دوشنبه, 03ام دی

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی نون والقلم - 3 -جلال آل احمد

داستان ایرانی

نون والقلم - 3 -جلال آل احمد

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی:


7

مجلس ششم

جان دلم که شما باشید ، حالا از آن طرف بشنوید که در شهر چه خبرها بود . یک هفته پس از بار عام عالی قاپو یک روز صبح کله ی سحر ، توی شهر چو افتاد که قبله ی عالم با تمام وزرا و قشون و حشم و حرمسرا ، شبانه در رفته و به زودی قلندرها می آیند سرکار ؛ وشهر را می چاپند و همه ی مردم را از دم شمشیر می گذرانند و خون بچه ها را تو شیشه می کنند .

تک و توک مردهایی که از حمام یا مسجد برمی گشتند یا آدم های کنجکاو که همان کله ی سحری راه افتاده بودند و دم در خانه ی عمه و خاله ودوست و آشنا دنبال خبر تازه می گشتند ، وقتی به هم می رسیدند ، حدس و تخمین هاشان دنبال خبر تازه می گشتند ، وقتی به هم می رسیدند ، حدس و تخمین هاشان را به عنوان آن چه به چشم خودشان دیده بودند . و هرکدام ترس و وحشتی را که نسبت به آینده داشتند یا آرزویی را که در دل می پرورند ، به صورت خبرهای خوب و بد و موافق و مخالف در می آوردند و به گوش دیگران می رساندند . اما آن هایی که خانه شان نزدیک درواره های شهر بود به چشم خودشان کالسکه ی قبله ی عالم را دیده بودند که قبل از خروس خوان با یساول و قراول به سرعت از دروازه بیرون رفته بود بعد هم چاروادارهایی که اول صبح از دهات اطراف سبزی و تره بار پاییزه را به میدان شهر می آوردند ، اردوی قبله ی عالم را دیده بودند که از پشت کوه پایین دست شهر ، چهار نعل می تاخته .
کم کم که روز بلند شد و مردم تک و توک و با هزار ترس و لرز و احتیاط از خانه هاشان درآمدند ؛ دیدند که درهای ارگ حکومتی بسته و توی تمام شهر برای نمونه هم شده، یک گشتی و قراول پیدا نمی شود و بازارها بسته است ؛ اما دور و برتکیه ها و پاتوق قلندرها برو بیایی است که نگو.و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست ، عده ی بیش تری جرات پیدا کردند و از خانه هاشان درآمدند و جمعیت بی کاره ی محتاط که نگو . و بعد که دیدند خبری از بکش بکش نیست ، عده بیش تری جرات پیدا کردند و ازخانه هاشان درآمدند و جمعیت بی کاره ی محتاط که همه شان همه «حیدر ، حیدر!» و «صفدر ، صفدر!» می گفتند و به طرف تکیه های قلندرها رو آورده بودند ، تو کوچه ها دم به ساعت بیش تر شد و شد و شد تا یک مرتبه فریاد «الله، الله !» از تمام شهر به آسمان رفت و مردم افتادند دنبال قلندرها...و آفتاب تازه سرزده بود که قلندرها به جلو و مردم به دنبال ، همه ی قراول خانه ها را گرفتند . اما توی هیچ کدام از قراول خانه ها بیش از سه چهار تا قراول پیرمردنی غافلگیر نشدند ؛ که آن ها هم یا هیچ وقت آزارشان به کسی نرسیده بود یا اگر رسیده بود ، کسی یادش نمانده بود تا حالا تقاص بکشد. این بود که همه ی قراول ها را یکتا پیراهن مرخص کردند . توی هرکدام از قراول خانه ها ، یک دسته از قلندرها ساخلو کردند و توی همین بگیر و ببند بود که سه تا از مامورهای خفیه ی حکومتی که آن هفت تا بازاری را سر به نیست کرده بودند ، گرفتار شدند که درست یا نادرست ، هرسه تاشان را مثله کردند و پشت و روسوار بر خرهای حنا بسته با زرنا و دف و نقاره دور کوچه و بازار گرداندند .
کار قراول خانه ها که تمام شد ، مردم باز به دنبال قلندرها راه افتادند توی شهر ، به چاپیدن اسلحه فروشی ها . در دکان ها را شکستند و هرچه تفنگ و تیر و کمان و گرز و سپر گیر آوردند ، غارت کردند ، و بعد رفتند سراغ دروازه ها و پای هر کدام از هفت دروازه ی شهر ، یک دسته از قلندرهای قلچماق را مامور گذاشتند که رفت و آمد به شهر زیر نظر خودشان باشد و حسابی و کتابی داشته باشد . و آفتاب تازه بالا آمده بود که معلوم نشد چرا بازار علاف ها آتش گرفت و اول کسی که هستی و نیستی اش سوخت ، مشهدی رمضان علاف خودمان بود ؛ که با سرو لباس سوخته رفته توی تکیه ی زنبور کچی ها و بست نشست.و بعد چو افتاد که مامورهای خفیه ی حکومت بازار را آتش زده اند .چون می خواسته اند توی شهر قحطی بیندازند و از مردم انتقام بکشند . و هنوز آتش بازار علاف ها حسابی زبانه نکشیده بود که در آن سر شهر ، انبارهای حکومتی غارت شد و هرچه برنج و روغن و گندم و جو به دست مردم رسید ، به یغما رفت .
از این به بعد ، ترس از قحطی و گرسنگی و ناامنی همه ی مردم را جری کرده و مردم یک پارچه از خانه هاشان ریختند بیرون ، به جست و جوی خبری یا شرکت در واقعه ای یا تهیه ی آزوقه ای . و در همین حین بود که عده ای ریختند در دوستاق خانه ی حکومتی را شکستند و زندانی های ابد را از توی سیاه چال ها کشیدند بیرون و آزاد کردند . و هنوز ظهر نشده بود که جارچی ها راه افتادند توی شهر و از طرف تراب ترکش دوز ، مردم را به آرامش دعوت کردند و رسما خبر دادند که قبله ی عالم با قشون و حشم به اسم قشلاق ، در رفته ؛ و شهر در اختیار قلندرها است و از این به بعد هرکسی به دین و مذهب خودش آزاد است ، و هیچ کس حق تعدی به کسی را ندارد و هرکه دزدی و هیزی بکند یا در خانه و دکان کسی را بشکند ، آنا گردش را می زنند و دوست و دشمن تامین جانی دارند ؛ به شرط آن که هر کسی تفنگ یا هونگ برنجی توی خانه اش هست تا غروب همان روز تحویل تکیه ی زنبور کچی ها بدهد و قیمتش را بستاند ؛ و در غیر این صورت ، قلندرها حق دارند از فردا صبح توی هر خانه ای این دو قلم جنس را پیدا کردند ، ضبط کنند و صاحبش را ببرند دوستاق خانه ، و سرظهر از پای هفت دروازه ی شهر توپ خانه ی قلندرها به صدا درآمد و خبر فتح شهر را به گوش اهل دهات اطراف رساند و بعد ، یک ساعت تمام نقاره خانه ها از سرهفت تا دروازه کوبیدند .
از ظهر به بعد اوضاع شهر آرام تر شد . سفره ها که پهن شد ، مردم هرجا که بودند وارفتند وبعد چانه هاشان گرم شد و بعد هم چرت شان گرفت . آتش بازار علاف ها هم خاموش شد و قلندرهای شوشکه بسته و تفنگ به کول از بعدازظهر توی کوچه ها پیداشان شد ؛ و کاسب کارها که خیال شان کم کم راحت شده بود ، تک وتوک راه افتادند که بروند دکان هاشان را بازکنند و جارچی ها هرکدام دوتا قلندر شوشکه بسته ، همین جور توشهر می گشتند و وعده ی امن و امان می دادند تا خیال اهالی دورافتاده ترین پس کوچه ها را هم راحت کرده باشند . عین بیماری که مرض از تنش بیرون برود ، چه طور اول حسابی عرق می کند ، بعد بی حال می شود و خوابش می برد ؟ شهر عین همان بیمار بعد از یک تب تند ، اول عرق کرد ؛ بعد آرام شد تا فردا به سلامت از جایش بلند بشود .
