چهارشنبه, 05ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست کتاب‌شناخت فروزش فروزش 4 هویت بارز ایرانی در زبان ‎آذری

فروزش 4

هویت بارز ایرانی در زبان ‎آذری

برگرفته از فصل‌نامه فروزش شمارهٔ 4، پاییز 1388 - رویه 49 تا 52

استاد فیروز منصوری

در روزنامه‎ها و مجلات و مجموعه‌مقاله‌هاى چاپی، نوشته‎های فراوانى با عنوان «زبان فارسی هویت ایرانی» خوانندگان را فیض و فایده بخشیده و می‎بخشند. در سال‌های 1380 تا 1384 که در ارومیه بودم، جراید منتشرشده در آذربایجان را مطالعه می‎کردم، گه‎گاهی نویسندگان آذری‌زبان مقاله‌هاىى با عنوان «زبان ترکی هویت ملی ماست» مطالب واهی و افواهی به‌قلم می‎‎آوردند که حاکی از ناآگاهی و نقص مطالعات بوده است. زبان کنونی مردم آذربایجان که صحرا و روستا و شهرنشینانش به آن سخن می‎رانند یکی از رکن‎های رکین و پایه‎های متین زبان فارسی بوده و از هزار سال پیش تاکنون لغات و اصطلاح‌هاى آن در متن‌هاى تاریخی و کتاب‌های مختلف به ثبت رسیده و یا با گویش‌های شهرستان‌های ایران هم‎‎آهنگی و هم‌بستگی داشته است. به‌منظور این‌که این ادعا به ثبوت رسد نزدیک به پنج‌هزار واژه‌ى ناب فارسی را که در محاوره‌ى امروزی مردم آذربایجان رایج و دایر است گردآوری کرده، شواهد و مدارک آن را فراهم ساخته‎ام.

 

اینک از بخش (آ. A) آن مجموعه که شامل دویست و سی و اند واژه است نمونه‎هایی را به خوانندگان محترم مجله‌ى گران‌قدر فروزش عرضه می‎دارم. بدیهی است که واژه‎های گردآمده آذری، بیرون از شمار بیش از دو هزار لغت عربی است که از طریق زبان فارسی وارد گویش‌های شهرستان‌های ایران شده و در آذربایجان هم تداول پیدا کرده است.

 

آ - A

آب، Ab: لفظ «آب» و «اُو» با قرار گرفتن در پیش و پسِ واژه‎ها، بیش از شصت لغت رایج در آذربایجان را معنی و مفهوم بخشیده است. مانند: آب‌انبار، آبدار، آبگوش، آب‌نابات، آب‌لیمو، آب‌غورا، خاک اُو، دَن اُو، میراُو، اُو خوار، اُوکاما، قنداب، دوغاب، شورآو، نم اُو،...

آباجی، abaji: خواهر، هم‌شیره.

در فرهنگ معین آباجی، در لغت‎نامه‌ى دهخدا آبجی واژه‌ى ترکی معرفی شده است. در صورتی که در شهرهای کرمان، بلوک میبد، کازرون، شیراز، بوشهر، خوانسار، مازندران، یزد، هم‌شیره را «آباجی» می‎گویند. در سیرجان و بختیاری چهار لنگ «آواجی»، در گلپایگان «آجی» می‎خوانند. در قصران و تهران و اصفهان «آبجی» زبان‌زد است (کتاب کوچه، ج 1، ضرب‎المثل‎های آبجی‌خاک‎انداز، آبجی‌رقیه، آبجی‌سکینه و آبجی‌سلطان را با ترانه‌ى آبجی‌مظفر ثبت کرده است).

همان‌طوری که در آذربایجان مرسوم است در کرمان، بیرجند، سیرجان، مراغی طالقان، هم‌شیره را «باجی» هم خطاب می‎کنند.

آباره، abare: آب باره، حصار و دیوار آب، آب‌راه، آسیاب‎هایی که در سراشیب مسیر رودخانه‎ها قرار نگرفته و در دشت مسطح و کم‎شیب بنا می‎شد، آب آن‌ها را از مسافتی مناسب، با ساختن دیوارهای خاکی سربالاىی ملایم، به دهانه‌ى ناو آسیاب هدایت می‎کردند. کناره‎های دیوار دوطرفه‌ى خاکی را درختان بید و تبریزی می‎کاشتند و دو جانب آب‌راه را با خاک‌ریزی، از بالا به پاىین شیب می‎دادند. این آب‌راه و ساختمان ابتکاری را «آباره» می‎نامیدند. در جنوب غربی شهر سلماس تا سال 1330 خورشىدى، هم‌چو آسیابی به نام «آبارا دىیرمانی» دایر بود.

