دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست تازه‌ها خبر برای دیدار با ساکنان آسایشگاه‌ها و خانه‌های سالمندان، منتظر مناسبت‌ها نمانیم!

خبر

برای دیدار با ساکنان آسایشگاه‌ها و خانه‌های سالمندان، منتظر مناسبت‌ها نمانیم!

برگرفته از روزنامه اطلاعات، شماره 25974، پنج‌شنبه 27 شهریور 1393

ارمغان زمان فشمی.


جریان زندگی پشت دیوارهای آسایشگاه

پشت دیوارهای آسایشگاه‌ها و مراکز خیریه، همیشه چشمانی منتظر به راه وجود دارد. اما در میان همین انتظار کشنده زندگی هنوز در جریان است. کسانی در این گونه مراکز با تنهایی و مشکلات آن کنار آمده‌اند و انگیزه‌هایی برای خودشان ایجاد کرده‌اند. گاهی نگاهی به این انگیزه‌ها به ما کمک می‌کند تا قدر آنچه را که در اختیار داریم، بیشتر بدانیم و برای این کار الگوهای خوبی داشته باشیم. به میان کارکنان موسسه خیریه کهریزک رفته‌ایم تا از خاطراتشان با مددجویان بپرسیم و از آنها که موفق هستند، بشنویم.

 

دخترانی از جنس باران!

فاطمه سادات محمدی از کارکنان بخش روابط عمومی آسایشگاه خیریه کهریزک است. او درباره یکی از مددجویان این موسسه حرف می‌زند: بعضی دختران از جنس باران هستند، مثل دختری که من او را «فرشته بهشتی» صدا می‌زنم. در اتاقش سه گلدان پشت پنجره دارد که حاکی از حضور او و هم اتاقی‌هایش فوزیه و حمیرا است. نوری در چشمان بهشته محمدی جاری است که تجلی زیبایی درون اوست، نوری که از معصومیت و صبوری‌اش حکایت می‌کند.

بهشته محمدی، این مددجوی تحصیلکرده آسایشگاه خیریه کهریزک می‌گوید: مدرک کارشناسی حسابداری دارم. بعد از ورود به آسایشگاه، این مجموعه فرصتی به من داد تا استعدادهای تحصیلی خود را شکوفا کنم و بتوانم مدرک کارشناسی‌ام را از دانشگاه شهرری بگیرم. همچنین توانسته‌ام در رشته ورزشی تنیس روی میز، مقام سوم قهرمانی کشوری و مقام سوم انفرادی در مسابقات سال 1389 پایتخت‌های آسیایی را از آن خود کنم.

او می‌افزاید: فعالیت در رشته تنیس را از سال 1382 در مجموعه ورزشی پوریای ولی آسایشگاه کهریزک و زیر نظر عباس خاکی، کارشناس تربیت بدنی و مسئول ورزش آسایشگاه شروع کردم.

در آن موقع همزمان در واحد توان بخشی و کارگاه‌های آموزشی در بخش بافندگی با ماشین‌آلات مشغول به کار بودم و هم اکنون در واحد روابط عمومی آسایشگاه کهریزک، کار می‌کنم‏‎.‎

 

وقتی زمین لرزید

بهشته محمدی، مددجوی موفق کهریزک، داستان زندگی‌اش را این طور تعریف می‌کند: در یک خانواده شاد و پرجمعیت در روستای «خاصه کول» شهرستان رودبار گیلان متولد شدم. پدر و مادرم علاوه بر من، مسئولیت بزرگ کردن 8 فرزند دیگر را به عهده داشتند که وقتی به دشواری این کار فکر می‌کنم، هر روز بیشتر از دیروز خودم را مدیون والدینم می‌دانم. همه چیز در زندگیمان خوب بود تا خرداد ماه سال 1369، کلاس اول دبیرستان بودم و هنوز امتحانات خرداد ماه به پایان نرسیده بود. با وقوع زمین لرزه در رودبار، تا به خودمان آمدیم، صدای مهیبی آمد و بعد انگار زمین و زمان زیر و رو شد و دنیای من دگرگون!

خانم محمدی با تاثر ادامه می‌دهد: صدای خراب شدن خانه با صدای مهیب زلزله درهم آمیخته بود. خدا را صدا می‌زدم. فکر می‌کردم دنیا به آخر رسیده و قیامت شده است. به دنبال راه فرار بودم. خودم را تا نزدیک در اتاق کشاندم، اما آنجا بود که چیزی روی سرم ریخت و مرا به زمین پرت کرد. دیگر نفهمیدم که در بود، دیوار بود یا سقف!

