نوروز
بهاریهها - 3
- نوروز
- نمایش از دوشنبه, 15 اسفند 1390 09:33
- بازدید: 6153
برگرفته از تارنگار ایرانچهر
منوچهری دامغانی
آمد نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
ز ابر سیه روی سمن بوی راد،
گیتی گردید چو دارالقرار
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند
کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زیر و ستا خواستند
فاختگان همبر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار
لاله به شمشاد برآمیختند
ژاله به گلنار درآویختند
بر سر آن مشک فروبیختند
وز بر این در فروریختند
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار
قمریکان نای بیاموختند
صلصلکان مشک تبت سوختند
زردگلان شمع برافروختند
سرخ گلان یاقوت اندوختند
سروبنان جامه نو دوختند
زینسو و زانسو به لب جویبار
طوطیکان بر گلکان تاختند
آهوکان گوش برافراختند
گورخران میمنه ها ساختند
زاغان گلزار بپرداختند
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار
باز جهان خرم و خوش یافتیم
زی سمن و سوسن بشتافتیم
زلف پریرویان برتافتیم
دل ز غم هجران بشکافتیم
خوبتر از بوقلمون یافتیم
بوقلمونی ها در نوبهار
پیکر در پیکر بنگاشتیم
لاله بر لاله فروکاشتیم
گیتی را چون ارم انگاشتیم
دشت به یاقوت انباشتیم
باز به هر گوشه برافراشتیم
شاخ گل و نسترن آبدار
باز جهان گشت چو خرم بهشت
خوید دمید از دو بناگوش مشت
ابر به آب مژه در روی کشت
گل به مل ومل به گل اندرسرشت
باد سحرگاهی اردیبهشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست
بلبل همطبع فرزدق شده ست
سوسن در دیبه ازرق شده ست
باده خوشبوی مروق شده ست
پاک تر از آب و قوی تر ز نار
مرغ نبینی که چه خواند همی
میغ نبینی که چه راند همی
باغ بتان را بنشاند همی
بر سمن و نسترن و لاله زار
من بروم نیز بهاری کنم
بر سرش از در خماری کنم
بر تنش از شعر شعاری کنم
وین همه را زود نثاری کنم
پیش امیرالامرا بختیار
بار خدایی که به توفیق بخت
بر ملک شرق عزیزست سخت
میر همی برکشدش لخت لخت
واخر کارش بدهد تاج و تخت
اندک اندک سر شاخ درخت
عالی گردد به میان مرغزار
ایزد تیغش سبب ضرب کرد
قطب همه شرق و همه غرب کرد
تا پدرش کنیت ابوحرب کرد
بس که شد و با ملکان حرب کرد
از لطف و آن سخن چرب کرد
خلق جهان طالبش و دوستدار
از کرم و نعمت و آلای او
کس نشنیده ست ز لب لای او
فر خدایی همه آلای او
هست بر آن قالب و بالای او
صورت او و رخ زیبای او
هست چنان ماه دو پنج و چهار
مهتر آزاده مهترمنش
کز خردش جانست از جان تنش
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش
خلق ندانم به سخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار
همتهای فلکی بینمش
سیرتهای ملکی بینمش
بویا چون مشک زکی بینمش
گاه جوانمردی و گاه وقار
همتش از چرخ همی بگذرد
رایش در غیب همی بنگرد
هیبت او چنگل شیران درد
دولت او سعد ابد پرورد
بختش هر روز همی آورد
قافله نعمت را بر قطار
تا گل خودروی بود روی خوب
تا شکن زلف بود مشکبوی
تا بت کشمیر بود جعدموی
تا زن بدمهر بود نگجوی
تا زبر سرو کند گفتگوی
بلبل خوشگوی به آواز زار
عمر خداوندم پاینده باد
بختش هر روز فزاینده باد
دستش هر گاه گشاینده باد
رایش هر زنگ زداینده باد
درد رونده طرب آینده باد
ملکت او را بحق کردگار.
برگرفته از دیوان منوچهری دامغانی، به تصحیح : محمد دبیرسیاقی. تهران، کتابفروشی زوار، چاپ سوم ، 1347، ص 168 تا 173 .
محمدرضا شفیعی کدکنی
فرِّ بهار بین که به آفاق، جان دهد هر بوته را هر آنچه سزا دید آن دهد
پارینه آنچه بادِ خزانى ربود و بُرد آرد دهد به صاحبش و رایگان دهد
سختم شگفت آید ازین هوشِ سبز او کز هر که هر چه گم شده او را همان دهد
بر فرقِ کوه سوده الماس گسترد دامانِ دشت را سلَبِ پرنیان دهد
زان قطرههاى باران بر برگِ بید ْبن وقتى نسیم بوسه بر آن مهربان دهد
صدها هزار اختر تابان چکد به خاک کافاقشان نشان ز رهِ کهکشان دهد
آن کوژ و کژ خطی که برآید ز آذرخش طرزی دگر به منظره آسمان دهد
پیریست رعشهدار که الماس پارهای خواهد به دست همسرِ شاد جوان دهد
آید صدای جوجه گنجشک، ز آشیان - وقتى که شوقِ خویش، به مادر، نشان دهد -
چون کودکی که سکّه چندی زعیدیاش در جیبِ خود نهاده، بعمدا، تکان دهد
آید صدای شانه سر، از شاخِ بید بن وقتى که سر به سجده تکان هر زمان دهد؛
گویى که تشنهای به سبویی، تهی ز آب هوهو، ندا مکرّر، هم با دهان دهد
گیرم بهارِ بندرِ عباس کوته است تاوان آن کرانه مازندران دهد
آنجا که چار فصل، بهار است و چشم را سوىِ بهشت پنجرهاى بیکران دهد
نیلوفرِ کبود هنوز، آسمانْ صفت، در خاکِ مرو، ز ایزدِ مهرت نشان دهد
شادا بهارِ گَنجه و باکو که جلوهاش راهت به آستانه پیرِ مغان دهد
از سیمِ خاردار، گذر کن تو چون بهار، تا بنگرى که بلخ ترا بوىِ جان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر نیز برگذر تا جلوه خُجند بهارى جوان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر هم گذاره کن تا ناگَهت بهارِ بخارا توان دهد
قالیچهاىست بافته از تار و پود جان هر گوشهاش خبر ز یکى داستان دهد
امّا چو نغز در نگرى منظرش یکىست کاجزاش یاد از سننِ باستان دهد
در زیرِ رنگهاش یکى رنگ را ببین رنگى که صد پیام ز یک آرمان دهد
گوید: یکىست گوهرِ این خاک اگر چه یاد گاه از لنین و گاه ز نوشیروان دهد
گر خاک گشته در قدمِ لشکرِ تتار، ور « بوسه بر رکابِ قزِل ارسلان دهد»،
امّا همیشه، در گذرِ لشکرِ زمان، سعدیش عشق و حافظش اَمن و اَمان دهد
وانگه ز بهرِ پویه پاینده حیات فردوسىاش روان و ره و کاروان دهد.
اسفند 1358