آپار، apar:

در فرهنگ پهلوی به فارسی، تألیف بهرام‎ فره‌وشی ‎آمده است: «اپار appar، برده‌شده، دزدی‌شده، جابه‌جاشده. در آذری به‌صورت آپارماخ apparmax به‌معنی بردن به‌جای مانده است» (ص44).

«آپارمنی بنده وور / زلفونن کَمَنده وور

مین یردن یارام واردر – اسیر گمه سنده وور

«آپاردی سئل‌لر سارا می منیم / بیرآلا گوزلی بالا می‎منیم».

آپارتی، aparti: در آذربایجان، شخص کلاش، بی‎حیا و پررو را آپارتی می‌گویند. در تمام استان‌ها و شهرهای ایران این واژه به همان معنی مصطلح در آذربایجان به‌کار می‎رود.

در همدانی: پاچه‌ورمالیده، حقه‌باز، بزن‌بهادر.

در لکی: حیله‎گر، حقه‌باز.

در لری: حقه‌باز، شیاد.

در ساوه: بی‌شرم، حقه‎باز.

در مشهد: شارلاتان، بی‎چشم‌‌ورو.

در اصفهان: هتاک، بی‎چشم‎‌‌ورو.

در کازرونی و شیرازی: حقه‎باز، متقلب، زبان‎باز.

در بوشهر، سروستان، قصران، سیرجان و نهاوند هم معانی فوق را دارد.

در ارمنی، آپاراسان aparasan: یاغی، سرکش، گستاخ. و آپِراسان، aperasan: بی‎‌بندوبار، بی‎‌پروا، افسارگسیخته، بی‎رسن.

آتاش، atas: آتش.

در پهلوی: آتاخش.

در ارمنی: آتاش.

«آتاش یانماساکول اولماز»: تا نسوزد آتشی، خاکستری پدید نمی‎آید.

«ماشاورا کن، اَلیوی آتاشا اوزاتما»: با وجود انبر، دست به آتش مزن.

و ترکىب‌هاىى چون: آتاش‌پارا، آتاش‌خانا، آتاش‌کش،...

آج - آز، az - aj: گرسنه، آزمند.

آج در فرهنگ آذربایجانی - فارسی تألیفِ بهزاد بهزادی: گرسنه، سیری‎ناپذیر، حریص، آزمند، طماع، فقیر و ندار. در فرهنگ‌های فارسی و لغت‎نامه‌ى دهخدا هم واژه‌ى «آز» زیاده‌جوىی، افزون‎طلبی، طمع، تنگ‎چشمی، گرسنه و طالب سیری معنی یافته است. در ادبیات فارسی معانی و مفاهیم آز با آجِ آذری هم‌سان است.

1. راست گفت اندرین حدیث آن مرد / آز را خاک سیر داند کرد (سناىی)

ضرب‎المثل آذری: «آجین قارنی دویار، گوزی دویماز».

حریص داىم در غم است، هرچه دارد پندارد کم است.

2. این آز نهنگی است همانا که نپرسد / از گرسنگی خویش حرامی و حلالی.

زبان‌زد آذری: «آجین ایمانی اولماز / آجا مییت حلال در».

آجیش، ajis: سوزش، درد.

مَعدَم آجیشیر: معده‎ام می‎سوزد، درد می‎کند.

آجیشماق در فرهنگ آذربایجانی- فارسی: سوز داشتن، شدت گرفتن درد، تحریک کردن.

آقای دکتر علی رواقی در مجله‌ى ‎نامه‌ى انجمن (شماره‌ى 1) کلمه‌ى آجیش را تب‌وسوز معنی کرده و نوشته‎اند: «در فارسی هروی به دردهای گاه‌به‌گاه و ناگهانی در اندام را آجیش گویند».

آجیش در فرهنگ‌های فارسی: لرز، تشنج، آزیش.

آقای دکتر رواقی در شماره‌ى دوم سال سوم (تابستان 1382) مجله‌ى نامه‌ى انجمن در مقاله‌ى «گویش‎ها و متون فارسی» سه صفحه مفصل درباره‌ى کلمه‌ى آجیش توضیح داده و سند اراىه کرده و از گویش‌های دماوندی، گیل و دیلم، مازندرانی، خراسان بزرگ، سمنانی، فارسی هروی، بیرجندی، تربت حیدریه و غیره، نمونه‎ها آورده‎اند.

