شاهنامه
پزشکی در شاهنامه - بخش نخست
- شاهنامه
- نمایش از جمعه, 05 خرداد 1391 07:35
- بازدید: 12413
برگرفته از روزنامه اطلاعات
دکتر محمد سیاسی
مقدمه:
شاهنامه را که سند قومیت و نسبنامۀ مردم ایران و عصاره و چکیده تمدن و فرهنگ قوم ایرانی خواندهاند، کتابی است که نه تنها حماسۀ ساکنان فلات ایران، بلکه حماسۀ نوع بشر را میسراید و در نوع خود اثر ادبی بینظیری است که شاید کتابهایی بدین پایه از بزرگی و ارزش، در سراسر ادبیات جهان به تعداد انگشتان دو دست نرسد.
زیبایی و ابهّت کلام و بلندی فکر فردوسی، گاهی به اعجاز میماند. شاهنامه دارای ارزشهای ادبی ،اساطیری، تاریخی، اجتماعی، فلسفی، فکری و لغوی است و شایسته است که از هر یک از این مناظر، مورد پژوهش خاص قرار گیرد. پزشکی نیز که پیشینهای به درازای تاریخ بشریت دارد میتواند موضوعی در خور پژوهش در شاهنامۀ حکیم و دانای توس باشد.
متأسفانه مقولۀ «پزشک و پزشکی» در شاهنامه تاکنون کمتر مورد دقت و پژوهش قرار گرفته و اگر هم تحقیقی در مورد آن صورت پذیرفته، به صورت جداگانه و انتزاعی انجام نیافته است. امید است این نوشتار بتواند دریچهای کوچک به دانش پزشکی در جهان بزرگ شاهنامه بگشاید.
نخستین پزشک در شاهنامه
پزشک (Physician) واژهای با ریشهای سه هزار ساله است. به اعتقاد زبان شناسنان این واژه از ریشۀ اوستایی «بئشهزه» (Bachaza) به معنای «آسیبزدا» آمده است که در دوران ساسانی به صورت «بئشهزینتار» (Baechazintar) و در پهلوی به صورت «بئشهزک» (Baechazak) و بعدها «بزشک » و «پزشک» در آمده است.
به هنگام پادشاهی جمشید، فرزند تهمورث دیوبند برای نخستین بار به واژه پزشک و پزشکی و درمان و نیز گیاهان دارویی بر میخوریم. جمشید بنا به روایت شاهنامه هفتصد سال پادشاه بود و با فرّۀ ایزدی هم شهریاری و هم مؤبدی کرد. آهن را نرم ساخت و از آن ابزار و آلات جنگ پدید آورد، بافتن و دوختن و شستن جامه را به مردم آموخت. عدّهای از مردم را به نیایش ایزدی، گروهی را به جنگاوری و جمعی را به کشاورزی گماشت. گرمابهها و کاخهای بلند ساخت و جشن نوروز را بنیان نهاد و به گفتۀ فردوسی:
دگر بویهای خوش آورد باز
که دارند مردم به بویش نیاز
چو پان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمان هر دردمند
در تندرستی و راه گزند
همان رازها نیز کرد آشکار
جهان را نیابد چنو خواستار
اما جمشید هم مانند همۀ خودکامگان تاریخ:
همه کردنیها چون آمد پدید
به گیتی بجز خویشتن ، کس ندید
ادعای خدایی و جهان آفرینی کرد و به مهتران سالخورده چنین گفت:
خور و خواب و آداب تان از من است
همه پوشش و کامتان از من است
به دارو و درمان جهان گشت راست
که بیماری و مرگ را کس نکاست
جز از من که برداشت مرگ از کسی؟
وگر بر زمین شاه باشی بسی
شما را ز من هوش و جان در تن است
به من نگرود هر که اهریمن است!
گر ایدون که دانید من کردم این
مرا خواند باید ، جهان آفرین!
و در پایان کار، فرّۀ ایزدی از وی گسست و به فرمان ضحّاک او را با ارّه به دو نیم کردند.