متوجه نشدم چه شد، فقط فهمیدم که دیگر قدرت حرکت ندارم. چشمانم پراز خاک شده بود و قادر نبودم چیزی ببینم. وقتی خواستم فریاد بزنم، به محض آن که دهانم را باز کردم، گچ و خاک توی دهانم پر شد و قدرت حرف زدن را از من گرفت. دیگر فقط گوش‌هایم می‌شنید. نمی‌دانستم چه بلایی بر سر بقیه اعضای خانواده‌ام آمده است. عاجز و ناتوان زیر آوار گیر کرده بودم و به این فکر می‌کردم که اگر کسی مرا پیدا نکند، زنده به گور خواهم شد! بعد هم بی‌هوش شدم و دیگر هیچ نفهمیدم.

 

بعد از زلزله

این اتفاقی است که برای هر کدام از ما ممکن است بیفتد. سرنوشت می‌تواند در لحظه‌ای، زندگی‌مان را از این رو به آن رو کند و ما را به جایی ببرد که هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردیم، جایی مثل کهریزک!

بهشته محمدی از ادامه داستان زندگی‌اش پس از زمین لرزه رودبار می‌گوید: پدر و مــادرم بعد از 10 روز مرا در بیــمارستان شــهر کـرمــان پیدا کردند.

لحظه‌ای که پدرم را دیدم احساس کردم به اندازه 20 سال پیر شده است. ریش‌ها و موهایش یکدست سفید شده بود. آن زمان بود که فهمیدم دچار عارضه نخاعی شده‌ام و توانایی استفاده از پاهای خود را از دست داده‌ام. دو برادر و یک خواهرم زیر آوار مرده بودند.

هزینه جراحی‌های پی در پی من خیلی زیاد بود و وقتی پدرم به بیمارستان مراجعه می‌کرد، می‌گفتند اول باید به حسابداری بروی و هزینه‌های عمل را پرداخت کنی تا بیمار شما را به اتاق عمل ببریم!

‏ آن زمان، ما همه چیزمان را از دست داده بودیم و روزهای سختی را سپری می‌کردیم. داغ چند عزیز روی دل پدر و مادرم بود، خانه مان تبدیل به ویرانه شده بود و بیماری من باعث می‌شد پدر و مادرم تمامی مشکلات‌شان را فراموش کنند و به فکر معالجه من باشند!

آن روزها ما دفترچه بیمه نداشتیم و هزینه‌ها فشار زیادی بر خانواده زلزله‌زده من تحمیل می‌کرد. من حدود 12 بار به علت زخم‌بستر عمل شدم، اما عمل‌ها موفقیت‌آمیز نبود و بعد از هر عمل ناامیدتر می‌شدم و نگران‌تر که مبادا پاهایم را قطع کنند.

اما خدای «بهشته» بزرگ بود. او می‌گوید: قبل از آخرین عمل یک شب تا نیمه‌های شب گریه کردم و از خدا خواستم که راهی جلوی پای من قرار دهد.

وقتی خوابم برد، خواب دکتر بازرگان را دیدم که یک ملحفه سبز روی من کشید. صبح روز بعد بود که یکی از دوستانم به من گفت یک دکتر آشنا در بیمارستان حضرت فاطــمه(س) دارم، یک بار هم پیش او برو، شاید نتیجه بگیری.

خلاصه برای دوازدهمین بار زیر تیغ جراحی رفتم و این بار به لــطف خدا، عمل موفقیت‌آمیز بود و پاهایم قطع نشد.

در کهریزک

مددجوی موفق کهریزک از اولین روزهایی می‌گوید که به این موسسه آمده بود: بعد از آن حادثه بود که از خانواده ام جدا شدم. احساس دخترکی را داشتم که مادرش بیرون قطار ایستاده است و دستش را برای خداحافظی تکان می‌دهد و من هم از پشت شیشه‌های قطار، اشک ریزان مادرم را صدا می‌زنم و با دستان مشت کرده‌ام بر شیشه‌ها می‌کوبم، تا شاید قطار از حرکت بایستد!

همان سال بود که قطار زندگی مرا به سوی آسایشگاه خیریه کهریزک روانه کرد و این نقطه شروع دوباره زندگی من بود، نقطه‌ای که توانست پوچی را از من بگیرد و به روشنایی نزدیکم کند. آسایشگاه کهریزک امنیت و آسایش را به من هدیه داد.

