نامآوران ایرانی
فروزانفر؛ مردی با اشارات دقیق
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 31 تیر 1389 04:17
- بازدید: 3681
برگرفته از روزنامه اطلاعات
مقاله اول
دکتر حسینعلی هروی
دربرگ تعرفه خدمتی که در سال 1336 پر کرده و به دانشگاه فرستاده بود، در برابر این سوال که:«چه مدرک تحصیلی دارید؟» نوشته بود:«چون هنوز در طلب علم هستم، و فراغ از تحصیل حاصل ننمودهام، بالطبع مدرکی هم به دست نیاوردهام» و در جواب این سوال که:«در چه کارهایی تخصص دارید؟» نوشته بود: «علیالظاهر اطلاعاتی در معارف اسلامی حاصل کردهام».
نویسنده اذعان میدارد که: مقصودش از تحریر این صفحات نه شرح زندگی فروزانفر است، نه معرفی و تحقیق آثارش، بلکه تنها باز گفتن خاطراتی است که از سالهای همکاری با او در خاطرش مانده است: گرههایی در سینه که به افسونِ دمیدن، گشوده میشوند.
نگاهی از دور:
کنار مادرِ ایام من آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد آرامم
تهران سالهای 1312 و حوالی آن از شهرستانها فاصله بیشتری داشت تا تهران امروز،و در نظر ما شاگردانی که در سیکل اول متوسطه شهر خود درس میخواندیم، محیط ادبی آن در مِهی از تصورات گوناگون پوشیده بود. این ابهام وسوسهانگیز بود و شوق ما را به شناسایی ادیبان معاصر برمیانگیخت. از دو روزنه به این دورنما چشم دوخته بودیم. چنین بود که پیوسته چهرههای تازهای در تصور ما جا میگرفتند و با سخن آن معلم که به کمتر کسی عقیده داشت، به زودی آرایش دیگر مییافتند.
بدیعالزمان فروزانفر، با نام و نامخانوادگی پرطنین خود، یکی از این چهرهها بود. هر کس درباره او سخن میگفت.
در نظر ما، که تازه قدم به زندگی مینهادیم،بدیعالزمان نقطهای بود درخشان، پوشیده در غباری از بُعد مکان و تیرگی قضاوتهای گوناگون.
وقتی در سال 1318 از دانشسرای مقدماتی تهران به دانشسرای عالی رفتم،از چهرههای تصوری گذشته با زبان تند و لهجه شیرین دکتر شفق آشنا شدم و معنی ترکان پارسیگوی حافظ را به درستی دانستم. سعید نفیسی هم دیگر، با نام و نام خانوادگی سر هم خود،شبح مرموزی نبود. کلنل وزیری با متانت خاص خود به ما آیین نمایش درس میداد، اما بدیعالزمان، گرچه با ما در رشته زبان درس نداشت،وجودش در فضای دانشسرا بیش از همه استادان احساس میشد. غالباً در حیاط و گالریها دیده میشد که با ریش تُنُک و گونههای سرخ و درخشان و حرکات تند و تیز خود، همچنان که قدری کج پا برمیدارد، با سرعت دست و سر تکان میدهد و با دانشجویی گرم صحبت است و در همان حال،برای جواب سلام دانشجوی دیگر ترک کلاه خود را به دست میگیرد و بلند میکند.
او در دانشسرا از زمره استادانی بود که بسیار موضوع سخن دانشجویان قرار میگیرند و حدیثشان به گوش رشتههای دیگر میرسد. وقتی زنگ تفریح دخترها و پسرهای رشته ادبی کنار شمشادها و زیر کاجهای زیبای باغ جرگه میشدند،شوخیهای او را نقل میکردند و قهقهه میزدند. هیاهویشان هر رهگذری را کنجکاو میکرد و ما هم داخل صحبت میشدیم. یک روز از خلال داد و فریادهاشان چنین مفهوم میشد که ساعت قبل بخاری کلاس سرد شده و خدمتگزار با بیاعتنایی گفته: همین است آقا بهتر از این نمیشود،و استاد که از سرما ترس سینه پهلوشدن داشته،با تفاخر دست بر سینه خود گذاشته و گفته:«این مرد نمیداند که هزار و سیصد سال تمدن اسلامی این جا در معرض خطر است». از این قصهها بسیار میگفتند، در عین حال از تیزهوشی و قوت حافظه و وسعت اطلاعش در هر باب تعریفها میکردند و به محض این که انسان متمایل به یک قضاوت منفی میشد،با تعریف دیگر به سوی دیگر تمایل مییافت. یک همشهری و دوست قدیمم که در روابط اجتماعی از من پرجرأتتر بود، هر وقت او را در حیاط دانشسرا میدید،بیهیچ گونه آشنایی قبلی، سلام غرائی میکرد و به ادب خم و راست میشد. فروزانفر هم، چنان جواب گرمی به او میداد، که دوستم تا مدتها در هوای آن شنگول بود. و برای من حرکات او را تقلید و تحسین میکرد. او در رشته «فیزیک و شیمی» بود،ولی بیشتر از آنچه نسبت به استادان خود ادب میکرد، به فروزانفر ارادت میورزید و مترصد عبور او بود! این ادب رایگان برای او بیثمر نبود. ثمرش را ایزد در بیابان باز داد. به من گفت:نمیدانی در این چند روز که تو به ولایت رفته بودی، چه اتفاقی افتاد؟ چند نفر از دانشجویان را که شلوغ کرده بودند، دکتر شیبانی (معاون دانشکده) خواسته بود. مرا هم جزو این عده صورت داده بودند. هرچه گفتم:بیتقصیرم فایده نکرد. برای هر کدام مجازاتی معین شد. همین که نوبت به من رسید،اتفاقاً فروزانفر وارد اطاق شد. در نگاه اول مرا شناخت و جلو آمد. دستی به پشتم زد و به دکتر شیبانی گفت:«من او را میشناسم. جوان بسیار مؤدبی است. گمان نکنم اهل جنجال باشد.» و به اشاره او، از مجازات معاف شدم. هیچ تصور نمیکردم چهره من در خاطر او مانده باشد.