در حدود یکهزار و یکصد سال پیش از میلاد مسیح، مکتب مزدیسنا (Mazdyasna) توسط زرتشت پیامبر بنیان نهاده شد. او بود که فرمود بیماریها از رعایت نکردن بهداشت و رفتارهای اهریمنی ناشی میشوند و خرافات و پندار موهوم و نقش ارواح خبیثه در ایجاد بیماریها را مردود شمرد. او روشهای متداول آن زمان از جمله قربانی کردن انسانها در مقابل خدایان دروغین را به کناری نهاد و درمان بیماریها را به
روش: گیاه پزشکی ( دارو درمانی Therapy Medical) ، کارد پزشکی ( جراحی Surgical Therapy) و تلقین کلام مقدّس (روان درمانی Psycho Therapy) توصیه نمود.
در مکتب مزدیسنا که رهبری آن برعهدۀ زرتشت پیامبر بود، بهداشت بر درمان برتری داشت و در آن برپاکی هوا، آب و خاک و آتش تاکید فراوان میشد. در روایات زرتشتی، تریتا ( Thrita یا Serit ) را نخستین پزشک آریایی میدانند. و ندیداد، در فرگرد بیستم میگوید که نام پدر «تریتا» سام بود و خود او دو فرزند داشت به نامهای اَروَخش و گرشاسب که گرشاسب همان پهلوان اساطیری ایران است. در بندهش نام تریتا به شکل اترت ( Athrat) آمده است. «او نخستین کسی از ایرانیان است که دست به تحقیق ( Research) زد و هم او بود که خواص زهرها ( ترکیبات شیمیایی) را در مهار کردن بیماریها و تب و مرگ دریافت. 1
در برخی کتابها تریتا را همان فریدون – پدر آریائیان جهان – دانستهاند اما بندهش، فریدون را که خود لقب«پرشفابخش» داشته، نیای بزرگ تریتا میداند. در روایات زردشتی اعتقاد بر این است که تریتا به یاری شهریور امشاسپند – موکّل فلزات – خواص ترکیبات فلزی را کشف کرد که در وندیداد از آنها با نام «زهر» یاد شده است؛ بنابراین تریتا را نه تنها میتوان نخستین پزشک ایران، بلکه نخستین داروساز ایران نیز برشمرد.
در واقع تریتا ، به منزلۀ آسکلپیوس (Asklepius) یونانیان و آسکولاپیوس (Askulapius) رومیان است.
چنان که در وندیداد، فرگرد 20 بند 1-2 آمده است: «زرتشت از اهورا مزدا پرسید: کیست در میان پرهیزگاران ، دانایان، کامکاران، توانگران، رایومندان، تهمتنان، پیشدادیان؛ نخستین کسی که ناخوشی را بازداشت، مرگ را بازداشت زخم نیزۀ پرّان را بازداشت، گرمای تب را از تن مردم بازداشت؟
اهورا مزدا در پاسخ فرمود: ای اسپیتمان زرتشت، تریتا در میان پرهیزگاران و ... و پیشدادیان نخستین کسی است که ناخوشی را بازداشت ، مرگ را بازداشت ، زخم نیزۀ پرّان را بازداشت، گرمای تب را از تن مردم بازداشت.»
و باز از دیگر کتب پهلوی چنین استنباط میشود که تریتا برای درمان برخی بیماریها به جراحی (کارد پزشکی) متوسّل میگردید.
«اهورا مزدا کاردی مرصّع به تریتا بخشید تا با آن عمل جراحی انجام دهد».
همچنین در یسنا 9 بند 10 آمده است:
«سومین ناموری که گیاه هئوما ( Haoma) را فشرد و عصارۀ آن را مهیّا ساخت تریتا از خاندان سام بود. آن که صاحب دو پور دلیر یکی اروخشیه (اروخش9 و دیگری گرشاسب گردید.»