در ضمن، از صفحه‌هاى متعدد کتاب الابنیه شواهد لازم را اراىه فرموده‌اند.

ضرب‎المثل ‎آذری: «سوغان یِه مَه میسن، نیه آجیش سان»؛ پیاز نخورده‎ای، چرا می‎سوزی؟

آجیغ، ajiy: قهر، نفرت، کینه، کراهت، خشم، آزیغ.

«آجیغما گَلدی»: بدم آمد. نفرت کردم. کراهت دارم.

«سنین آجیغ وا»: به کینه‌ى تو، بر علیه تو.

«آجیغین آچارام»: تلافی‎اش را درمی‎آورم (ابراز خشم).

آزیغ در  لغت‎نامه‌ى دهخدا: تنفر و نفرتی که از اقوال و افعال کسی در ظاهر و باطن به هم رسد. (برهان) کراهت، نفرت.

ضرب‎المثل آذری: «غملی آداما، اوزگه سنین گولمه‎‎سی آجیغ‎گَلَر»؛ به آدم غمگین، خنده‌ى بیگانه نفرت می‎آورد.

آدا، ada: جزیره، خشکی میان ‌آب، آبخوست، آداک.

آداک در لغت‎نامه دهخدا: جزیره، خشکی میان آب.

«قویون آداسی» نام جزیره‎ای است در دریاچه‌ى ارومیه.

ضرب‎المثل آذری: «آداوا گورد آزدی، بیری ده گمی نن گلدی»؛ در جزیره گرگ کم بود، یکی هم با کشتی آمد.

نظیر: «گلپایگان گرگ کم داشت، یکی هم از گوگد آمد».

آدینه، adine: روز جمعه، آدینه.

در دشت مغان شب جمعه را «آدینه آخشامی» می‎نامند. این واژه در اردبیل، مشکین‌شهر، نمین و ارسباران نیز متداول است. مرحوم شعار نوشته است: «خیرات شب جمعه برای مردگان را آدینالیق می‎گویند. در تکاب افشار ضرب‎المثل زیر شهرت دارد: اِشَک دن آدینالیق اولماز».

آر، ar: پاک، تمیز و پاکیزه.

مثال: «فلان کس آر، مردار بیلمیر»؛ فلانی پاک و ناپاک نمی‎داند. این مثل را جایی به کار می‎برند که کسی چندان رعایت نظافت نکند و یا از برخورد با وسایل نجس و ناپاک اباىی نداشته باشد.

مثال دیگر در تعریف چیزهای پاک و مصفا:

«آیدان آری، سودان دوری» (وفائی)؛ پاک‌تر از ماه، صاف‎تر از آب.

کلمه‌ى آر از مصدر «آریدماق» آذری مشتق شده است که با اردان فارسی به معنی «صافی، آبکش، پالاون» هم‎خوانی دارد.

آر، ar: عصمت و عفت، پاک‌دامنی، پارساىی، آر و ناموس.

از حاصل بررسی‌ها چنین استنباط می‎شود که در زبان فارسی و تداول عامه، واژه‌ى «آر» آذری با عار عربی در تلفظ و تحریر، تداخل پیدا کرده و در معنی تعارض و تناقض آفریده‎اند. زیرا آر آذری صفت ستوده است و عار عربی ناستوده.

عار: عیب، ننگ، رسواىی.

ما نداریم از رضای حق گله / عار ناید شیر را از سلسله. (مولوی)

آن‌جا که حمیت است مردان را / از مادر شوی‌کرده عار آید. (عبادی شهریاری)

در زبان آذری هم، همین مضامین و معانی به‌کار می‎رود.

«بورج آلماقدان عاریم گلیر»؛ از وام گرفتن عارم می‎آید، ننگ می‎شمارم.

«بیکارلیق بیعارلیق» (وفائی)؛ بی‌کاری بی‌عاری.

کسی که بناچار شغل کارگری اختیار می‎کند، در مقابل ایراد دیگران می‎گوید: «ایشله ماق عار دگل»؛ کار کردن عار نیست.

سعدی هم می‎فرماید:

مرا نیست ز آهنگری ننگ و عار / خرد باید و مردی ای بادسار.

واژه‌ى آر آذری، در زبانزدهای مردم آذربایجان با واژه‌ى «آراست: تزکیه و تهذیب» مندرج در ذیل فرهنگ‌های فارسی مأخوذ از مصنفات کاشانی هم‎معنی است.