جان دلم که شما باشید ، همان بعدازظهر ، ترسوترین اهالی شهر هم که خیالش راحت شد و همه از توی پستوهایی که قایم شده بودند ، در آمدند ؛ یک نفر آدم نوکرباب ، ترسان و لرزان خودش را رساند دم در تکیه ی زنبور کچی ها و به هرکه می رسید سراغ رییس قلندرها را می گرفت . اما توی آن شلوغی اطراف تکیه، کسی گوشش بدهکار نبود . تا عاقبت یکی از قلندرها از حرکات آهسته ی او زمزمه ای که در گوش این و آن می کرد شک برش داشت و آمد جلو که ببیند چه کاره است و چه می خواهد . وقتی فهمید با که کار دارد ، پرسید :
- اگر تو تنبانت خرابی نمی کنی ، بگو ببینم چه کار داری؟
یارو در جواب گفت :
-آره داداش تو حق داری . در که همیشه به یک پاشنه نمی گردد .
قلندر گفت :
-فلسفه نباف . گفتم با شخص واحد چه کار داری ؟
یارو گفت :
-من با شخص واحد کار ندارم . با سرکرده ی شماها کار دارم .
قلندر گفت :
-سرکرده ی ما همان است دیگر . جانت درآید ، بگو ببینم چه کار داری؟
یارو گفت :
-چه بذربان ! پیغام مهمی برایش دارم .
قلندر گفت :
-نکند پیش خود قبله ی عالم آمده باشی .
یارو گفت :
-نه برادر . ما را چه به قبله ی عالم ؟ از پیش میزان الشریعه آمده ام و خانلرخان .
قلندر گفت :
-آهاه ! جانت درآید . پس راه بیفت بیا دنبال من .
و هردو رفتند توی تکیه . یک گوشه ی تکیه تلنباری بود از هونگ برنجی ، و گوشه ی دیگر کپه ی بزرگی از هیزم ، و خور خور دم آهنگری از پس یکی از دیوارها گوش را کر می کرد . و از سر دودکش ، دودی به آسمان می رفت که نگو ، و قلندرها هرکدام به کاری مشغول بودند .عده ای هیزم می بردند توی زیرزمین و عده ای آب می کشیدند و عده ای حساب هونگ ها را می پرسیدند و هرکدام را بسته به جنس برنج شان دسته بندی می کردند قلندر راهنما به جلو ، و مرد پیغام آور به دنبالش ، از پلکان رفتند بالا و تپیدند توی یکی از حجره های بالاخانه که با حصیر فرش شده بود و اطرافش سه چهارتا پوست تخت افتاده بود و سه نفر قلندر پیر و هم سن و سال ، روی آن ها نشسته بودند و نقشه ای جلو روی شان پهن بود و داشتند حرف می زدند .مرد پیغام آور سلامی و تعظیمی کرد و دست به سینه همان دم در ایستاد، اما قلندر راهنما گفت :«الله ، الله» و رفت کنار یکی از آن سه نفر ، که تراب ترکش دوز باشد ، دولا شد و شانه اش را بوسید و در گوشش چیزی گفت که تراب ترکش دوز برگشت و گفت :
-عجب ! گمان نمی کردم این حضرات چنین دل و جراتی داشته باشند . چرا قبله ی عالم نرفتند قشلاق ؟ بگو ببینم چه فرمایشی دارید ؟
مرد پیغام آور گفت :
- قربان ! فرمودند که اگر امان می دهید خدمت برسند ، قربان !
تراب گفت :
-عجب ! جارچی ها که ظهر تا حالا دارند امن و امان را تو بوق و کرنا می زنند .
مرد پیغام آور گفت :
- نه قربان ! امان نامه ی کتبی خواسته اند ، قربان !
تراب گفت :
-این دیگر بستگی دارد به کاری که از دست شان برمی آید . می خواهند بیایند این جا چه بگویند ؟
پیغام آور گفت :
- چه عرض کنم قربان ! به گمانم راجع به ارگ باشد قربان .
تراب ترکش دوز لحظه ای به فکر فرورفت ، بعد رو کرد به یکی از دو نفر قلندر هم مجلس و گفت :
-مولانا! تو چه می گویی ؟ عجب است که این خانلر خان هم مانده .
مولانا گفت :
-گمان نمی کنم عیبی داشته باشد . می شود امان نامه ی مشروط به دست شان داد . خانلرخان هم لابد مانده که در غیاب حکومتی خدمتی بکند لایق منصب ملک الشعرایی آینده اش .
تراب ترکش دوز رو کرد به نفر بعدی و پرسید :
-سید! عقیده ی تو چیست ؟
سید گفت :
به عقیده ی من به میزان الشریعه امام می دهیم ؛ به شرط این که اقتدا کند به امام جمعه ای که ما معین می کنیم . و دست از تکفیر بازی بردارد و موقوفات مدارس و دارالشفای شهر را هم تحویل بدهد . و با عزت و احترام خانه نشین بشود . خانلرخان هم شاعر است و شرط نمی خواهد . ازش پنج هزار سکه ی طلا مطالبه می کنیم .
تراب ترکش دوز گفت :
-عجب ! خوب گفتی . پس بردار و بنویس .
امان نامه ها را نوشتند و دادند به دست همان قلندر راهنما که با مرد پیغام آور رفت ؛ و قلندرها دوباره پرداختند به بحث خودشان .
مولانا گفت :
-گمان نمی کنم شرایط تسلیم ارگ را با خودشان بیاورند .
سید گفت :
-احتیاجی به شرایط تسلیم نیست . یک تکان دیگر ، و کار تمام است . دو تا گلوله تو سینه ی دروازه ی ارگ و خلاص .
تراب ترکش دوز گفت :
-عجب ! خیال کرده ای ارگ حکومتی دوستاق خانه است که بشود این جوری درش را باز کرد ؟ سید جان ! هر حکومتی ، اگر حکومت مدینه ی فاضله هم باشد ، احتیاج به خفیه بازی و حفظ اسرار دارد تا بتواند ابهت خودش را تو دل مردم جا کند . باید دست نگه داشت تا شب بشود؛ و بی سر و صدا ارگ را گرفت ، نه با توپ و تفنگ . به هرصورت بهتر است دست نگه داریم تا این حضرات پیداشان بشود .
سید گفت :
-آمدیم و تا وقتی که این حضرات پیداشان بشود ، باقی مانده ی اردوی حکومت از داخل ارگ درآمد و هرچه را ما رشته ایم ، پنبه کرد . مگر ما می دانیم توی ارگ چه خبر هاست؟
تراب ترکش دوز گفت :
-الان توی ارگ فقط یک قسمت از حرمسرا باقی مانده که فقط باعث دردسر است و موجب تحریک های بعدی . بعد هم دوسه تا انبار باروت و آزوقه هست ، که خیلی به درد ما می خورد . می دانید که ما هنوز برای باروت ساختن لنگیم . تمام ارگ حکومتی برای ما یعنی همین انبارهای باروت و آزوقه .
مولانا گفت :
- من از این قضیه خبر نداشتم .
تراب گفت :
- عجب ! شما که خبر دارید جلاد دربار از اهل حق است . موبه موی مذاکرات آخرین بار عام را که برای تان گفتم از قول او گفتم . بعد از آن مجلس هم پخت و پزهایی شده که باز خبرش را برامان آورد . با این تمهیدی که زده اند و با این عجله دررفتن به قشلاق ، مثلا برای ما تله گذاشته اند . دام پهن کرده اند و رفته اند قایم شده اند که مرغ ها به هوای دانه از لانه درآیند و بعد آن ها سربرسند و طناب را بکشند .
سید گفت :
- در این صورت اصلا صلاح بوده که ما خودمان را آفتابی کنیم ؟ حالا مگر می شود جلوی مردم را گرفت ؟
مولانا گفت :
-یعنی می گویی ما دست روی دست می گذاشتیم و می نشستیم تماشا می کردیم ؟
تراب ترکش دوز گفت :
- می دانید که اگر ما دست بالا نمی کردیم قضایا به چه صورت درمی آمد ؟ اگر ما می نشستیم به تماشا ، آن وقت خود مردم دست از آستین درمی آوردند . در قفس را که باز کردی ، مرغ باید بپرد . اگر نپرید وای به حالش . قرار بوده اگر ما دست از پا خطا نکنیم ، به تحریک همین میزان الشریعه و با پول اوقاف و به کمک مامورهای خفیه ای که هنوز مانده اند ، مردم را بشورانند و به دست خود ، مردم شهرکلک ما را بکنند .
مثلا می خواسته اند دو دوز بازی کنند .
سید گفت :
-خوب ! خوب ! دیگر چه ؟
تراب گفت :
-باقی خبرها از این قرار است که در این مهلت ، اردوی حکومت خودش را به سرحد برساند و با دولت همسایه قرار امضا کند و در مقابل یک چیزی که لابد می دهد ، ازشان توپ و توپچی بگیرد برای سرکوبی ما ...