ایرانیان در همین زمان از آب و آفتاب برای مبارزه با بسیاری از بیماریها استفاده میکردند و خانههایشان را رو به آفتاب میساختند و آب و آتش را عزیز و مقدّس میشمردند.
بعدها آریایی دیگری به نام یما (Yema) به درمان بیماریها پرداخت. نکته جالب توجه این که از تریتا و یما در بین هندوان که تیرۀ دیگری از نژاد آریایی به شمار میآیند، یاد شده است و این حاکی از آن است که این دو پزشک بزرگ، پیش از آن که آریائیان به چند تیره بخش شوند، میزیستهاند. پروفسور استفان پانوسی، استاد عالیقدر دانشگاهی در لانکاستر امریکا و استاد پیشین دانشگاه تهران که در کتاب «گرایشهای علمی و فرهنگی ایران از هخامنشیان تا پایان صفویه» حوزههای علمی و پژوهشی دوران هخامنشی را به 11 گروه تقسیم کرده، نخستین آنها را حوزۀ پزشکی تریتا میداند.
«حوزۀ پزشکی تریتا یا تریته، حکیمی که در وندیداد، بهیخواه نوع بشر نامیده شده است و گویا این حکیم در حکم نخستین پزشک ایرانی نیز بهشمار میرود».2
نخستین انسان گوشتخوار
شکمپرستی و تمایل به امیال و هوای نفس، آژی دهاک (ضحّاک)3 را پس از آن که بهجای پدر نشست، در دام ابلیس فرو کشید؛ بدینگونه که ابلیس خورشگر او شد و در حالی که هنوز همۀ مردم گیاهخوار بودند، ابلیس به ضحّاک، گوشت خوردن را آموخت:
فراوان نبود آن زمان پرورش
که کمتر بُد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت، از مرغ و از چارپای
خورشگر بیاورد یک یک بهجای
ارتباط گوشتخواری با بدخویی، یکی از نکتههای قابل توجه این داستان است. در واقع ابلیس میخواهد با خوراندن گوشت، خوی تهوّر و درندگی را در ضحّاک پرورش دهد و وی را مطیع خواستههای خویش سازد. ابلیس چندان مورد مهر شاه قرار میگیرد که ضحّاک میخواهد برکتف وی بوسه زند و ضحّاک نیز میپذیرد، اما هنگامی که برکتف وی بوسه میزند، ناگاه مشاهده میکند که:
دو مار سیه از دو کتفش برُست
غمین گشت و از هر سویی چاره جُست
سرانجام بُبرید هر دو زِ کتف
سزد گر بمانی از او در شگفت
چو شاخ درخت، آن دو مار سیاه
برآمد دگرباره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند
همه یک به یک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند
هر آن درد را چاره نشناختند
در این هنگام، باز ابلیس در لباس پزشک نزد ضحّاک میرود:
به سان پزشکی، پس ابلیس، تفت
به فرزانگی، نزد ضحّاک رفت
بدو گفت کین بودنی کار بود
بمان تا چه گردد نیاید دَرود
خورش ساز و آرامشان ده به خَورد
نشاید جز این چارهای نیز کرد
بجز مغز مردم مدهشان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش4
در این داستان، گذشته از اینکه فردوسی از پزشکان فرزانه و داستان زدن آنان و به بیان امروزی مشاوره با پزشکان درد آشنا سخن به میان میآورد، اما بیش از هر چیز جنبۀ کنایهای مارهایی که بر دوش ضحّاک روییدهاند، شایستۀ تأمل است. شاید این مارها تمثیل و تجسّمی از نفس اژدهاخو هستند که باید برای تسکین آن پیوسته به گناه دست زده بهعلاوه کشتن روزانه دو جوان برومند و دادن مغزشان به مارها به نوعی از بینبردن نیروی حیات، تلاش و اندیشه در یک قوم و ملّت را در ذهن تداعی میسازد.
پس از پیروزی فریدون برضحّاک، فرمانروایی بهاو میرسد که بعد از جمشید بزرگترین پادشاه و پهلوان داستانی ایران است.
