نامآوران ایرانی
کاروان/دکتر معین به روایت خودش - زندگی من
- بزرگان
- نمایش از پنج شنبه, 13 مهر 1391 22:37
- بازدید: 4165
برگرفته از روزنامه اطلاعات
علیرضا ملایی
در زندگینامه خود نوشت معین، چنین آمده است: من در 17 رجب سال 1322 هجری قمری مطابق 21 جوزای [خرداد] 1293 شمسی در شهر رشت متولد شدم.
آری، آن وقت خانواده عبارت بود از پدر، مادر، جد پدری، عمو، من وبرادر کوچکترم که به ترتیب ابوالقاسم، طلعت، محمدتقی، حسن، محمد وعلی نام داشتیم. اگرچه کمتر خاطرهای از طفولیت در ذهنم جایگزین است، معهذا آنچه را در نظر دارم متذکر میشوم؛ روزی ظرفی بلورین را شکستم، هنگامی که بسیار کوچک بودم، نیایم مرا به درختی بست و چوبم زد. دیگر روز را به خاطر دارم که، در اتاق طویل سرای، پدرم را نشسته دیدم که در تعقیب نماز ظهر و عصر انگشتان دستان خود را مخروطی شکل کرده به دیدگان متصل ساخته و چیزی زیر لب ادا میکرد، بعدها فهمیدم آیةالکرسی میخواند.
شبی را در نظر دارم که بین پدر و مادرم کدورتی حاصل شد و کار به مشاجره کشید، من خود بر در اتاق نشسته در همان اوان متأسف و متأثر بودم و از این جهت بسیار غصه و اندوه بر دلم راه یافت و از طریق دیده به صورت اشک جاری شد. دیگر روز به عیادت پدر مریضم به سرای یکی از نزدیکان که وی را بدانجا انتقال داده بودند رفتم.
روزی دیگر گویا شنیدم مادرم به رحمت ایزدی پیوست (لیله 14 شعبان 1338 هـ ق) اندکی بعد (درست پنج روز) جسد پدرم در نظرم مجسم گشت که پارچه سفیدی سرتاپایش را پوشیده و رو به قبله دراز کشیده بود. این است آنچه از آن روز در گنجینه خاطرم ذخیره کردهام. جد بزرگوارم شیخ محمدتقی معینالعلما عمامه از سر برداشته بود، هر دم ضجه و غوغایش شدیدتر میگشت. او از حال طبیعی خارج شده بود. «همه کس سقراط نیست که جام شوکران را بیدغدغه خاطر بنوشد.» او بود که بعدها من و برادرم را به جای پدر فقیدمان محبوب داشته و ما در کنف حمایت و آغوش محبت آن بزرگوار تربیت شدیم. در همین اوقات، به مکتبم فرستادند. شاگردی چند در آنجا نشسته بود. معلم به هریک درسی میداد. اکنون نمیدانم چه کتابی را تدریس میکرد و چه قسم تشریح میکرد، فقط میدانم که ما از حضرت استادی اطاعت صرف میکردیم و او نیز تاحدی برای این که پول بیشتری میگرفت نسبت به من بیشتر رعایت میکرد. درست به خاطر دارم متکایی را که به جهت خوابیدنم به مکتب فرستاده بودند حضرت استاد با اثاثیه دیگر برداشته وغایب شد، هرچند تفحص کردند نیافتندش. ناچار به مکتب دیگرم سپردند ـ هنوز چوبها را که دراین مکتب به یاد میآورم که بر کف دستها آشنا میشد و پاها به فلکهها بسته میشد. سر یکی از اطفال را مینگرم که از سقوط فلکه از بالای طاقچه بشکست. به خاطر دارم معلم چوبی را برای تنبیه به دهان شاگردی فرو برد و نتوانست بیرون آورد ـ بیچاره را بیم مرگ میرفت. پدرش مبلغ هنگفتی خرج اطبا کرد تا پسر را نجات بخشید ـ اینها برای چه بود؟ تربیت؟
باری، در جهنمستان فوق که مؤسسش هم سابقه آشنایی با ما داشت میسوختیم تا انقلاب گیلان فرا رسید و بلشویکان روس وارد رشت شدند. خلاصه این دوران به پایان رسید.
