دکتر محمد مصدق
دکتر محمد مصدق به قلم مصدق؛ نوشتن در سلول انفرادی - پس از خاتمه تحصیلات
- دكتر محمد مصدق
- نمایش از جمعه, 07 مهر 1391 18:11
- بازدید: 4442
برگرفته از روزنامه اطلاعات
زیر نظر: دکتر محمدکاظم حسینیان
یکی از بهترین شهرهای سوئیس فرانسه برای تحصیل، شهر نوشاتل بود که وسایل تفریح و تفنن در آنجا فراهم نبود و از ساعت 9 شب هرکس در خانه خودبه کار مشغول بود.
برای ثبت نام میبایست در دانشگاه مدرک تحصیل ارائه دهم که چون از مدارس ایران مدرکی نداشتم؛ یعنی آنوقت که من میبایست تحصیل کنم، ایران مدرسه نداشت از تصدیقنامه مدرسه سیاسی پاریس برای امتحاناتی که سال اول داده بودم، استفاده کردم و به نام یک محصل رسمی در دانشکده حقوق ـ که یک موسسه دولتی است ـ ثبت نام نمودم.
نظر به اینکه سه ماه از سال دوم مدرسه سیاسی را به دروس استادان حاضر شده بودم، در ژوئیه 1911 (مرداد 1290) برای دادن امتحان به پاریس رفتم و چند امتحان دادم که در تمام موفق شدم، ولی چون کار دانشکده حقوق برای کسی مثل من ضعیف مشکل و تحصیل زبان لاتین نیز برایم یک کار اضافی شده بود، از رفتم به پاریس و توقف چندماه برای ادامهی تحصیل در آنجا صرفنظر کردم و از آن به بعد جداً به کار دانشکده حقوق پرداختم و در ژوئیه 1912 داوطلب امتحان دو سالهی لیسانس شدم که به واسطه پیشآمدی تصور نمیکردم توفیق حاصل کنم و آن پیشآمد این بود:
یکی از خویشانم که تحصیل میکرد و با من در یک جا سکنا داشت، از من اجازه گرفت که در جشن مدارس 14 ژوئیه شرکت کند که رفت و من به انتظار او ماندم که نیامد و هرچه میگذشت برنگرانیم افزوده میگشت، تا از نصف شب سه ساعت گذشت و هر پیشآمدی برای او در مخیلهام خطور میکرد.
نظر به اینکه غذای خود را در پانسیونی زیر طبقهِ محل سکونت ما صرف مینمود، زنگ آن را زدم که خانم مدیره با یک حال نگرانی آمد و قبل از اینکه در را باز کند، از هویت من سؤال کرد و گفت: بعد از صرف شام دیگر به اینجا نیامده است و احتمال میدادم که سوار قایقی شده و غرق گردیده است! چونکه در آن شهر شبهای تابستان قایقی اجاره میکنند و روی دریاچه گردش مینمایند.
دوچرخهای که داشتم، سوار شدم و تا آفتاب طلوع نکرده بود در کنار دریاچه گشتم که چون چیزی نیافتم با حال ناامیدی و یأس به محلی که در خط سیرم بود و احمد پسرم در آنجا منزل داشت، برای تحقیق رفتم. صاحبخانه گفت: بعد از خاتمه جشن به اینجا آمد و اظهار نمود که چون جشن دیر تمام شد، به خانه نرفتم و آمدهام شب در اینجا بمانم. ما هم رختخواب نداشتیم، اکنون در اطاق احمد روی زمین خوابیده است.
