تاریخ دوره اسلامی
شعوبیه؛ جنبش فرهنگی ملی
- تاريخ دوره اسلامي
- نمایش از چهارشنبه, 02 بهمن 1392 08:26
- بازدید: 6828
برگرفته از مجله افراز (نامه درونی انجمن فرهنگی ایرانزمین)، شمارهٔ هشتم، از تابستان 1384 تا بهار 1385 خورشیدی، صفحه 19 تا 28 به نقل از کتاب «شاعران در اندوه ایران»
حمید ایزدپناه
در عصر تاریخ و در میان کشورهای تاریخساز و نامدار، شاید هیچ سرزمینی و مردمی چون ایران و ایرانی، قوس زندگی و سرنوشتی چنین پرفراز و فرود نداشته است. شاید هم تنها سرزمین ایران و ایرانیان باشند که در چهارراه حادثه و بادخیز بلا، آن همه بلاهای بنیانکن را از سر گذرانیده و هنوز هم بر بنیاد و ریشههای کهن تاریخی و اعتبار و پشتوانهی فرهنگی خود برجا و استوار ماندهاند.
هر گاه «شاه و ملت» و «مردم و دولت» و «فرمانداران و فرمانبرداران»، غمخوار یکدیگر و همراه در یک سیر و جهت و هدف، با علاقه و پایبندی به ایران برای سربلندی و نیرومندی کوشیدهاند، به فراز سرنوشت تا بالاترین نقطهی اوج و شکوه و شکوفایی و شایستگی و افتخار، دست یافتهاند. در چنین پیوند و هشیاری، هیچ دشمنی فرصت مقابله و تجاوز را نیافته، بلکه قومها و قبیلههای مغلوب از جنگها آرام گرفته در سایهی قانون و فرمانروایی ایران با داد و دادگستری و همسانی، بدون توجه به اعتقاد دینی و ملیت به کسب و زندگی پرداختهاند.
اما آنگاه که در این پیوند و یا شیوهی جهانداری تزلزلی پیدا شده و زمامداران و شاهان بر اریکهی خودخواهی و قدرت بیپشتوانهی مردم، تکیه زده و یا شاه و رهبر و فرماندهی بیکفایت به آسایش و عیشطلبی پرداخته و از امور کشورداری غافل مانده و مردم را به بیتفاوتی و تساهل و تسامح کشانیده، و یا بر اثر خودکامگی خود را برتر و ارکان دولت و دشمن را حقیر و ناچیز شمرده، زمینه برای گستاخی و هجوم دشمنان فراهم شده است. حملهی دشمنان کمیننشسته و فرصتیافته هم موجب کشتار مردم ایران از کوچک و بزرگ و زن و مرد و به اسارت گرفتن بسیاری و غارت گنجینههای ملی و اموال و داراییهای مردم و سوختن و ویرانی آثار فرهنگی و شهرها و روستاها و آبادیها گردیده است، که حاصل آن فرود به بدترین شرایط ممکن اجتماعی، سیاسی و نظامی بوده است.
در واقع نتیجهی آن بریدن و گسستنهای مردم و بیتفاوتی آنان بود که گاهی همراه با دستهای خیانتبار پنهانی و آشکار شماری از ایرانیان دشمنیار، چنین دیگرگونی و سقوط در نشیب و خاکسترنشینی را به دنبال داشت که جز خودسوزی، نامی نمیتوان بر آن نهاد. شگفتا که چنین خط و سیر و نشان را در استورههای ایرانی هم داریم. مانند داستان جمشید و کوششهای او در ساختن و به وجود آوردن یک نظام نو همراه با آسایش و رفاه و در پایان، پشت کردن مردم به جمشید، به تهمتی آنچنانی و عنان کشور خود را به فرمانروایی خونخوار چون ضحاک تازیتبار سپردن.
باری در گذر تاریخی، این ایرانیان، در میان خاکسترنشینی جهنم خودساخته، دوباره جوانههای اندیشه و استعداد فطری خود را با گذشت چند قرن و ظهور و حضور چند تبار و نسل به بار نشانده و با رویشی تازه بر بنیاد و ریشههای تاریخی خود، بار دیگر از خاموشی به غوغا و از بینوایی و تهیدستی به قلهی توانمندی رسیدهاند و باز...؟ همچون افسانهی ققنوس با عمری هزار ساله برای ساختن، و لحظهای و روزهایی کوتاه برای نیستی پر زدن و آتش افروختن و خودسوختن و باز زایشی دیگر از میان آتش و خاکستر گذشتهها. مردم ایران اگر چه موجهای بلاهای روزگاران را از سر گذرانیدهاند و چون دانههای گندم در چنگ آسیای زمان و سنگ آسیای حوادث گرفتار آمدهاند، ولی هزاران ریشه در دل این سرزمین از فرهنگ کهن و دیرپای خود داشتهاند که باز بر ریشههای خویش روییده و برجا مانده و ایستادهاند. این بیت از شاعری ایرانی بیان چنین حال و مقال است که:
چون دانههای گندم در چنگ آسیابیم / اما هزار ریشه از ما میان صحراست
نگاهی گذرا به دو هجوم
قصد آن نیست که دو هجوم تاریخی را مقایسه کنیم. زیرا دشمن را نمیتوان با دشمن سنجید. چون حاصل و کار هر دو در این واژه نهفته است و از این رهگذر هر کاری کرده باشد از سر دشمنی بوده است. اما در یک نظر، میتوان حاصل دشمنی و هجوم آنها را در تأثیر فرهنگیاش دید. بزرگترین لطمه و زیان در این حوادث، تأثیر و تسلط روح و اندیشهی مهاجم است در فرهنگ قوم مغلوب. زیرا تأثیر و عوارض مادی، قابل جایگزینی و ترمیم است همانطوری که حاصل و نتایج از تجربههای گذشته نیز چنین بوده است. گرچه این طوفانها که ما از سر گذرانیدیم بسیاری از کشورها و ملتها را درهم کوبید که امروز به دور از مایهی فرهنگی گذشته جز نامی از آنان باقی نیست. همین است که نمیتوانیم از گذشتهی پیوسته و مدام خویش ببریم و جدا شویم.
ایرانیان مردمی بودند که حتا در جنگها و به هنگام پیروزی، شکستخوردگان را با دیدهی احترام و بخشش مینگریستند، اسیران را در محیطی امن نگهداری میکردند و ضمن رعایت اصول انسانی، از حرفه و تجربه و صنعت آنان بهره میگرفتند. به دینداران اجازه میدادند بر پایهی کیش و اعتقاد خودشان باقی بمانند. تاریخنویسان قدیم همواره از ایرانیان بابت فرهنگ رفتاری و کرداری خوبشان تمجید کردهاند.
اصلی دیگر که ایرانیان معتقد به آن بودند، نیرومندی رزمی و مادی و نظامی و اقتصادی بود که بتوانند از سرزمین ایران در برابر دشمنان پاسداری کنند. این اندیشه از نامهی خسروپرویز هم به شیرویه پیداست. زمانی شیرویه که در یک فرصت به قول امروزیها کودتا کرد و پدر را زندانی ساخت، از جمله دلایل خود را در این کار چنین عنوان کرد، که پدرم در گرفتن مالیات از مردم و ثروتاندوزی سختگیر و بیگذشت بود. خسروپرویز از این اتهام پسر برآشفت و از زندان برای او نوشت که: «اما دربارهی سخن تو، که ما با سختی بسیار و اصرار زیاد به جمع مال پرداختیم، پس بدان ای نادان که کشور پس از یاری خداوند، با مال و سپاه نگاه داشته میشود. بهویژه کشور ایران که از هر سو، دشمنان آن را احاطه کردهاند و دفع آنان جز با سپاه آراسته و سلاح فراوان میسر نگردد و آن نیز جز با مال دست ندهد». (1)
در دورهی هخامنشیان این اصول دقیقاً رعایت میشد. اما این دو حادثهی عجیب تاریخ چگونه اتفاق افتاد؟ پاسخ تاریخ در اینباره قاطع و یکدست نیست. به هر روی در این دو هجوم، نه یونانیها [به یاری و فرماندهی دشمن مقدونی خویش] پیشبینی میکردند که روزی بر سرزمین ایران دست یابند، چون از بنیهی نظامی و قدرت رزمی ایرانیان آگاهی داشتند، و نه اصولاً تازیان قدرتی به حساب میآمدند که حتا به چنین اندیشهای باشند که به ایران بتازند و آن را متصرف شوند. زیرا بیشتر قبیلههای تازیان، بدوی و بیاباننشین و مانده در جاهلیت دستنخورده، همواره کارشان راهزنی بود و بهوسیلهی امیران دستنشاندهی یمن و حیره که از سوی شاهان ساسانی تقویت میشدند، سرکوب و کشته میشدند.
باری به فاصلهی هزار سال پس از حملهی اسکندر، در شرایطی مشابه و غمبار، هجوم تازیان به ایران رخ داد. در حالی که یونانیها و یا تازیان انتظار رسیدن به مرزها و دستیافتن به سرزمین و ثروتهای بیکران ایران را نداشتند، اما شد و وقوع یافت.
این وجوه مشترک شکست دو سلسلهی هخامنشی و ساسانی در برابر دشمنان، هر دو ناشی از غرور بیجا و یا ضعف درونی نظام و بهره نگرفتن از نیروی نظامی و خوار شمردن دشمن از سوی شاهان و قطع ارتباط عاطفی و درونی میان مردم و دستگاه فرمانروایی و شاهان بود. و نتیجهی آن نیز دستیابی اسکندر به ایران هخامنشی و به غارت رفتن ثروت و مکنت آن و یا شکست سپاهیان ایران ساسانی از تازیان و فروپاشی نظام پادشاهی، و به یغما رفتن ثروت و مال افسانهای عصر ساسانیان و گنجخانههای ملی و ثروت مردم بود که به آن اشاره خواهد شد. به این دو هجوم اگر حملههای اقوام وحشی مغول و ترکان را بیافزاییم، باید گفت که شدیدترین آسیب و دردناکترین زخمها و وسیعترین زیانهای مادی و روحی و فرهنگی را ایرانیان از تازیان دیدند.