نظامیان دولتی به رشت وارد شدند و امنیت برقرار شد. آری، خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود. افسوس، امنیت موقتی بود... منتهاما دیگر از رشت بیرون نشتافتیم و با هر خون دلی بود سوختیم و ساختیم .معین میافزاید: در سال 1304 به اخذ تصدیقنامه نهایی دوره ابتدایی موفق آمدم. در سال 1305 که اداره احصاییه در رشت دایر شد، اهالی به گرفتن ورقه هویت اقدام کردند و نام خانوادگی شهرت یافت. اقوام، پس از مشورت بامن، معین را برای نام خانوادگی انتخاب کردند. زیرا جدم به لقب معینالعلما مفتخر بود. معالتاسف، به واسطه عدم مهارت اجزای اداره جدیدالتاسیس احصاییه و عدم اطلاع نزدیکان، سن نگارنده را در ورقه هویت سه چهار سال کمتر از آنچه بود ثبت کردند و همین امر کوچک بود که بعدها باعث تعویق بسیاری از امور نگارنده شد.
باری، از مدرسه دوره ابتدایی به مدرسه متوسطه نمره یک دولتی رشت وارد شدم. این مدرسه مانند سایر مدارس دولتی ایران، که همواره از حیث رجحان آموزگار، کیفیت تدریس، مهیا بودن وسایل تحصیلی با مدارس ملی قابل مقایسه نیستند. بر مدرسه سابق امتیاز بسیار داشت. درمدرسه جدید به کلاس دوم متوسطه وارد شدم و در تحصیل چنان که از عهدهام برمیآمد کوشا بودم تا پس از دو سال (در 1307 ش) شهادتنامه دوره اول متوسطه را مأخوذ داشتم. کلاس چهارم (دوره علمی) را نیز در همین مدرسه (به سال تحصیلی 1307ـ1308) پیمودم. اکنون این مدرسه به نام دبیرستان شاهپور شامل دوره اول و دوم متوسطه دایر است. [دبیرستانی که استاد معین ذکر کرده است هنوز در شهرستان رشت پابرجا است و بعد از انقلاب «آزادگان» و سپس «شهید بهشتی» نامیده شد.]
چون کلاس پنجم متوسطه در رشت مفتوح نشد، ناچار به کمک اداره معارف گیلان دو سه نفر را منتخب وبرای تحصیل با ماهی ده تومان به تهران گسیل داشت و من نیز یکی از ایشان بودم که به معیت یکی از دوستان مدرسهای خود به تهران عزیمت نمودم. روزی که به تهران عازم بودم، جمعی از آشنایان و دوستان در منزل حضور به هم رسانیده وداع مینمودند. در حین خروج از در، تنها اندرزی که جد بزرگوارم به من فرمود این بود: پسر، میدانی برای چه تو را به تهران میفرستم؟ گفتم: آری میدانم. همین جوابم بود با دو قطره اشک.
بالنتیجه، به مدرسه دارالفنون که هنوز هم شهرتی به سزا دارد وارد شدم و بنابر تربیت خانوادگی و ذوق شخصی و تحصیلات ابتدایی خود دوره ادبی را منتخب و وارد کلاس پنجم متوسطه شدم. در سال 1310 به اخذ تصدیقنامه رسمی دوره دوم متوسطه ادبی (نهایی) نایل آمدم. در طی همین سال تحصیلی، آن یگانه مرکز آمال و امانیام، آن جد بزرگوارم، به رحمت ایزدی پیوست و نام نامیاش را در گنجینه دلم به الماس محبتش منقش فرمود. آری، او رفت و یادگارهای گرانبهای خویش را در کتابخانه دلم ثبت کرد. آری، او رفت ولی تجارب، نصایح و معلومات خودرا تا حدی که توانست به من بیاموخت. او رفت ولی مرا برای مبارزه با زندگی مجهز فرمود.
پس از اخذ تصدیقنامه دوره دوم متوسطه، برای ایام تعطیل به رشت آمدم و سپس بار دیگر به تهران عازم شدم و در مدرسه عالی دارالمعلمین (شعبه فلسفه و ادبیات) وارد گشتم و با جدیتی هرچه تمامتر به تحصیل علم پرداختم، چنان که در امتحانات سه کلاس اول و دوم و سوم شاگرد دوم شدم و همواره در ظرف این سه سال تحصیلی نگارنده جزو اولین شاگردان منتخب بودم.