در آذربایجان، هر گاه بخواهند خانواده‎ای را به نیکی یاد کنند و بستاىند، می‎گویند: «چوخ آرلی ناموسلی خانواده‌در»؛ خانواده‌اى پاک‌دامن و باناموس است. خانواده یا شخص بی‎حیا را هم با لفظ «بیار به‌ناموس» (بی‎آر و بی‎ناموس) معرفی می‎کنند. هر گاه یکی از اعضای خانواده، به‌ویژه دختر، در کوچه و خیابان پرخاش‌گری کند و مردم را متوجه سر و صدای خود نماید بزرگان خانواده او را از محل دور کرده و به خانه می‎برند و می‎گویند: «ای وای آردان ناموسدان دوشدوخ»: ای وای از عفت و عصمت افتادیم، آبروی‌مان رفت.

درباره‌ى کسی که کارهای ننگین کند و از عیب و ایراد نهراسد، ادا و اطوار لاتی درآورد، می‎گویند: «آری یه ىیپ، ناموسی گوتونه باغیلیپ»: عفت و عصمت، پارساىی را خورده، ناموس را به [...]ش بسته.

کلمه‌ى آر چنان صفت مقدس و نمونه‌ى پاک‌دامنی است که آن را برای بانوان توصیه نموده و چنین تمناىی از آنان دارند و در امثال می‎آورند: «آروادین آری، بستانین باری گرگ اولسون» (وفائی)؛ زن باید عفت و پارساىی داشته باشد، بوستان بَر و بار.

از این امثال در زبان فارسی هم زیاد است.

به گیتی به‌جز پارسا زن مجوی. (فردوسی)

زنان را ز هر خوبی و دست‌رس- فزون‌تر هنر، پارساىی‌ست بس. (اسدی)

در مجموعه‌ى ضرب‎المثل‌های تکاب افشار می‎خوانیم: «آروادین عصمتی، کیشی‎نین غیرتی».

همین عمصت زن و غیرت مرد، در مثل دیگر آذری به این صورت ترتیب یافته است:

«اَر آلتیندا آت، غیرت آلیندا آروار»؛ قهرمان بر اسب سوار و استوار است، غیرت بر عفت و عصمت (= آر). (وفائی)

در امثال شهرستان زنجان آمده است: «آغاجین بیری آردی، بیری ناموس، قالانی تالاپ تولوپ»؛ چوب (تنبیه و تربیت) یکی عصمت و عفت (آر) است، یکی ناموس، بقیه تالاپ تولوپ.

امثال و آراى مربوط به «بی‎‎آر» (ناپاکی، بی‎عصمتی، ناپارسا):

1. «آرسیزین اوزی آلچا سویی ایله یویولوب» (ضرب‎المثل‌لر، گردآوری: زهره وفایی)؛ چهره‌ى بی‎عصمت (بی‌آر) با آب آلوچه شست‌وشو یافته است.

2. «آرسیز آدام هیچ واخت قوجالماز» (بهزادی)؛ شخص بی‎آر هیچ‎وقت پیر نمی‎شود.

3. «آرسیز اَریمیز، چایپر چولمز» (وفائی)؛ شوهران‌مان بی‎حیا، دشت‌ها هرزه‎گیا (بی‎کشت و کار).

4. «ایش سیزلیک، آرسیز لیک گتیرَر» (وفائی)؛ بی‌کاری، بی‎عفتی می‎آورد.

5. «درمانسیز دردین درمانی، بی‌آرلیق‎دی» (بهزادی)؛ چاره‌ى درد بی‎درمان بی‎حیاىی است.

6. «ایشین دوشدی دارلیقا: اوزون ووربی آرلیقا»؛ کارت به تنگنا افتاد، خود را به خیره‎سری و بی‎حیاىی بزن. «بزن بر طبل بی‎عاری که آن هم عالمی دارد».

7. «آرسیز باشان، کوزسوزکول» (نفرین زنجانی)؛ بر سر بی‎عصمت و ناپاکت، خاکستر بی‎شرار.

«آر» تزکیه و تهذیب است. ولی «عار» ننگ و عیب. این دو صفتِ متضاد یا واژه را به یک معنی نمی‎توان به‌کار برد، به‌ویژه این‌که با «بی» پیشوند پذیرد و صورت نفی پیدا کند. یعنی هم «عار» ننگ و ناشایست معنی شود هم «بی‌عار». در این صورت واژه‎های: ریا – بی‎ریا، غش- بی‎غش، غرض- بی‌غرض، کینه- بی‎کینه، شک و بی‎شک باید به یک معنی به‌کار آیند.

