خاص از آن نور گیرند و حال آن که شمس، خود را فقط محدود به خواص اولیا کرده بود.
مشهورترین روایت برخورد شمس و مولانا را افلاکی آورده است که مضمون آن به این قرار است: شمس از مولانا می پرسد: آیا حضرت محمد (ص) بزرگتر بود یا بایزید؟ مولانا می گوید: محمد(ص). شمس دگربار می گوید: پس چرا محمد(ص) گفت: ما عرفناک حق معرفتک و بایزید گفت : سبحانی ما اعظم شانی! مولانا از هیبت این سوال نعره کنان از استر فروافتاد.
سپهسالار نیز همین روایت را با تفاوت هایی آورده و در ذیل آن پاسخی را که خود ساخته از زبان مولانا گفته است که حاصل آن کلام این است: هر کدام به اقتضای مقام و مرتبت خود سخن گفتهاند.
بایزید چون در مرتبهای محدود و معین بود آن سخن شطح آمیز را گفت و حضرت محمد(ص) نیز چون مدام در حال ارتقا به مقامات و مراتب بالاتر بود به هر مرتبهای که عروج می کرد از مرتبه پیشین خود به درگاه الهی استغفار میکرد. عبدالرحمن جامی نیز جوابی در همین ردیف از قول مولانا آورده است که مبتنی بر اختلاف رتبی و مقامی آن دو است، به این مضمون: بایزید با جرعهای تشنگیاش فرونشست حال آن که محمد(ص) تشنگی و استسقایی بی پایان داشت و لاجرم از تشنگی بیشتر دم می زد. ضمنا در روایت جامی برعکس روایت افلاکی، این شمس بود که نعرهای زد و فروافتاد. اما در روایت سپهسالار هیچکدام از آن دو نه نعره ای زدند و نه بر زمین فروافتادند بلکه هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و همچون شیر و شکر به هم درآمیختند.
اکثر محققان تبادل این سوال و جواب را رخدادی واقعی و تاریخی دانستهاند نه اسطورهای و نمادین و برای اثبات نظر خود به مقالات شمس استناد جستهاند که در گفتاری فشرده و سربسته و احتمالا گسسته و شکسته درباره نخستین دیدارش با مولانا میگوید: و اول کلام تکلمت معه کان هذا: اما ابا یزید کیف ما لزم المتابعه و ما قال سبحانک ما عبدناک... «نخستین سخنی که با او (مولانا) داشتم این بود که: چه سان بایزید پیروی پیامبر را لازم ندید و [و همچون او] نگفت: پاک و منزهی تو و تو را آن سان که میسزد پرستش نکردهام. مولانا منظور از این سخن را به تمام و کمال دریافت و دانست که این سخن ره به کجا میبرد. پس به سبب پاکی درونش از آن سخن مست شد، زیرا درون او پاک و پاکیزه بود. پس به همین جهت (معنی و مراد این سخن را از طریق مستین او دریافتم در حالی که زان پیش از لذت آن به غفلت اندر بودم.) همان سان که ملاحظه می شود تاثیر متقابل نه یک جانبه شمس و مولانا بر یکدیگر در این فقره از گفتار شمس بخوبی آشکار است و دیگر آن که هیچیک از قسمتهای آن به جز سوال مطروحه هیچ شباهتی به روایت مناقب نویسان ندارد و به احتمال قوی آن افسانه پر شاخ و برگ را از همین قسمت گفتار شمس برساختهاند. آیا سوالی به این پایه از سادگی و بساطت معنا می تواند منشاء انقلاب روحی و دگردیسی روانی مولانا شود و مبداء آن همه آثار شگرف؟! اما باید گفت اینها تنها لایه ظاهری موضوع است و حقیقت این تحول در ورای الفاظ رخ داده است. خصوص که مولانا الفاظ را وافی به مقصود نمی داند و سخن گفتن را عین بستن روزن حقیقت میشمرد و همدلی را بهتر و برتر از همزبانی میداند و بجز این زبان ظاهر به زبانهای بی شمار باطنی و قدسی قائل است و سخن را سایه حقیقت و فرع حقیقت داند. چنین کسی قطعا به صرف شنیدن الفاظی چند منفعل نمی شود تا چه رسد به این که منقلب گردد.
از این رو شاید این بخش از گزارش سپهسالار مقرون به راستی و سداد باشد که آن دو تا دیرگاهی به یکدیگر می نگریستند و به زبان قدسی با هم مباحثه و مکالمه می کردند؛ زیرا آن چیزی که مولانا را منقلب کرد حال شمس بود نه قال او. چنان که شمس در آن گفتاری که به عربی آورده می گوید من نیز «از حالت سکر و مستی مولانا مست شدم»، در حالی که زان پیش نیز این سوال را بکرات از خود و احتمالا عالمان دیگر پرسیده بود، اما هیچ مستی و سکری به کسی و ازجمله به خود شمس دست نداده بود و او تنها وقتی به لذت سکر رسید که مستی مولانا را دید و این قبیل جذبات در احوال بزرگان عرفا امری معهود است.
چنان که این جذبه علاءالدوله سمنانی را بر روی زین اسب و در میدان جنگ درمی رباید و با خود می برد و حالت جذبه فضیل عیاض را با استماع آیه ای سراپا منقلب می کند و در سلک عارفان کبار درمی آورد والا آن آیه را جز او بسیاری دیگر نیز شنیده بودند، اما هیچ تقلب احوالی رخ ننموده بود. به هر حال روایت مناقب العارفین و روایات مشابه که در تذکره دولتشاه سمرقندی و الجواهر المضیئه محی الدین عبدالقادر و سفرنامه ابن بطوطه آمده ، افسانه هایی است برساخته و غیرقابل اعتماد. بنابراین ، این روایات از جنبه تاریخی و واقعی ارزشی ندارد بلکه تنها از نظر اسطوره ای و نمادین ، حائز اهمیت است. یعنی نشان می دهد که دیدار شمس و مولانا از سنخ قضایای عادی بشری نبوده است.
خود مولانا نیز تغییر حال خود را به تاثیرات معنوی شمس منسوب می دارد نه آن سوال کذایی.
در کوی خرابات، مرا عشق کشان کرد
آن دلبر عیار مرا دید و نشان کرد
من در عجب افتادم از آن قطب یگانه
کز یک نظرش جمله وجودم همه جان کرد
باز می گوید:
به کار خویش می رفتم به درویشی خود ناگه
مرا پیش آمد آن خواجه بدیدم پیچ دستارش
اگرچه مرغ استادم ، به دام خواجه افتادم
دل و دیده بدو دادم شدم مست و سبکبارش
بگفت ابروش تکبیری بزد چشمش یک تیری
دلم از تیر تقدیری شد آن لحظه گرفتارش