حال باید دید در آنوقت که ساعت شش صبح بود و دو ساعت دیگر من میبایست امتحان بدهم، چه حالی داشتم و چقدر مشکل بود از عهده برآیم. ولی از این نظر که «شانس» کمترین اثری نداشت، برای دادن امتحان حاضر شدم و در تمام موفق گردیدم و فقط شانس در یکی از آنها مساعدت کرد و این بود که کار زیاد فرصت نمیداد روزهای قبل از امتحان «انستیتو دو ژوستی نین» را از ابتدا تا انتها بخوانم و معنای هر کلمهای را که از نظرم رفته بود به فرهنگ مراجعه کرده به خاطر بسپارم. چونکه من مثل سایر دانشجویان زبان لاتین را در دبیرستان تحصیل نکرده بودم که موقع امتحان دچار این مشکل نباشم. در هر جلسه استاد به ترتیب فصلی از آن کتاب را مطرح مینمود و هر یک از دانشجویان را به نوبت صدا میکرد تا قسمتی از آن را ترجمه کند و من قبل از رفتن به دانشکده آن فصل را با معلم خود حاضر مینمودم و از سایرین بهتر ترجمه میکردم، ولی در روز امتحان که معلوم نبود کدامیک از فصول موضوع ترجمه قرار خواهد گرفت، مشکل بود از عهده برآیم. برای این کار خیالم راحت نبود و همیشه به خود میگفتم چه کاری بکنم که از عهده این امتحان نیز برآیم؟ اینطور به نظرم رسید که کتاب ضخیمی را که مرکب بود از «دیژست»،«انستیتو دوژوستی نین»، «نوول» و «کد» یعنی چهار کتاب امپراطور ژوستی نین ـ که همیشه روی میز در جلوی استاد بود ـ چند بار باز کنم و ببینم کدامیک از فصول «انستیتو دوژوستی نین» بیشتر احتمال دارد که باز بشود به آنها مراجعه نمایم که فصل 4 و 5 و 6 بیش از همه باز شد و من نیز همین سه فصل را برای امتحان حاضر کردم که برحسب اتفاق یکی از این فصول مورد ترجمه قرار گرفت و از عهده برآمدم.
تز دکترا و کارآموزی در دادگستری نوشاتل
بعد از خاتمهی امتحانات و گرفتن، لیسانس، به لوزان رفتم تا با بعضی از هموطنانم معاشرت کنم و رفع خستگی بنمایم، ولی بیش از یک شب نتوانستم بمانم و برای تهیهی مقدمات تز دکترا به نوشاتل مراجعت کردم که به علت خستگی نتیجه نداشت و معلوم شد اگر چندی تعطیل نکنم، نخواهم توانست کار مؤثری بنمایم.
موضوع تز را هم که دانشکدهی حقوق تصویب کرده بود، راجع به وصیّت در حقوق اسلامی بود که در طهران بهتر میتوانستم کار کنم، یعنی اول به فارسی تهیه کنم و متخصصین اظهارنظر کنند، سپس آن را ترجمه کرده به دانشکده پیشنهاد نمایم. این بود که تصمیم گرفتم اشرف و احمد دختر و پسر بزرگم را در خانوادهای که دو سال آنجا بودند بگذارم با خانم و پسر کوچکم غلامحسین حرکت نمایم. ایام مسافرت و روزهای دید و بازدید در طهران موجب تعطیل کار شد و پس از رفع خستگی، توانستم خوب کار کنم و از عهده برآیم.
پرستاری که سه سال قبل با من از پاریس آمده و در طهران مانده بود، نزدیک خانهی ما اطاقی اجاره کرده بود که شبها شام را با ما صرف مینمود. سهشب گذشت که نیامد. خبری هم از او به ما نرسید و بعد معلوم شد که آن سهشب در خانهی خود هم نبوده است و تحقیقات شهربانی به این نتیجه رسید که برای تدریس به باغ «پروتیوا»ـ ضلع جنوب شرقی جادهی شمیران و خیابان شاهرضا ـ رفته و شب هنگام که به واسطه بارندگی جاده را آب گرفته و از کنار آن عبور میکرده در یک چاهی افتاده است! جسد او را درآوردند و در قبرستان نزدیک دولاب آن را به خاک سپردند. این واقعه بسیار دلخراش بود و ما را مغموم کرد.
با تأثری که از فوت این زن با صفت داشتم، باز به کار ادامه میدادم و نمیدانم چه پیش آمده بود که نتوانستم آن را با کمک استاد خود، شادروان شیخ محمدعلی کاشانی تهیه کنم. با شادروان شمسالعلماء قریب مشورت کردم. علیاصغر ماجدی را در نظر گرفت و من نه فقط از معلومات بلکه از صحت عمل او هم در کاری که مادرم در عدلیه داشت استفاده نمودم و بعد مقدمهی آن را هم ـ که مربوط به مدارک حقوق اسلامی است ـ با نظر استاد خود شیخ محمدعلی تهیه کردم که دیگر کاری نداشت جز اینکه ترجمه شود و آن را در سوئیس بهتر میتوانستم به انجام رسانم.