این چگونه آدمی است که از یک ناشناس، به صرف این که وقتی سلام چربی به او کرده، شفاعت میکند؟
دوران تحصیل در دانشسرا هم گذشت، بیآن که بتوانم درباره او قضاوت قطعی داشته باشم. در سال 1327 که از گناباد برای مأموریت فرهنگی به طبس میرفتم. وقتی میان راه فردوس و طبس از حاشیه کویر میگذشتیم، در ذهن خود آن بیابانهای خشک را با سرزمینهای جنگلی پرآب و درخت زادگاه خود مقایسه میکردم و به حال ساکنان آن تأسف میخوردم. همسفرم که آن نواحی را خوب میشناخت،گفت: این جا منطقه بشرویه است و خود آبادی چند کیلومتری آن طرفتر واقع شده است. سراسر زمینهای خشک بود و تپههای ریگ روان. بوتههای خارشتری جابهجا، سر در کنار قلوهسنگ نهاده در آغوش هم آرمیده بودند.
گرد مثل دیو، تنوره میکشید. گفتم مردم چه جاها زندگی میکنند! تصور نمیکنم دراین دیولاخ گلوگیاهی بروید. دوستم گفت: بدیعالزمان را لابد میشناسی. اهل این آبادی است،محصول همین حاشیه کویر است. پدرش شیخ علی احمدی هنوز در این آبادی زندگی میکند. پیرمرد بسیار شوخ و خوشمزهای است. بعد از چند دقیقه از آن نقطه دور شدیم.
تابستان سال 1329 یک سالی بود که از فرهنگ خراسان به دانشگاه تهران منتقل شده بودم، آن هم چه انتقال دشواری، مختصر آن که چون به رغم مخالفت فرهنگ خراسان به تهران آمده بودم فیوضات، رئیس فرهنگ خراسان، به هیچ نحو با انتقال من موافقت نمیکرد و به هر در میزدم،بسته بود. تا آن که تصادفی،دشواری را حل کرد. دوستی که در دبیرخانه دانشگاه داشتم، مرا تشویق کرد که به دانشگاه منتقل شوم. در دانشکده حقوق یک پست خالی بود،مرا به آنجا برد. دکتر زنگنه در آن هنگام وزیر فرهنگ،رئیس دانشکده حقوق و معاون دانشگاه تهران بود. وقتی زیر درخواست انتقال من به دانشکده حقوق نوشت:موافقت میشود، همه مشکلات حل شد،یعنی وزارت فرهنگ،دانشگاه و دانشکده حقوق یکجا موافقت کرد.
انتقال من به تهران سبب شد تا بیشتر با خانواده همسرم معاشرت کنم و از این طریق جریان زندگیام تغییر کند. در منزل آقای کلنل وزیری استاد سابقم که حالا عموی همسرم و بزرگ خانواده نیز بود، تصادفاً صحبت از فروزانفر به میان آمد. معلوم شد آنها دوستان قدیماند. کلنل از اوایل دوستی خود با فروزانفر و آغاز کارش صحبت کرد. قرار شد یک شب با او به منزل فروزانفر برویم و مرا به او معرفی کند.