این جای بحث بودند که در باز شد و حسن آقا ، پسر بزرگ حاجی ممرضا ، گرد گرفته و از سفر رسیده ، وارد شد . الله اللهی گفت و آمد جلو . شانه ی تراب ترکش دوز را بوسید و نشست . تراب در مرگ پدر به او سر سلامتی داد و ازما وقع پرسید . حسن آقا آن چه را که در ده پیش آمده بود ، و کمک هایی را که دو میرزای ما به او کرده بودند ، و خبر شهر که چه به موقع به ده رسیده بود ، و بگیر و ببند پیشکار کلانتر و قراول ها و تقسیم زمین ، همه را به اختصار گزارش داد و بعد برخاست که :
- اگر اجازه بدهید مرخص بشوم .
تراب او را پهلوی دست خودش نشاند و گفت :
- بله ، حکومت برای ما این جوری تله گذاشته . حالا ما باید این تله را بدل کنیم به پناهگاه . در مجلس عالی قاپو صحبت از تربیع نحسین سه روزه بوده و پیش مرگ کردن ما . اما تا اردوی حکومت به سرحد برسد و مراسم تقدیم هدیه و تحف تمام بشود و مذاکرات با دولت همسایه سربگیرد ، دست کم یک ماه وقت لازم است ، اگر ما بتوانیم در این مدت هر روز یک توپ بریزیم و هرچه بیشتر تفنگ تهیه کنیم ، بازی را برده ایم . در همین مهلت اگر بشود باید شورش را به ولایات کشاند و آبادی های سر راه اردوی حکومت را از آذوقه خالی نگه داشت . در این صورت اگر حکومت با هزار تا توپ قلعه کوب هم برگردد ، دیگر حریف ما نیست .
و بعد رو کرد به حسن آقا و از او در باب جزییات زندگی میرزابنویس ها پرسید . حسن آقا آن چه را که می دانست ، تعریف کرد . بعد تراب ترکش دوز گفت :
- عجب ! پس می شود امیدوار بود که ما را دست تنها نگذارند . این دیگر با تو . بعد ، نان و گوشت شهر را هم گذاشته ام به عهده ی خودت . باید دنبال کار مرحوم حاجی را بگیری . گفته ام دویست فدایی مسلح در اختیارت بگذارند هرجوری که صلاح می دانی آزوقه ی اهالی را برسان . می گویی عوارض را از دم دروازه ها بردارند و قیمت ها را ارزان می کنی . آزوقه را هم تا می توانی از دهات سرراه اردو می خری . به دوبرابر و سه برابر . دست کم آزوقه ی سه ماه شهر ، باید توی انبارها حاضر باشد . حالا پاشو برو دنبال این دو تا میرزای دوستت .
حسن آقا رفت و حضار مجلس دوباره پرداختند به بحثی که در پیش داشتند . سید گفت :
- هیچ فکر کرده اید کاری بکنیم ، شاید این قرار صلح سرنگیرد ؟
تراب ترکش دوز گفت :
- من منتظر اشاره ی جلاد دربارم که به اردو رفته . می شود یک دسته از حرمسرا را وقتی لازم شد با سلام و صلوات فرستاد به بدرقه ی اردو یا پیشبازش . فردا هم سید را با هفت نفر ایلچی می فرستیم به طرف سرحد . معامله با دولت همسایه را ما هم می توانیم بکنیم . بگذار اول خیابان مان از این ارگ راحت بشود . سید ، باید حالی شان کنی که این توپ و توپچی اسما برای سرکوبی ما است و رسما برای مقابله با خوشان ...
جان دلم که شما باشید ، حضار مجلس در این جای بحث بودند که صدای هن و هون خانلرخان مقرب دیوان و ترق و توروق عصای میزان الشریعه از توی پلکان بلند شد ؛ و بعد در حجره باز شد و میزان الشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال ،وارد حجره باز شد و میزان الشریعه از پیش و خانلرخان از دنبال ، وارد حجره شدند . پس از آن ها قلندر راهنما آمد تو و کیسه ی پول و کاغذ لوله شده ی تعهدنامه را گذاشت جلوی تراب ترکش دوز و رفت .حضار مجلس که جلوی پای تازه واردها بلند شده بودند ، سری به آن ها جنباندند و آن دو را صدر مجلس ، روی پوست تخت ها نشاندند . میزان الشریعه ، بغ کرده و تسبیح گردان ، از همان دم که وارد شد به جای این که سلام کند یا جواب سلامی را بدهد یا تعارفی بکند ، مدام چیزی زیر لب زمزمه می کرد و تسبیح می گرداند . وقتی همه نشستند و مجلس ساکت شد ، تراب ترکش دوز از خانلرخان پرسید :
- حضرت آقا چه زمزمه می کنند ؟
مولانا گفت :
-لابد «و ان یکاد...» می خوانند .
سید گفت :
-نه . باید «هذه جهنم التی کنتم به توعدون » باشد .
به این شوخی همه خندیدند و غبار کدورت که از مجلس برخاست ، همه راحت تر نشستند و تراب ترکش دوز به حرف آمد که :
-از دیدار آقایان بسیار خوشحال ، امیدوارم اهل حق ایجاد زحمتی برای آقایان نکرده باشند .
خانلرخان گفت :
- گمان نمی کنم صلاح اهل حق در چنین مزاحمت هایی باشد . و به ارتجال یک شعر مناسب خواند . تراب ترکش دوز دنبال کرد که :
- با این امان نامه ای که دست آقایان است ، اگر آزارشان هم به اهل حق برسد باز درامانند . ولی آقایان بهتر می دانند که وقتی مردم بر سرکاری به هیجان آمدند به زحمت می شود جلوشان را گرفت . حضور آقایان به صحت و سلامت در میان ما ، هم به صلاح حکومت است که لابد به علتی شما را همراه نبرده ، و هم به صلاح ما است که ثابت کنیم وحشی های خون خوار نیستیم . آقایان حالا که مانده اید مجبور به همکار با ما هستید .
بعد سید پرسید:
- حالا بفرمایید ببینم علت این اظهار التفات آقایان چه بوده ؟
خانلرخان که از بس سنگین بود به سختی می توانست تکان بخورد ، به زحمت پای راستش را از زیر تن بیرون کشید و پای چپ را به جایش گذاشت و بعد گفت :
-در مدت غیبت قبله ی عالم ، طبق فرمان همایونی حضرت امام جمعه و این بنده ی ضعیف ، عهده دار کفالت امور ارگ و اندرون همایونی شده ایم ، اما از آن جا که در این ایام وانفسا از این دو تن ضعیف تعهد چنین امر خطیری برآمده نیست ، این است که به استعداد آمده ایم . و یک بار دیگر به ارتجال شعری خواند و طومار فرمان را از توی آستین قبای خود درآورد و باز کرد و گذاشت جلوی روی تراب ترکش دوز .
مولانا گفت :
-شما بهتر از ما می دانید که تا حالا هیچ دستی به سمت ارگ دراز نشده . اما چرا آقایان با اردو نرفتند ؟
میزان الشریعه که تا به حال ساکت مانده بود و تسبیح می انداختند ، با چهره ای برافروخته گفت :
-لااله الا الله ! علی ای حال این داعی تکلیف خودش را که می داند . یک عمر تکلیف شرعی مردم به دست این داعی بوده . علی ای حال شصت سال است که داعی به رزق اهل این شهر گذران کرده . آن وقت در این وانفسا ، داعی بلند می شد کجا می رفت ؟
و از سر عصبانیت لا اله الا الله دیگری گفت و ساکت شد . بعد خانلرخان سرفه ای کرد و به حرف آمد که :
-بعد هم تا روز قیامت که نمی شود درهای ارگ را بسته نگه داشت . مخدرات و عورات هم چشم و گوش دارند و خدا عالم است که تا به حال چندتاشان از ترس دق نکرده باشند .
مولانا گفت :
-پس در حقیقت ما با دو حاکم معزول شهر طرفیم . بله ؟ حاکم شرع و حاکم عرف.
سید گفت :
-و اصلا چرا مخدرات حرمسرا همراه اردو نرفتند ؟
تراب گفت :
-به گمانم رسم قلندری دراین مورد به مذاق قبله ی عالم خوش آمده ، بله ؟
میزان الشریعه گفت :
- خدا عالم است . کسی چه می دانست چه پیش خواهد آمد ؟ علی ای حال این کلید ارگ . داعی از این به بعد هر وظیفه ای را شرعا و عرفا از عهده ی خودش ساقط می کند .