دورۀ پهلوانی در شاهنامه به هنگام پادشاهی منوچهر نوادۀ فریدون آغاز میشود. از ویژگیهای دوران پادشاهی او پیدایش پهلوانان بزرگی چون سام، زال و رستم دستان است که به دستیاری و پایمردی آنان ایرانشهر از گزند تورانیان آسوده میماند.
زال در شاهنامه و زالی در پزشکی
یکی از داستانهای دلکش شاهنامه، حکایت زایش زال است و در همینجاست که از مرغ افسانهای و مشهور شاهنامه، یعنی سیمرغ سخن به میان میآید. در شاهنامه در بسیاری موارد از این مرغ فرمانروا که گاه بهعنوان پزشک و حکیم و زمانی بهعنوان راهنمایی بزرگ در صحنۀ داستانها پدیدار میشود، یاد شده است. نخستین جایی که در آن از سیمرغ سخن به میان میآید، هنگام زادنِ زال است:
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود، ای پسر گوشدار
نبود ایچ فرزند، مرسام را
دلش بود جویندۀ کام را
نگاری بُد اندر شبستان او
ز گلبرگ، رخ داشت و ز مُشک، موی
ز سام نریمان همو بار داشت
ز بار گران، تَنْش آزار داشت
ز مادر جدا شد بر آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره چُنان بود تابنده شید
ولیکن همه موی بودش سپید
کسی سامِ یل از نیارست گفت
که فرزندِ پیر آمد از خوب جُفت
ولی عاقبت دایۀ کودک این خبر را به سام باز میگوید:
پسِ پردۀ تو در، ای نامجوی
یکی پورِ پاک آمد از ماهروی
تنش نقرۀ سیم و رخ چون بهشت
بر او بر نبینی یک اندام زشت
از آهو، همان کش سپید است موی
چُنین بود بخشِ تو، ای نامجوی
سام با ناخشنودی از «کودک پیر سر» یاد میکند و او را بچۀ دیو میخواند:
چه گویم که این بچۀ دیو چیست؟
پلنگ و دو رنگ است و گر نه پَری ست
از این ننگ، بگذارم ایران زمین
نخواهم بر این بوم و برآفرین
سپس به فرمان سام، کودک را در کوه میافکنند، اما سیمرغ به یاری او میآید، نوزاد را در کنف حمایت خویش میگیرد، زال را پرورش میدهد و از او پهلوانی بیهمتا میسازد. سالها میگذرد و سام شبی مردانی را در خواب میبیند که او را به جهت طرد فرزند نکوهش میکردند. سام پس از دیدن این خواب به خود میآید و به جستجوی فرزند برمیخیزد تا آن که او را در کوه البرز مییابد:
تنش پیلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار
سپیدش مژه، دیدگاه قیرگون
چو بُسَّد لب و رخ به مانند خون
پدر مقدم او را گرامی میدارد و با او عهد میبندد که همۀ آرزوهای او را برآورده سازد و چنین میکند.