من این لطف را عنایت خدا پس از معلولیتم می‌دانم، چرا که به این وسیله توانستم استعدادهایم را بشناسم و مثل یک انسان موفق بیندیشم، زندگی کنم و به مراتب عالی علمی و ورزشی برسم.

 

آرزوهای مددجویان کهریزک

فاطمه سادات محمدی، کارمند روابط عمومی کهریزک، به گزارشگر روزنامه اطلاعات می‌گوید: بارها شنیده‌ایم و گفته‌ایم که خواستن، توانستن است، اما در عمل می‌بینیم که در بسیاری از موارد چنین نیست و با آن که می‌خواهیم، اما نمی‌توانیم. گویا میان خواستن تا توانستن و به ثمر رسیدن، فاصله‌ای از زمین تا آسمان وجود دارد و با خود می‌گوییم این فاصله را با چیزی می‌توان پر کرد؟

وی می‌افزاید: به نظر من برای پر کردن این فاصله‌ها و پیمودن پله‌های موفقیت، نیاز به خانه تکانی ذهن و ایمان به معجزه خداوند داریم، چرا که از دشت و کوه گرفته تا گل‌ها و رودخانه‌ها، همه بازتاب معجزه آفرینش هستند و ما باید خود را آماده دریافت این معجزات کنیم.


من تجربه‌های نابی از این دست را در آسایشگاه کسب کردم که باعث شد کمی بیشتر قدر آرامش و حق حیات را بدانم و این هدیه عظیمی از جانب خداوند بزرگ به انسان است.

او درباره مددجویان کهریزک می‌گوید: بهشته و بهشته‌های دیگر فقط نگران آینده‌اشان هستند.

آنان یک انسان کامل هستند و تنها فرقشان با دیگران یک ویلچر است که هیچ تاثیری روی پیشرفت آنها نمی‌گذارد. آرزویشان این است که روزی بتوانند همانند دکتر محمدرضا حکیم‌زاده لاهیجی ـ پدر آسایشگاه‌های معلولان و سالمندان‏ ‎در ایران و موسس آسایشگاه کهریزک ـ گروهی را تحت حمایت خود قرار بدهند و از لحاظ اشتغال‌زایی و مناسب‌سازی شهرها و دانشگاه‌ها و مدارس و ساختمان‌ها از لحاظ طراحی، توجه ویژه‌ای به معلولان شود، تا لطمه‌ای به حضور اجتماعی آنها وارد نیاید.

خانم محمدی در پایان گفتگو، خطاب به مردم و به ویژه نیکوکاران می‌گوید: بیایید کمک به دیگران را از افتخارات خودمان بدانیم، چرا که بخشیدن، بخشی از آرامش است. به دیدار عزیزان ساکن در آسایشگاه‌ها و خانه‌های سالمندان برویم.

راه دیدار آنها خیلی دور نیست، همین نزدیکی‌ها نگاهی در انتظار دیدار شماست. نگذاریم که کلامشان و نفس‌های گرمشان در سینه حبس شود و بوی تنهایی بگیرد. در انتظار مناسبت نباشیم و خودمان بهانه دیدار را ایجاد کنیم.

 

دل کندن پیر مرد از عروسک‌هایش!‏

در آسایشگاه سالمندان کهریزک، گاهی اتفاقات جالبی می‌افتد. یکی از آنها مربوط به علی فرونچی است، سالمندی که تعداد زیادی عروسک دارد که به جانش بسته‌اند!

علی فرونچی، سالمند 77 ساله آسایشگاه خیریه کهریزک، 11سال است در بخش «بنفشه یک» که ویژه سالمندان مرد آگاه و راه برو است، زندگی می‌کند. او علاقه زیادی به نگهداری از عروسک‌هایش دارد، آنها را مثل فرزندانش می‌داند و به آنها عشق می‌ورزد، برایشان قصه تعریف می‌کند و شب‌ها برایشان لالایی می‌خواند.‏

اتفاق جالب زمانی افتاد که آقای فرونچی تصمیم جالبی گرفت و با کارش جمعی از کودکان مهدکودک آسایشگاه را خوشحال کرد. خودش می‌گوید: زندگی بدون این عزیزانم یعنی هیچ! هر کدام از آنها اسمی دارند و سن و سالی. با آنها زندگی می‌کنم، اما به تازگی تصمیم گرفته‌ام تعدادی از آنها را برای خوشحال کردن بچه‌های مهدکودک به آنها ببخشم، البته با این شرط که خوب از عروسک‌ها مراقبت کنند!‏

