نگاه روز
-
نگاه روز
-
نمایش از جمعه, 24 شهریور 1391 08:25
-
بازدید: 6224
برگرفته از تارنمای مجله فرهنگی هنری بخارا
علی دهباشی
مصیبت جانگداز زمینلرزة مردادماه ۱۳۹۱ آذربایجان شرقی و شهرها و روستاهای اهر، ورزقان، هریس و تبریز، مردم سراسر ایران را غرق ماتم و اندوه کرد. در این مصیبت بزرگ دلی نماند که آتش نگیرد و چشمی نماند که خون نگرید.
قهر طبیعت هر چند سال یک بار، بدین صورت جانهای عزیزان ما را بر باد میدهد. سرنوشت سرزمین ما تا بوده چنین بوده است. از زمینلرزههای قرون اخیر اطلاعات دقیقتری داریم، اما هر چه دورتر میرویم آگاهیهای ما کمتر است.
روستاهای اهر ـ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ ـ عکس از ستاره حیدری
در شعر هزار سال گذشتة ما، سوگنامههایی دربارة زمینلرزههای شهرهای مختلف هست که هم مکمّل متون تاریخی برای تحقیقات زلزلهشناسی است و هم سوز و گداز شاعران را در غم هموطنان بیان میکند. در اینجا نمونههایی را از شعر کهن از قرنهای پنجم تا سیزدهم دربارة زمینلرزههای تبریز و شیراز میآوریم[۱] و در شمارة دیگر سرودههایی از گویندگان امروز چاپ خواهیم کرد.
بررسی اشعاری در یک موضوع واحد در کنار هم، از چند شاعری که به فاصلة هشت قرن از هم میزیستند، تحوّل زندگی و تحوّل شعر فارسی را در قرون مختلف نشان میدهد.
در آثار این پنج شاعر، قصیدة معروف قطران تبریزی از نظر استواری زبان و به عنوان کهنترین اثر بازمانده در این زمینه در شعر فارسی اهمیت خاصی دارد. مثنوی بقایی بدخشی هم، یادگار مصیبت مردم تبریز در قرن یازدهم، با مضامین معروف به سبک هندی است. اما در این میان شاعرانهتر از همه قصیدة داوری شیرازی است و ارزش آن وقتی روشنتر میشود که آن را با نظم بیروح پدرش وصال شیرازی بسنجیم.
داوری در این قصیده هم شاعری است لطیف طبع و مضمونآفرین، و هم نقاشی چیرهدست، و هم خبرنگاری هوشمند و باریکبین. سراسر قصیدة او لبریز از تصاویر زنده و جانداری است از عظمت فاجعه و روایت لحظه به لحظة یک حادثة جانگداز: شب وحشتناکی است، هوا گره بر ابرو افکنده، ستارگان اشک میریزند. مردم همه در خواباند و هیچ چراغی سوسو نمیزند.
نزدیک به صبح زلزلة «مهیب نعرهزن و خانهکوب و خارا در» بر سرشیراز آوار میشود. گویی هزار کوه را بیکباره بلند کردند و بر سر شهر کوبیدند.
شاعر از جای میجهد و راه گریزی میجوید، اما در و دیوار به او راه نمیدهند. زمین مثل کشتی لنگر گسسته دچار امواج تلاطم است، دیوارهای خانه مثل رقاصههای بازیگر در جست و خیزند. شهر مثل آبگینة خالی زیر پتک آهنگر در هم میشکند. چنارهای بزرگ شیراز مثل شاخ نیلوفر در هم میپیچند. دفتر شاعر از هم میگسلد، اشعار او نثر میشود و از دفتر بیرون میریزد.
خاک سیاه مثل گرگ گرسنه دهان میگشاید، و سیزده هزار شیرازی را میبلعد.
روزهای بعد مردم جز به دو رنگ بر تن ندارد: سپید و سیاه. نیمی از مردم با کفن سپید زیر خاک آرمیدهاند، و نیم دیگر که از چنگال مرگ رستهاند جامة سیاه ماتم بر تن دارند…
اکنون برگزیدهای از سوگنامههای پنج شاعر را بخوانیم.