و به این حرف یک کلید بزرگ و قلم زده ی نقره را از زیر عبا درآورد و گذاشت جلو روی تراب ترکش دوز . سید گفت :
-حالا می فرمایید ما با این حرمسرا چه بکنیم ؟ مگر نان زیادی داریم ؟
خانلر خان به حرف آمد که :
-مگر ارگ به این بزرگی را فقط به خاطر یک حرمسرا ساخته اند ؟ اگر آقایان متعهد بشوند که در قبال ضبط ارگ حکومتی از حرمسرای همایون نگه داری کنند ، وظیفه ی ما انجام شده است .
مولانا گفت :
- چه طور است ا زخود خانلرخان بخواهیم به جای ملک الشعرایی ، فعلا به منصب خواجه باشی حرمسرا اکتفا کنند ؟
تراب ترکش دوز گفت :
-بد نگفتی . چه طور است حضرت آقا ؟ در حضور خود آقایان امشب در ارگ را باز می کنیم و برای این که خیال آقایان راحت باشد از شخص خانلرخان می خواهیم با اهل و عیال خودشان هم امشب به حرمسرا نقل مکان کنند و مخدرات را زیر بال بگیرند . بعد هم می دهیم امان نامه ی آقایان را توی شهر جار بزنند و منصب جدید خانلرخان را به گوش همه می رسانیم . از حضرت امام جمعه هم انتظار داریم نماز مغرب امروز را به امام جمعه ی جدید اقتدا کنند تا خیال مردم راحت بشود . بعد هم دستور بدهید موذن ها ، کما فی السابق کارشان را بکنند . ایمان مردم را یک روزه و به ضرب دگنگ نمی شود عوض کرد .
و به این حرف مجلس تمام شد . قلندرها همان شب بساط شان را از توی تکیه ها جمع کردند و بردند به ارگ حکومتی و تکیه ها را گذاشتند برای رتق و فتق امور مردم . در یکی دیوان شرع و قضا به پا شد ، دومی برای رسیدگی به حساب آزوقه ، سومی برای مستوفی و چهارمی برای تحویل و تحول هونگ ها و همین جور...و از فردای آن روز شهر ساکت و آرام شد و مردم رفتند دنبال کار و کاسبی هر روزه شان . نرخ نان و گوشت منی یک شاهی ارزان شد ؛ عوارض و عشریه و دیگر حق البوق های حکومتی را لغو کردند و قلندرهای دفتر و دستک به بغل ، راه افتادند به تقویم اموال همه ی آن هایی که در وقایع روز پیش ، دکان و زندگی شان سوخته بود ، یا چپو شده بود . و گاری های قلندرها سر هر کوچه و گذر ایستاد پر از هونگ های سنگی ، و قلندرها در یکی یکی خانه ها را می زدند و هونگ برنجی ها را جمع می کردند و به جایش هونگ سنگی می دادند . از آن طرف هفت تا از توپ های قلندرساز را سوار کرده بودند و روی عراده های سنگین ، که هرکدام را دو تا قاطر گوش دم بریده ی قبراق مدام توی شهر می گرداند ؛ و مردم توپ ندیده برای تماشای آن ها از سر و کول هم بالا می رفتند . و روی هر کدام از توپ ها یک جارچی بلند قامت و خوش صدا ایستاده بود و مردم را تشویق می کرد به عوض کردن هونگ ها و گاهی هم شعری می خواند در محسنات توپی که زیر پایش بود و گلوله اش چنین و چنان از تیر شهاب پیشی می گرفت و ضربه اش چنین و چنان هول در دل کافر می انگیخت .
اما از آن طرف بشنوید از اهالی شهر ، که بیش ترشان نمی دانستند ته و توی اوضاع از چه قرار است . ولی همین قدر که فهمیده بودند قبله ی عالم سایه اش را برداشته و رفته ، و همین قدر که نان و گوشت شان ارزان شده بود و دم به دم هم ، تنه شان به تنه ی قراول و گشتی حکومت نمی خورد و مهم تر از همه ، همین قدر که می دیدند از آدم کشی و خون تو شیشه کردن و بچاب بچاب قلندرها خبری نیست ؛ خوش و خوشحال بودند و بادل راحت می دویدند به تماشای توپ های قلندرساز ؛ و مثل این که یک چیزی را از روی گرده شان برداشته باشند ، راحت تر نفس می کشیدند ، و آزادتر شوخی می کردند و مفصل تر از پیش در معامله شان چانه می زدند . اما همه ی این ها به جای خود ، یک ناراحتی کوچک هم داشتند . و آن این بود که چرا باید مجبور باشند هونگ برنجی هاشان را که تا به حال یک گوشه ی مطبخ افتاده بود ، بدهند و هونگ های سنگی زمخت قلندر ساز را جایش بگذارند آن هم هونگ هایی را که اغلب پدر در پدر ارث برده بودند ، و حالا که جایش خالی مانده بود ، می فهمیدند چه خاطراتی از آن داشته اند و چه بدجوری به زنگ صدایش خالی مانده بود ، می فهمیدند چه خاطراتی از آن داشته اند و چه بدجوری به زنگ صدایش عادت کرده بوده اند . این بود که فردای سرکار آمدن قلندرها ، کم کم تو شهر هو پیچید که خانه را از هونگ برنجی خالی کردن شگون ندارد . چرا که هر هونگی برکت را با خودش از خانه می برد . حتی کار به جایی کشید که بعضی از خانه ها ، راضی به عوض کردن هونگ هاشان نشدند و قلندرها را راه ندادند . و قلندرها با این که همه شان دستور مدارا ف و خوش رفتاری با مردم را داشتند ، مجبور شدند چندین بار به زور در خانه ها را بشکنند و بروند تو و هونگ های برنجی را با اخم و تخم و بد و بی راه توقیف کنند و سر و صدا راه بیندازند . و این سر و صدا آن قدر تکرار شد و شد و شد تا نزدیک های ظهر همان روز ، سه نفر از اهل محله ی ساغری دوزها راه افتادند و رفتند سراغ میرزااسدالله که همان دم در مسجد جامع شهر پشت بساط همیشگی اش نشسته بود و یک منقل آتش بغل دستش گذاشته بود و داشت یک جنگ شعر می نوشت . از آن سه نفر ، یکیش زن بود و دوتای دیگر مردهای میانه سال ، با ریش جو گندمی . هر سه نفر سلام کردند و کنار بساط میرزا نشستند و یکی از دو نفر مرد این طور شروع کرد :
- میرزا ! می خواستیم ببینیم عریضه ی شکایت را حالا به که باید نوشت ؟ میرزا جنگ شعر را بست و گذاشت کنار و در دوات های رنگ و وارنگش که کنار آتش منقل چیده بود ، پوشاند و گفت :
- والله درست نمی دانم . تا حالا داروغه بود و کلانتر و دوستاق خانه .
مرا بگو که خیال می کردم دیگر دکان عریضه نویسی تخته شده ! به نظرم حالا باید برای شخص واحد عریضه نوشت .
زنی که به شکایت آمده بود و از زیر سربندش یک دسته موی سیاه تو پیشانیش افتاده بود ، پیف پیفی کرد و گفت :
- واه ! واه ! چه اسم ها ! مگر آدم کتاب حساب است ؟ انگار اسم قحط بود . مردها خندیدند و میرزا اسدالله پرسید :
-حالا موضوع شکایت چیست ؟
که باز همان زن به همان زن به حرف آمد و گفت :
- هیچ چی . پدرسوخته ها هم امروز صبح آمده اند هونگ مرا به زور برداشته اند وبرده اند . هونگ برنجی نازنینم را که یک تکه جواهر بود . اگر شوهرم زنده بود ، حالی شان می کرد دنیا دست کیست . خرد می کرد قلم پایی را که بخواهد به زور بیاید تو. اما حیف که من لچک به سر ، حریف سه تا قلندر لندهور نبودم و ساکت شد .
میرزا پرسید :
- حالا پولش را داده اند یا نه ؟
زن گفت :
- مرده شو! سرشان را بخورد . این هونگ نازنیت تنها یادگار مادرم بود . مادربزرگم به دست خودش گذاشته بود تو طبق جهازی مادرم و او هم گذاشته بودش برای من . من یک چیزی می گویم ، شما یک چیزی می شنوید . می خواهم برداری برای شان بنویسی مگر مردم صاحب اختیار مال شان نیستند ؟ پدرسوخته ها ، دست شان به خر نمی رسد پالان را می کوبند ! می خواهم یک عریضه بنویسی که از پدرشان هم نشنیده باشند .