توقفم در طهران بیش از سه ماه طول نکشید که خانواده را طهران گذاشته و باز همان شهر نوشاتل را محل اقامت قرار دادم و در ضمن ترجمه تز در دارالوکالهی یکی از وکلا موسوم به «ژان روله» کارآموزی کردم. ابتدا به اموری که مربوط به مقدمات کار و تهیه پرونده بود میرسیدم. سپس از طرف او از دعاوی کوچکی که کمتر احتمال برد داشت، دفاع میکردم و علت این بود که صاحبان دعاوی بزرگ نمیخواستند کارآموزی که معلوم نبود دارای چه معلوماتی است، از آنها دفاع کند.
موضوع یکی از محاکماتی که به من رجوع شده بود و از نظر اهمیتی که در امور اجتماعی داشت و نقل میکنم این بود زنی از اتباع فرانسه ساکن شهر نوشاتل و شغل او بقال از تجارتخانهای در ایتالیا مقداری قرمه خریده بود و به این عنوان که کالا فاسد بوده وجه آن را نمیپرداخت و میخواست شاهدی به دست آورد تا از شهادت دروغ استفاده کند. برای این کار به یک کلفتی که از دکان او برای ارباب خود آذوقه میخرید وجهی داد که بلافاصله علیه بقال اعلام جرم نمود و چون زمینه را سخت دید، فرار اختیار کرد. این بود علاقمندی یک کلفت به امور اجتماعی که تنها نه از پول گذشت، بلکه مدتی از کار بیکار شد و مبلغی هم خرج نمود تا درسی بشود و دیگران پیرامون شهادت دروغ نگردند.
من در تمام مدت اقامتم، همه روزه تا ظهر به کارآموزی مشغول بودم و عصرها هم با یکی از دانشجویان همدورهی خود به ترجمهی تز اشتغال داشتم که بعد از طی مراحل و تصویب شورای دانشکده، چند روز قبل از حرکتم به ایران در پاریس به طبع رسید و منتشر گردید.
مدت کارآموزی شش ماه بود و من نه ماه در آن دارالوکاله کار کردم و در عالیترین دادگاه نوشاتل در محاکمهای شرکت نمودم و تصدیقنامه وکالت خود را به شرط تحصیل تابعیت سوئیس از آن دادگاه گرفتم.
نظر به اینکه تحصیل تابعیت سوئیس مستلزم ترک تابعیت اصلی نیست و هر واجد شرطی بدون از دست دادن تابعیّت اصلی میتواند آن را تحصیل کند و شرط تحصیل تابعیت هم این بود که درخواست کننده مدت سه سال در سوئیس اقامت کرده و در محل اقامت سابقهی بد نداشته باشد، از شهربانی نوشاتل تصدیق گرفتم و آن را به ضمیمه درخواست خود به دولت مرکزی سوئیس فرستادم که مورد قبول واقع شد. نظر به اینکه ایّام تعطیل شروع شده بود و عدهای از فرزندان خویشان و دوستانم که آنجا تحصیل میکردند میخواستند با من به ایران بیایند، انجام کار را به بعد موکول نمودم و همه با هم حرکت کردیم و یکروز قبل از اعلان جنگ اول جهانی وارد طهران شدیم. به واسطه پیشآمد جنگ و اشتغال به امور، اقامتم در ایران به طول کشید و گاه میشد که چند ماه از فرزندانم خبر نداشتم ولی نظر به اینکه آنها در خانوادهای بودند که رئیس آن پرنو نماینده شرکت بیمه در نوشاتل مردی با وجدان و درستکار و در آن شهر متصّف به این اوصاف و خانم او هم ـ که در قید حیات است ـ مورد اعتماد بود، به هر طریق که امکان داشت مخارج آنها را میفرستادم و مدت پنج سال آنها را ندیدم و نگران هم نبودم.
... پس از خاتمه تحصیل
تصمیم گرفته بودم بعد از ختام تحصیل، باز مدتی از عمر خود را صرف مطالعه کنم و پارهای از ابواب حقوقی را که در دانشکده مقدماتشان دیده شده بود، در ایران تکمیل نمایم که بعد از ورود به طهران شادروان دکتر ولی الله خاننصر – مدیر مدرسۀ سیاسی - بهدیدنم آمد و مرا برای تدریس در آن مدرسه دعوت نمود. این دعوت که موضوع مطالعاتم را معلوم نمود، خوشوقتیم را نیز فراهم کرد، چه وقتی آرزو داشتم مثل یک شاگرد در آن مدرسه تحصیل کنم وضعیتم اجازه نمیداد و آن روز مدیر مدرسه به خانه من آمد و مرا بهجای یک استاد دعوت نمود.
برای انجام این کار، کتبی را که در ایام تحصیل بهایران فرستاده بودم، شماره نمودم و کتابخانه کوچکی که از لوازم کار بود، ترتیب دادم و چون تا بیستم شهریور که میبایست شروع کنم، بیش از پنجاه روز نبود، خانواده را در شمیران نزد مادر گذاشتم و خود در هوای گرم شهر ولی فارغ از هر گونه مزاحمت، شب و روز، غیر از چند ساعت که برای استراحت تخصیص داده شده بود، بهکار پرداختم تا آنچه برای تدریس یکسال لازم بود، حاضر کنم.
اولین روز ورودم به مدرسه که مدیر کیف مرا دید، پرسید: محتویات آن چیست که آنقدر ضخیم شده؟ گفتم کاری است که برای تدریس یکسال تهیه نمودهام: از این که توانسته بودم در آن مدت قلیل کتب خارجی را مطالعه نموده و قانون موقت اصول محاکمات حقوقی را توضیح و تشریح کنم و آن صفحات را که از یک هزار تجاوز میکرد، به رشته تحریر درآورم، تعجب نمود و این همان کتابی است که بعد بهنام «دستور در محاکم حقوقی» طبع و منتشر گردید.
نظر بهاینکه در مدرسۀ سیاسی بیش از دو ساعت در هفته درس نداشتم، در این فکر بودم که باز برای مطالعه موضوعی را انتخاب کنم که خبر الغای «کاپیتولاسیون» در ترکیه منتشر گردید و این واژه خارجی که تازه بهگوش مردم میرسید سبب شده بود هر کس سؤال کند موضوع چیست و چرا ترکیه آن را الغاء کرده است.
چنانچه این رژیم در ترکیه روی عهدنامهها استوار شده بود، بین دولت ایران با هیچ دولتی عهدنامه نبود و کاپیتولاسیون در ایران عملاً اجراء میگردید که باز چندی اوقاتم بهمطالعه قراردادهای بینالمللی که بین دولت ترکیه و دول اروپا منعقد شده بود گذشت و از این نظر که ایران هم آن را الغاء کند، رسالهای تحت عنوان «کاپیتولاسیون و ایران» منتشر کردم.
از انتشار آن چیزی نگذشت که اردشیر جی نماینده زردشتیان هند در ایران، با چند نفر از تجار به دیدنم آمد و اظهار نمود که در ایران کتابی راجع به شرکتهای تجارتی منتشر نشده. خوب است در این باب هم رسالهای منتشر کنم که باز مدتی اوقاتم صرف این کار شد و با مطالعه قوانین مختلفه کشورهای اروپایی رسالهای بهنام «شرکت سهامی در اروپا» منتشر نمودم.
خلاصه اینکه اوقاتم تمام بهمطالعه میگذشت و از کارم بسیار راضی بودم تا یکی از روزها که شادروان حاج میرزا یحیی دولتآبادی به دیدنم آمد و بهدنبال مطالبی که با من، وقتی در سوئیس صحبت کرده بود، مذاکراتی کرد و به این نتیجه رسید اگر یک عده از کسانی که در خارج تحصیلاتی کردهاند. جمعیتی تشکیل دهند، میتوانند کارهای مفیدی به نفع مملکت بکنند که روی این نظر هیئتی از این اشخاص: دولتآبادی، فیروز نصرت الدوله، غفاری ذکاء الدوله، محمدعلی نظام مافی سالار معظم (اکنون سناتور نظام السلطنه)، موسی شیبانی ذکاء السلطنه و این جانب تشکیل گردید و تصمیم گرفتیم نشریهای بهنام «مجلۀ علمی» منتشر کنیم و در شماره اول آن برحسب ذوق و معلومات خود، مطالبی درج نمائیم.
نظر من این بود که سازمان ثبت املاک را در سوئیس که بعد از آلمان بهتر از همه جا تأسیس شده و روی آن مطالعاتی کرده بودم، موضوع مقاله قرار دهم. ولی از این جهت که تأسیس چنین سازمانی نه آنوقت بلکه تنظیم دفاتری هم که بعد در ایران تأسیس گردید آنوقت عملی نبود از آن صرفنظر کردم و چون هر کس میتوانست با یک سند اصیل یا مجهول نسبت به ملکی که یک قرن در تصرف دیگری بود، دعوی مالکیت کند و یا برعلیه اشخاص ادعای طلب نماید و محکمه هم دعوای او را بپذیرد، قاعدۀ مرور زمان را که در همه جا غیر از ایران معمول بود و احتیاج به هیچ مقدماتی نداشت، مگر اینکه مجلس شورای ملی قانونی وضع کند، موضوع مقاله قرار دادم که بعد از انتشار باب مراوده بین بعضی از علماء و من باز گردید و هر کدام نسبت به آن ایرادی گرفتند که کار از ایراد هم گذشت و آن را برخلاف شرع تشخیص دادند که موجب یأس و ناامیدی من شد و طول هم نکشید که اجتماع ما متزلزل گردید و مجله نیز از بین رفت. چونکه علت موجده اجتماع که تحصیل اشخاص بود، نمیتوانست علت مبقیه هم بشود.
در این فکر بودم و به خود میگفتم: اگر از زحماتی که در راه تحصیل کشیدهام راجع به یکی از اصول حقوقی نتوانم اظهار عقیده کنم و دچار انتقادات بیجا و ناروای اشخاص بشوم، در راه خدمت به مملکت چه طور میتوانم از معلومات خود استفاده نمایم که اعتبارنامه یکی از نمایندگان به عنوان تطمیع در انتخابات در یکی از شعبات مجلس مورد اعتراض قرار گرفت و مطلعی هم که برای گواهی دعوت شده بود، اظهار نمود لیست دوازده نفر کاندید نمایندگی طهران را که آن نماینده به من داد، نام دکتر مصدق در آن نوشته شده بود، در صورتی که چند سال بود ایران نبودم. دهنده آن لیست را هم ندیده بودم و مغرضی خواسته بود مرا با کسی که انتخابش به عنوان تطمیع مورد اعتراض قرار گرفته بود، همکار قرار دهد. از این پیشآمد آنقدر متأثر شده بودم که به من حال تب دست داد و مادرم که از من عیادت نمود، علت را سؤال کرد و بعد از اینکه گفتههای مرا شنید اظهار نمود:ای کاش به جای حقوق در اروپا طب تحصیل کرده بودی؛ مگر تو نمیدانی که هر کس تحصیل حقوق نمود و در سیاست وارد شد، باید خود را برای هر گونه افترا و ناسزا حاضر کند و هر ناگواری که پیش آید تحمل نماید؟ چون میدانم که تو غیر از خیر مردم نظری نداری، باید بدانی که وزن اشخاص در جامعه، به قدر شدائدی است که در راه مردم تحمل میکنند.
این بیانات آن هم از زبان مادری که مرا بسیار دوست داشت و غیر از خیر جامعه نظری نداشت، آنقدر در من تأثیر نمود که آن را برنامه زندگی قرار دادم و از آن به بعد هر فحش و ناسزا که شنیدم، خود را برای خدمت به مملکت بیشتر آماده و مجهز دیدم.
عضویت در حزب اعتدال
مجلس سوم به شادروان حسن پیرنیا مشیرالدوله نماینده طهران اظهار تمایل نمود و انتخابات طهران برای آن عده نمایندگانی که قبل از افتتاح مجلس متصدی بعضی از امور شده و از کار دست نکشیدند و همچنین آنهایی که از مجلس خارج شدند و در تشکیل دولت شرکت نمودند تجدید شد و انجمن مرکزی انتخابات مرا به عضویت یکی از انجمنهای فرعی که در مسجد سراجالملک واقع در خیابان برق تشکیل میشد انتخاب نمود.
در این انجمن با شادروان علامه دهخدا که در اوایل مشروطه از دور آشنا بودم، همکار شدم و همکاری صمیمانهای که بین ما پدید آمده بود، سبب شد یکی از روزها که میخواستیم با هم از مسجد خارج بشویم مرا به خانۀ حاج میرزا علیمحمد دولتآبادی مقابل مسجد دعوت کند و از من بخواهد که عضویت حزب اعتدال را بپذیرم و چون سکوت کردم، قرآن بیاورند سوگند یاد نمایم.
از حلف وحشت داشتم، چونکه پدرم میرزا یوسف، مستوفیالممالک صدراعظم ناصرالدین شاه و پسرعموی خود را در خصوص یک ملک موروثی موسوم به «اک» واقع در قزوین در محضر شادروان حاج شیخهادی نجمآبادی قسم داد که طول نکشید صدراعظم از دنیا رفت و این واقعه در جامعه آنقدر ایجاد رُعب نمود که کمتر کسی برای سوگند حاضر میشد. از جریان حزب اعتدال هم که تشکیل آن مصادف با دوره دوم تقنینیه بود و من آنوقت در ایران نبودم اطلاعی نداشتم و فقط میدانستم دو حزب در مملکت تشکیل شده که یکی حزب اعتدال بود و دیگری حزب دموکرات و بعد هم که به طهران آمدم میشنیدم که عدهای از افراد حزب اعتدال به رهبری مرحوم آقا سیدحسن مدرس و حاج آقا شیرازی و عدۀ دیگر به رهبری حاج میرزا علیمحمد دولتآبادی و میرزا محمدصادق طباطبایی سناتور فعلی اداره میشوند، ولی از اینکه این دو دسته از چه اشخاص تشکیل شده و هدف معنوی آنها چیست، اطلاعات کافی نداشتم و سکوتم نیز از این جهت بود که به شادروان دهخدا عقیده داشتم و نمیخواستم دعوت او را قبول نکنم.
در قانون شرع قسم وقتی جایز است که مدعی نتواند برای اثبات ادعای خود دلایل کافی اقامه کند و حاکم برای فصل خصومت به مدعی علیه تکلیف قسم نماید. در صورتی که تقلید ما از ممالک غرب که هر کس را برای تأمین رفتار آیندهاش قسم بدهند و قسم یاد کنندگان وفا به عهد نکنند، سبب شده است که رعب سوگند از دلها برود و این حربه که در زندگی ما بسیار مؤثر بود بی اثر شود.
بهترین مثال اینکه نمایندگان دورۀ پنجم تقنینیه طبق اصل 11 قانون اساسی در بدو ورود به مجلس قسم یاد کرده بودند: «به اساس سلطنت و حقوق ملت خیانت نکنند» ولی به عهد خود وفا ننمودند. به این معنا، شاه را که میبایست مجلس مؤسسان خلع کند نه مجلس شورای ملی که یک مجلس عادی است و از طرف ملت برای این کار مأذون نشده از مقام خود برداشتند و قانون اساسی را نقض نمودند. از خلف عهد و کار خلاف قانونی هم که مرتکب شده بودند، به زعم خود نتیجه گرفتند و همگی بدون استثناء بعنوان نمایندگی مردم در مجلس ششم وارد شدند. حال کسی است که از قسم باک کند و از ترس عقوبت الهی از اتیان بحلف پرهیز نماید.کسانی که به حفظ قول معتقدند هرگز نقض قول نمیکنند، اعم از اینکه قسم یاد کنند و یا نکنند.
خلاصه اینکه از خانه دولتآبادی که خارج شدم، خود را یکی از اعضای باوفای حزب اعتدال میدانستم و روی همین وظیفه جلساتی از رهبران این دو دسته در خانۀ خود تشکیل دادم که انشعاب از بین برود و هر دو دسته وظایفی را که داشتند متفقاً انجام دهند. ولی مساعیم به نتیجه نرسید. سپس بعضی از اعضای مؤثر حزب منجمله دهخدا از عضویت استعفا نمود و یکی از روزها که هیأت مدیرۀ «شرکت خیریه پرورش» مرکب از رجال و دوستان فرهنگ جلسه خود را تحت ریاست شادروان حسن پیرنیا مشیرالدوله در دارالفنون تشکیل داده بود علامه و من هم در آن عضویت داشتیم، دهخدا از من گله نمود و گفت: ما انتظار نداشتیم که بعد از استعفای ما شما از عضویت حزب استعفا ندهید و باز در حزب بمانید...