اینک که این مقالت را به پایان میرسانم یک ماه است که تحصیلات خود را به پایان رسانیده و در امتحانات دوره لیسانس دانشسرای عالی (دارالمعلمین عالی سابق) با معدل 99/17 موفق شدهام. عیسی صدیق اعلم از آن سالها چنین یاد میکند: من از بهمن 1310 که مأمور تأسیس دانشگاه تهران شدم و تصدی دارالمعلمین عالی را به عهده گرفتم، با محمد معین آشنا شدم. وی در مهر 1310 از روی ذوق و شوق طبیعی در شعبه ادبیات و فلسفه دارالمعلمین عالی ثبت نام کرد و مشغول تحصیل شد. در اثر همان ذوق و شوق، وقتی که کارهای فوق برنامه برای ایجاد خصایل پسندیده آغاز و در 1311 انجمنهای متعدد از دانشجویان تشکیل شد، محمد معین در انجمن کتابخانه شرکت کرد.
وی دانشجویی بود ممتاز چه از حیث درس چه از حیث اخلاق، با چهرهای نجیب و آرام. محمد معین طالب علمی بود شکیب، کمحرف، دقیق، امین و پرکار. در سال سوم دانشسرای عالی به حدی به زبان فرانسه مسلط بود که راجع به لرد بایرن24، شاعر شهیر انگلیسی قرن نوزدهم، در حضور استاد فرانسوی زبان و ادبیات فرانسه به زبان فرانسه نطقی کرد جالب و، در همان سال، طبق مقررات دانشسرای عالی که هر دانشجو در هر ماده از برنامه باید رسالهای بنگارد، راجع به شعر لوکنت دولیل، شاعر نامدار قرن نوزدهم فرانسه، و مکتب پارناس25 رسالهای به فرانسه نوشت که با تحسین مورد قبول واقع و در کتابخانه نگاهداری شد. در خرداد 1313، یعنی تاریخی که قانون تاسیس دانشگاه تهران به تصویب مجلس شورای ملی رسید و دانشکده ادبیات و دانشکده علوم در بطن دانشسرای عالی به وجود آمد، محمد معین با نمره اعلا به اخذ درجه لیسانس در ادبیات و فلسفه نایل گشت. بعضی از همدرسان او که در همان تاریخ لیسانسیه شدند و نامشان در خاطرم باقی است عبارت بودند از: احمد افشار شیرازی، کاظم رجوی26، مجتبی عشقپور، حسن مینوچهر، ابوالفضل همایی و روحالله خالقی.
محمد معین، پس از انجام دادن خدمت نظام وظیفه در مهر 1314، با سمت قدیمیاش به او میگفتند: کمی استراحت کنید، کمی ... و او، معین، منطق ما را میپذیرفت، ولی عشق او منطق را عقب میراند. و هیچ عاشقی منطق نمیپذیرد و هر عشقی سرانجامش شهادت است. معین از نخستین جلسه ملاقات خود با دهخدا سخن میگوید: در اواخر سال 1324، از طرف مجلس شورای ملی خدمت علامه دهخدا معرفی شدم تا در کار تدوین لغتنامه با او همکاری کنم. روزی که خدمت ایشان رسیدم، ذبیحالله صفا در اتاق ایشان مشغول کار بود. نامه مجلس را تقدیم کردم. ایشان وفیات الاعیان ابن خلکان را خواستند، چون آوردند، به من دادند و ترجمه حال یکی از بزرگان را نشان دادند و از من خواستند آن را ترجمه کنم. گفتم: الان میخواهید؟ فرمودند: خیر، پس فردا. روز موعود ترجمه را تقدیم کردم. ایشان متن کتاب را به دست من دادند و گفتند: شما متن عربی را بخوانید و من (دهخدا) ترجمه را با آن تطبیق میکنم. چند سطر از متن عربی را با شکل و اِعراب خواندم. ایشان اعجاب نمودند و فرمودند: شما چطور جملات عربی را با اعراب و شکل کامل میخوانید و درست میخوانید؟ گفتم: چرا تعجب میفرمایید؟ گفتند: مدارس جدید از این قبیل نمیپرورد. گفتم: من در خانوادهای از علمای روحانی پرورش یافتم و قسمتی از علوم قدیم و عربیت را در خارج از مدارس جدید تحصیل کردهام. از آن پس، دهخدا مرا به همکاری انتخاب کرد. گروهی از استادان و دانشمندان هم با ایشان کار میکردند.