آرشین، arsin: 1. ذرع، واحد اندازه‎گیری طول، 2. نام میله‌ى فلزی به‌طول تقریبی 50 سانتی‌متر که بزّازان پارچه را با آن متر می‎کنند.

در پهلوی: اریشن arisn

در ارمنی: آرشین، یک ارش.

ارش در فرهنگ معین: واحدی است برای اندازه‎گیری طول از آرنج تا سرانگشت.

آریدماق، aridmag: پاک کردن، شستن، پالودن.

این واژه‌ى آذری با «آردن» فارسی به معنای: صافی، آبکش، پالاون هم‌بستگی دارد که در لغت‎نامه‌ى دهخدا و فرهنگ معین بشرح زیر در بیان آمده است:

آردن: ظرفی مانند طبق دارای سوراخ‌های بسیار که طباخان و حلواپزان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و مانند آن را بدان پالایند. آبکش، پالاوان.

اصطلاح‌هاى آذری:

سبزی آریدان؛ کسى که سبزی پاک می‎کند.

قویی آریدان؛ کسى که با آب‎کشی چاه را پاک می‎کند.

«ارخ‎لری آرید دادیلار»؛ جوی‌ها را پاک کردند (لاروبی کردند).

آزار، azar: درد و زحمت، بیماری، آزار.

در قم و سیستان و نهاوند زکام و سرماخوردگی را آزار می‎گویند. در آذربایجان هم در هنگام عیادت بیماران می‎گویند: «اولماسین آزار».

برای آسان مردن و رهایی از رنج و رخت‌خواب می‎گویند: «اوچ گون آزار، بیرگون مزار».

آسکرماق، askrmag: عطسه، عطسه کردن، عطسه زدن. عطسه کلمه‌اى عربی است. در گویش‌های دماوندی و مازندرانی «اَشنفه»، شوشتری «اَشد»، گلپایگانی «اَشنی‎جه»، در دهات کرمان «اشنوسه» می‎گویند. ولى در گویش‌های راجی، اصفهانی، قمی و همدانی، مانند آذری، «اَسکَه» و در گیل و دیلم هم «اَسکی‌زن» می‎گویند.

آسی، asi: سرگشته، آسیمه، آشفته، مشتق از آسیدن.

آسیدن: «سرگشته، شوریده‌حال، آسیمه». (فرهنگ جعفری)

درگویش آذری، واژه‌ى «آسی» به همین معنی و مفهوم به‌کار می‎رود.

مادر از شیطنت و شلوغی فرزندش می‎نالد و می‎گوید: «سنین الیندن آسی اولماشام»؛ از دست تو آسیمه و آشفته شده‎ام.

کسی که از گرفتاری ناشی از پرستاری فرزندش سخن می‎راند، می‎گوید: «بو اوشاخ منی آسی اِلی ییب»؛ این بچه مرا آسیمه و گرفتار کرده است.

آغازتماخ، ayartmax: آغالیدن، چشم‌غره رفتن.

چشم آغالیدن: «از غضب به گوشه نگریستن است». (فرهنگ جعفری)

چشم آغیل: «به گوشه‌ى چشم نگریستن». (فرهنگ وفائی)

چشم آغالیدن را به لفظ آذری «گوز آغارتماق» می‎گویند (ایدال: ل به ر).

«منه گوز آغازدیر»؛ به من چشم غره می‎کند  (با غضب می‎نگرد).

مثل: «قارانلوخ داکوز آغاردیر»؛ در تاریکی چشم می‎آغالاند (کسی متوجه ایما و اشاره‌ى او نمی‎شود).

آغُز، ayoz: شیر ماک، شیرِ تازه‌زاىیده‌ى گوسفند. (برهان قاطع)

در گویش‌های کرمان، سیرجان، تقوسان اراک، زرقان فارس، شاهرود، بختیاری، همدانی، راجی، آمره قم، کازرون و شیراز نخستین شیرِ چهارپایان را بعد از زایمان آغُز می‎نامند. در آذربایجان ضمن اطلاق این واژه به شیر گاو و گوسفند تازه‌زاىیده، بعضی از مادران، اولین شیر بعد از زایمان را به بچه‌ى نوزاد نمی‎دهند، با فشار دادن پستان آن را به دور می‎ریزند و می‎گویند: «آغز است نوزاد هضم نمی‎کند».