علی فرونچی معتقد است همین تعداد عروسکی که به بچه‌های مهدکودک بخشیده، کافی است. شاید در آینده نزدیک دوباره تصمیم بگیرد عروسک‌های بیشتری به بچه‌های مهد هدیه کند، اما همه آنها را نه!‏

او می‌گوید: وصیت کرده‌ام بعد از مرگم همه عروسک‌هایم را تحویل بچه‌های مهدکودک بدهند، البته آنها موظفند که صحیح و سالم و به خوبی نگهداری شان کنند و بعدها هم آنها را به بچه‌های کوچکتر از خود ببخشند. ‏

 

برنامه مراقبت‌های روزانه

هر روز در بخش مراقبت‌های روزانه آسایشگاه خیریه کهریزک شعبه استان البرز، برنامه‌ها و کلاس‌های گوناگونی برگزار می‌شود. در سالن ورزشی با خانمی که با واکر در گوشه‌ای از سالن نشسته است و در همان وضعیت ورزش می‌کند، گفتگو می‌کنیم.‏

راویه شمس، از قدیمی‌ترین سالمندانی است که در برنامه مراقبت‌های روزانه آسایشگاه شرکت می‌کند و از ورزشکاران بنام و دارنده مدال‌های رنگارنگ در سطح کشور است.

او در گفتگو با روزنامه اطلاعات از وضعیت زندگی‌اش می‌گوید: 82 سال دارم. حدود 20 سالم بود که ازدواج کردم. همسرم ارتشی بود و به همراه هم به تمامی نقاط کشور سفر می‌کردیم. همان زمان بود که ورزش را شروع کردم و در رشته‌های پرتاب دیسک، پیاده روی و دوی همگانی فعالیت می‌کردم.

سپس تصمیم گرفتم تا در مسابقاتی که در سطح‌های استان و کشور برگزار می‌شود، شرکت کنم. با شرکت در مسابقات کشوری مقام اول را به دست آوردم و طی سال‌های بعد بیش از 10 مدال گرفتم. تا 6 ماه قبل که زمین خوردم و دچار شکستگی لگن شدم، هنوز در مسابقاتی که در سطح استان البرز برگزار می‌شد شرکت می‌کردم. چند سال پیش هم با دست شکسته در مسابقات دوی باشگاهی شرکت کردم و اول شدم. همه اعضای خانواده‌ام ورزشکار هستند و در سطوح مختلف مربیگری می‌کنند.

خانم شمس درباره آشنایی‌‌اش با مجموعه کهریزک استان البرز می‌گوید: به غیر از ورزش، خیاطی، بافتنی و آرایشگری می‌کردم. بعد از بازنشستگی همسرم به کرج آمدیم و در همین جا ساکن شدیم. متاسفانه همسرم 3 سال پیش فوت کرد.

پسر دومم مغازه لوازم پزشکی داشت و با آسایشگاه خیریه کهریزک استان البرز همکاری می‌کرد. یک روز یکی از پزشکان اینجا به او گفت پدر و مادرت که سنشان زیاد است، می‌توانند از امکانات روزانه این مرکز استفاده کنند.

همین شد که ما هم در اینجا ثبت نام کردیم و همراه همسرم به اینجا می‌آمدیم. اکنون بیشتر از 6 سال است که در تمامی کلاس‌های آسایشگاه شرکت می‌کنم.

او تاکید می‌کند: عاشق اینجا هستم و به حضور در آسایشگاه عادت کرده‌ام. اگر روزی نتوانم به اینجا بیایم، احساس افسردگی می‌کنم. در این چند سال هم فقط وقتی که دچار شکستگی لگن شدم، نتوانستم بیایم که دوران بسیار سختی بود.

کارکنان این مرکز خیلی به من لطف دارند، از من مراقبت می‌کنند و خیلی زحمت می‌کشند. بعد از مرگ همسرم، زندگی برایم بسیار دشوار شد، به طوری که احساس شکست می‌کردم، اما فرزندانم خیلی به من کمک کردند و خدا را شاکرم که در حال حاضر از زندگی، راضی‌هستم.

دیدگاه‌ها   

+1 #1 زهرا الیاسی 1394-04-07 07:11
ای کاش می شد یکم تو زندگیمون بیشتر برای این عزیزان وقت می گذاشتیم
نقل قول کردن

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

در همین زمینه