زلزلة ۴۳۴ تبریز از قطران تبریزی
بود محال تو را، داشتن امید محال از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود دگر شدی تو ولیکن همان بود شب و روز نبود شهر در آفاق خوشتر از تبریز زناز و نوش همه خلق بود نوشانوش در او به کام دل خویش هر کسی مشغول یکی به طاعت ایزد، یکی به خدمت خلق یکی به خواستن جام بر سماع غزل به روز، بودن با مطربان شیرینگوی به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل خدا به مردم تبریز برفکند فنا فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز دریده گشت زمین و خمیده گشت درخت بسا سرای که بامش همی بسود فلک کزان درخت نمانده کنون مگر آثار کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی یکی نبود که گفتی به دیگری که مموی ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
|
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال جهان بگردد، لیکن نگرددش احوال دگر شدی تو ولیکن همان بود مه و سال به ایمنی و مال و به نیکوی و جمال زخلق و مال همه شهر بود مالامال امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال یکی به جستن نام و یکی به جستن مال یکی به تاختن یوز بر شکار غزال به شب، غنودن با نیکوان مشکینخال به مال خویش همی داشت هر کسی آمال به نیم چندان کز لب تنی بر آرد قال فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال رمال گشت جبال و جبال گشت رمال دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال بسا درخت که شاخش همی بسود هلال وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال یکی نبود که گفتی به دیگری که منال ز ماندگان نبینم کنون بها و جمال که هر زمان به زمین اندر اوفتد زلزال
|
زلزلة ۱۰۶۰ تبریز، از بقایی بدخشانی
چه پیش آمد زمین و آسمان را حوادث با هم از هر گوشه جستند نوردیدند در هم خشم و کین را سواد دلنشین ملک تبریز ز وحشت لرزه بر مردم درآویخت زمین از لرزه چون دریا خروشید چنان بگرفت طوفان زمین اوج همی جستند از غم با دل چاک برون میآمدند از خانة گور چو من با شاهد حیرت در آغوش تزلزل آنچنان شد خانهافکن برون جستی ز حیرت مضطرب حال چو دیوار از تزلزل سر بسر زد حکیمان را طپیدنهای دیوار درین بام کهن بام و دری نیست چه غم ما را شب گور از شر و شور صراحی شد خموش از خنده فیالفور نبینی خانهای برپا در آفاق زمین القصه زان رنج جگر سوز الهی این بلا دور از زمین باد
|
که بد میبینم اوضاع جهان را طلسم خاک را در هم شکستند ز جا کندند بنیاد زمین را شد از فرط تزلزل وحشتانگیز که رنگ سرمه از چشم بتان ریخت منار از خاک چون فواره جوشید که رفتی هر طرف دیوار چون موج خلایق چون سپند از تابة خاک فقیران همچو خاک آلوده زنبور همه گشتند هر سو خانه بر دوش که جان بیرون دوید ازخانة تن ز صورتخانة آیینه تمثال در از بیطاقتی خود را به در زد دهد هر لحظه یاد از نبض بیمار که در بالین هر خشتش سری نیست که ما دیدیم خود را زنده در گور قدح بیاختیار افتاد از دور بجز ویرانة دلهای عشاق طپیدی چون دل عاشق شب و روز زمین را درد و رنج آخرین باد
|
زلزلة ۱۲۳۹ شیراز، از وصال شیرازی
که این نکته داند که باور کند یکی داستان دارم از رستخیز به خاک اندر آمد یکی زلزله زمین همچو دریا درآمد به موج از آن شهر و بازار و ایوان و کاخ ز مسجد ز بازار و ایوان و باغ ز هر طاقشان مرغ کوکو زند کس آن طاقها چون ببیند خراب نگون گشتن خرگه مهتران یکی زان میان کلبة تنگ من چنان آسمان کوفتش بر زمین من اکنون نشسته بر آن تل خاک جگر پارگانم جگر خوارگان گرفتم بر افشانم از دیده آب
|
که نادیده تصدیق محشر کند به دل کارگر همچو شمشیر تیز جهان روز محشر شد از ولوله جهان غرقة موج از فوج فوج بجا ماند دشتی همه سنگلاخ اگر جویی، از جغد میجو سراغ که کو بانی طاق تا او زند؟ کی ایمن رود زیر گردون به خواب قیاسی است بر حالت کهتران کز او نام میبود، شد ننگ من که گویی نبوده است آن سرزمین پس و پیش من نالة دردناک ز خان و زمان گشته آوارگان کی از سیل آباد گردد خراب؟