بعد مرد دومی به حرف آمد ، که تا کنون ساکت مانده بود و گفت :
- می دانی میرزا ، ما هر سه تا یک شکایت داریم . سرهمین قضیه ی هونگ . شاید به نظر کوچک بیاید . اما ظلم همیشه از چیزهای کوچک شروع می شود . هونگ من ارث و میراث بابایی نبود . بهش هم دل نبسته بودم . آن قدرها هم ارزش نداشت. اما می دانی میرزا ، راستش من خوش ندارم دیگر . آبله ؟ آخر می دانی میرزا ، این گلوله ی گرمی که می گویند از توی توپ درمی آید ، خوردنی نیست . هان ؟ می گویند آدم می کشد . درست ؟ آخر میرزا من هیچ وقت آزارم به کسی نرسیده . درست است که قبله ی عالم با حکومتش خیلی ظلم ها کردند ؛ درست است که قلندرها خیلی وعده و وعید می دهند ؛ اما من تو این دعوا چه کاره ام ؟ و می دانی میرزا ، این قضیه ی هونگ علامت خوشی نیست . اول ظلم است . اول ظلم ، آن هم از گوشه ی مطبخ .
میرزا اسدالله حرف ها را که شنید ، گفت :
- چه طور است برای هر سه تایی تان یک عریضه بنویسم ؟
مردی که اول سر حرف را باز کرده بود ، گفت :
- نه میرزا . قبول دارم که موضوع شکایت ما هر سه نفر یکی است ، اما هونگ خانه ی من وقفی بود . یک گوساله را درسته می شد توش کوبید . دورش یک کتیبه بود به پهنای کف دست . تاریخ داشت . مال چهارصد سال پیش بود . سه نفری چه جانی کندند تا به زور از زمین بلندش کردند ! گوشه ی حیاط نیم ذرع تو زمین فرو رفته بود . این ها که دین و مذهب ندارند ؛ اما تو بگو ، خدا را خوش می آید مال وقف را این جوری ببرند و پولش را هم ندهند ؟
میرزا لبخندی زد و گفت :
- شاید بگویی فضولی به من نیامده . اما من باید بدانم چه می نویسم .بگو ببینم مال وقف تو خانه ی سرکار چه می کرد ؟
همان مرد در جواب گفت :
- ده ، بدیش همین بود که اولاد ذکور بود ! وگرنه تا حالا صدبار آبش کرده بودیم . جد بزرگ مان وقفش کرده بود برای حسینیه پنج نسل تو همین هونگ خیرات و مبرات کرده بودیم . بعد پدرها که مردند هیچ چی ، حسینیه هم خراب شد و افتاد تو ارگ . نمی دانم یادت هست یا نه ؛ ده سال پیش طویله ی ارگ را بزرگ کردند . از همان سربند حسینیه ی خانوادگی ما کلنگی شد . و دریغ از یک پاپاسی ! آن وقت از همه ی آن دم ودستگاه همین یک هونگ ماند . مثل در مسجد ، هیچ کاریش نمی شد . کرد . گذاشته بودیمش گوشه ی حیاط و سالی یک بار ، شب شام غریبان صدایش را درمی آوردیم . یک نشست یک ری گوشت توش می کوبیدیم و کوفته ریزه می کردیم و می گذاشتیم لای پلو و می دادیم به خلق الله . حالا آمده اند برش داشته اند برده اند . با همین یک هونگ ، دو توپ می شود ریخت . آن وقت درآمده اند می گویند چند ؟ می گویم مگر می شود برای مال وقف قیمت معین کرد ؟ آن وقت سه تا هونگ سنگی جاش گذاشته اند ، هرکدام اندازه ی یک کف دست ، و رفته اند .
شکایت شاکی ها که تمام شد ، میرزا اسدالله گفت :
- با این همه می شود یک عریضه نوشت . بهتر هم هست که این طور باشد . شکایت ، دسته جمعی که شد به هر گوش کری می رسد . بعد هم شاید این هونگ وقفی و پناه هونگ های دیگر بشود .
و شروع کرد به نوشتن عریضه . و به سطر دوم نرسیده بود که زن شاکی درآمد گفت :
- راستی میرزا یادت نرود . نشانی هونگ نازنین من این بود که لبش کنگره داشت .
میرزا عریضه را تمام کرد و داشت برای شاکی ها می خواند که حسن آقا ، پسر حاجی ممرضا از پیش دو نفر قلندر تفنگ به دوش از پس ، سر رسیدند . سلام و احوال پرسی ، قلندرها رفتند توی مسجد و حسن آقا نشست .
میرزا گفت :
- خوب وقتی رسیدی حسن آقا . تو هم گوش کن شاید دو کلمه ای به عنوان سفارش پای این عریضه بنویسی و کار بندگان خدا راه بیفتد . و عریضه را از سر تا ته به صدای بلند خواند . زن شاکی هم چنان که گوش می داد ، هی می گفت «جانمی ! بنازم به این دست خط .» و آن دو مرد شاکی مرتب به ریش شان دست می کشیدند و سرتکان می دادند ؛ و حسن آقا به فکر فرو رفته بود . خواندن عریضه که تمام شد ، میرزا آن را دست به دست حسن آقا که به رسم قلندران زیرش نوشت «استعین بی و اما المسئوول : عترت واحد را در گرو سه هاون نهادن : حی علی خیرالعمل حسن .» و داد به دست یکی از مردهای شاکی و بعد یکی از قلندرها رااز توی حیاط مسجد صدا کرد و دستور داد همراه شاکی ها برود و ببیند هونگ شان را کدام دسته از قلندرها ضبط کرده اند و هونگ ها که پیدا شد ، برساند در خانه ی صاحبانش و رسیدش را بگیرد . و بیارود برای میرزا . بعد شاکی ها بلند شدند و تا زنک از گوشه ی چارقدش پول دربیاورد ؛ یکی از مردها دست کرد و مزد عریضه را روی میز کوچک میرزااسدالله گذاشت و خدحافظی کردند و همراه قلندر تفنگ به دوش رفتند .
جان دلم که شما باشید ، میرزااسدالله و حسن آقا که تنها شدند از نو خوش و بشی کردند و بعد حسن آقا درآمد که :
- خستگی راه از تنت در رفت ؟
میرزا اسدالله گفت :
- راه خستگی نداشت . اما دست چپم آزارم می دهد . به نظرم قراول ها بدجوری بسته بودندش .
حسن آقا گفت :
- اگر تا شهر به همان حال می آورندت چه می کردی؟ حالا پاشو یک توک پا برویم سراغ همکارت . من با هردوتان حرف دارم . این جا هم سرد است و هم نمی شود جلو روی مردم حرف زد .
و هر دو برخاستند .میرزا اسدالله پوست تخت را کشید روی بساط و به بقال رو به رو سفارش کرد و گفت کجا می رود ؛ و با حسن آقا انداختند توی مسجد . نزدیک ظهر بود ؛ اما از غلغله ی هر روزه ی مردم در اطراف حوض خبری نبود و لوله هنگ دار باشی که سر جای همیشگی اش بی کار نشسته بود سرش را انداخت پایین تا میرزا را نبیند .
میرزا عبدالزکی گوشه ی حجره تنها بود و روی منقل آتش ، قوز کرده بود . سلام کردند و نشستند و حال و احوالی پرسیدند و یادی از اتفاقات ده کردند و بعد میرزاعبدالزکی از کسادی بازار شکایت کرد و بعد مثل این که یک مرتبه به صرافت افتاده باشد ، رو کرد به میرزا اسدالله که :
- جانم ، تو چرا زودتر مرا به این فکر نینداختی ؟ هان ؟
میرزااسدالله پرسید :
- به کدام فکر آقا سید ؟
میرزاعبدالزکی گفت :
- جانم حاشیه ی قالیچه تمام شد ... و رو به حسن آقا افزود:
- جانم ، این میرزا خیلی می داند . دست و پای عیال ما را تو چنان پوست گردویی گذاشته که دیگر حوصله ی سرخاراندن ندارد جانم . و بعد ماجرا را برای حسن آقا تعریف کرد و هر سه خندیدند و بعد حسن آقا گفت :
- بی مقدمه بگویم . ما به وجود شما دو نفر احتیاج داریم . تراب کوی حق ، رسما از شما دعوت کرده . دیروز عصر به لفظ مبارک فرمودند «پس می شود امیدوار بود که ما را دست تنها نگذارند .»