آغاز تهدید تازیان از نخستین برخورد قبیلهی ربیعه و سپاهیان خسروپرویز اتفاق افتاد. سقوط حیره به دست تازیان، رخدادی تلخ برای ایرانیان بود. زیرا تازیان پس از آن به شهرهایی که ایرانیان از رومیان گرفته بودند، مسلط شدند و این فتح دیگری برای تازیان بود. جنگجویان عرب از دیدگاهی تازه نیرو میگرفتند که اگر پیروز شوند از غنیمتهای جنگی بهره خواهند برد و اگر کشته شوند، به بهشت خواهند رفت و بازماندگانشان زیر نظر رهبران دین در رفاه خواهند گذرانید. با این وجود تازیان هنوز از حملهی مستقیم به ایران بیم داشتند، تا خلافت عمر و فصل تازهای که پیش آمد.
عمر با ایرانیان کینه و خصومت دیرینه داشت. پس از مرگ ابوبکر و فردای همان شب مردن او که مردم با عمر بیعت میکردند، او از تازیان خواست تا به دیار پارسیان حمله برند. ولی کسی داوطلب نشد، که جبههی پارسیان را ناخوشایند میدانستند. عمر باز به سخن گفتن ایستاد و به تازیان گفت: «حجاز جای شما نیست مگر آنکه آذوقه جای دیگر بجویید که مردم حجاز جز به این نیرو نگیرند».(2) در جای دیگر به قبیلههای بنیکنانه و ازد که داوطلب رفتن به شام بودند گفت: «به عراق بروید و به جهاد مردمی بشتابید که از انواع رفاه زندگی برخوردارند. شاید خداوند سهم شما را از آن زندگی، میراث شما گرداند و شما هم همانند آنها که زندگی کردهاند زندگی کنید».(3)
طبری علت سرپیچی تازیان از دستور عمر را چنین شرح میدهد که: «هیبت ایرانیان چنان بیمی در دل تازیان افکنده بود که کسی جرأت رفتن به رزم ایرانیان را نداشت». آنچه در نقل طبری مهم است این است که هیچ اشارهای به ترویج دین مبین اسلام که از وظایف تازیان باشد، نشده است. در صورتی که هدف اصلی در همهی غزوههایی که با حضور پیامبر گرامی انجام میشد دعوت مردم به دین مبین اسلام بود. باری، شد آنچه حتا فکرش هم برای تازیان ترسآور بود. و تاریخ پاسخی مناسب برای فروپاشی پادشاهی ساسانی و سقوط ناگهانی ایران به دست تازیان، ندارد که چرا؟ و چگونه؟
پس از یورش وحشیانهی اسکندر و سپاه خونخوارش، بار دیگر نظم و نظامی که با کوششی در طول یکهزار سال، قوام یافته بود فروریخت و در بینظمی و یورش حملهی تازیان، همهچیز غارت شد و در آتش کینهی آنان تباه گردید. ثروتی بیکران از تیسفون و از کاخهای شاهی، از طلا و جواهر و اشیای نفیس و گرانبها و نیز از مردم به دست تازیان افتاد که نمیدانستند بها و ارزش آنها چیست و چقدر است. باری از آن پس سالهای پرحادثه برای ایرانیان آغاز شده بود و حوادث هم گوناگون بودند.
موالی، نام و نسبباختگان ایرانی
عربستان، سرزمین تازیان بدوی و بادیهنشینان محروم از مواهب الاهی بود. صحرانشینانی که دچار خشونت طبیعت شده و خشم و خشکی و گرمای سوزان کویری به سرشت و طبیعتشان اثر گذاشته، وجودشان را از نرمی و مهر و ترحم بیبهره ساخته بود. در چنان فضا و محیط، جز زور و زورگویی حاکم نبود. اعتقاد و کیش آنها نیز با بدویتشان همآهنگ بود. در ستمگری و سنگدلی تا آنجا پیش رفته بودند که کشتن فرزندان به گناه دختر بودن و زنده به گور کردن آنها، کرداری پسندیده بود.
پس از ظهور دین مقدس اسلام و مبدأ تاریخ و تحول قرار گرفتن آن، این دورهی تاریخ، به عصر جاهلیت مشهور شد. یکی از آثار شوم این دوره، رفتار ناپسند نسبت به اسیران و بردگان و بندگان بود که تا چند قرن در دورهی اسلام نیز ادامه داشت و ایرانیان نیز از جمله قربانیان این شیوهی جاهلی شدند. و این رسم چنین بود، کسانی که مالک و خواجهی بردگان و بندگانی (موالی) بودند که آنها را خریده و یا به اسارت گرفته بودند، نخست آن انسانها را در چارچوب عصبیت قبیلهای خود پرورش و آموزش داده و سپس وادارشان به گرایش و پیروی از رسم و رفتار قبیلهی خود میکردند. از آن به بعد خانهزاد خواجگان محسوب میشدند و باید هویت و نام و نسب گذشته را فراموش کنند. پس از گذشت چند سال، فرزندان این بندگان و موالی، جزو قبیلهی خواجگان بهحساب میآمدند. ولی از نظر طبقهبندی قبیلهای، در مرتبهای فروتر از خواجگان قرار میگرفتند.(4)
موالی یا بندگان در جنگها پیاده بودند و در هر کاری حتا ازدواج خود یا فرزندان، باید اجازهی خواجگان را کسب مینمودند. این شیوهی بندهپروری و «سلب هویت» جاهلی، دربارهی ایرانیان که در یورش تازیان به ایران، اسیر شده بودند، اجرا شد. این آزادگان ایرانی از طبقات دهقانی و اشرافی و دیگر طبقاتی بودند که به دست سپاهیان تازی اسیر شده بودند. پس از مصادرهی اموال واملاکشان آنان را با خود به حوزهی قبیلهای خویش میبرده و به آیین و روش جاهلیت در زنجیرهی موالی گرفتارشان میکردند. سپس از آنان سلب نام و هویت ایرانی میکرده و برابر آیینی که اشاره شد، نام و نسب و عصبیت قبیلهای خود را بر آنها مینهادند. این رفتار دشمنانه و عربگردانی نام و نسب ایرانیان، آن هم در پهنهای گسترده، هجوم و حملهای دیگر و سرپوشی از فراموشی و ابهام و بیخبری بود از سرنوشت ایرانیان دربند و اسیر.
تازیگردانی یا تازیانه کردن نام شهرها و استانها و آثار فرهنگی و برخی آداب و رسوم زیر چنان فشاری، نشانهی عمق کینه و دشمنی آنان بود به ایران و ایرانی. دریغا که ایرانیان سزاوار این همه خواری و رنج نبودند. گرچه قرنها بعد، بخش وسیعی دیگر از ایران تحت نفوذ ترکان، زبان آذری خود از دست دادند، اما هویت و نسب خود را حفظ کردند. ایرانیان قومی و ملیتی بزرگ و بافرهنگ بودند. همهی کشورهای که با ایران همسایه بودند، به برتری نظام فرهنگی و روش آنها در رزم و توانشان در همآهنگ کردن امور اجتماعی، حتا در تهیهی خوراک و لباس و دارو و پاکیزگی ظاهری و ایجاد مراکز عملی و دانشگاهی و تنظیم امور ساتراپها یا استانها، که هر چیزی در شرایط نظم، در جایگاه خود قرار گیرد، و نیز در شعر و نامهنویسی و هنر و موسیقی و حسن منطق و پایداری در امور و داشتن دفتر و دیوان و اساس منظم کشورداری و حسن سلوک با مردم کشورهای مغلوب و شکستخورده، نمونه بودند.(5) ایرانیها با چنین توصیف و مشخصات فرهنگی و انسانی، در تار عنکبوتی آیینهای جاهلیت مهاجمان، گرفتار شده و با عربگردانی نام و نسب، به تدریج گم شدند. سالها پس از این غوطه خوردن، خود یا فرزندانشان، با جعل نام و نشان تازی، سر از قبیلهای درآوردند که وابستگی آن صرفاً زاییدهی چنین جریانی بود.
ایرانیان که اقتدار فرهنگی خود را حفظ کرده بودند، پس از پذیرش آیین اسلام به خدمت انسانی خود ادامه دادند. در همان سالهای نخست که پای ایرانیان اسیر به مدینه رسید، به تازیان راه و روش کشورداری را آموختند. هنر و صنعت خود را در بازار مدینه به نمایش گذاشتند. هرمزان، شاه خوزستان و لرستان که به عنوان اسیر به مدینه فرستاده شده بود، پس از رهایی از خشم عمر و مرگ حتمی، اسلام را پذیرفت و گفته میشود با یکی از دختران یا زنان خاندان امام علی (ع) نیز ازدواج کرد و به عنوان مشاوری آگاه و مورد اعتماد به ایجاد نظم و امور دفتر و دیوان پرداخت. (6) گرچه ناجوانمردانه به اتهام شرکت در قتل عمر بهدست عبدالله فرزند عمر به قتل رسید ولی روش و کار او محور اصلی شد.
از جمله ایرانیان بهظاهر نام و نسبباختهای که درهمان حال به انتقال اندیشه و فرهنگ ایرانی و ترجمهی کتابهایی از پهلوی به تازی پرداخت، روزبه بود که تبارش از فارس بود که در عربگردانی، ابنمقفع نامیده شد. یا حسن بصری از پدری ایرانی به نام فرخ بود که تازیان نام پدرش را گرفتند و به او یسار تازی گفتند.(7) و عاقبت خودش هم حسن بصری نامیده شد. یا خانوادههایی چون برمکیان و ابنفارسی و ابنبابویه یا سیبویه که همه از مشمولان این روش نامعقول بودند.
تحولات درونی نظام دینی که در اصل وظیفهاش رسانیدن پیام آیین اسلام بود، با سلطهی امویان دچار تغییر و دگرگونی شد. بهجای اصل همسانی و برابری و برادری، حاکمان اموی، زورگویی را پیشه کردند.[...] خلیفگان اموی، در مسیر خود و خلافتشان، بیاعتنا به اصول اعتقادی اسلام، و بیهیچ مانعی، به هر کاری دست زدند. غیرتازی یا عجم را بیارزش خوانده و مورد تحقیر قرار میدادند و عنصر تازی، شاخص و برتر بود. از نظر نژادی و بر اساس برهان قاطع زور و تزویر(!؟) ایرانیان که در ساختار نظامی اداری برای ادارهی امپراتوری در حال توسعهی اسلام، پیشگام و خدمتهای بزرگ و شایانتوجهی کرده بودند، همواره در طبقات اجتماعی مورد سوءظن بوده یا به حساب نمیآمدند. اوج این ستمگریها، در زمان فرمانروایی حجاج بود... حاکمانی که برای پیشبرد مقاصد خود به آیههای قرآن تمسک میجستند، در عمل به آن توجه نداشتند. به هر صورت عنصر تازی که ریشه در جاهلیت و نظام بیهویتی بدویت داشت و هنوز زیر تأثیر بسیاری از سنتهای آن دوره بود، همسانی با مردم «نهتازی» را در شأن خود نمیدانست. بر اثر این فشار و نژادپرستی، بسیاری از مسلمانان که عجم یا موالی نام گرفته بودند، این تحقیر و ذلت را نپذیرفته و تصمیم گرفتند بر پایهی شعار اصلی اسلام و به استناد آیهی مشهوری از قرآن کریم برای بهدست آوردن حق برابری بایستند. این گروه که بیشتر آنها ایرانی بودند، شعوبیه نامیده شدند. پیش از توضیح بیشتر چند خبر دردناک و غمانگیز دربارهی وضع ایرانیان و رفتار تازیان را بخوانید تا دلیل ظهور شعوبیه بیشتر روشن شود.
چند گزارش تاریخی از رفتار تازیان با ایرانیان
در یلدای سرنوشت و تیرهبختی ایرانیان، گاه چنین حوادث و وقایع خونبار و دردناکی رخ داده است. از آن جمله در فتوحالبلدان آمده:
«... از فتح قلعهی جرجان، اهل آن تسلیم حکم یزید شد. جهمبن زحر جعفی، آنان را به وادی جرجان کشانید و شروع به کشتن ایشان کرد تا خون در آن وادی روان شد»(8). این کشتار به دستور یزید پسر مهلب حاکم ولایت عراق و خراسان انجام شد. میرخوند در روضهالصفا، این خبر را چنین نقل میکند: «... قاتلان، اسیران را بر کنار جویی که به آسیابی میرفت، بنا به فرمودهی یزید [همان یزید مهلب] مانند گوسفند ذبح کردند و از آرد آن آسیا طعامی مرتب کردند پیش یزید آوردند تا بخورد و چهار هزار کس دیگر را از آنها بیاویخت»(9).
این نخستین هوس ستمگری و سوگند تازیانه برای گردش آسیاب با خون ایرانیان نبود. نخستینبار خالد پسر ولید، نذر خدا کرده بود که اگر بر پارسیان دست یابد، آنقدر از آنها بکشد که خونشان در رود روان شود. او پس از پیروزی چنین کرد که «سه روز پیاپی با آب خونآلود، قوت سپاه را که هیجدههزار کس یا بیشتر بودند، آرد کردند»(10).
باز از رفتار وحشیانهی همان یزید مهلب و جهم جعفی تازی است که وقتی مردم گرگان پایداری کردند: «... به شهر داخل شدند و در آن هنگام مردم جرجان در خانههای خود، غافل بهسر میبردند. ابنمهلب نیز به وی رسید و خلقی از مردم جرجان بکشتند و کودکانشان را به بردگی بردند و کشتگان را در چپ و راست جاده مصلوب کردند».
این مردم بیگناه جرمشان آن بود که از خانه و کاشانهی خود دفاع میکردند، در حالیکه اسلام را هم پذیرفته بودند. یا فرزند همین یزید، بهنام مخلد که حاکم خراسان و دستنشاندهی پدر بود، روزی در نامهای به پدر خود که نزد سلیمانبن عبدالمک به کوفه بازگشته بود، نوشت: «... بیستوپنج هزار هزار درهم که از مردم خراسان گرفته، نزد او موجود است...». آوازهی این ستمکاری به رسوایی کشید تا آنجا که عمربنعبدالعزیز او را به زندان افکند.
یا این خبر که حکایتی از بیانصافی و ناجوانمردی عبدالله پسر خازم با مردم سرخس است: «... وقتی زازویه مرزبان سرخس صلح طلب کرد، قرار شد به صد مرد امان داده شود و زنان به عبدالله داده شوند. دختر مرزبان سهم ابنخازم شد. طبق شرط صلح باید به صد تن امان داده شود و مرزبان صد نفر را نام برد و خویشتن را در زمرهی آنان قرار نداد. پس ابنخازم او را بکشت و به عنوه وارد سرخس شد».
و یا این گزارش تاریخ از زابلستان زادگاه رستم، پهلوان استورهای شاهنامه: «معن بن زائده که سیهزار تن زن و مرد را به بردگی گرفت از قول فرج رخجی حکایت کرده است که معن پس از گشودن رخج، بدید غباری برخاسته است و آن بر اثر سم خران وحشی بود و او پنداشت سپاهی است که برای جنگ کردن با او میآید تا اسیران مرد و زن را بازستاند. پس شمشیر در اسیران نهاد و بسیاری از آنان بکشت و چون سبب غبار معلوم شد و خران بدید، دست از اسیران بداشت».
و داستان غمانگیز دیگری در حمله به سیستان و رفتار ددمنشانهی تازیان با ایرانیان. در سالی سیام هجری که عبدالله پسر عامر پسر کُریز پسر ربیعه... عبدشمس به فتح سجستان یا سیستان و کابل مأمور شد و هنگامی که به کرمان رسید، ربیع پسر زیاد انس حارثی را برای گشودن سیستان فرستاد. اهالی زرنج در برابر او ایستادگی کردند و به نبرد پرداختند. به دستور ربیع شهر را محاصره کردند. ابرویز، مرزبان زرنج کسی پیش ربیع فرستاد و امان خواست تا به مصالحه پردازد. ربیع دستور داد تا یکی از اجساد کشتهشدگان را بیاورند و بر زمین نهادند و خود بر آن بنشست و برجسد دیگری تکیه داد و یارانش را نیز بر جسدهای کشتگان بنشانید. ربیع مردی گراز دندان و درازبالا بود، و چون مرزبان وی را بدید بهراسید و مصالحه کرد بر این قرار که هزار غلامبچه به او دهد وهمراه هر غلامبچهای، جامی از طلا باشد. ربیع دو سال و نیم در زرنج ماند و در این دوران چهلهزار نفر از مردم آزادهی سیستانی را به بردگی گرفت(11).
سعید فرزند عثمان خلیفهی مسلمین، پس از قیام همگانی ناراضیان و کشته شدن پدرش، به دمشق نزد معاویه رفت. معاویه امارت خراسان را به او داد و سعید به خراسان رفت. ولی با مردم بدرفتاری کرد و معاویه ناچار او را عزل و احضار کرد. سعید به مدینه برگشت و سیتن از بزرگزادگان سغدی را به عنوان گروگان با خود به مدینه برد. آنان را به کارهای بنایی و کارگری وامیداشت. روزی جوانان سغدی، همسوگند شدند و در خانهاش او را گرفته با شمشیر پارهپارهاش کردند و خود را نیز کشتند.(12)
ایرانیان و جابهجایی قدرت
خلیفگان اموی و عاملان و حاکمان آنها، با مردم غیرعرب رفتاری وحشیانه داشتند. برای گرفتن مالکیت زیادتر، به هر کار زشتی دست میزدند. سرحلقهی این خونخواران بیرحم، حجاج پسر یوسف ثقفی بود که مشهور است در دورهی شیرخوارگی خون میخورد. فساد در دوران خلیفگان اموی گسترش یافت. سرانجام با کوشش و همت و قدرت و رزم ایرانیان به فرماندهی سردار بزرگ ایرانی، بهزادان پس وندادهرمز مشهور به ابومسلم خراسانی، امر خلافت از امویان به عباسیان منتقل شد، که عاقبت هم منصور خلیفهی دوم عباسی با ناسپاسی و تزویر و نیرنگ این سردار بزرگ را کشت. [...]
دربار خلافت تازه به وسیلهی وزیران و دبیران و دانشمندان ایرانی و تدبیر آنان، شکوه و شوکت و رونق یافت. اما همین خلیفگان که به آیین شاهان ایرانی و به کوشش ایرانیان بر تخت و اریکهی سلطنت و خلافت و قدرت نشستند، بر آنها ستم روا داشتند و بسیاری از بزرگان ایرانیتبار را کشتند.
یعقوبلیث دربارهی خلیفگان عباسی گفت و بسیار هم تکرار میکرد که: «دولت عباسیان را بر غدر و مکر بنا کردهاند. نبینی که با بوسلمه و بومسلم و آلبرامکه و فضل سهل با چندان نیکویی که ایشان را اندر آن دولت بود، چه کردند؟ کسی مباد که بر ایشان اعتماد کند».(13) [...]