در جای دیگری نیز فردوسی از روی و موی و پیکر زال سخن میسراید و آن هنگامی است که سیندخت از همسرش مهراب پادشاه کابل میپرسد که:
چه مرد است این پیر سر پورِ سام
همی تخت یاد آیدش یا کُنام؟
و از او پاسخ میشنود که زال:
دل شیر نر دارد و زورِ پیل
دو دستش به کردار دریای نیل
رخش پژمرانندۀ ارغوان
جوان سال و بیدار و بختش جوان
از آهو همان کش سپید است موی
بگوید سخن مردمِ عیبجوی
سپیدیِ مویش بزیبد همی
تو گویی که دلها فریبد همی
رودابه، دختر مهراب، چون توصیف زال را شنید به تعبیر فردوسی: «دلش گشت پُر آتش از مهرِ زال» و به این ترتیب تنی چند از نزدیکان خود را پنهانی به دیدار زال فرستاد و آنان پس از گفتگو با زال، سپید مویی وی را با این توجیه و تعبیر زیبا و شاعرانه برای رودابه بیان کردند:
سراسر سپیدست مویش به رنگ
از آهو، همین است و این نیست ننگ
سرِ جَعدِ آن پهلوانِ جهان
چو سیمین زِرِه بر گُلِ ارغوان
که گویی همی خود چنان بایدی
و گر نیستی، مهر نفزایدی
عشق رودابه، زالِ پیر سر و پژمرده را چون گُلِ ارغوان تازه و شاداب میکند:
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیر سر بود و پژمرده بود
به دیدار شد چون گل ارغوان
سهی قّد و زیبا رخ و پهلوان
امروز نیز در ادبیات پزشکی به واژۀ آلبینیسم (Albinisme) که نوعی ناهنجاری مادرزادی است برمیخوریم. در این ناهنجاری، مواد رنگی در مویِ سر و تن و مژگان وجود ندارد و به این دلیل این افراد همه موهای بدنشان یکسر سپیدند. برای شرح و بیان آن کاملتر و رساتر از آنچه فردوسی دربارۀ این «کودکان پیر سر» گفته است، نمیتوان چیزی افزود. نام فرنگی این علامت از کلمۀ «آلبا» گرفته شده که به معنی سفید است، ولی هیچ ترجمه و تفسیری برای آلبینیسم، بهتر و زیباتر از واژه «زالی» نیست. دانستنی است که «زال» و «زر» هر دو به معنی پیر و دو شکل از یک کلمه هستند.5 باری بدان گونه که در شاهنامه آمده، زال، رودابه را به همسری برمیگزیند و از این پیوند، رستم، یعنی شخصیتی که همۀ دوران پهلوانی شاهنامه بر محور وجود او میچرخد، بهوجود میآید. ماجرا از این قرار آغاز میشود:
زال از سوی پدر به مأموریتی به کابل فرستاده میشود و در حالی که در اطراف کابل به گشت و گذار مشغول بود، به ندیمههای «رودابه» دختر «مهراب» پادشاه کابل برمیخورد و با آنها به گفتگو مینشیند. ندیمهها آنچه دیده بودند را با رودابه در میان میگذارند. از سوی دیگر، سیندخت بانوی قصر، وصف زال را از همسر میپرسد، و «رودابه» از طریق این شنیدهها به زال دل میبندد و با کمک پرستاران، زال را از عشق خود آگاه میسازد؛ و به این ترتیب زال بهسوی رودابه میرود و به پای کاخ بلندی میرسد که رودابه در آنجا سکونت دارد.
«جریان دیدار زال و رودابه، یکی از صحنههای بدیع شاهنامه است که در ادب فارسی از لحاظ آب و تاب و ظرافت عاشقانه نظیری برایش نیست.»6 وقتی زال به پای قصر میرسد، رودابه گیسوانش را میگشاید و از بام فرو میریزد تا وی از آن در آویزد و به بالای بام قصر رود، امّا زال بوسهای برگیسوان رودابه مینهد، آنگاه کمندی بر کنگرۀ کاخ افکنده و خود را به بالای بام قصر میرساند.
«دیدار زال و رودابه، همراه باگستاخی و ناز و شرم و جوانمردی؛ همۀ تموّجهای روح انسانی را در خود دارد. زال و رودابه پس از این دیدار عاشقانه که تا سحرگاهان ادامه مییابد، پیمان میبندند که با یکدیگر پیوند زناشویی بندند و هیچگاه همسر دیگری برنگزینند. اما مهراب پادشاه کابل از تبار ضحّاک – دشمن دیرینۀ ایرانیان – است. زال بلافاصله از طریق نامه، داستان را با پدرش سام در میان میگذارد. سام از این پیوند خشنود نیست. چه میان فریدونیان و ضحّاکیان هیچگونه امکان مواصلت نمیبیند. از سوی دیگر، هنگامی که پسرش را از البرز کوه باز میآورد، با او پیمان کرد که هیچ آرزویی را از او برنیاورده نگذارد.