آل، al: رنگ سرخ، ارغوانی. «آل قانا بویوناسان» (نفرین)

پهلوی: رنگ قرمز.

ارمنی: سرخ. آل وارد: گل سرخ، سهرورد. آل گینی: شراب‎ ارغوانی.

ترانه‌ى آذری:

بو دنیادا و ارین اولا / بیر بالاجا یارین اولا

گِیدیره سَن آل‎قماشی / گز دره سَن داغی داشی

آل، al: موجود نامرىی و افسانه‎‎ای. در آذربایجان عقیده دارند که زنِ تازه‎زا را نباید تنها گذاشت، تا نوزاد و زائو از آسیبِ آل در امان باشند. زائو مهره‎ای را به‌نام «آل‎بند» همراه خود نگه می‎دارد که به آن مهره‌ى «آل گوبگی» هم می‎گویند. این واژه و معتقدات آن در اکثر شهرهای ایران تداول داد.

آلیش، alis (آلیش‌ وِریش): در واژه‎نامه‎های چاپ‌شده از گویش‌های کرمانی، تاتی و تالشی، خراسانی، سمنانی، اصفهانی، راجی دلیجان، نیشابوری، ایلامی، ناىینی، لری، ملایری، بیرجندی، سروستانی، تربت‌حیدریه، سیستانی، سیرجانی، لارستانی، خوانساری، ابوزید کاشان، بختیاری چهارلنگ، فرهنگ آمره، قمی، فین بندرعباس، کازرونی و شیرازی، لهجه‌ى بخاراىی، فرهنگ تاجیکی، و در ىک کلام از سواحل خلیج‎فارس تا کرانه‎های شمال شرقی دریای مازندران، کلمه‌ى آلیش به معنای: عوض کردن چیزی به‌جای چیز دیگر، عوض کردن و مبادله، ثبت و ضبط شده است.

در گویش آذری، این واژه به‌صورت تکمیلی «آلیش وریش» با مفاهیم گسترده‎تر تداول عامه دارد. «وریش» از کلمه ورتیتن (vertitan) پهلوی به‌معنای «مبدل شدن و عوض کردن» مشتق شده است (فرهنگ فارسی - پهلوی. ص 362 و 454).

همان‌طوری که در زبان فارسی اسم مصدرِ دادوستد از «دادن و ستاندن» اشتقاق یافته، در آذری هم اصطلاح آلیش وریش از «آلماق و وِرماق» ریشه گرفته است که فعل امر «آل وِر» عمل مبادله و معاوضه و داد و ستد را به مرحله‌ى اجرا درمی‎آورد.

آلیبانی، aleybani: جن، دیو صفت. (نوابی) آل‎بانو. زنِ غول‎پیکر.

آمان، Aman: فرصت کوتاه، مهلت، امان.

پهلوی و ارمنی: آماناک.

«یاغیش امان وِئریمر»؛ باران مهلت نمی‎دهد، پشت سر هم می‎بارد.

«امان وِر»: مهلت بده، برحذر داشتن.

«خان دوستی آمان دی قویما گلدی / دیداری یامان دی قویما گلدی». (هوپ‌هوپ‌نامه)

آوا، ava: آواز، ندا، صدا

«غریب آداما، وطن آواسی خوش گَلَر». (و)

«پیشیک اولمایان یرده، سیچانلاردان آواچیخار». (و)

آواز، avaz: «آوازین خوشدور اگر اوخود قون قرآن اولسا».

مَثَل: «هر آغیزدان بیر آواز گلیر».

در لالاىی‌ها مادران ترنم می‎کنند:

«من سنه گول دیمَه رَم / گولون عمری آز اولار.

من سنه بولبول دیَه رم / بولبول خوش آواز اولار».

آوسار، avsar: افسار، لگام.

«ایپک نه قدر خوار اولدی / اِشکَهَ آوبسار اولدی»؛ ابریشم چه‎قدر خوار شد / برای خر افسار شد. (تکاب افشار)

آویز، aviz:

1. نام وسایلی که به‌صورت آویزان هستند. مانند قندیل، رخت‎آویز.

2. نام گل زیباىی که گل‌هایش از شاخه رو به پاىین آویزان است.

3. زینت‌آلات ‌آویز. گردن‌بند آویز، آویز گوشواره.

«قولا غندا گوشوارا / آویزی پارا پارا».

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه