دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست دکتر محمد مصدق دکتر محمد مصدق به قلم مصدق - تحصیلات در پاریس

دکتر محمد مصدق

دکتر محمد مصدق به قلم مصدق - تحصیلات در پاریس

برگرفته از روزنامه اطلاعات

زیر نظر: دکتر محمد‌کاظم حسینیان


از ژنرال قونسول خواهش کردم کسی را همراه ما بکند که در ایستگاه دچار اشکال نشویم و در صورت امکان شخصی را هم معرفی کند که در باطوم به او مراجعه کنیم که گفت من خود تا ایستگاه با شما هستم و به قونسول باطوام نیز تلگراف می‌کنم که تا ایستگاه به استقبال شما بیاید.

گفتم: مشایعت شما و استقبال قونسول در باطوم ممکن است ما را دچار مشکلات کند. این بود که به یکی از تجار باطوم شرحی نوشت و یکی از اعضای قونسولگری را هم فرستاد که برای ما بلیط تهیه نمود.

از تفلیس حرکت کردیم و مقارن ساعت ده شب به باطوم رسیدیم که باران به شدت می‌بارید و همین که خواستیم از ایستگاه حرکت کنیم، شخصی که در دست چتری داشت سر به توی درشکه گذاشت و پس از سؤال از هویت ما، خود را قونسول باطوم معرفی کرد و گفت: به دستور ژنرال قونسول به استقبال شما آمده‌ام و حاضرم وسایل توقف شما را در باطوم و مسافرت شما را با کشتی فراهم نمایم که متفقاً به یک هتل رفتیم که اطاقی برای ما گرفت و گفت باز خواهم آمد و شما را تنها نمی‌گذارم.

شب استراحت کردم و صبح برای اینکه رفع زحمت از قونسول بشود، به عزم دیدار آن تاجر که اهل یزد بود ـ رفتم. خانه نبود و بعد خودش برای دیدن من به هتل آمد و مرا به چای عصر در خانة خود دعوت کرد. عصر به آنجا رفتم که قونسول حضور داشت و اندکی نگذشت که زنگ در صدا کرد. صاحبخانه رفت و در مراجعت پاکتی آورد که روی آن مصدق‌الملک نوشته شده بود و گفت: شما که مصدق السلطنه هستید! گفتم چون در این‌جا کسی به این لقب نیست سرش را باز می‌کنم، اگر راجع به من نبود، رد می‌کنم که به صاحبش برسانند.

نامه باز شد. مضمونش این بود: در تفلیس نوشتیم 180 هزار منات بدهید، از آن‌جا فرار کردید. اکنون باید 360 هزار منات بدهید،سپس حرکت نمائید و هرکجا هم که بروید، آسمان همین رنگ است!

تصویر طپانچه‌ای هم زیر نامه ترسیم شده بود ولی از تابوت دیگر خبری نبود!

نظر به اینکه تردید نداشتم قونسول شریک در این توطئه است اعتراض کردم و گفتم به طهران شکایت می‌کنم و بعد خواستم با آورندگان نامه ملاقات کنم تا معلوم بشود آن را چه اشخاصی نوشته‌اند که هیچ‌کدام راضی نمی‌شدند و چون زیاد اصرار کردم موافقت کردند خارج از اطاق آن‌ها را ببینم که در آنجا دو نفر شخص بدهیکل و مخوفی را دیدم که یکی بسیار شباهت به شیخن اسکی ـ صاحب منصب مجدّر قزاقخانة ما ـ داشت که نسبت به آنان از هرگونه شدت و اعتراض خودداری نکردم و چون صاحب‌خانه و قونسول دیدند من تحت تأثیر واقع نشدم، حساب کار خود را کردند و درصدد استمالت برآمدند و هر دو پیشنهاد نمودند من در آنجا بمانم و آنها بروند با مرکز مجاهدین مذاکره نمایند. چون چاره‌ای نبود، موافقت کردم. آنها رفتند و طول نکشید که با یک قبض پنجاه منات برای اعانه‌ی مدرسه‌ای که معلوم نبود در کجاست، مراجعت کردند که وجه آن را دادم و دیگر نخواستم ساعتی در باطوم بمانم.

کشتی آلمانی که هر 15 روز یک مرتبه از بارسلون به باطوم می‌آمد تازه وارد شده بود که به اتفاق قونسول و تاجر یزدی به هتل رفتیم. لوازم مسافرت خود را برداشته وارد کشتی شدیم و هر قدر که در تفلیس و باطوم به ما بد گذشت ، در مسافرت باکشتی که 14 روز طول کشید خوش گذشت. در هر بندرکه کشتی بار می‌گرفت پیاده شدیم . ورودمان در اسلامبول تصادف نمود با روز جمعه که سلطان‌عبدالحمید به مسجد می‌رفت. شهر آتن و آثار باستانی آن را دیدیم. در مارسی از کشتی خارج شدیم و به پاریس حرکت نمودیم.

تحصیلات در پاریس

مارس 1909 وارد پاریس شدم و چون اولین مسافرتم به اروپا بود، برای تحصیل اطلاعات، با دکتر محمودخان معتمد فرزند شادروان میرزا عبدالکریم معتمد الحکماء ـ طبیب خانواده ـ که چند سال در پاریس اقامت داشت ملاقات کردم و بعد از مذاکرات برادرم را در یکی از دبیرستان‌های شبانه‌روزی موسوم به «لیسه‌ژان سون دوسایی» گذاشتم، سپس به مدرسة سیاسی پاریس رفته، با مدیر مذاکره نمودم.

برنامه مدرسه که به پنج قسمت تقسیم شده بود، یکی مربوط به علوم مالی بود که سابقه‌ی خدمتم در وزارت مالیه ایجاب نمود این قسمت را انتخاب کنم و چون تا آخر سال تحصیلی بیش از چهارماه نمانده بود، مدیر چنین مصلحت دید به طور مستمع‌ آزاد ثبت نام کنم و از بیانات استادان در هر کلاس که می‌خواستم استفاده نموده، از 15 نوامبر که اول سال تحصیلی مدرسه بود، در قسمت مربوط به امور مالی شروع نمایم که بدین طریق اقدام شد.

من همه روز به مدرسه می‌رفتم و در تمام کلاس‌ها از بیانات استادان به قدر مقدور استفاده می‌کردم. تا این که با یکی از دانشجویان قسمت علوم مالی آشنا شدم که مرا تشویق نمود به دروس مربوط به آن قسمت حاضر شوم و خود را برای امتحانات ماه نوامبر حاضر نمایم.

این کار مشکلی نبود، چون که عده‌ی دانشجو زیاد بود و صرف می نمود درس‌ها را طبع کنند و در اختیار آنان بگذارند. بنابراین می‌توانستم از دروسی هم که قبل از ورود من به مدرسه داده شده بود، استفاده نمایم.

از این نظر صبح‌ها مرتباً به مدرسه می‌رفتم و عصرها هم در خانه با او کار می‌کردم که زیاد طول نکشید و ایام تعطیل رسید و چون همکارم اهل جنوب فرانسه بود و می‌خواست به محل خود برود، به وسیلة اعلام شخص دیگری را به دست آوردم که در دانشکده ادبیات تحصیل می‌کرد و تصور نمی‌کردم از عهده برآید. ولی بعد که مشغول کار شدم دیدم شخصی است بسیار باهوش و ‌می‌تواند از عهده‌ی تعهداتی که کرده است، برآید. من در تمام مدت تعطیل کار کردم و برای امتحانات 15 نوامبر خود را حاضر نمودم. چون نامم در عداد محصلین رسمی ثبت نشده بود و برای امتحان دعوتم نمی‌کردند، چنین به‌نظر رسید اگر وزیر مالیه ایران بنویسد که من با خرج دولت آمده‌ام و دولت بیش از دو سال به‌من مخارج تحصیل نمی‌دهد، مورد قبول واقع شوم که آن‌وقت مستوفی الممالک وزیر مالیه بود و نامه‌ای به‌این مضمون نوشت که برای امتحان دعوتم کردند.

حداکثر شماره‌های مدرسه عدد 20 بود که در مالیه عمومی به‌من 16 داده شد و فقط در یکی از امتحانات نمرة 11 داشتم که چون به 12 نمی‌رسید، می‌بایست آن را سال بعد تجدید کنم و علت این بود که عده‌ داوطلبان زیاد و امتحان‌کنندگان وقت نداشتند از آنها به‌قدر کافی سؤال کنند و به معلومات هر یک کاملاً پی ببرند و بهترین دلیل این بود که در یک روز خود من می‌بایست دو امتحان بدهم که چون روز‌های قبل از امتحان برای مراجعه به‌هر دو مجال نبود، می‌خواستم یکی از آنها را به‌سال بعد موکول کنم که به تشویق یکی از دانشجویان که گفت در این امتحانات «شانس» مدخلیت دارد، در جلسه حاضر شدم و چون حرف اول اسم من با میم شروع شده است و عده زیادی قبل از من مورد سؤال قرار گرفتند، از فرصت استفاده نمودم و به یک قسمت از آن مراجعه کردم که برحسب اتفاق استاد از من روی همان قسمت سؤال نمود و از عهده برآمدم.

این بود جریان تحصیل من در سال اول. ولی در سال دوم، فقط چند ماه به‌مدرسه رفتم که بعد کارم به‌جایی رسید که به‌واسطة ضعف و کسالت مزاج روی یکی از نیمکت‌ها - که در طرفین جایگاه درس بود – راحت و به استماع بیانات استاد قناعت کنم. چنانچه بگویم نقاط دیدنی شهر پاریس را ندیدم و در تمام ایام توقفم هر شب ساعت 9 در خانه بودم و از ساعت 5 صبح تا وقت خواب یا در مدرسه و یا در خانه تحصیل می‌نمودم سخنی به گزاف نگفتم.

کسالت عصبی و ضعف مزاج و بی‌خوابی آنقدر زحمتم می‌داد که ابتدا به 2 طبیب عادی سپس به پرفسور «کلود» متخصص امراض عصبی مراجعه کردم. نتیجه‌ای نگرفتم تا اینکه به‌راهنمایی یکی از داروفروشان از پرفسور «هایم» فیزیولوژیست معروف وقت گرفته او را ملاقات نمودم که پس از یک معاینه دقیق دستور داد ترشحات معدیم را تجزیه کنند و دفعة دوم که صورت تجزیه را دید، گفت کمتر دیده شده که ترشحات معدی یک مریض اینقدر غیرمنظم باشد. نسخه‌ای نوشت و دستور داد که مطلقاً کار نکنم. کاملاً استراحت کنم و حتی از روی تختخواب هم حرکت ننمایم. سپس آدرس مؤسسه‌ای را داد که هم آنجا دوش بگیرم و هم استراحت نمایم و موقع خداحافظی که پرسیدم چه وقت خواهم توانست به کار ادامه دهم؟ گفت: تا آخر سال. در صورتی‌که از سال هنوز 10 روز بیشتر نرفته بود و تاریخ نسخه‌ای که به‌من داد 10 ژانویه بود.

با این حال، از فرط عشقی که داشتم دست از کار نکشیده و دستور معالج را اجرا نکردم. همه روزه مرتباً به مدرسه می‌رفتم تا اینکه حالم طوری شدید شد که از حرکت عجز پیدا کرده و از روی ناچاری به‌مؤسسه‌ای که پرفسور گفته بود مراجعه نمودم. این مؤسسه که در کوچه‌ای متصل به خیابان «سن دنی» و در بحبوحه شهر واقع شده بود، هوای خوب نداشت و پنجره اطاقی هم که می‌خواستند به من بدهند در طبقه اول بنا بود و به‌حیاطی باز می‌شد که آفتاب نداشت و برای این اطاق در هر ماه یک‌هزار فرانک می‌بایست بپردازم که من برای یک اطاق رو به‌آفتاب و شام و ناهار که در اول ورودم به پاریس در کوچه «وانو» گرفته بود، بیش از 180 فرانک درماه نمی‌پرداختم که چون غیر از استراحت کامل و گرفتن دوش کاری نداشتم و استراحتی که چند روز در خانه کردم مؤثر شده بود. از گرفتن دوش صرفنظر کرده، تصمیم گرفتم محلی اجاره کنم و آنجا استراحت کنم، ولی نمی‌دانستم چطور می‌شود به‌این کار موفق گردم.

برای کسب اطلاع به پانسیونی که در اول ورود خود به پاریس بودم، رفته با یکی از خدمتکاران از نظر شناسایی با یک پرستار مذاکره نمودم که گفت کارم در اینجا زیاد است، چنانچه بخواهید خودم می‌توانم از عهده این کار برآیم که قرار شد محلی پیدا کند و اثاثیة مورد احتیاجم را خریده مرا به‌آنجا منتقل نماید که عصر روز بعد آمد و مرا به محلی که تهیه کرده بود، منتقل کرد.

این آپارتمان را که دو اطاق و یک آشپزخانه داشت برای مدت شش ماه به 300 فرانک اجاره کرده بود که در حدود 66 تومان می‌شد و اثاثیه مختصری هم به‌قیمت مناسب خریده بود.

اقامتم در آنجا سه ماه طول کشید و آن ایامی بود که زمستان سال 1910 رود سن طغیان کرده بود و جراید می‌نوشتند در بعضی از نقاط اطراف پاریس ساکنین طبقه سوم اثاثیه خود را با کرجی به نقاطی که آب نگرفته است انتقال می‌دهند که مادرم از این اخبار نگران شده تلگرافی به من کرده بود که چون نرسید و جوابی ندادم برنگرانی او افزوده بود.

زمستان در آن محل زندگی بد نبود، ولی بعد چون وسعتی نداشت محتاج به محل بهتری بودم که به‌دستور طبیب در بیمارستانی واقع در «بل وود» بین پاریس و ورسای وارد شدم که از حیث هوا و غذا هر دو خوب و دو ماه بود آنجا بسر می‌بردم که روزی دکتر خلیل‌خان ثقفی اعلم الدوله دوست و همسایة من در طهران از من عیادت نمود و این ملاقات سبب شد که من تصمیم بگیرم به ایران مراجعت کنم و از یک دکتری که به میل و اراده خود می‌آمد، در عرض راه استفاده نمایم.

اعلم الدوله قبول نمود به این شرط که صبح روز چهارم به ایستگاه شهر لوزان برسیم و گفت جای خود را در ترن گرفته‌ام، چنانچه در ساعت مقرر آنجا وارد نشوید، چاره‌ای جز حرکت ندارم که وقتی رفت دیدم از این مسافرت باید صرفنظر کنم. چون که در هر سه ماه ششصد تومان از طهران برایم می‌رسید که از وجه ارسالی اخیر چیزی نمانده بود. به یک پرستار هم احتیاج داشتم که توجه به این مشکلات حالی برایم باقی نگذاشته بود که سبب شد پرستار از من سؤال کند علت افسردگی و ناراحتی چیست که پس از بیان مطلب گفت در یکی از بانک‌ها مختصر وجهی پس انداز دارم که می‌توانم از شما کارگشایی بکنم و باز مثل همین جا پرستاری نمایم تا شما را به خانه خود برسانم که بلافاصله شروع به کار کرد. آپارتمانی که در پاریس داشتم به مستأجر اول تحویل نمود، کتاب‌های مرا بوسیله کمپانی حمل و نقل از طریق مارسی – باطوم به ایران فرستاد و سه‌هزار فرانک هم آورد که دیگر کاری نبود جز اینکه پرفسور هایم را ببینم و برای اقامت در طهران از او دستور بگیرم و او هم زودتر از چند روز وقت نمی‌داد که به‌همت سیف الدین بهمن آن‌وقت دانشجوی دانشکده حقوق در پاریس کارم از ملاقات طبیب و امضای گذرنامه‌ها و بلیط راه‌آهن و جا در واگون تمام به‌خوبی گذشت. شب از پاریس حرکت کردیم و صبح روز چهارم وارد ایستگاه لوزان شدیم و از آنجا با دکتر اعلم الدوله به‌طهران حرکت نمودیم.

مراجعتم از اروپا

از اینکه توانسته بودم ظرف سه روز وسایل حرکت خود را فراهم کنم و صبح چهارمین روز به لوزان وارد بشوم، دکتر اعلم الدوله خوشوقت شده بود. گفت: اتمام حجت من از این جهت بود که در حرکت تعجیل کنید و در یک محل غریب بیش از این نمانید. من از قیمت یک بلیط صرفنظر می‌کردم و هرگز بدون شما حرکت نمی‌کردم، تا بتوانید وسایل حرکت خود را فراهم کنید و بخانه مراجعه نمائید.

حالتم‌طوری بود که فواصل کوتاه عرض راه را هم نمی‌توانستم با پای خود بروم. سرحد روسیه، چرخ خاک‌کشی آوردند و بدینوسیله مرا از ترن اطریش به‌ترن روسیه رسانیدند. در بندر حمالی از کشتی مرا به‌دوش گرفت و در محلی که می‌بایست با کالسکه حرکت کنم، به‌زمین گذاشت.

خوشوقتیم از این جهت بود که در عرض راه با دکتری بودم و پرستاری هم دلسوز داشتم و از حسن اتفاق حادثه‌ای روی نداد.

ورودم به‌طهران مصادف بود با روزهای گرم‌آخر خرداد. مادرم که از کسالت و مسافرتم اطلاع نداشت، از دیدار ناگهانی من تعجب نمود و گفت: چرا از حالت اطلاع ندادی و مرا بی‌خبر گذاشتی؟ گفتم: استحصار شما غیر از نگرانی چه نتیجه داشت و بر فرض اطلاع بیش از این چه می‌توانستید در حقم بکنید که خود کرده‌ام؟

شب شد، شام آوردند و بنا به‌دستور پرفسورهایم بیش از یک گیلاس و نیم‌آب با غذا صرف نکردم و از فرط تشنگی و عطش نتوانستم استراحت کنم و قریب به‌ظهر که مادرم از من عیادت نمود، نمی‌توانستم خوب حرف بزنم که پرسید: علت چیست؟ گفتم: بنا به‌دستور طبیب می‌بایست بیش از یک گیلاس و نیم آب با غذا صرف نکنم که این دستور در عرض راه عملی نشد، ولی از دیشب که آن را اجراء کرده‌ام، دهانم آنقدر خشک شده است که خوب نمی‌توانم صحبت کنم.

با ناهار بازیک گیلاس و نیم آب خوردم که طرف عصر زبانم به‌کلی بند آمده بود و نمی‌توانستم حرف بزنم و هر قدر مادرم به‌خوردن آب اصرار می‌نمود، امتناع می‌کردم تا کار به فحش رسید و بعد سؤال کرد: هوای پاریس چطور بود؟ گفتم: خوب مثل اول بهار طهران. حرفم را قطع نمود و گفت. تو هنوز نفهمیده‌ای که در هوای گرم باید آب بیشتر مصرف نمود؟ سپس دستور داد طالبی آوردند که من دو تای از آنها را خوردم، زبانم به حرکت درآمد و شروع به صحبت کردم و از آن ببعد دستور را کنار گذاردم. مثل همه خوردم و زندگی کردم و در نتیجه‌ی استراحت و سازگاری آب و هوا، روز به‌روز حالم بهتر شد.

کسالتم هنوز رفع نشده بود و از خانه به‌جائی نمی‌رفتم که قرار شد در یک نقطه‌ی خوش آب و هوا استراحت کنم و چون دیگر احتیاج به‌پرستار نبود، او را در خانه گذاشتم و با میرزا عبدالله خان میر پنج اقبال الممالک، یکی از دوستان قدیم خود به «شاه پسند» در نزدیکی «سوهانک» رفتم و بعد از چند روز توقف از آنجا به‌افجه رفته استراخت می‌کردم تا یکی از روزها از من سؤال نمود: شما که در پاریس خانه از خود داشتید آیا در فن‌ آشپزی چیزی یاد گرفته‌اید؟ چه خوب بود از این کار بهره‌ای داشتید و من از معلومات شما استفاده می‌کردم.