بنابراین در میان دو دلی جانکاهی فرو میماند. خوشبختانه در این میان ستاره شِمرُ به او اطمینان میدهد که از این وصلت فرزندی بسیار گرانمایه که پناه ایران خواهد بود، پدید خواهد آمد. بنابراین به پسر وعده میدهد که خواهد کوشید تا پادشاه را با این کار همداستان کند.»7 زیرا برای پیوند با خاندان ضحّاک (بیوراسب) که دشمنان دیرینۀ ایران در شمار میآمدند، اجازۀ مخصوص منوچهر شاه لازم است. از سوی دیگر، سیندخت وقتی که از عشق فرزند به زال آگاه میشود، افسرده و غمگین به جایگاه خود میرود و به خواب پناه میآورد.
مهراب چون به قصر باز میگردد و همسر را اندوهگین و دل فسرده میبیند، سبب را جویا میشود و سیندخت با زبانی لطیف، شوی را از عشق رودابه به زال آگاه میسازد. مهراب آشفته و خشمناک میشود و تصمیم به کشتن رودابه میگیرد. حتی پسر نیز اگر بر راه پدر نرود، او را فرزند پدر نباید شمرد.»
پسر کو ندارد نشان از پدر
تو بیگانه خوانش، نخوانش پسر
و باز میگوید:
«سام یل و منوچهر شاه اگر از این واقعه آگاه شوند، دودمانمان را بر باد خواهند داد.» سیندخت با نرمی به مهراب میگوید که از این بابت غم مدار؛ چه سام از واقعه آگاه گشته و نامه به شاه نوشته و از او تقاضا کرده که با پیوند زال و خاندان ما موافقت کند و در نامۀ خود به سابقه پیوند خاندان ما با خاندانهای ایرانی اشاره نموده و استدلال کرده است که فریدون خود سه دختر شاه یمن را برای سه پسر خویش برگزید. مهراب با شنیدن این خبر اندکی آرام میگیرد.»8
از دیگر سوی، منوچهر شاه به خواهش پهلوان نامی خود سام، با پیوند زال و رودابه موافقت میکند. این خبر به کابل میرسد و کاخ مهراب آماده جشن عروسی میشود. به این ترتیب عاشق و معشوق به وصال یکدیگر میرسند و عروس را آراسته و پیراسته با سرود به سیستان میبردند و جشن بر پای میدارند.
چند ماهی میگذرد و رودابه که از زال باردار شده است، از سنگینی بار فرزندی که در شکم دارد خمیده و زرد و نحیف میگردد. شدت درد آن چنان است که رودابه از خورد و خوراک میافتد و بیهوش در بستر جای میگیرد؛ اطرافیان نگران و گریان میشوند. مادر رودابه (سیندخت) به سیستان میآید و بر بالین فرزند میشتابد، ولی کاری از دست کسی برنمیآید. ماجرا را به زال خبر میدهند. زال سراسیمه به بالین همسر میشتابد و از دیدن رنج او دردمند و آشفته میشود و در اندیشۀ برداشتن رنج از رودابه، ناگاه به یاد سیمرغ میافتد و بهخاطر میآورد که سیمرغ پری از پرهای خود را به او داده و توصیه کرده است که در هنگام گرفتاری آن را در آتش افکند.
آتشی میافروزد و پر سیمرغ را در آتش میافکند و در همان زمان سیمرغ در آسمان پدیدار میشود.