میرزا اسدالله ساکت ماند و میرزاعبدالزکی خوشحال و خندان پرسید :
- جانم ، چه کاری از دست ما برمی آید ؟
حسن آقا گفت :
- ثبت و ضبط این همه سلاح و آزوقه یک ایل منشی می خواهد . اهل دیوان که یا با اردو رفته اند یا هرکدام یک سوراخ گیر آورده اند و قایم شده اند . من پیش خودم گفتم این کار ، کار میرزا عبدالزکی است که بیاید عده ای را به کمک بگیرد و دفتر دستک ها را مرتب کند . بعد هم کار دیوان قضا هست که از خود ما برنمی آید . کار کسی است که مورد اعتماد اهالی باشد . گفتم شاید میرزا اسدالله قبول کند .
میرزا عبدالزکی خاکستر را از روی آتش منقل کنار زد و پابه پا شد و گفت :
- من حرفی ندارم ، جانم . اما بگذار ببینم میرزااسدالله چه می گوید.
میرزااسدالله گفت :
- این جور کارها از سر من زیاد است . مرا خلق کرده اند برای میرزا بنویسی در مسجد .
حسن آقا گفت :
- تعارف را کنار بگذار کنار . این روزها جای از کار در رفتن نیست .
میرزاعبدالزکی دنبال کرد که :
- جانم ، چرا شکسته نفسی می کنی ؟ قبایی است به قامت تو دوخته . چه کسی صالح تر از تو می شود پیدا کرد ، جانم ؟
میرزا اسدالله گفت :
- من نه شکسته نفسی می کنی ، نه آدم از زیر کار دورویی هستم . اما شما هردوتان می دانید که من از آن هایی نیستم که هرکاری پیش دست شان آمد ، می کنند . برای من مبنای هر عملی ایمان است . اصول است . اول اعتقاد ، بعد عمل . قصد قربت را که لابد شنیده اید ؟ اگر دیگران فقط آداب مذهبی را با قصد قربت به جا می آورند من در هرکاری باید قصدم قربت باشد . در حالی که من اصلا نمی دانم شماها چه به سر دارید . البته تکفیرتان نمی کنم ، اما بهتان مومن هم نیستم . در چنین وضعی از دست من چه کاری ساخته است؟
حسن آقا گفت :
- تو چه طور نمی دانی ما چه به سر داریم ؟ ما زیر پای حکومت را روفته ایم .
میرزا عبدالزکی گفت :
- شما نروفته اید . جانم . قبله ی عالم تشریف برده اند قشلاق . شما هم میدان را خالی دیده اید و حالا دارید می تازید . ما که بخیل نیستیم ، جانم .
میرزا اسدالله گفت :
- حتی مردم می گویند حکومت برای شما تله گذاشته .
میرزا عبدالزکی گفت :
- جانم ، پس نکند می ترسی ؟ هان ؟
میرزا اسدالله گفت :
- آقا سید ! من سرجای خودم نشسته ام . لازم هم ندارم سرم را هی به در و دیوار بکوبم و هر روز یک کلک تازه بزنم .
میرزا عبدالزکی گفت :
- جانم ، چه احتیاجی به نیش و کنایه هست ؟ درست است که من اهل ماجرا هستم ، اما برای چنان ماجرایی که در ده گذشت ، گمان می کنم سر تو بیش تر از من درد می کند .
حسن آقا گفت :
- ببین میرزا اسدالله ، درست است که حکومت برای ما تله گذاشته ؛ ولی ما این تله را بدل می کنیم به پناهگاه ؛ برای همه ی آدم هایی که با ظلم درافتاده اند . و وقتی همه ی مظلوم ها را جمع کردی ، به راحتی می شود بیخ ظلم را کند . ببینم ، نکند از این قضیه ی هونگ دل چرکین شده ای ، هان ؟ گذشت آن زمانی که صدای هونگ مقدس بود . حالا سرنوشت عالم قدس به صدای توپ بسته است . و تازه تو می دانی که امر ما حق است . ما از این کشتار شیعه و سنی به جان آمده ایم . ما به خدمت مردم کمر بسته ایم .
میرزا اسدالله گفت :
- حکومت هم از این حرفهای دهن پرکن می زد .
حسن آقا گفت :
- ولی تو می دانی که ما لقلقه ی زبان نداریم . هنوز کفن بابای من خشک نشده . ما به جان می زنیم . سرمان گذاشته ایم . حتم داریم که برد با ماست .
میرزا عبدالزکی گفت :
- جانم هم امروز صبح خانلر خان مقرب دیوان فرستاده بود سراغ من که مسوده ی همه ی اشعار را بدهم ببرند . پیداست جانم ، که هوا پس است .
میرزااسدالله گفت :
- من در همین یکی تردید دارم . گیرم که شما یک شهر را نجات بدهید . یا دوتای دیگر را . ولی می دانید که چرخ اصلی دارد می گردد . حکومت با همه ی خدم و حشم و قورخانه اش حی و حاضر است . آن وقت شما خیال کرده اید که آب را از آسیاب انداخته اید با این خانه خانی که ما گرفتار شیم . اول باید پروانه ی اصلی زیر آب را از کار انداخت .
حسن آقا گفت :
- پس در اصل مطلب حرف نداری . در امکان موفقیت ما حرف داری . ناچار حق داری بترسی .
میرزا اسدالله گفت :
- آخر وقتی تو مرا به کاری دعوت می کنی که کم و کیفش برایم روشن نیست ، می خواهی دوراندیشی هم نکنم ؟ فرض کنیم که من ترسو ؛ اما چه غرض از کاری که موفقیتش مشکوک است ؟ جز یک خونریزی تازه ؟ از همه ی این ها گذشته ، گفتم که من مبنای ایمان شما را ندارم و تو بهتر از من می دانی که فقط در راه یک ایمان می شود چشم بسته قدم گذاشت .
میرزاعبدالزکی گفت :
- جانم ، اصلا این همه دور اندیشی برای چه ؟ مگر از عمر ما همه اش چه قدر باقی مانده ؟ جانم ، من هرچه فکر می کنم که این باقی مانده ی عمر را باید تو همین حجره سر کنم با این مشتری ها و این خرت و خورت ها که همه شان بوی مرده شور خانه می دهند ، دلم به هم می خورد . آخر حرکتی ، جانم ؛ تکانی ، تغییری ، تنوعی ...
بقیه ی کلام میرزاعبدالزکی در هیاهوی پنج شش نفر زن و مرد گم شد که مردی پف کرده را به دوش می کشیدند و می خواستند همه با هم از در حجره ی میرزا عبدالزکی بیایند تو . زنی مرتب می گفت :
- آی آقاجان ، امان ! به دادم برس . شوهرم از دست رفت . آی آقاجان امان ! ...
مردی می گفت :
- هی گفتم امشب که می خوابید ورد شجا شجا...
دیگری گفت :
- یواش بابا ، پاش را شکستی .
میرزاعبدالزکی که دید الان در حجره را از پاشنه درمی آورند بلند شد و رفت جلو ، پرسید :
چه خبر است جانم ؟ چه شده ؟مگر زخم شمشیر خورده ؟
یکی از زن ها گفت :
- مار آقاجان ! مار ! جای نیشش بدتر از زخم شمشیر دهن وا کرده . میرزا عبدالزکی پرسید :
-جانم ! صبح تا حالا کجا بودید ؟
همان زن گفت :
- ای آقا ! دستم به دامانت . از آن سر شهر تا این جا آمده ایم . همه ی دعانویس ها بساط را ورچیده اند و رفته اند قلندر شده اند .
میرزا عبدالزکی گفت :
- آخر جانم حالا کار مرا خراب کردید . به هزار زحمت ، تازه روح بابای این بندگان خدا را حاضر کرده بودم . حالا دوباره از کجا گیرش بیاورم ، جانم ؟
یکی از مردها گفت :
-بهه ! برادر من دارد از دستم می رود ، تو غم روح بابای دیگران را می خوری ؟ آخر دوایی ، وردی ، تعویذی ، پس این دکان را برای چه وا کرده ای ؟
که میرزا اسدالله برخاست و تکه کاغذی را که چیزی رویش نوشته بود ، به سمت آن ها دراز کرد و گفت :
- عصبانی نشو برادر . این آقا حواسش جمع نیست . حضور روح ، گیجش کرده . این سفارش را بگیر و مریضت را ببر پیش حکیم باشی محل . تا محکمه اش راهی نیست . خان دایی من است .