با اینکه در این فن معلومات نداشتم، اظهار بی‌اطلاع ننمودم. او هم گفت: غذائی را دستور دهید که من زیر نظر خودتان به کار مشغول شوم و شما را با حال کسالت خسته نکنم. گفتم: غذایی است که با شیر و تخم‌مرغ درست می‌کنند و در پاریس به‌آن «کرم رانورسه» گویند. گفت: از شیر و تخم‌مرغ چه غذائی بهتر؟ بفرمائید چه مقدار شیر و چند دانه تخم‌مرغ لازم است که بیاورند مشغول کار شوم.

این غذا را که یک روز پرستارم در پاریس جلوی تختخوابم درست کرده بود و دیدم، از تناسب بین شیر و تخم‌مرغ چیزی به‌خاطر نسپرده بودم. این بود که مقداری شیر گفتم که زیاد بود و با تعداد تخم‌مرغ تناسب نداشت و او هم برای اینکه من از جای خود حرکت نکنم دستور داد اجاقی از سنگ پهلوی چادر درست کردند و مشغول کار شد.

نظر به اینکه هیزم‌تر بود و خوب نمی‌سوخت و مقدار شیر هم متناسب با تعداد تخم‌مرغ نبود، موقع ناهار غذا حاضر نشد که گفت: عصر دیگ را مجدداً بار می‌کنم و آن را شب مصرف می‌نمائیم که عصر باز مقداری هیزم آوردند که تر بود و با نی غلیان شروع به فوت نمود و تا وقت شام به این کار مشغول بود که بازهم غذا حاضر نشده بود که من از او معذرت خواستم و قرار شد آن را روز بعد مصرف کنیم.روز بعد، باز اول وقت از همان رقم هیزم آورند، چند ساعت با نی غلیان فوت نمود و ظهر که سردیگ را برداشت، شیر را به همانطور دید که روز قبل در دیگ ریخته بود که این مرتبه از جای در رفت و گفت: اگر تحصیلات شما در مالیه هم مثل معلوماتی باشد که در آشپزی به‌دست آورده‌اید، بر این مملکت زار باید گریست که شما و امثالتان می‌خواهید آن را بهشت برین کنید! من از او معذرت خواستم و گفتم: چنین تصور می‌کردم که بدون معلومات هم می‌توان آشپزی نمود! اکنون دانستم برای هر کار که با منافع افراد تماس دارد، معلومات لازم است. چنانچه غذائی خوب تهیه نشد، مصرف‌کنندگان از نظر منافع شخصی اعتراض می‌کنند ولی اگر وزارتی خوب اداره نشد، هیچ فردی از افراد از نظر مصالح اجتماعی اعتراض نخواهد نمود و تا مردم به امور اجتماعی علاقه پیدا نکنند و آن را از خود ندانند چنانچه بهترین تحصیلات را هم اشخاصی کرده باشند، کوچکترین استفاده از آنها نخواهند نمود.

مصاحبم گفت: من هم در کتابی خوانده‌ام که در ایران برای هر کار معلوماتی لازم است، جز برای کارهای بزرگ دولتی و مخصوصاً صدراعظمی!

مصاحبت ما در حدود 25 روز طول کشید و چون بیش از این نمی‌توانست با من باشد، از افجه به شهر رفت و من برای رفع تنهایی خانم و اطفالم را که آنوقت سه فرزند داشتم، با پرستار به افجه خواستم و تا گرما از شدت نیفتاده بود در آنجا ماندم و بعد که حالم بهتر شد، به‌فکر اتمام تحصیل افتادم که مادرم راضی نمی‌شد. تا اینکه قرار شد از رفتن پاریس صرفنظر کنم، در شهر دیگری که هوایش سازگار باشد اقامت نمایم و خانواده را هم با خود ببرم که از فرط تنهایی تمام اوقاتم به تحصیل نگذرد.

مادرم نیز که چشمهایش آب آورده بود و نمی‌خواست در ایران عمل کند، با ما حرکت نمود. اما راجع به پرستار چون در بعضی‌ از خانواده‌های فرانسوی درس می‌داد و در اروپا هم جز یک برادر ناسازگار کسی را نداشت، اقامت در طهران را به‌مسافرت ترجیح داد.