منزل آقای کلنل در خیابان مهماندوست، زیرباغ منظریه و منزل فروزانفر در شرق این باغ بود. راه را پیاده رفتیم. بین راه کلنل از هوش و موقعشناسی اجتماعی و عواملی که سبب پیشرفت بدیعالزمان گردیده بود صحبت میکرد. در منزل فروزانفر دکتر مهدی ملکزاده و دکتر بیانی کنار میزی زیر درختهای باغ نشسته بودند. عصر بود. باغ تازه آبپاشی شده بود و نسیم پرطراوتی میوزید. فروزانفر در معرفی دکتر ملکزاده به کلنل گفت:«درسنا سرپرست ما هستند. اگر نباشند،ما یتیم هستیم».. این اولین جمله بود که از زبان او شنیدم. از طرز بیانش حیرت کردم. گرچه با یک مقایسه،موضوع را روشن کرده بود، اما خیلی رنگآمیزی در سخنش بود. به خصوص که با حرکات سر و دست طوری تأکید میکرد که گویی یک متن نمایشی را به اجرا میگذارد. ظاهراً فروزانفر تازه سناتور شده بود و از ملکزاده ـکه سیاست پیشه مجربی بود ـ تبعیت میکرد. مردان سیاسی، در هوای لطیف غروب نیاوران،بیشتر از درجه حرارت شهر و نرخ میوه و ترهبار صحبت کردند. فقط هنگام خداحافظی دکتر ملکزاده چند دقیقه در گوشهای زیر درخت با فروزانفر نجوا کرد. آنگاه استادان موسیقی و ادب یادی از روزگاران گذشته و زندگیهای جوانی خودکردند. فروزانفر در احترام به کلنل مبالغه میکرد و وقتی کلنل مرا معرفی کرد هر دو دست را بر چشمها نهاد و کمال اعتماد خود را به دوست دیرینش نشان داد.
فردایآن روز من رئیس دفتر دانشکده معقول و منقول بودم. اتفاقاً چیزی نگذشت که دکتر بیانی هم مدیرکل دبیرخانه دانشگاه شد.
*
دانشکده معقول و منقول،آن روزها در وضع متزلزلی به سر میبرد و فروزانفر تمام توجهش به حفظ این مرکز ریاست خود معطوف بود. این دانشکده که فلسفه وجودیاش، پیوندی میان تعلیمات دینی و دانشگاهی بود، از هر دو جانب مورد بیمهری واقع شده بود. مراکز روحانیت با آن موافق نبودند،چون به طلاب علوم قدیمه درسهای تازهای میداد و عملاً هم وقتی طلاب عنوان لیسانسیه پیدا میکردند،به کار اداری علاقهمند میشدند. پس دانشکده به جای آن که رهبران روحانی تربیت کند،در عمل طلاب را از شغل روحانیت دور میکرد. از این سو دانشگاه با آن مخالف بود، چون قسمت عمده برنامه آن تدریس قدیمه بود و دانشجویان آن غالباً در لباس طلبگی بودند. مخصوصاً دانشجویان دانشگاه، نامه مینوشتند که چرا طلاب که تحصیلات منظم دبیرستانی ندارند،با ما در یک ردیف باشند.
شش اطاق بالای عمارت فرهنگستان، همه تشکیلات دانشکده را در خود جا داده بود. بودجه و کادر اداری فقیرانهای داشت، اما رئیس به حفظ این موجود محتضر بسیار دلبسته بود و از راههای مختلف برای این منظور اقدام میکرد. تقیزاده،آن روزها تازه از مأموریتهای اروپای خود به ایران برگشته و رئیس مجلس سنا بود. رئیس که علاقه و وسعت اطلاعش را در علوم قدیمه میدانست، برای او کنفرانسهایی گذاشته بود. جلسات این کنفرانس در سالن پایین عمارت فرهنگستان تشکیل میشد. به دستور رئیس هفتهای یک بار ما مجبور بودیم جهت شرکت در این کنفرانس برای همه سناتورها دعوتنامه بفرستیم و آقایان غالباً به احترام تقیزاده در جلسه حاضر میشدند. یکی از همان روزهای کنفرانس، دیدم مرد متوسطالقامهای بسیار آرام و متین با لباس مشکی و رنگ چهره قهوهای،با چینهایی درشت در صورت و پیشانی، مقابل میزم داخل دانشجویان ایستاده،سراغ اطاق رئیس را میگیرد. به نظرم آشنا آمد. دانشجویان دور میزم به هم فشار میآوردند و سوالات مختلف داشتند. یکی دو بار به چهره آشنای مرد نگاه کردم، اما او را نشناختم. به هر حال پیرمرد محترمی بود. از جا برخاستم،دانشجویان را کنار زدم و او را به اطاق رئیس هدایت کردم. فروزانفر همین که چشمش به او افتاد، از جا پرید و گفت: ببخشید جناب آقای حکیمالملک شما به زحمت افتادید، اسباب شرمندگی شد. تازه فهمیدم چرا مرد به نظرم آشنا میآمد. حکیمالملک بود و عکس او را در زمان نخستوزیریاش در روزنامهها دیده بودم.
اما تقیزاده هشیارتر از آن بود که به آسانی بتوان استفاده ناآگاهانهای از وجودش کرد. او که خود از طلبگی آغاز کرده بود،به دروس قدیمه علاقه و احاطه داشت. روش تحقیق جدید علمی را با سرمایه علوم قدیمه توأم کرده بود و نتیجه تحقیقات تاریخی و جغرافیایی خود را با علاقه بسیار بیان میکرد. ولی میدانست که وجود همکاران سنا در این کنفرانس فقط برای زینت مجلس است.