و از حجره رفت بیرون و نشانی محکمه ی خان دایی را به آن ها داد و روانه شان کرد و برگشت . وقتی از نو تنها ماندند ، حسن آقا پا به پا شد و گفت :
- میرزا ! من می فهمم که تو اهل اصولی . اما آخر این اصول برای که وضع شده ؟ جز برای آدمی زاد ؟ درست ؟ بنای کار تو هم برایمان اصول . این هم درست . اما آن ایمانی که کشتار آدمی زاد را روا بداند ، حق نیست . باطل است . حالا می فهمی که ما چه به سر داریم ؟ حفظ نفوس مردم . حتی به قیمت از دست دادن ایمان و اصول . و تو بهتر از من می دانی که در روز اول مبنای هر ایمانی همین بوده . منتها زمانه که برگشت ، ایمان و اصول هم برمی گردد. تغییر می کند .
میرزا اسدالله گفت :
- اگر اصول واقعا اصول باشد ، نباید با گردش زمانه بگردد . اصل یعنی آن چه همیشه اصالت دارد . البته من هم به این کشتاری که شما باهاش می جنگید ، نظر نمی دهم . اما با همان معتقدات قدیمی خودم بلدم اصول را حفظ کنم .
میرزا عبدالزکی پرسید :
- نمی فهمم جانم ، پس اختلاف شما در چیست ؟
میرزااسدالله گفت :
- دراین که هر مذهب و مسلک تازه ای دعواهای حیدر نعمتی را کیش می دهد و بهانه ی تازه ای می شود برای تکفیر . بعد هم خون ریزی و تصفیه ی حساب خلق الله و این نقض اصولی است که هر دو بهش معتقدیم . دیگر گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند .
حسن آقا گفت :
- پس می گویی در مقابل چنین مظالمی باید دست روی دست گذاشت و نشست به تماشا ؟
میرزا اسدالله گفت :
- من نمی دانم چه کار باید کرد . نه رهبر قومم ، نه مدعی امامت ، و نه مذهب تازه ای آورده ام . اما این را می دانم که از دست من یکی کاری ساخته نیست و شما هم بی خود سنگ به شکم می زنید . شما دارید زمینه ی یک خون ریزی تازه را می گذارید .
حسن آقا گفت :
- تا وقتی تو خیال می کنی کاری از دستت ساخته نیست ، البته ما هم بی خود سنگ به شکم می زنیم .
میرزاعبدالزکی گفت :
- آخر جانم ، من و تو که تنها نیستیم . مگر یادت رفته همان مقاومت جزیی ما در ده ، چه سرمشقی شد ؟
میرزااسدالله گفت :
- می دانم . این را هم می دانم که اگر قرار باشد میان این حضرات و حکومت یکی را انتخاب کرد ، من این حضرات را انتخاب می کنم و تازه نه به علت مذهب تازه شان . بلکه به علت رشادت شان . اما کار یک مملکت که کار یک ده نیست . و اگر ما در ده موفق شدیم از کجا معلوم که در یک مملکت موفق بشویم .
حسن آقا گفت :
- این دیگر بسته است به کمکی که تو و امثال تو بکنند .اگر در ده کمک شما دو نفر کافی بود ؛ در یک شهر دویست نفر یا دو هزار نفر امثال شما لازم است . و اصلا خیالت را راحت کنم میرزا ! برای من ، گرچه من کدام سگی است ؟ برای ما ، مهم این نیست که ببریم یا نه . چون حق ، عاقبت می برد . از زردشت بگیر و بیا تا امروز ، همه ی اولیا به این امید زندگی کرده اند و با این امید مرده اند . از حساب هزاره ها حتما خبر داری ؟ سر هر هزاره ای حق ، یک بار دیگر ظاهر می شود . و تا ساعت ظهور ولی جدید نزدیک بشود ، مهم برای ما این است که هسته ی مقاومت را زنده نگه داریم . هسته ی نجابت بشری را . در من ، در تو ، در این مارگزیده ، در زن میرزا عبدالزکی ، می دانی میرزا ، فقط مردم بازارند که باید در فکر عاقبت کار باشند و در فکر استفاده ای که باید برد . من و تو که اهل بازار نیستیم .
میرزا عبدالزکی گفت :
- جانم ، من مثل شماها نمی توانم وارد معقولات بشوم . اما همین قدر می دانم که قبله ی عالم یا همه ی خدم و حشم بی خودی فرار نکرده ، جانم . حتما یک اتفاق افتاده ، یک ترسی پیش آمده جانم که خانلرخان فرستاده دنبال مسوده ی اشعارش که مبادا دست کسی . بیفتد . این جور اتفاقات را باباهای ما ندیده اند . جانم . هر پنج شش نسل یک بار آن هم به زور ، اگر چنین پیش آمدهایی بکند . جانم ، راستش من این روزها برای خودم خیلی اهمیت قایلم . به خصوص برای چشمم که شاهد جاخالی کردن یک دربار بوده با همه ی بیا و بروش . جانم ، کدام یکی از باباهای ما چنین اتفاقی را دیده اند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- احساساتی نشو آقا سید ! گیرم که این حضرات بردند و به حکومت هم رسیدند ، تازه به نظر من هیچ اتفاق جدی نیفتاده . رقیبی رفته و رقیب دیگر جایش نشسته . می دانید ، من در اصل با هر حکومتی مخالفم . چون لازمه ی هر حکومتی ، شدت عمل است و بعد قساوت و بعد مصادره و جلاد و حبس و تبعید . دوهزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته . غافل از این که حکیم نمی تواند حکومت بکند ، سهل است ، حتی نمی تواند به سادگی حکم و قضاوت بکند . حکومت از روز ازل کار آدم های بی کله بوده . کار اراذل بوده که دور علم یک ماجراجو جمع شده اند و سینه زده اند تا لفت و لیس کنند . کار آدم هایی که می توانند وجدان و تخیل را بگذارند لای دفتر شعر ، و به ملاک غرایز حیوانی حکم کنند ، قصاص کنند ، السن بالسن ، تلافی ، کیفر ، خون ریزی و حکومت . در حالی که کار اصلی دنیا در غیاب حکومت ها می گذرد . در حضور حکومت ، کار دنیا معوق می ماند . هر مشکلی از مشکلات بشری ، اگر به کدخدا منشی حل نشد و به پادرمیانی حکومت کشید ، زمینه ی کینه می شود برای نسل های بعدی .
میرزاعبدالزکی گفت :
- جانم ، هیچ می دانی که داری با منطق آدم های وامانده حرف می زنی ؟ با منطق آدم هایی که هیچ وقت راه به حکومت نداشته اند ؟
میرزا اسدالله گفت :
- پس می خواستی با منطق آنهایی حرف بزنم که به حکومت راه داشته اند ؟ تاریخ پر از منطق آن هاست . مقوله ی اول در کشتار ، مقوله ی دوم در کشتار و مقوله ی آخر هم در کشتار . دیده ایم که با آن صفحات زرنگارشان چه گندی به عالم بشریت زده اند ! من این منطق را قبول ندارم .
میرزا عبدالزکی گفت :
- معلوم است ، جانم . همین است که حرف هایت بوی ناگرفته . جانم ، اصلا حرف هایت بوی وازدگی می دهد .
میرزا اسدالله گفت :
- بهتر از این است که بوی دنیازدگی بدهد و بوی خون . و اصلا آن چه را تو واماندگی می دانی ، من نجابت می دانم .
میرزاعبدالزکی گفت :
- همان نجابتی که همه ی پیرزن های وامانده دارند ؟ خوب البته جانم ، وقتی از جایت تکان نخوری ، کم ترین نتیجه اش این است که نجیب می مانی . عین پیرزن ها .
میرزا اسدالله گفت :
- نه آقا سید ، نجابت واماندگی از دو مقوله ی مختلف است. آدم وامانده قدرت عمل ندارد . اما نجیب کسی است که قدرت عمل داشته باشد و کف نفس کند .
حسن آقا گفت :
- خوب چه ربطی به کار ما دارد ؟
میرزااسدالله گفت :
- این جوری ربط دارد که این آقا سید خیال کرده برای شرکت در حکومت آدمی مثل من درمانده است . و باید جالینوس دوران بود یا قدرت جابه جا کردن کوه احد را داشت . تا لایق شرکت در حکومت شد . و اشتباهش همین جا است. آقا سید ! برای این که روی آب بیابی فقط باید سبک باشی . اما مروارید همیشه ته آب می ماند . مگر غواص دنبالش بفرستی . برای شرکت در حکومت کمی کافی باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است . بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی ، البته اوایل کار چون بد عادت می شود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی را نمی بیند . کاری که مرد می خواهد ، پشت کردن به این خوان یغما است.