|
زلزلة ۱۲۶۴ شیراز، از وقار پسر وصال شیرازی
دل درهم و خاطر به غم و سینه بتاب است گیتی همه با زلزلة روز نشور است آن خانه که بر جای بود خانة مور است دلها همه بشکسته، مساجد همه ویران آن قصر که تا قصر فلک کنگره افراشت خلقی ز بنا کردة خود خوار و هلاکاند هرچند که فصل گل و ایام سرور است از خون جگر جانب می کس نکند میل کس را برد ار خواب بر این خاک مشوش یک لحظه زمین نیست به یک وضع و به یک شکل از زلزله در پارس دگر سایهگهی نیست قوتی نه ولوتی نه در این روز جگرسوز
|
شهری به خروش است و جهانی به عذاب است عالم همه با غلغلة روز حساب است وان کاخ که برپای بود کاخ حباب است یزدان هم از این حادثهها خانهخراب است! ویران شد و آرامگه بوم و غراب است چون کرم بریشم که هلاکش ز لعاب است دل مایه نقل است و شراب است و کباب است «غم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است!» طفلی است که در دامن گهواره بخواب است شد راست که گیتی بمثل نقش بر آب است گر بر سر کس سایهای افتد ز سحاب است گر بوی طعام است ز دلهای کباب است
|
زلزلة ۱۲۶۹ شیراز، از داوری پسر وصال
شبی کشیده به رخساره نیلگون معجر هوا گره بر جبین و ستاره اشکآلود چراغها همه خاموش و حجرهها تاریک نه هیچ بیدار اندر فراخنای زمین من و سه چار تن از دوستان یکدل خویش قریب آنکه بر آید زبانة خورشید چنان به لرزه درآمد زمین که پنداری نعوذبالله خارا شکاف زلزلهای هزار کوه بیکباره گفتی از سر جای بسی نماید که دندان برون جهد ز دهان ز تنگنای حصار از مخالف انبوه ز جای جستم و کردم یقین که اسرافیل شتاب کردم و رفتم ز حجره چندین بار حصار خانه چو منجنیق سنگانداز بایستادم و دیدم که شد ز هر جانب ز زور زلزه سر تا به پای در جنبش به یک دو لرزه بهم در شکست شهر چنان ز پیچ وتاب زمین گرد یکدگر به پیچید به نیمة شب تار آنچنان زمین بشکافت شکست کوه و افق بر نشیب شد چندان بیاض شعر مرا آنچنان ز هم بگسیخت چو گرگ گرسنه خاک سیه دهان بگشاد چه خانهها که در آن صد نفر فزون و یکی به جز دو رنگ سیاه و سپید نیست لباس سیاهپوش یکی نیمه بر فراز زمین مگر نعیم و جهیم دگر پدید آرد وگرنه اینهمه کز خلق مرد، پندارم
|
به قیر روی فرو شسته تودة اغبر افق دریده به گریبان، زمین سیاه بسر دماغها همه پر از خواب و دیدهها پی در نه هیچ روغن اندر چراغدان قمر به خواب، خفته به راحت به گوشهای اندر به گاه آنکه بمیرد فتیلة اختر بشد ز مرکز خود سوی مرکزی دیگر مهیب و نعرهزن و خانهکوب و خارا در بلند گشت و بیفتاد بر سر کشور ز زور زلزله و چشمها ز کاسة سر دوید طفل برون از مشیمة مادر دمید صورو بپا شد کشاکش محشر به جانب در و، دیوار ره نداد بدر فشاند سنگ و به من برنماند راه مضر زمین چو کشتی لنگر گسسته زیر و زبر حصار خانه چو رقاصههای بازیگر که آبگینه خالی ز پتک آهنگر چنارهای قوی همچو شاخ نیلوفر که مهر تافت از آن سوی تودة اغبر که هر دو قطب بیکباره آمدم به نظر که نظمها همه شد نثر و ریخت در دفتر بخورد ز آدمیان سیزده هزار نفر برون نرفت که آرد ز اهل خانه خبر به پیکر غنی و مفلس از گروه بشر سپیدپوش دگر نیمه زیر خاک اندر خدا به کیفر و پاداش مؤمن و کافر که نی دگر به جنان جای ماند و نی به سقر
|
روستاهای اهر ـ دوشنبه۲۳ مرداد ۱۳۹۱ ـ عکس ها از ستاره حیدری
[۱] . قصیدههای قطران تبریزی و داوری شیرازی را از دیوانهای آن دو شاعر، و مثنوی بقایی بدخشانی را از تذکرة نصرآبادی و جنگ خطی مورخ ۱۰۷۵ هجری از کتابخانة آقای دکتر صادق کیا (به نقل آقای یحیی ذکاء در رسالة زلزلههای تبریز) و قصیدة وقار را از کتاب شیراز در گذشته و حال تألیف آقای حسن امداد انتخاب کردهایم
نوشتن دیدگاه