طرز کار ایشان چنین بود که حروف مختلف الفبا را بین افراد متعدد تقسیم کرده بود و فیشهای هر حرف را به متصدی آن سپرده بود ولی فقط حرف آ و الف را شروع به طبع کرده بودند و خود متصدی آن بودند و بنده هم همکار ایشان. مدتی این نوع همکاری ادامه یافت تا من پیشنهاد کردم برای سرعت عمل حروف مختلف را با هم چاپ کنیم وهر حرف را از نمره 1 (بالای صفحه) آغاز کنیم. قبول کردند و این کار را ادامه دادیم. موضوع دیگر این که دو جلد اول لغتنامه (1000 صفحه) فاقد تصویر بود. پیشنهاد کردم که یک فرهنگ امروزی باید مصور باشد و نمونههای مختلف را ذکر کردم. پس از بحث مستوفی قبول فرمودند. از آن پس لغتنامه را مصور چاپ کردیم. مسئله دیگر هویت دستوری کلمات و موضوع دیگر ریشه لغات بود که آنها را نیز با تصویب استاد وارد لغتنامه کردیم. عملاً معاونت اداره لغت نامه با اینجانب بود.
با مرگ دهخدا، وظیفه معین دشوارتر شد. او، ضمن کارهای متعددی که در زمینه شعر و ادبیات ولغات فارسی داشت، سرپرستی و تنظیم چاپ لغتنامه را نیز به عهده گرفت و پیش برد و چه نامردمیهارا که در حق او روا نداشتند.هربار هر تازهبه دوران رسیدهای برای قدرتنمایی گریبان لغتنامه را میگرفت و هرکس با آن دیگری بر سر موضوعی کشمکش داشت بودجه لغتنامه را حذف میکرد. نامهای از معین در این زمینه داریم که به یکی از دوستانش نوشته که حاکی از رنج جانکاه او است در این زمینه: «اگر حرمت وصیت آن پیرمرد و دشواری باری که بر دوشم بود نبود، خود را از این معرکه به در میبردم و این مرده ریگ را به آنها که میخواهند به جایی برسند وامیگذاشتم. اما چه کنم که در واپسین دم عمرش آن مرد بزرگ دست مرا گرفت و گفت: من این طفل تازهپا را به تو میسپارم که بکوشی به ثمرش برسانی.» و دریغ و درد که هستیاش را در این راه نهاد و سرانجام به ثمرش نرساند.
معین تعریف میکند: روزی که قرار شد من برای همکاری نزد دهخدا بروم، این موضوع را به عنوان مشورت با علامه قزوینی در میان گذاشتم. علامه بینهایت از این بابت خوشحال شد و مرا تشویق زیاد کرد که حتماً آن را قبول کنم. علامه ضمن صحبت به من گفتند: استاد مردی عصبی و تندخو است، به طوری که بعضی از اوقات کار کردن با ایشان مشکل و حتی طاقتفرسا است. شما باید به من قول بدهید و قسم بخورید که هیچگاه از تندخویی وعصبانیت استاد رنجشی پیدا نکرده، همکاریتان را با ایشان قطع نکنید. آن روز، تامن قول ندادم، قزوینی دست بردار نشد. سرانجام قول دادم و پیش علامه تعهد سپردم که تا پایان این کار بزرگ همچنان با پدر لغت نامه همکاری کنم.
دو هفته قبل از مرگ دهخدا، من موضوع را پیش ایشان فاش کردم وگفتم که علامه قزوینی یکی از مشوقین من در همکاری با شما بود. وقتی دهخدا این موضوع را شنید، سری تکان داد و گفت: لغتنامه دیگر مال من نیست، نیمی از آن به استاد علامه تعلق دارد. خدایش رحمت کند که چه مرد دوراندیش و نازکبینی بود