بسی بر نیامد برین روزگار
که آزاد سرو، اندر آمد به بار
شکم گشت فربه و تن شد گران
شد آن ارغوانی رُخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام
چه بودت که گشتی چنین زرد فام؟
چنین داد پاسخ که من روز و شب
همی برگشایم به فریاد، لب
توگویی به سنگستم آگنده پوست
و گر آهن است آن که تیز اندروست
چُنین، تا گَهِ زادن آمد فراز
به خواب و به آرام، بودش نیاز
چنان بُد که یک روز ازو رفت هوش
زِ ایوانِ دستان، برآمد خروش
یکایک به دستان رسید آگهی
که پژمرده شد برگ سروِ سَهی
به بالینِ رودابه شد زالِ زر
پر از آب رخسار و خسته جگر
همی پَرِّ سیمرغش آمد به یاد
بخندید و سیندُخت را مژده داد
یکی مجمر آورد و آتش فروخت
و ز آن پرّ سیمرغ لختی بسوخت
همان در زمان تیره گون شد هوا
پدید امد آن مرغ فرمانروا
چنین گفت با زال: کین غم چراست؟
به چشم هژبر اندرون، نم چراست؟9
شکاف رستمی (رستمینه)
چون رستم قهرمانی برگزیده است، طبیعی است که طرز زادنش هم با دیگران تفاوت داشته باشد. رودابه مادر رستم، در همان دوران آبستنی احساس سنگینی عجیبی میکند و میگوید: «تو گویی به سنگستم آگنده پوست» و این نشان آن است که جنینی غیرعادی در زهدان خویش پرورش میداده است. سیمرغ زال را رهنمون میشود که مرد بینادل پرفسونی را خبر کند، تا نخست رودابه میمست (بیهوش) ساخته و سپس تهیگاه وی را شکافته و آن شیر بچه را از پهلوی رودابه بیرون کشد.
این داستان از شگفتیهای شاهنامه است که استاد بزرگ، فردوسی توسی با اینکه پزشک نبوده است، اما چنان دقیق و با مهارت اصطلاحات طبی را به کار برده که با آنکه بیش از هزار سال از روزگار وی میگذرد، پزشکان امروزی را نیز به شگفتی و تحسین وا میدارد. فردوسی در شاهنامه اثر جاودان خویش واژههایی از قبل «خنجر آبگون» بهجای «چاقوی جراحی»، «مرد بینادل پُرفسون» بهجای جراح، «مست کردن» معادل بیهوشی، «داروی هوش بر» در ازای داروی بیهوشکننده، «کافتن» و شکافتن به جای شکاف جراحی (Incision)، چرخش نوزاد در زهدان مادر، که امروزه از آن تحت عنوان ورسیون (Version)10 نام برده میشود، «دوختن» به جای «بخیۀ جراحی»11 و استعمال روغن (=پماد) برای بهبود زخم سخن گفته12، را مورد استفاده قرار داده است.
ادامه دارد
پی نوشتها:
1-افشار ، ایرج و روبرت رویمر، دکتر هانس، سخنواره، مقاله پیشینۀ پزشکی در ایران ، به قلم: چراغعلی اعظمی سنگسری ، صص 475-477 ، انتشارات توس، چاپ اول، 1376
2- پانوسی، دکتر استفان، گرایشهای علمی و فرهنگی ایران از هخامنشیان تا پایان صفویه، ص 72، نشر بلخ، چاپ اول 1383
3- در برخی نامههای پارسی از ضحّاک با نام بیوراسب یاد شده است.
4- شاهنامه، چاپ مسکو، زیر نظر ی. الف. بِرمکس، جلد اول، ص 47
5- صفا، دکتر ذبیح الله، حماسه سرایی در ایران، صفحه 561
6- اسلامی ندوشن، دکتر محمدعلی، ایران و جهان از نگاه شاهنامه، صص 95-96، موسسه انتشارات امیرکبیر، چاپ اول 1381
7- پیشین، صص 98-99
8- دبیرسیاقی، دکتر سیدمحمد، برگردان شاهنامه به نثر، صفحه 42 ، نشر قطره، چاپ پنجم 1385
9- شاهنامه، چاپ مسکو، جلد اول، صص235-240
10- بتابید مر بچه را سر ز راه
11- «همان دردگاهش فرو دوختند»
12- گیاهی که گویمت... بِسای و برِ آلای برخستگیش