سفر دوم به اروپا

اطلاعاتی که از زندگی ساده و هوای سوئیس داشتم، سبب شد اول به آنجا بروم و بعد به جاهای دیگر تا هر نقطه‌ای که مطبوع شود، برای محل اقامت خود اختیار کنم. این بود که از طریق روسیه و اطریش به شهر فریبورگ وارد شویم و بعد خود منفرداً برای تحقیقات به بلژیک رفتم و پس از مراجعت، شهر نوشاتل را برای محل اقامت و تحصیل اختیار کردم.

چون مادرم حاضر نشده بود رفع حجاب کند، در روسیه یک شال پشمی که دهقانان به سر می‌کنند برایش خریدم و برای اینکه بتواند از خانه خارج شود، با مالک یک آپارتمانی که خارج از شهر نوشاتل و در کنار موزاری واقع شده بود مذاکره نمودم که در تمام شرایط موافقت نمود و از خانه برای تنظیم اجاره‌نامه خارج شدیم. بین راه از من پرسید: مذهب شما چیست؟ گفتم: مسلمان و شیعه‌ی اثناعشری. گفت: در کتبی که خوانده‌‌ام به احوال و عادات مسلمین پی برده‌ام. آن‌وقت که شما نماز می‌خوانید، ما راحت می‌کنیم و آن‌وقت که شما راحت می‌کنید، ما شب‌نشینی داریم و مسکن من هم زیر همین آپارتمانی است که می‌خواهید اجاره کنید! از این کار صرفنظر کردم. (یعنی خانه‌ام را به شما اجاره نمی‌دهم)

سپس آپارتمان دیگری آن هم خارج از شهر و در کنار موزار دارای چهار اطاق و یک حمام و آشپزخانه به مبلغ ششصدفرانک در سال اجاره نمودم که مقارن ظهر اجاره‌نامه تنظیم شد و دو ساعت بعدازظهر که بازار داد و ستد رواج گرفت، شروع به کار کردم و تا چهار بعدازظهر تمام آنچه مورد احتیاج یک خانواده بود، فراهم و آشپزی را هم که زن بود، استخدام کرده، روانه نمودم. ساعت شش بعدازظهر که همه با هم آنجا وارد شدیم، چراغها روشن و آشپز مشغول به کار بود. مادرم چون قبول نمی‌کرد در ظرف چند ساعت بتوان محلی اجاره نمود و لوازمی که برای زندگی یک خانواده لازم است تهیه نمود، گفتم: این خانه را برای راحتی شما صاحبش به اختیار ما گذاشت، تا به فرصت بتوانیم محل مناسبی برای خود تهیه کنیم. گفت: خوب و بد در همه جا هست. یکی اینطور که خانه و لوازم آن را در اختیار ما گذاشت و دیگری آنطور که حاضر نشد حتی به ما خانه هم اجاره دهد. ولی معلوم نیست این صاحب‌خانه چه آدمی است که هرچه دارد تمام نو مانده و مثل این است که هیچ‌وقت بکار نرفته است! نظر به اینکه مادرم میترسید اثاثیه را درست حفظ نکنند و انتقادات مالک خانه اولی از مسلمین تحقق پیدا کند، حاق مطلب را گفتم و از او رفع نگرانی کردم که از مسافرت خود بسیار راضی بود و در تمام اوقاتش به نماز و دعا می‌گذشت.

پس از چندی توقف، از «دولاپرسن» ـ کحال معروف پاریس ـ وقت گرفتم و او را با همان لباس به پاریس بردم که پس از یک معاینه دقیق تشخیص داد که هر دو چشم او آب آورده، ولی نرسیده است و باید مدتی بعد عمل شود و چون نتیجه عمل معلوم نیست بهتر این است که گاهی «یدالوز» مصرف کند تا حتی الامکان دیرتر برسد که چندی پس از ورود مادرم به طهران، دکتر دمخین کحال لهستانی به طهران آمد و عمل کرد. نتیجه‌ی مطلوبه حاصل شد.

توقف مادرم در سوئیس در حدود چهارماه طول کشید. تا بادکوبه او را مشایعت کردم و بعد برای اینکه در رفت و آمد به شهر وقتم تلف نشود، محلی در شهر و نزدیک دانشگاه اجاره نمودم که بقیه مدت اقامتم در آنجا گذشت.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید