داستان ایرانی
حفره - قاضی ربیحاوی
- داستان ایرانی
- نمایش از یکشنبه, 18 تیر 1391 11:07
- بازدید: 7009
برگرفته از تارنمای گسترش زبان و ادب فارسی
چرا هیچكس نمی داند كه من شهید شده ام؟ در حالی كه شهید شده ام. به شهادت رسیده ام. به لقاالله پیوسته ام. می پیوندم.
زمستان بود
هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نبارید. سه روز بود مرتب
می بارید. روز چهارم آفتابی شد. دو ماه پیش.....
عصر بود.
من توی سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا كشت، ته سنگر. داشتم سیگار
می كشیدم. تفنگم سینه دیوار بود. دشمن از ما خیلی دور بود. نمی دانم او ناغافل از كجا آمد غافلگیرم كرد. وقتی دیدم سنگر در سایه ای فرو رفت فكر كردم خورشید دارد از پشت پرده ابری می گذرد، بعد چند تا سنگریزه از بالا افتاد پایین. حالا دیگر یك نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسویی نیستم. آرام سر بلند كردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. باید دستهایم را
می گذاشتم روی سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند كردم. در بین راه سیگار از لای انگشت هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اینطور شد كه من شهید شدم. بعد آنها خیال كردند كه من گم شده ام، خودم را گم و گور كرده ام، و هنوز در همین فكرند. همه شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زری.
و من به تو فكر می كردم زری وقتی كه او به رویم خاك پاشید.
اولین مشت خاك كه بر سینه ام ریخته شد فواره خون فروكش كرد. خاك قاطی خون شد و روی خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاك بود.
به آسمان نگاه می كردم. و او آنجا بود. مثل یك هیولا، مثل مردهایی كه به خواب های ترسناك می آیند. پوتین هایش گلی بود و خورشید پشت سرش پایین می آمد.
اوی تنه ام را پوشاند. بعد روی پاهایم خاك ریخت. ایستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه می كرد. یك چشم در سمت چپ و یك حفره عمیق پر از زخم در سمت راست بیلش را بلند كرد و روی صورتم خاك ریخت و دیگر چیزی ندیدم، جر تاریكی....
باد می آمد.
آنوقت من با خودم تنها شدم و هیچكس نیامد اسمم را جزو شهدا ثبت كند. اگر می آمد... بعد حجله ام را در محله می بستند، با آینه و شمع های روشن، عكسم را هم آن بالا می آویختند، نیمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو می آمدی، لا به لای جمعیت رهگذر، می ایستادی، و مثل آن روز كه برای عباس گریه كردی برای من هم....
و چادر سیاهت كمی از صورتت پس می رفت، و نگاه می كردی، و چشم هایت سرخ می شدند و یك قطره اشك، فقط یك قطره كافی بود ـ از گوشه ی چشمت سرازیر می شد و می غلتید.
افسوس زری، باد می پیچید در آن عصر زمستان، و آن مردك كه گور مرا هم سطح زمین پر كرده بود و رفت و در باد گم شد...وگرنه تو می فهمیدی كه من دیگر آن «قاسم»ی كه پیش تر می شناختی نیستم. آن پسرخاله ی تو كه كارش پادویی در پاساژها بود.
چقدر طاقه ها سنگین بودند. شانه ی آدم درد می گرفت. شانه ی آدم
می افتاد و پله ها پیچ در پیچ بود.
«تندتر»
«چشم امیرخان»
راهروهای باریك و نمناك، گچ های فرو ریخته، این هم طبقه ی سوم، فقط یك طبقه ی دیگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق های كوچك و نیم تاریك در سر تا سر راهرو صف بسته اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوی گُه توی راهرو است. از صبح تا غروب بوی گُه زیر دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هیچ نمی گفتی. حتی آن روز هم هیچ نگفتی، فقط گفتی نه.
یادت هست پسر؟ آن روز كه حسین شاگرد ابرام آقا گفت خوب است یك هواكش بگذاریم...؟
طفلكی چسین تازه آمده بود. بعد رفت. در یك به یك كارگاهها را زد.
می خواست از آنها پول جمع كند برای هواكش. اول از همه آن یارو تركه درآمد.
گفت:« كو بوی گُه؟» چندتا نفس عمیق كشید و سر تكان داد: :كو!؟»
بعد ابرام آقا آمد و یوسفی، نفس نفس كشیدند.
«بوی گُه؟...نه!»
و همه گفتند این بوی گه نیست، بوی یك چیز دیگر است. نه نیست. و حسین به تو نگاه كرد.: «قاسم...»
«نه. یك بوی دیگری است»
حسین خجالت كشید،گفت آره نیست حتماً نیست» و خندید: «بوی گُه؟»و باز گفت كه بد فهمیده است. و همه ی نیش هایشان را تا بنا گوش باز كردند. تو هم خندیدی. همراه با آنها و با حسین.
«بدو پسر»
ولی حالا دیگر همه چیز تمام شده است. دفترچه ی بدبختی ها به ته رسید و بسته شد. شكایتی نیست. هر چند هیچگاه شكایتی نبوده. از هیچكس. حتی از او كه مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هیچوقت روی حرفت حرفی زده ام؟ همیشه همانطور بود كه
می خواستی. خوب آن اوایل هم اشتباه از من بود. آنوقت ها را می گویم كه تازه با مادرم عروسی كرده بودی. به تو پدر نمی گفتم و تو دلخور بودی. خیلی به من می گفتی بگویم، مادرم هم این را از من می خواست اما من زبانم نمی چرخید و می دانستم كه پدرم در زندان مرده است. هی می گفتم مش اسماعیل. تا آن روز كه دیگر مش اسماعیل نبودی و پدر بودی. یادت هست؟
هیچكس خانه نبود، فقط تو بودی. عصر بود و من تازه از راه رسیده بودم. باران بند آمده بود. در حیاط داشتی بخاری را تعمیر می كردی. سلام كردم خواستم بروم توی اتاق كه صدایم زدی. برگشتم. گفتی:«برو از زیر زمین نفت بیاور»
رفتم. پله ها خیس بود. پنج تا پله ی بلند و كم عرض. لامپ را زدم كم نور بود. زیر زمین بوی بدی می داد. مثل همیشه. بوی مرده می داد. مشغول شدم از بشكه ی بزرگ نفت بردارم. شیر را باز كردم و منتظر ایستادم. ناگاه حس كردم یكی پشت سرم است. برگشتم تو بودی. چوب باریكی هم توی دستت بود. پرسیدی: «من كی هستم؟»
عقب كشیدم. باز پرسیدی. سؤال عجیبی بود. كمرم را به دیوار می ساییدم و عقب می رفتم. باز هم خیال كردم جداً می خواهی بدانی كی هستی.
گفتم: «مش اسماعیل»
چوب تو بالا رفت جرخید، و بر پشت گردنم فرود آمد. یك لحظه دیدم لامپ توی مه فرو رفت. این را با تنها چشمم دیدم. خم شدم. شانه ام كشیده شد به دیوار. صدایم در نمی آمد. تو هی زدی روی پاهایم:
«پدر فهمیدی؟ من پدر تو هستم»
نبودی.
نعره می زدی: «فهمیدی؟»
«فهمیدم»
می فهمیدم و درد چوب رگ هایم را كی گزید. بعضم شكست و اینطور بود كه تو پدرم شدی و نوارهای سیاه پدری ات بر ساق پاهایم ماند، اما من به هیچكس نشانشان ندادم. اینطور آدمی نبودم. من آدم خوبی بودم زری. امیرخان از من راضی بود. تو هم آنوقت ها از من راضی بودی زری.
جمعه ها عیدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود برایت آدامس می آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه می رفتی و من با پدرم كار می كردم زنبه كشی و از اینجور كارها. جمعه ها اما مال خودمان بود. تو از جویدن خوشت می آمد. شق شق شق و من كیف می كردم وقتی تو می جویدی.
«حالا از این سبزها بجو»
هر جمعه آدامس هایی با رنگ های تازه تر. تا خانه ی شما خیلی راه بود و من دلم می خواست هر روز پیش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجیر نایلونی هفت رنگ كه یادت نرفته؟ خیلی دوستش داشتم. سه هفته طول كشید تا تمام شد. روزها كه نمی شد بافت. روزها كار بود و گل بود و زنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و برای بنا گل می برد و من هم به دنبال پدرم بودم، با زنبه ای كوچكتر، پله ها هنوز درست نشده بودند لیز بودند و هی می خواستم از آن بالا بیفتم و نمی افتادم. بوی خاك چه خوش است. وقتی بر آن آب بریزند، فش و
شب ها می بافتم، با قرقره و نایلون و سنجاق. بعد در یك جمعه برایت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتی گرفتی چه ذوقی كردی، نگاهش كردی، اینور و آنور. بعد كمی از آن را دور دستت پیچیدی و به من گفتی: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به دیوار. دانه های ریز نمك از دیوار بیرون زده بود، ریز مثل دانه اشك بچه. بعد یك ضربه بر گرده ام زدی: «هی»
چرا این كار را كردی؟ البته شوخی بود. بازی بود. یعنی كه من اسب بودم و تو دختر یكه سوار. اما اسبه خیلی دردش گرفت. محكم زدی و خندیدی.
آی دختر یكه سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش همیشه با او ماند. تا سال ها بعد. تا سال هایی كه بین ما فاصله افتاد.
آن سال ها، آن اوایل، برایم دل می سوزاندی. از چشمم قطره قطره آب سرازیر می شد و پدرم در زندان بود و تو خیال می كردی برای او گریه می كنم اما من اصلاً گریه نمی كردم. فقط آب وبد كه شر شر می ریخت و چشمم را می سوزاند. شش ماه مدام آب شور، تا این كه مادرم مرا به بیمارستان برد باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بین آدم هایی كه حال و روزشان مثل من بود و به جای چشم یك مشت پنبه و پارچه سفید داشتند. روزی كه آمدم بیرون یك حفره ی عمیق زخم با خود آوردم كه تو از آن می ترسیدی و رو بر می گرداندی و من دیگر به خانه ی شما نیامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتی. حفره دهن باز كرده بود و دل آدم را به هم می زد و من
ساعت ها در آینه به آن زل می زدم. بعد دانستم كه هست و همیشه خواهد بود و حتی از دعاهای مادرم هم كاری ساخته نیست.
فایده ای نداشت مادر. خدا دروغگو ها را كور می كند و من به تو دروغ گفته بودم. نمی توانستم راستش را بگویم. تو چه ساده بودی كه باور كردی. سینما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسیدی اما گفتم ماشین گیرمان نیامد پیاده آمدیم. لابد همه اش چشمت به در بود و خوابت نمی برد.
می دانی چه وقت را می گویم؟
چه روزهای سختی بود آن روزها كه پدر از بالای داربست افتاده بود و پایش عیب كرده بود و دیگر سركار نمی رفت...باید خوب یادت باشد. تو لابد خوابت
نمی برد و همه اش چشمت به در بود كه ما بیاییم اما ما آن موقع روی دیوار كم عرض ایستاده بودیم.
گفتم: «می ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط رادیو را بردار»
پنجره خیلی كوچك بود و خودش نمی توانست از آن بگذرد. دریچه بود.
گفتم: «می ترسم» اما دیر شده بود. تا سینه فرو رفته بودم.
گفت: «كسی خانه نیست. می دانم.»
در اتاق كسی نبود. اتاق تاریك بود و بیرون نوری سبك، مثل مه اول صبح در هوا بود. سر ژولیده ی پدر از پشت دریچه پیدا بود و من تا از او چشم بر می داشتم دیگر آن نرمی قالی زیر پا را حس نمی كردم.
گفت: «برو»
بغض توی گلویم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل می داد. سر چرخاندم و سفیدی كلید برق را دیدم. خیز برداشتم كلید را زدم. پدر از ته گلو و با چهره ی برافروخته فریاد زد «خاموش كن»
روشنایی ترس آوری بود. باز كلید را زدم.
«روی میز است»
مثل كورها رفتم. رادیو روی میز بود. بلندش كردم سنگین بود. راه افتادم. اما حالا
انگار چیزی در دست های من نبود و به جای آن باری هزار بار سنگین تر از یك زنبه گل روی شانه هایم بود. نگاه گربه وار پدر به رادیو بود. «بدو»
تا حالا توی قیر راه رفته ای؟
وقتی از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاریكی عبور كردم و بیرون آمدم
پیشانی ام خورد بالی دریچه و تق صدا كرد اما نیفتادم.
«چی شد؟»
«هیچی»
بعد با زخمی بر پیشانی به خانه آمدم كه تو آن راندیدی مادر.
چشم هایت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمین سرم گرفت به جدول»
اینطور بود.
«به كسی چیزی نگویی پسر»
«بدو»
این سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا كه تنهایی و زیر خروارها خاك
خفته ای از خودت خجالت بكش، معذرت بخواه خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زری، از پدرت، از آن یكی، مادرت، امیرخان، از تمام مردم دنیا، حتی از عباس.
از عباس كه وقتی با زری در كوچه ها قدم می زد دنبالش می كردی. مال
سال ها پیش است، باشد، همان یكی دو بار هم خیلی بود. چرا این كار را
می كردی؟ چرا مثل سایه می رفتی دنبالشان؟ مگر تو كی بودی، ها، كه به عباس حسادت می كردی؟ خم شو، بیشتر، و از او تشكر كن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به این درجه ی رفیع نمی رسیدی. اگر عباس نبود و حجله اش نبود و زری آن روز نمی آمد. مقابل حجله.....
اما تو آمدی زری. آهسته آمدی و ایستادی رو در روی عباس و به او نگاه كردی و من چرخیدم و ار لا به لای مشبك های حجله ی عباس تو را دیدم كه گریه كردی.
عباس هزار تا آینه داشت و من در همه ی آنها خودم را دیدم اما هزار عكس من به یك عكس عباس نیرزید. با آن چشم های درشت و موهای صاف شانه
خورده اش. لبخند می زد و به من نگاه می كرد و من به خودم نگاه می كردم و در هر آینه قسمتی از صورتم پیدا بود و در آن آینه بزرگ كه درست وسط حجله بود زخم چشمم پیدا بود.
آه چه خوب كردی آن طور به من نگاه كردی عباس. تو را حتماً زود ثبت نام كردند....نه....؟ از من خیلی ایراد گرفتند. همه اش بهانه بود. احتیاج نداریم، باشد چند ماه دیگر، و از این حرفها...اما هیچكدامشان نتوانست مرا از توی پیله در بیاورد. التماس كردم نمی دانی چه وضعی. از این اتاق به آن یكی، سی تا امضاء، بدو برو رو پله ها. بعد راهی جنوب شدیم. تو هم جنوب بودی یادم هست. چه بارانی بود. عمر تو به فصل باران نرسید.
ما زمستان آنجا بودیم و دشت خیس خیس بود. یك ماه آنجا بودم. شاید هم كمتر. بعد هم كه خوب اینطور شد. غافلگیر شدم، و به خاطر همین هم هنوز پیدایم نكرده اند. پیدایم می كنند. كافی است بیایند و كمی بگردند؟
راستی چرا نمی گردید؟
آدرس دقیقم را می دهم. بیایید جبهه ی جنوب. توپخانه بزرگ ما كجاست؟ پیدایش كنید. بعد بیایید پایین تر. یك سنگر هست. سنگر كه زیاد هست. بپرسید سنگری كه قاسم تویش بود. نشانتان می دهند. از آن سنگر نزدیك به یك ربع ساعت مستقیم بیایید به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقیم. بعد یك ریل هست. نه ریل واقعی. ده بست متر آهن دراز كه نه سر دارد و نه ته، همینطور توی دشت تك و تنها است. پیش از آن حتی در خواب هم چنین ریلی ندیده بودم. به نظرم رسید كه دشمن باید همین طرف ها باشد.
باد بود و دشت خالی بود و هیچ چیز دور تا دور دیده نمی شد. صدای شلیك برای چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجیب بود. من كنار ریل ایستده بودم. بعد خم شدم و در حالی كه تفنگم را در بغل می فشردم دو خیز برداشتم. سریع دیدم بالای سنگری هستم با پاهای از هم باز ایستادم. یك نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سیگار می كشید. لوله ی تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند كرد. آدم عجیبی بود تن خود را جمع كرد. ترسیده بود دستش را كه بالا آورد سیگار از لای انگشت هایش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه می كرد. درآن طرف صورتش به جای چشم یك حفره ی زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدی به من می كرد؛ بد جور تنم لرزید و مهلتش ندادم، ماشه را كشیدم: تق تق تق.
1361
درباره نویسنده:
ربیحاوی، قاضی. متولد 1335. آبادان. داستان و فیلمنامه نویس.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه اش را در آبادان گذراند. اولین اثرش به نام مرداد پای كوره های جنوب در سال 1385 چاپ شد. آثار او:
مجموعه داستان: نخل و باروت، خاطرات یك سرباز. از این مكان.