همچنین در نامهای که حسن صباح، فرزانهی ایرانی در پاسخ نامهی ملکشاه سلجوقی نوشته است، گوشهای از این فساد و تبهکاری و بیاعتقادی آنان را فاش میسازد، که به نقل چند سطر از این نامه از تاریخ مجالس المؤمنین قاضی نورالله شوشتری، اکتفا میشود:
«... آمدیم بر سر این سخن که من و اتباع من بر بنیعباس طعن کردهایم. هر کس که مسلمان باشد و بر دین و ملت آگاه باشد، چگونه طعن و تشنیع نکند بر قومی که بدایت و نهایت ایشان بر تزویر و تلبیس و فسق و فجور و فساد بوده و هست و خواهد بود. هرچند که احوال و اقبال ایشان بر همهی جهان پوشیده نباشد. اما بر سبیل اجمال میگویم تا مرا بر حضرت حجت باشد. اول از کار ابومسلم درآییم که آنچنان مردی که چندان کوشش نموده و زحمت اختیار کرد تا دست استیلای ظلمهی بنیمروان از حرق ودماء و اخذ اموال مسلمانان کوتاه گردانید و لعنت که لایق حال ایشان بود، بر خاندان پاک پیغمبر میکردند، که ظلم از جهان برانداخت و به عدل و انصاف بیاراست، با او چگونه غدری کردند و خون او بریختند و چندین هزار اولاد پاک پیغمبر صلاللهعلیهوآله در اطراف و اکناف شهید شدند.
بنیعباس به شرب مدام و زنا و اغلام مشغول بودند و درین روزگار، فساد ایشان به جایی رسید که هارون را که اعلم و افضل ایشان بود، دو خواهر بود. یکی در مجلس شراب با خود حاضر میکرد و ندمای خود را در آن مجلس از دخول منع نمیکرد. تا جعفر یحیا که یکی از مقیمان مجلس او بود، با خواهر او فساد کرد و او را از وی پسری شد و پسر را از هارون پنهان داشتند تا آن سال که هارون به حج شد و پسر را آنجا بدید، جعفر را بکشت. خواهر دیگر محسنه نام، خردتر بود، در حسن و جمال بهکمال. هارون او را به خود نزدیک کرد و میان ایشان فساد واقع شد. و لطیفهای است مشهور که بعد از وفات هارون، امین که پسر او بود، این محسنه را که عمهی او بود، با او فساد کرد. تصور امین آن بود که محسنه بکر باشد، نبود. امین پرسید که یا عمه تا بکر نبودی چه حالتست؟ محسنه در جواب امین گفت: پدرت در بغداد کرا بکر گذاشته که مرا خواست بگذاشتن!؟»(14).
[در اینباره از هارونالرشید که بهترین (!) خلیفگان عباسی بود، روایت دیگری نیز وجود دارد:] هارونالرشید، به یکی از زنان پدر خویش (نامادریاش) چشم داشت و به او علاقهمند بود. پس از مرگ پدرش مهدی و برادرش هادی، وقتی به خلافت رسید، نخست از زن پدر خود خواست تا با او همبستر شود. زن پدرش سرباز زد و گفت: «تو خلیفهی مسلمین هستی و من به جای مادرت هستم». هارون در آتش شهوت میسوخت ولی زن پدرش برای همبستری با او رضا نمیداد. هارون شبانه قاضیعبداللهبنیوسف، مشهور به ابویوسف را احضار کرد و ماجرای خود و زن پدرش و سرپیچی او را با او در میان گذاشت و گفت راهی پیدا کن و رأی صادر نما تا جاریهی پدر را در اختیار بگیرم. ابویوسف، فتوا داد که چون تو خلیفه و وارث خلافت هستی و خلافت به تو به ارث رسیده است، همهی آنچه به جای مانده، به تو میرسد، و جاریه هم از جملهی آنهاست. هارون همان شب با آن زن یعنی نامادری خود همبستر شد.(15) اینها بودند مبشران حقیقت و راستی و برابری، و خلیفگان مسلمین!
نهضت شعوبیه
نهضت شعوبیه و خیزش ایرانیان و دیگر مردم اسیر و دربند بلا مانده از تازیان، برای مخالفت با دین نبود بلکه مبارزه برای حق برابری و برادری بود. شعار نهضت شعوبیه این آیهی شریفه بود: «یا ایها الناس، انا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباً و قبایل و لتعارفوان اکرمکم عندالله اتقیکم انالله علیم خبیر»(16) آنها خواستار مشارکت در امور بودند ولی تازیان نمیپذیرفتند. چون خواستار مساوات و همسانی در امور بودند، آنها را اهل تسویه و برابری هم میگفتند. برخی، شعوبیه را صاحب اندیشه و مسلک مردمسالاری هم میدانستند زیرا آنان با وضع اشرافیت و نخوت و تکبر تازیان میجنگیدند و آنچه به این مسلک و مرام کمک میکرد احساس ملی بود که در هر جا شعوبیه را تأیید و یاری میداد.
شعوبیه، دین یا مذهب تازه و ویژهای عنوان نکرده بودند بلکه اساس، همان اعتقاد به مبادی و تعالیم اسلام بود که هیچ گروهی را بر گروه دیگر برتری نداده بود مگر پرهیزکاران را. شعوبیه دستههای مختلفی از ایرانی و نبطی و قبطی و اندلسی بودند که در یک شعار یعنی برابری و مساوات و رنگ وطنپرستی و استقلالخواهی، مشترک بودند. همین نکتهی آخری بود که موجب تکفیر آنان در نزد اعراب مسندنشین و جاهطلب شد. اما آنها را نتوانستند شکست بدهند. کمکم مبارزه و جدال آنها پنهانی و زیرزمینی شد و اندک اندک رنگ سیاسی بیشتری گرفت. نخست از تساوی با تازیان دم زدند، سپس ملتهای دیگر را بر تازیان ترجیح میدادند و گروهی منکر مزیت تازیان شده و آنها را عاری از هر صفت نیک دانسته و خوار و حقیر معرفی میکردند. جمعی هم اسلام را از تازیان جدا کرده به عنصر عرب حمله میکردند که بسیاری از دشمنان تازیان از همین گروه بودند. با انقراض امویان به کمک ایرانیان و انتقال قدرت و خلافت به عباسیان، شعوبیه نیز دوباره ظاهر شده و مبارزهی خود را با عرب آشکار نمود. برخی چون ابنقتیبه نسبتهای ناروایی به شعوبیه میدادند. او میگفت این گروه، بدخواه مردم عرب بوده و عناصری پست و از اراذل و اوباش و زشتکارند. در صورتی که چنین نبود و آنان از طبقهی ممتاز و دانشپژوهان و دانشوران و شاعران بودند که به مبارزه ایستاده بودند. بسیاری از امیران و بزرگان ایرانی هم، در پنهان آنها را کمک میکردند. چنانکه وقتی علان شعوبی درباره زشتیها و زشتکاریهای تازیان کتابی نوشت، طاهر فرزند حسین، سیهزار سکه به او جایزه داد. (17)
تعصب و مبارزهی ایرانیان، در سدهی سوم هجری به اوج رسید. خلیفگان عباسی هم در این مبارزه دخالت نمیکردند و کاری نداشتند. تازیان برای نخستینبار پس از تصرف ایران، چنان روزگاری تلخ به خود دیده بودند، اگر عربها در شهری یا جایی شورش میکردند بانفوذ و دستور ایرانیان سخت سرکوب میشدند. ایرانیان شعوبی که بر زبان تازی تسلط یافته بودند، با همان زبان مهاجمان، شعرهایی در فخر و حماسه و یا اندوه سرودند که به برخی از آنها اشاره خواهد شد که سخن و شعرشان به زبان تازی در اوج فصاحت بود. این جدال پیگیری شد و ادامه یافت و فرصتی برای ایرانیان نام و نسب گمکرده بود که تازیان همه چیز را از آنها گرفته بودند.
بزرگان و نخبگان ایرانیتبار شعوبی، به نویسش کتابها در فضایل و بزرگی عجم و تاریخ مکارم و بزرگی ایرانیان پرداختند. این گروه همان بزرگانی هستند که در تار عنکبوت عربگردانی، نام و نسب باخته بودند و اینک جوشش خون ایرانی، آنها را به ریشه و اصل خود میکشانید.
جعل نسب و عنوانهای دروغین شاعر و محدث برای تازیان
از دورهی مهدی تا هارون، تازیان در برابر شعوبیه دست به کارهایی زدند که نوعی جعل هویت و تبار شاعر و محدث و راوی و غیره بود که در این کار برخی موالی ایرانیتبار نیز دست داشتند. از جمله جعل حدیثهایی که برتری تازیان را تأیید میکرد، از جمله از قول پیامبر نقل کردند: «هر که بدخواه عرب است از شفاعت من محروم است و نصیبی از دوستی من ندارد». یا این حدیث که «عرب را برای سهچیز دوست بدارید. یکی این است که من عرب هستم، دوم قرآن به زبان عربی است، سهیم زبان عربی زبان اهل بهشت است».(18)
یا حدیثی که که دربارهی سلمان فارسی روایت شده است که پیامبر به او فرمود «بدخواه عرب مباش تا بدخواه من نباشی». در حالیکه پیامبر خود نویددهندهی همسانی و برابری همهی کسانی بود که به اسلام گرویده و به احکام آن عمل میکردند. یا 150 نفر صحابهی ساختگی که از قول آنها نقل حدیث و روایت کردند. بعدها همین نامها در برخی آثار تاریخنویسان آن عصر ثبت شد است بدون آنکه دربارهی آنها تحقیق شود.(19)
تازیان همچنین برای ریشه و تبار جاهلی خود [...]، با تطمیع و بخشش پول به چند تن از شاعران بلندآوازهی ایرانیتبار مانند خلف احمری و حماد راویه، آنها را تشویق به سرودن قصیدههایی به نام شاعران جاهلیت کردند، در حالیکه چنان کسانی وجود نداشتند. ابن ندیم دربارهی خلف احمری مینویسد: «خلف بن حیان کنیهاش ابومحرز، بردهی ابوموسا اشعری یا بنیامیه، نژادش خراسانی، از هر کس زیرکتر و با فراستتر بود. شعرهایی از زبان شاعران عرب میساخت و به آنان نسبت میداد»، مانند قصیدهای که به نام معلقهی عصر جاهلیت سرود. همچنین حماد راویه که حماد پسر شاپور از اسیران دیلم بود، که به اسارت قبیلهی «طائی» درآمده بود، بسیاری خبرها و روایتها برای تازیان ساخت و قصیدهها سرود. از دورهی ولید پسر عبدالملک تا زمان مهدی خلیفه، 150 سال عمر کرد و راوی اخبار و اشعار و انساب بود که بسیاری از آنها ساخته و پرداختهی خود او بود. (20) او چنان دخالتی در شعر عرب کرد و به شیوهی شاعران متقدم سرود، که اینک در مورد اصالت هفت معلقهی مشهور هم ایجاد تردید کرده است!
همهی این گزارش تاریخی، حکایت از آن دارد که اگرچه ساسانیان از تازیان شکست خوردند و ثروت و هستی و کشور ایران به تاراج تازیان رفت و بسیاری از خانوادههای سرشناس و ایرانی در سلک موالی درآمدند، اما ایرانیان لحظهای خاموش نماندند. حتا در زنجیرهی موالی، والایی و اندیشههای فرهنگی خود را نشان دادند. گرچه نامش را هم از او گرفتند، با آن حال با نام و زبان دشمن، گفتند و سرودند و نوشتند، حتا گونههای خط چون خط شکسته را برای تازیان آوردند.
شعوبیه در طی سالها، تا سدهی چهارم یکی از بزرگترین نهضتهای ایرانیان بود که از ابنمقفع، مترجم «کلیله و دمنه» و «الادبالکبیر و الادبالصغیر» تا فردوسی، شاعر آرمانی ایرانی از پیروان این اندیشه بودند.
گرچه کوششهای شعوبیه پس از نابودی برمکیان و کوتاه شدن دست ایرانیان از مرکز خلافت عباسی و روی کار آمدن بردگان ترک کم شد؛ اما در خراسان بهویژه در دربار امیران صفاری و سامانی ادامه داشت و یکی از هستههای زنده شدن زبان فارسی و گسترش آن در خراسان، همین کوششهای شعوبیها بود. [...]
نخستین جلوهها
در این دورهی سخت و طوفانی که نفوذ نظامی و فرهنگی تازیان فراگیر شد، عربگردانی (تعریب) آثار جغرافیایی و فرهنگی نیز گسترش یافته و بر زبان فارسی تأثیر فراوان داشت به گونهای که شرایطی بهوجود آمده بود که منشها نیز عربگونه گردد.
مهمتر آنکه زبان عربی که زبان دین و حکومت و سیاست بود بر شعر و قصه و ادبیات نیز بیتأثیر نبود تا جایی که گفتن و نوشتن به زبان عربی حال و هوای نوعی مفاخره داشت و عاملی برای تحقیر و خوار شمردن ایرانیان. طبیعی بود که بسیاری از ایرانیان از تبار و فرهنگ خویش و اصل و ملیت و هویت خود بیخبر شوند. دیگر آنکه محدودهی ایران ساسانی بهدست و با سیاست تازیان در درون بههم ریخت. چنانکه اشاره خواهد شد کسی نمیدانست کجایی است. محدودهی میراث کهن خود را از یاد برده بودند. زبان فارسی با تازی در هم آمیخته شده بود و هنوز ایرانیان به لهجهی فارسی، عربی را بیان میکردند و تازیان واژههای فارسی را به عربی برمیگرداندند. گروهی دانشور و فهمیده هم بودند که دو زبان را با هم میدانستند. داستانهای حماسی و ملی را سینه به سینه نقل کرده و نگه داشته بودند، به ویژه دهقانان و موبدان و هیربدان. همهی آنچه حفظ کرده بودند بعد به همت شاعران ایرانی به فارسی سروده شد و به جای ماند که اینک به دست ما رسیده است.
نکتهی مهم آنکه ملتهای غیرعرب دیگری که مانند ما دارای فرهنگ و زبان و آیین و شعر و ادب و قصه بودند، چنان در این تسلط و فشار و هجوم درهم ریختند که گذشتهی پررونق و پرشکوه خود را فراموش کردند، و از گذرگاه عربگردانی به آنجا رسیدند که امروز بسیاری از آنان را میشناسیم و میبینیم که از عرب، عربترند. از اینجاست که عظمت و بزرگی روح و استقلالطلبی ایرانیان را دیگران تحسین میکنند و ما خود هم قدر آن را نیک میشناسیم. اما دربارهی زبان فارسی که امروز هم آن را داریم، پس از هجوم تازیان با دربار یزدگرد، شهریار ایرانی و درباریان و همراهان او، زبان رسمی فارسی دری به خراسان منتقل شد و به وسیلهی آنان در خراسان و مرو پا گرفت و گسترش یافت و زبان عمومی و رسمی مردم و ایرانیان آن نواحی شد.
از سویی دیگر ایرانیانی که در بسیاری از تمام امور خلافت بهویژه در دورهی خلیفگان عباسی نفوذ یافته بودند، همواره به دنبال فرصت مناسب برای ایجاد یک دولت و حکومت ایرانی بودند تا سرانجام نخستین جلوه نمایان شد و در محدودهی فرمانروایی بغداد و در یکی از حساسترین نقاط، امیرنشین طاهریان شکل گرفت. رییس و فرمانروای آن طاهر ذوالیمینین، سردار خراسانی بود که مأمون، خلیفهی عباسی را در سرکوبی برادرش امین و تصرف بغداد یاری کرده بود و خلیفه با بخشیدن حکومت خراسان، پاداش کارش را داده بود. این فراز در تاریخ ایران اسلامی، دورهی طاهریان (199 تا 260 هجری قمری) نامیده میشود.
پس از آن، دلیرمرد سیستانی، یعقوبلیث صفاری که پیشهی مسگری داشت، با قیام خود بر ضداشرافیت و عربگرایی، با همدستی و یاری دهقانیان ایرانی، نهضت و جنبشی تازه را نیز پیوست قلمرو خود کرد و آنگاه برای حمله به بغداد و رزم با خلیفهی عباسی، روانهی کارزار شد که در جنگ، زخمی کشنده برداشت و در همان حال و وضع، تقاضای صلح خلیفه را با تحقیر رد کرد و در کنار کوزهی آب و خوراک نان و پیازش چشم از جهان فروبست. آرامگاه او به ظاهر در دزفول هنوز باقی است.
با مرگ یعقوبلیث، نهضت ایرانیان از میان نرفت. ظهور سامانیان که خود را از تبار ایرانی و از نسب و بازماندگان شاهان ساسانی میدانستند، طلوع مبارکی بود. در دورهی حکومت سامانیان در کنار پرورش و رونق نهضت، زمینه برای گسترش زبان و ادبیات و شعر فارسی نیز فراهم شد. در حالی که هنوز شهرهای بلخ و بخارا و مرو و نیشابور، از جمله مرکزهای مهم حوزهی زبان و ادبیات تازی به حساب میآمدند، در این محدوده زبان فارسی هر روز پایه و مایه و شکوفایی بیشتری مییافت و سرانجام در قالب شعر و ادب فارسی به بار نشست و سرایندگان نامداری چون ابوشکور بلخی، کسایی مروزی، رودکی، دقیقی طوسی و نویسندگان و تاریخنویسانی چون بلعمی، اسحاق موصلی و ابومعشر بلخی ظهور کردند که به فارسی شعر سرودند و کتاب نوشتند. از این رهگذر و در چارچوب و هدف از تهیهی این دفتر، گردآوری آثار و اشعاری از سرایندگانی است که به پارسی از اندوه ایران اثری از خود بهجای گذاشتهاند. همانطوری که اشاره شد ایرانیان برای مقابله و مبارزه با تازیان، قصیدهها در فخر و برتری فرهنگی خویش و گاه از اندوه درونی خود در برابر برتریجویی آنان به تازی سروده و پاسخ دشمن را به زبان خودش دادهاند. ولی نویسنده به دنبال نخستین فریاد اندوهبار ایرانیان به زبان پارسی، در قالب شعر و ترانه و دوبیتی و مانند آن و یافتن آثاری این چنین بودم. برخی آثار در لهجهها و زبانهای بومی مناطق و استانهای ایران هنوز هم باقی است که نشانی از مقابله و بیانی از ستمکشی دارد که این دو بیت را در زبان لری یافتم:
عرونِ پاپتی، اسبون بینال / کردنم در زیر طعنه کُر هُمال
یکی تیرش برد و یکی کمونش / ناکسی دلخوش کرد سیحون و مونش
برگردان: عربهای پابرهنه و اسبهای بینعلشان / مرا زیر طعنهی دشمن و رقیب کرد
یکی تیرش را برد و یکی کمانش را / ناکسی دلخوش کرده است به خانه و زن و فرزندش
در میان آثاری که از زبان پهلوی به جای مانده است، قطعهای است از یک زرتشتی ایرانی. اندوهنامهای است لبریز از غم و رنج که از فشار و رفتار تازیان بر آزادگان ایرانی در سدههای پیش حکایت میکند، مویهای است از دل تاریخ واز تیرهروزیهای ایرانیان، که از گلوی پاک تبار ایرانی، فریاد شده است. متن پهلوی آن در جاماسب آسانا یافت شده است. استاد گرامی، شادروان عبدالحسین زرینکوب استاد دانشگاه آن را در قالب نظمی نو و با تعهد به اصل و اصالت آن در کتاب باارزش «دو قرن سکوت» آورده است، اما نویسنده خود را مقید دانستم که اصل ترجمهی آن را نقل کنم که خوانندهی گرامی به نکتههای پراحساس آن به دلخواه بنگرد. دانستنی است که در اعتقاد زرتشتیان، پس از هر هزاره یک نجاتدهنده ظهور خواهد کرد. آن وقتی است که جهان را بیدادگریها تیره کرده باشد. چنین است که این ایرانی زرتشتی نیز انتظار ظهور یک نجات دهندهای را دارد که بیاید تا ایران و ایرانی را از ستم تازیان رهایی بخشد.
این قطعه در سال 1897 میلادی در بمبئی چاپ شد. یکبار به کوشش شادروان ملکالشعرا بهار برگردان فارسی آن در سال پنجم مجلهی مهر به چاپ رسید و یکبار نیز در مجلهی سخن (شمارهی 7، سال دوم، تیرماه 1324)، برگردان دیگری از آن به همت شادروان صادق هدایت انتشار یافت. شاهبهرام از دودهی کیان، پادشاه موعودی است که به باور زرتشتیان روزی ظهور خواهد کرد و پیروزی خواهد یافت تا ایران را آبادان و ایرانیان را رهایی بخشد.(21)
بهنام یزدان
کی باشد که پیکی آید از هندوستان، آید که، آن شاهبهرام از دودهی کیان آمد.
او را هزار پیل است و بر سر هر یک پیلبانی
به آیین خسروان پیش لشگر برند.
سرداران سپاه را مردی بصیر باید که ترجمان زیرکی باشد.
چون بیاید به هندویان گوید که:
از دست تازیان ما یک گروه چه دیدیم!
دین نزار کردند و شاهنشاه ایران ما را بکشتند.
ایشان چون دیو ... دارند و چو... خورند نان.
بستاندند پادشاهی از خسروان.
نه به هنر و مردانگی، به افسوس (ریشخند) و زیادی (تحقیر) بستاندند
به ستم از مردمان زن و خواسته شیرین، باغ و بوستان گیرند.
و گزینه (جزیه) بنهادند و بر سران بخشیدند و باز.
و سای (خراج) گران خواستند.
بنگر که آن دروجان (گمراهکنندگان) چه بدیها میان جهان افکندند.
که هیچ بدی از آن بدتر نیست.
آن شاه بهرام ورجاوند از دودهی کیان را به کینخواهی تازیان بیاوریم.
چنانکه رستم، گرز کین را به جهان آورد.
... ایشان فروهلیم.
آتشان را بنشانیم.
اوزده(بتکده)زارها را بکنیم و از جهان پاک کنیم.
تا گشودگان (تخم و ترکه) دروج از این جهان پایین شوند.
فرجام یافت به خوشی و شادی.(22)
نکتهی آخر آنکه تأثیر حملهی تازیان در بعد فرهنگی میتوانست چون سیل بنیانکن باشد که هجوم اسکندر در پیش از آن و حمله مغولان و ترکان پس از آن، چنین تأثیری با این گستردگی و همگانی و همهجایی نداشت. گرچه در قرنها بعد – شاید هنوز هم – دانستن زبان عربی را نوعی تشخص فرازجویی و برترنشینی میدانستند و زبان علمی قلمدادش میکردند، اما ایرانیان مسلمان در نهایت خضوع به اعتقاد دین اسلام باقی ماندند و زبان خویش را از زبان کیش جدا ساختند.
زبان فارسی به عنوان نشانهی استقلال، حفظ شد و به قول شادروان استاد مجتبا مینوی: «این زبانی که ما با آن حرف میزنیم و در نوشتن بهکار میبریم، فارسی است ولو اینکه در میان الفاظش، «اقلاً و لحاظ و حرف ولو» باشد. هرچه هست فارسی است و زبان ماست. عربی نیست برای اینکه عرب نمیفهمد، هندی هم نمیفهمد، ترک نمیفهمد، انگلیسی هم نمیفهمد مگر اینکه آنها زبان مرا که فارسی است یاد گرفته باشند».(23)
باری همانطوری که اشاره شد این زبان فارسی و آنچه پایهی زبان امروز ماست بهوسیله یزدگرد و درباریان و دربارش در خراسان گسترش و زبان رسمی و عمومی ایرانیان شد. این حفظ و فراگیری زبان در مرو، آخرین پایتخت ساسانیان و پایگاه مرزداران ایرانی و مهاجمان تازی، رکن و پایهی اصلی پایداری در برابر این هجوم بود. شاعران به تشویق امیران ایرانی به پارسی شعر سرودند و نوشتند و این رستاخیز فرهنگی با ظهور سخنرانانی بزرگ چون رودکی، دقیقی، فردوسی و دیگران به بار نشست و آیندگان را با هویت فراموششدهی خود آگاه کردند. گرچه آثار پر ارج و ارزشی به نثر به همت دیگر دانشمندان و تاریخنویسان فارسی پدید آمد، اما شعر، زبان حماسه و تاریخ و عشق و احساس و عواطف شد. چنانکه در این فراز از زمان، شعر فردوسی و رودکی و دیگران را به آسانی و راحتتر از آثار منثور زمان آنها میفهمیم، مگر واژههایی که به مرور از میان رفتهاند و مردهاند. زبان شعر اگرچه زبان مدح و ستایش شاهان و امیران بود، هم از توجه چنان امیران و شاهانی به زبان فارسی، چنین دردانههای سخنوری میدان پرورش یافتند که آثاری تنیده ز دل و بافته ز جان آفریدند تا پشتوانهی زبان و فرهنگ ایرانی باشند. گرچه در میان آنان، دُر دریفروشانی هم بودند چون امیر معزی که در تملقگویی به آنجا میرسید که مفاخر استورهای و یا تاریخی ملی خود را رکاببوس ممدوح خود و خاکروب آستانهی درگاهش میکرد!
باری، شاعرانی که در اندوه ایران و رنجهای ایرانیان اثری احساسی آفریدهاند، شمارشان اندک است. نه آنکه اندوهی نبوده است، بلکه شیوهی سلطهی تازیان چنین زمینهای را بهوجود آورده بود. با اینکه نام و واژهی «ایران» (24) از دورهی ساسانیان با تغییر آوایی ناچیزی به جا مانده بود، ولی هر و گوشهای از ایران با نامی عربیشده در اختیار حاکمی و فرمانروایی بود. قصیدهای که دربارهی رنج و اندوه و غارت و کشتار مردم آن شهر و دیار سروده شده در این دفتر به عنوان بخشی از این سرزمین و اندوه همهی ایران آورده شده است. مانند قصیدهی انوری دربارهی حمله و ستمگریهای غزها در خراسان. اما بهجاست که نخست اشارهای به نقش پارسیان و پارسیتباران عربیسرای شعوبیه بشود که نقشی مهم در این تحول داشتهاند.
اندوه ایرانیان عربیگوی شعوبی
در میان شاعران و سرایندگان عربزبان سدههای نخست هجری، گروهی از آنها ایرانیانی بودند که پس از اسارت خود یا پدرانشان در جنگ و گرفتار آمدن در قید و بند رسم جاهلیت و بربریت تازیان، از آنان نام و هویت و نسب ایرانیشان گرفته شد و در حلقهی موالی به آنان نام و لقب قبیلهی تازی را دادند. این آزادگان ایرانی و ایرانیتبار یا فرزندانشان، هیچگاه از خون و ریشهی پارسی خود جدا نشدند. گرچه تازی نام گرفتند و بر آنها نسبی تازیانه تحمیل شد، اما همواره نقشینهی جام جان و احساساتشان ایرانی ماند و به دنبال نام و نشان و روزگار وصل خویش بودند.
هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش / بازجوید روزگار وصل خویش
در پی خودجویی و خویشیابیهای آنان و دیگر ملتهای دربند، جنبشی پا گرفت که بعدها به عنوان یک رستاخیز ملی یا نهضت شعوبیه نام گرفت و مشهور شد. شعوبیهای ایرانی تا زمان تسلط و حکومت ترکان دوام یافتند و در اعتلای نام ایران و هویت فرهنگی خویش کوشیدند.
از این آزادگان که از مشاهیر و نامداران شعر در زبان تازی هستند، یادی میکنیم. تا جوانان ما بدانند که این پاکنهادان آزادهی ایرانی، در تاریکترین زمان و لحظههای تاریخ و در چنگ و سلطهی تازیان، چگونه به زبان دشمن به تبار و هویتستایی و افتخارهای ملی و موروثی خود پرداختند.
متوکلی – ابراهیم پسر ممشاد مشهور به متوکلی اصفهانی، از نزدیکان متوکل، خلیفهی عباسی و نیز شاعر شعوبی است و در آثار و اشعار خود، به تبار ایرانی خویش سرفرار بوده و به ستمکاریهای تازیان تاخته و اظهار اندوه کرده است.
انا ابن الاکارم من نسل جم / و حایز ارث ملوکالعجم
و محیالذی باد من عزهم / و عفی علیه طوال القدم
و طالب او تارهم جهره / فمن نام عن حقهم لم انم
معی علم الکابیان(25) الذی / به ارتجی ان اسود الامم
فقل لبنیهاشم اجمعین / هلموا الی الخلع قبل الندم
ملکناکم عنوه بالرما / ح طعنا و ضربا بسیف حدم
و اولاکم الملک آباونا / فما ان وفیتم بشکرالنعم
فعود وا الی ارضکم بالحجاز / للکل الضباب و رعی الغنم
فانی ساعلو سریر الملوک / بحد الحسام و حرفالقلم
یعنی: من فرزند آزادگان از نسل جم (جمشید) و دارای ارث پادشاهان عجم هستم. منم زندهکنندهی آنچه از عزت آنها مرده بود، آن عزتی که روزگار دیرین اثر آن را از میان برده است. من آشکارا خونخواه آنها و طالب انتقام هستم، اگر دیگران از حق آنها (پادشاهان ایران) بخوابند من نخواهم خفت. درفش کاویان نزد من است، امیدوارم بهوسیلهی آن درفش، بر تمام ملل سیادت کنم. به تمام بنیهاشم بگویید بیایید خلع شوید (از سلطنت و خلافت) پیش از آنکه پشیمان شوید. ما با نیزه و شمشیر آبدار، شما را قهراً مالک شدهایم. پیش از این هم پدران ما شما را بر تخت نشانده بودند. شما نعمت آنها را سپاس نگفتید و وفا ننمودید. هان به سامان خود در حجاز برگردید. در آنجا به خوردن سوسمار و چوپانی مشغول شودید. من با نیروی تیغ و نوک خامه بر تخت پادشاهان خواهم نشست.
خریمی سغدی- یکی دیگر از شاعران شعوبی ایرانی است که در شناسایی ایران و ایرانیان کوشید. نامش، اسحاق پسر حسان پسر قوصی، کنیهی او ابویعقوب از شاعران عصر عباسیان و از اسیران خراسان بود.
خریمی، در اشعار خود افتخار بسیار به نسب پارسی نمود و اعراب را خوار و حقیر دانسته و از شأن آنها میکاست. او میگوید:
انی امرو من سراه الصغد البسنی / عرق الاعاجم جلداً الخبر
من مردی از آزادگان سغد هستم. نژاد عجم به من پیکر (پوستی) بخشیده که نام نیک را داراست. باز او میگوید:
ابا الصغ بأس اذ تغیر نی جمل / سفاهاً و من اخلاق جارتی الجهل
فان تفخری یا جمل او تتجملی / فلا فخرالافوقهالدین و العقل
اریالناس شرعاً فیالحیاه و لایری / لقبر علی قبر علا و لافضل
و ما ضرنی ان لم تلدنی یحابر / و لم تشتمل جرم علی و لاعکل
اذا انت لم تحم القدیم بحادث / من المجد لم ینفعک ما کان من قبل
یعنی: آیا سغد (وطن خریمی) عیب دارد که جمیله (محبوبه، کنایه از عرب) از روی سفاهت مرا ننگدار میداند. خوی همسایه من (کنایه از عرب) به جهالت آمیخته است. اگر تو ای جمیله تفاخر یا خودآرایی نمایی، بدانکه هیچ افتخاری بالاتر از دین و خرد نیست. مردم را در زندگانی یکسان میدانم و در مرگ هیچ گوری بر گور دیگری برتری و فضیلت ندارد. چه زیانی به من متوجه است اگر یحابر یا جرم و عکل (سه قبیلهی عرب) مرا از خود نداند؟ اگر عزت و عظمت قدیم را با عزت و عظمت جدید نگهداری نکنی عزت دیرین بهکار تو نخواهد آمد.
یا در این قصیده:
و نادیت من مرو و بلخ فوارساً / لهم حسب فیالاکرمین حسیب
فیا حسرتا لادار قومی قریه / فیکثر منهم ناصری و یطیب
و انا ابی ساسان کسری بن هرمز / و خاقان لی لو تعلمین نسیب
ملکنا رقاب الناس فیالشرک کلهم / لنا تابع طوع القیاد جنیب
نسومکم خسفاً و نقضی علیکم / بما شاء منا مخطی و مصیب
فلما اتی الاسلام و انشر حت له / صدور به نحو الانام تنیب
تبعنا رسولالله حتا کانما / سماء علینا بالرجال تصوب(26)
یعنی: من سواران نیکونهاد و پاکنژاد را از مرو و بلخ خواندم. افسوس و دریغ که کشور من و جای خویشانم دور است وگرنه یاران من فزون میشدند و به من خوش میگذشت. پدرم ساسان، خسروزادهی هرمز است. کاش میدانستی (محبوبه) که خاقان هم با من خویش است. پیش از اسلام خداوندگار تمام خلق بودیم. همه تابع و مطیع و منقاد و بسته به فتراک ما بودند. ما شما را (اعراب) به خواری دچار و بر شما با خطا یا صواب حکومت میکردیم و حکم میدادیم. چون اسلام آمد و سینهها برای پذیرفتن آن باز شد و مردم هم فرمانبردار شدند ما از پیغمبر خدا پیروی نمودیم. انگار آسمان بهجای باران، مردم مسلمان باریده است.
بشار پسر برد تخارستانی – بشار در سال 95 یا 96 هجری، نابینا از مادر به دنیا آمد. جد او به نام یرجوع در تخارستان به اسارت مهلت و ابیصفره درآمد. پدرش خشتمالی و گلکاری میکرد. همواره به ایرانی بودن خود افتخار میکرد و نام 25 پشت خود را که ایرانی بودند ذکر میکرد تا سهرابشاه کیانی. او نیز به سبک شاعران قدیم جاهلی شعر میگفت و در دورهی اموی و عباسی شهرت داشت. بشار گاه از والا و موالی میگسست و میگفت: «من بندهی خدایم نه مولای عربکان». گاه میگفت: «سپاس خدای را که چشم مرا گرفت تا آنان را که دشمن میدارم (عربکان) نبینم». روزی مهدی، خلیفهی عباسی از او پرسید که ای بشار، تو از چه قومی و نژادی؟ گفت: «زبان و جامهام عربی، لیکن نژادم ایرانی است». (27)
روزی در مسجد جامع بصره چند تن از شاعران عربتبار جمع شده بودند. بشار نیز با جامهی شاعران در آن جمع بود. یکی از شاعران تازی پرسید که این مرد (بشار) کیست؟ به او گفتند شاعر است. پرسید، عرب است یا از موالی؟ گفتند از موالی. عرب نادان گفت موالی را چه به شعر؟ بشار سخت به خشم آمد. پس از خاموشی کوتاهی چنین سروده و اندوهسرایی کرد:
خلیلی لاأنامُ علی اقتِسار / و لا آبی عَلی مَولی و جار
ساخبِر فاخِرَ الاعرابِ عَنی / و عنه حین تاذن بالفخار
أحِینَ کُسیت بعدالَعَریِ خَزا / و نادَمتَ الکِرام عَلیالعُقار
تُفاخِرُ یابِن راعیه و راع / بنیالاحرار حَسبکَ من خَسار
و کُنت اِذا ظَمِئت الی قَراح / شَرِکتَ الکلب فی وَلغِ الاطار
تُسریغ بُخطبه کَسر الَموالی / و یُنسِیکَ المکارمَ صیدُ فار
و تَغدو للقنافِذِ تَدَرِیها / و لم تعقِل بدراج الدریا
و تتشح الِشمالَ للابسیها / و ترعی الضأن بالبلد القِفار
مُقامُکَ بَینَا دَنَس علینا / فَلیتکَ غائب فی حَر نارِ
وَ فخُرک بینَ خِنٌزیر و کلب / علی مَثلی مِنَ الَحدث الکُبار
یعنی: ای دوست من، در برابر ستم و زور بیتفاوت نمیمانم و تن به بردگی و پناهندگی نمیدهم. آن وقت که اجازهی مفاخرت بدهی به این اعرابی فخرفروش از پیشهی خود و او خبر خواهم داد. آیا اکنون که بعد از برهنگی بر تنت جامهی خز پوشاندهاند و در مجلس شراب با بزرگان همنشین وهمپیاله شدهای، به فرزندان مردان آزاده فخرفروشی میکنی؟ ای پسر زن و مرد شترچران! میخواهی با خطبهای مقام موالی را بشکنی؟ یاد شکار موشها، باید فکر بزرگی را از سرت بیرون کند. و تو بودی که به دنبال خارپشتها میگشتی که شکار کنی، و نمیفهمیدی که دراج در دنیا چه چیزی است. خود را با پوشیدن چوخا، در برابر چوخاپوشان، میآراستی و در بیابانهای بیآب و علف، گوسفند میچراندی. بودن تو میان ما، لکهی چرکی است بر ما. ای کاش در شعلهی آتش پنهان بودی. افتخار تو که همیشه میان خوک و سگ بودهای بر مثل من فاجعهای بزرگ است.
سرانجام به دستور مهدی، خلیفهی عباسی او را به جرم «بیدینی و زندیقه بودن»، آنقدر تازیانه زدند تا جان داد.(28)
اسماعیل پسر یسار نسایی – از شاعران نامدار ایرانیتبار شعوبی و از دربندماندگان «موالی» و از مشاهیر شاعران، که به تازی شعر گفته است. او از موالی بنیتمیم بود. در سلک شاعران عبدالملک مروان درآمد، ولی در باطن همواره دشمن آنان بود. او در برابر تازیان به ایرانی بودن خود افتخار میکرد و در قصیدهای چنین گفته:
«من عمو و خالوی تاجدار بسیار دارم که همه بزرگوار و بخشنده و بااصل و نسبی بزرگ بودهاند؛
سواران را فوارس نامیدند تا در بلندی نسب، به «فرس» شبیه شوند؛
پس ای امامه، به ما فخر مفروش، ستم مکن و سخن درست بگوی؛
و اگر نمیدانی، از احوال ما و ایشان (عربها)، سؤال کن که در زمانهای گذشته چگونه بودهایم؛
آن زمان که ما دخترانمان را تربیت میکردیم و شما از نادانی آنان را زنده به خاک میسپردید».
اسماعیل یسار وجودش پر از افتخارات ایرانی و گذشتهی ایرانیان بود. به همین سبب پیوسته مورد آزار قرار میگرفت. روزی هشام پسر عبدالملک در کنار آبی نشسته بود. از اسماعیل خواست شعری برایش بخواند. او فکر میکرد در مدح او قصیدهای خواهد خواند. اما اسماعیل قصیدهای خواند که اظهار افتخار به ایران و ایرانی بودنش در آن موج میزند و بیان اندوهی از گذشته بود:
یا رَبعَ رامَه بالعلیاءِِ مِن رِیم / هَل ترجِعَن اذا حیَیتُ تَسلیمی
ما بال حَیَ غَدَت بُزل الَمِطِی بِهِم / تَخدِی لِغُرَبِتِهم سَیراً بَتفحیم
کأننی یوم ساروا شارَبُ سَلَبت / فُؤادَه قَهٌوَه من خَمِره داروُمِ
آنی وجَدک ماعُودی بِذیِ خَوِر / عِندالحِفاظِ و لاَ حوضٌیِ بَمهٌدومِ
أصلِی کَریمُ وَ مَجٌدی لاُیقاسُ بِهِ / وَلِی لِسانُ کَحِدَ الَسیٌفِ مَسموم
أحمِی بِهِ مَجٌدَ اقوام ذَوِی حَسَب / مَن کُلِ قَرٌم بِتاجِ الملک مَعمُوم
جَحاجح سادَه بٌلَج مَرازِبه / جُرد عِتاق مسامَیح مطاعِیمِ
مَنَ مِثٌلُ کِسریٌ و سابورِ الجنودِ مَعا / والهُرمُزانِ لِسفَخرا و لتَعٌظیم
اُسٌد الکتائب یَومَ الَروع اِن زَحفوا / وَ هُم أذَلوُا ملوک الُترک و الروم
یَمشٌون فیَ حَلَق الماذَ یَ سابَغَه / مَشیَ الضراغمة الاُسسدِ الَلَهامیمِ
هُناکَ ان تَسٌألی تُنُبی بأنَ لَنا / جِرٌثومَه قَهَرت عزالَجرائیم
یعنی: ای منزلگاه رامَه در بلندیهای ریم! آیا وقتی تو را تحیت گویم، سلام مرا جواب خواهی گفت؛
چگونه است حال آن قبیلهای که شتران نهسالهی قوی به شتاب آنان را به جایی دوردست بردند و بین راه هیچجا توقف نکردند؟؛
گویی من روزی که رفتند، میخوارهای بودم که شرابی از بادههای داروم عقل و دلش را ربوده است؛
من به بخت (یا به جد) تو سوگند – هنگام دفاع از شرف، چوبم سست و حوضم ویران نیست؛
اصلی کریم دارم و مجد و شرفم با دیگران قابل مقایسه نیست و زبانی چون تیزی شمشیر برنده و مسموم دارم؛
با این زبان شرافت اقوام ریشهدار ایرانی را که همه از سروران بزرگ بودند و تاج بر سر داشتند، حمایت میکنم؛
سرداران و سرانی گشادهروی و مرزبان و پیشتاز و برگزیده و عطابخش و مهماننواز؛
چه کسی چون خسروانوشیران و شاپور و هرمزان، شایستهی افتخار و تعظیم است؛
آنان در روز حادثه، وقتی حمله میکردند، شیران صفشکن بودند و شاهان ترک و روم را ذلیل کردند؛
در زرههای پولادین و رخشان، میخرامیدند همانگونه که شیران ژیان پیشآهنگ گام برمیدارند؛
در آنجا، اگر بپرسی، خبر خواهی شد که اصل و تبار ما، شوکت همهی اقوام و نژادها را مقهور خود ساخته است.
هشام با شنیدن این قصیده، با ناسزاگویی به مادر اسماعیل گفت: تو به من فخر میفروشی و در مدح و ثنای خود و قوم کافرت میسرایی؟ دستور داد تا غلامان او را در آب انداخته سرش را آنقدر زیر آب نگهداشتند که به حال مرگ افتاد. سپس از آب خارج کرده و به دستور خلیفه به حجاز تبعیدش کردند.(29)
شاعران و سرایندگان ایرانی شعوبی دیگری نیز در قصیدهها و سرودههای خود اگرچه به زبان تازی بود، اما در فخر و حماسه و تفاخر به نسب و بزرگی ایرانی و عظمت ایران، داد سخن دادند و بر هیجان غرور ملی افزودد، چون:
1- سعید پسر حمید بختگان، نویسنده و شاعر و ادیب و سخنوری که خود را از بازماندگان شاهان ایرانی میدانست و اندیشهای سخت ضدتازی داشت و کتابهای «انتصافالعجم من العرب» و «فضلالعجم علیالعرب و افتخارها» را نوشت که ابنندیم از او «مفاخرالعجم» را هم نام برده است.
2- هیثم پسر عدی، از تاریخنویسان و روایتگران اخبار و شاعری که از نزدیکان منصور، مهدی، هادی و هارون، خلیفگان عباسی بود و کتابهای «مثالبالکبیر و مثالبالصغیر و مثالب ربیعه و من تزویج من الموالی فی العرب» از اوست. او نیز بیشتر به نشر و معرفی بدسگالیها و بدمنشیهای تازیان پرداخته است.
3- سهل پسر هارون، صاحب بیتالحکمه که ابنندیم دربارهی او مینویسد: «او حکیم و بلیغ و شاعر ایرانینژاد و شعوبیمسلک و سخت ضدعرب و متعصب بود». او نیز در بیان زشتکاریها و مفاسد تازیان، چندین کتاب تألیف کرد که مشهورترین آنها رسالهای است در «بخل».
4- علان شعوبی که ایرانیتبار بود و کتاب «لمیدان فیالمثالب» را نوشت. ابنندیم خبر داده که علان ایرانی، عرب را رسوا کرد و معایب آن ملت را شرح داد.
5- ابوعبیده معمر پسر مثنا که یکی از بزرگان و مشاهیر فارسیزبان و از دانشمندان نامدار علم نحو و روایت اخبار عرب بود. او کتاب «لصوص (دزدان) العرب و فضایل الفرس» را نوشت.
6- ابویحیا عبدالله پسر سریج، هنرمندی از تبار ایران گرفتار در زنجیرهی موالی، هنر موسیقی را نزد بانویی ایرانینژاد آموخت. ساختن عود را او به تازیان یاد داد.
7- ابونواس اهوازی و...
اینان بودند نمونههایی از مردم آزادهی ایرانی و گرفتار آمده در قید موالی، که هیچگاه از نام و تبار خود دوری نکردند و نهضت ایرانی شعوبیه را که یک نهضت ملی فرهنگی بود، پایدار و چراغ آن را تا مدتها روشن نگه داشتند.
پینوشتها:
1- فرهنگ ایرانی پیش از اسلام، دکتر محمد محمدی، چاپ دانشگاه، ص 55، به نقل از تاریخ کامل ابناثیر.
2- طبری، ج 4، ص 8- 1587، ترجمهی ابوالقاسم پاینده، بنیاد فرهنگ ایران، چاپ یکم.
3- تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال، ج 1، دکتر محمد محمدی ملایری، ص 310، انتشارات توس.
4- مقدمهی ابنخلدون، ترجمهی محمد پروین گنابادی، ترجمه و نشر کتاب، ج 1، ص 65 – 262.
5- فرهنگ ایرانی پیش از اسلام، ص 52.
6- مسالک و الممالک استخری، ص 140.
7- تاریخ و فرهنگ ایران در دوران انتقال، ج 1، ص 23 – 22.
8- فتوحالبلدان بلاذری، ترجمهی دکتر محمد توکل، نشر نقره، ص 474 – 472.
9- همان.
10- تاریخ طبری، ج 4، ص 4 – 1493.
11- فتوحالبلدان بلاذری، ترجمه دکتر محمد توکل، چاپ نشر نقره، ص 9- 548.
12- الاغانی، تألیف ابوالفرج اصفهانی، ترجمهی مشایخ فریدنی، شرکت انتشارات علمی و فرهنگ، ج 1، ص 250.
13- تاریخ سیستان به تصحیح ملکالشعرا بهار، چاپ زوار، تهران، ص 286.
14- مجالسالمؤمنین، قاضی نورالله شوشتری، ج 2، ص 14 – 312، چاپ تهران.
15- تاریخالخلفا، جلالالدین عبدالرحمان پسر ابوبکر سیوطی، چاپ مصر، ص 291.
16- آیهی 13 از سورهی 49 (حجرات).
17- ضحیالاسلام (پرتو اسلام)، احمد امین، ترجمهی عباس خلیلی، چاپ دوم، اقبال – 1336، ص 98 – 88.
18- الاغانی، ص 45 و 7 – 293 و 9 – 467.
19- خمسون و مایه صحابی مختلق، مرتضا عسگری، چاپ بغداد (1969)، ص 70 – 69.
20- الادب الجاهلیه، دکتر طه حسین، چاپ مصر، ص 171 – 168 و فهرست ابنندیم ترجمهی تجدد، چاپ ابنسینا، ص 155 و با تشکر از آقای دکتر علینقی منزوی که از کتابخانهی ایشان هم بهره گرفتم.
21- سوشیانس، پورداوود، بهمنیشت، فصل 3 – 14، ص 221. چنین باوری نزد شیعیان هم هست و در انتظار مهدی موعود هستند تا بیاید و جهان را از آلایشهای گوناگون و آلودگیهای اجتماعی پاک سازد.
22- مجلهی سخن، سال دوم، شمارهی 7، تیرماه 1324.
23- یادنامهی فردوسی، سلسله انتشارات انجمن آثار ملی، شمارهی 71، مقالهی فردوسی و مقام او، استاد مجتبا مینوی، ص 7 – 136.
24- این سرزمین در طول تاریخ به نامهای پارس، عجم، پرس، پرسیا، و مانند آن در جهان مشهور بود. از سال 1313 خورشیدی، به دستور رضاشاه پهلوی نام «ایران» به عنوان نام رسمی انتخاب و از راه سفارتخانهها به همه کشورها ابلاغ شد.
25- الکابیان منسوب است به کابه (کاوه)، آهنگر ایرانی که درفش شورش را افراشته بود. در اصل کاتبان نوشته شده که خطاست.
26- ضحیالاسلام، ج 2، ص 101 – 99 و 103.
27- الاغانی، ص 97 – 293.
28- همان، فصل 13.
29- همان، ص 71- 465.