حسن آقا گفت :
- آخر ارسطو هم در جهان گشایی اسکندر شرکت داشت ، نظام الملک هم وزارت کرد ، بیرونی هم دنبال محمود رفت هند ، و خلیفه ی بغداد را به دستور خواجه نصیر لای نمد مالیدند . راجع به این ها چه می گویی ؟ و هزاران نفر دیگر که خودت بهتر از من می شناسی .
میرزا اسدالله گفت :
- هرکدام از این حکما که شمردی با همه ی حکمت شان ، آدمی بوده اند مثل همه ی آدم ها. معصوم نبوده اند . همه شان گناهی کرده اند و کفاره ای داده اند ، ارسطو منطق را گذاشت تا جانشینان شاگردش ، فصیح و بلیغ ، عذر گناهان او را بخواهند . بیرونی به آب «ماللهند» خون آن همه هندو را که محمود کشت ، از دست های خودش شست . و خواجه نصیر خیلی سعی کرد که در کتاب اخلاق خودش غسل بکند ، و نظام الملک که اصلا یکی بود مثل همین خانلرخان حی و حاضر ، که چون هوا را پس دیده ، فرستاه دنبال مسوده ی اشعارش . بهت قول می دهم که اگر اوضاع به صورت اول برگشت و تاریخ را همان هایی نوشتند که تا به حال نوشته اند ، دویست سال دیگر همین مسوده های خانلرخان بشود یک دیوان شعر پر سر و صدا ، و شاید به آب طلا هم نوشته شود . همه ی این ها که شمردی در نظر من طفیلی های قدرت اند . کنه هایی زیر دم قاطر چموش قدرت چسبیده . آن هم قدرتی که بناش زیر ظلم است ، نه قدرت حق . قدرت حق در کلام شهداست . به همین دلیل من تاریخ را از دریچه ی چشم شهدا می بینم . از دریچه ی چشم مسیح و علی و حلاج و سهوردی . نه از روی نوشته ی زرنگار حکمای رسیده که انوشیروان آدمی را عادل نوشته اند با آن همه سرب داغ که به گلوی مزدکی ها ریخت .
حسن آقا گفت :
- پس تو دنبال معصوم می گردی ؟
میرزااسدالله گفت :
- چه می شود کرد . هرکسی دنبال چیزی می گردد که ندارد .
حسن آقا گفت :
- آخر آن هایی هم که منتظر امام زمانند ، همین را می گویند .
میرزا اسدالله گفت :
- می دانی حسن آقا ! عصمت یک امر نسبی است . و برای رسیدن بهش یا برای انتخابش ، آدم هر لحظه ای سر یک دوراهی است . دوراهی حق و باطل . دیگر لازم نیست سال های سال انتظارش را بکشی . اما آن کسی که منتظر ظهور امام زمان است ، دست کم این جور حکومت ها را حکومت «ظلمه» می داند . یعنی قبول شان ندارد .
حسن آقا گفت :
- اما می بینی که این جور حکومت ها هستند . سر و مرو گنده هم هستند . و به قول خودت همه شان هم با تکیه به قدرت ظلم .
میرزا اسدالله گفت :
- و به همین دلیل هم است که من از دریچه ی چشم شهدا به دنیا نگاه می کنم .
حسن آقا گفت :
- و به همین دلیل هم است که هر کس منتظر امام زمان است ، دست روی دست می گذارد و در مقابل هیچ ظلمی از جا نمی جنبد . دل همه ی این جور آدم ها به همان حرف های تو خوش است . به نجابت ، به عصمت ، به در انتظار معصوم ماندن . و می بینی که طلسم این دور و تسلسل را آخر یک جایی باید شکست . بعد هم مگر تونمی گویی گذشت آن زمانی که مذاهب عامل اصلی تحول بودند ؟ و مگر نمی دانی که خارج از محیط مذاهب ، شهادت معنی خودش را از دست می دهد ؟
میرزااسدالله گفت :
- نه ؛ از دست نمی دهد . و اصلا من قبول ندارم که شهادت ، مختص قلمرو مذاهب باشد .
میرزا عبدالزکی گفت :
- شماها ، جانم دارید از حد عقل من بالاتر می روید . اصلا آمیرزا ، من هم اعتقادی به حرف و سخن این قلندرها ندارم ؛ جانم . اما وقتی کارد به استخوان رسید و روزگار خراب شد و دیگر بویی از خوشبختی نیامد ؛ آخر جانم هرکسی حق دارد به خودش بگوید که شاید خوشبختی در این راه تازه باشد ! و شاید تا حالا ما نمی فهمیدیم . پس برویم زیر بال شان را بگیریم . شاید زندگی راحت تر بشود .
میرزا اسدالله گفت :
- زندگی برای آدم بی فکر همیشه راحت است . خورد و خواب است ، و رفتار بهایم . اما وقتی پای فکر به میان آمد ، تو بهشت هم که باشی آسوده نیستی . مگر چرا آدم ابوالبشر از بهشت گریخت ؟ برای این که عقل به کله اش آمد و چون و چرایش شروع شد . خیال می کنید بار امانتی که کوه از تحملش گریخت و آدم قبولش کرد چه بود ؟ آدم زندگی چارپایی را توی بهشت گذاشت و رفت به دنیای پر از چون و چرای عقل و وظیفه ، به دنیای پر از هول و هراس بشریت .
حسن آقا گفت :
- از اول خلقت تا حالا این همه از ابوالبشر حرف زده ایم ، بس نیست ؟ آخر چرا از آدم گرفتار امروزی حرف نزنیم ؟ می دانیم که جد اول بشر چه کرد و چرا کرد ، اما تکلیف این نبیره ی درمانده او چیست ؟ این که بشنید و تماشاچی رذالت ها باشد ؟ اگر آدم از بهشتی گریخت که زیر سلطه ی غرایز حیوانی بود ، ما در دوزخی گرفتاریم که زیر سلطه ی شهوات و رذالت هاست . همان حق و وظیفه ای که تو می گویی ، به من حکم می کند که مثل دیگر آدمی زادها حرکت می کنم ، عمل می کنم ، امیدوار باشم ، مقاومت کنم و به ظلم تن در ندهم . و شهید بشوم تا دست کم تو از دریچه ی چشم من به دنیا نگاه کنی . و اصلا چه احتیاجی به شهادت من ؟ مگر نقطه ی اولی شهید نشد ؟
میرزا عبدالزکی پرسید :
- جانم ، میرزا کوچک جفردان را می گویی ؟ او که خودش را به خره ی تیزاب انداخت ، حسن آقا !
حسن آقا گفت :
- آقا سید ! تو چرا حرف های میزان الشریعه ای می زنی ؟ خمره ی تیزاب کدام است ؟ نشنیده ای می گویند وقتی امام زمان نباشد ؟
میرزا اسدالله گفت :
- خیالت راحت باشد که برای من فرقی نمی کند . من نیستم از آن هایی که به انتظار امام زمانند برای من هرکسی امام زمان خودش است . مهم این است که هر آدمی به وظیفه ی امامت زمان خودش عمل کند . بار امانت پعنی همین .
میرزا عبدالزکی پرسید :
- پس جانم آخر می گویی چه بایست کرد ؟ با حکومت که مخالفی ؟ به این حرف و سخن تازه هم که کمک نمی دهی ، منتظر امام زمان هم که نیستی . پس جانم هر مقاومتی را رها کرده ای ، آخر مگر می شود این تن را داد دم سیل ؟ به قول خودت حتی آن هایی که به انتظار امام زمان دست به روی دست می گذارند و می نشینند بر تو رجحان دارند ، جانم . چون دست کم مقاومت را به صورت انتظار زنده نگه داشته اند .
حسن آقا گفت :
- ببین میرزا ، الان غیر عادی است . هیچ کدام ما زندگی هر روزه مان را نمی کنیم . چرا؟ چون یک اتفاق افتاده . چون چیزی در قبال ظلم قد علم کرده . این چیز نبیره های همان آدم ابوالبشرند به اضافه ی یک ایمان تازه ، و تو فقط این ایمان را نداری . اما به اصول خودت که ایمان داری . و بنا بر اصول و معتقدات قدیمی تو هم ، این وضع قابل تحمل نیست .پس چرا معطلی ؟ مگر نمی بینی که سرنوشت این ترازو را حتی یک نفر می تواند عوض کند ؟ به این طرف یا آن طرف ، به این ور سکه یا آن ور .
میرزا عبدالزکی پرسید :
- من ، جانم ، می خواهم بدانم تو که هر فردی را امام زمان خودش می دانی ، در این وسط چه کاره ای ؟ چه وظیفه ای برای خودت قایلی ؟
میرزا اسدالله گفت :
- آقا سید ! این وضع را من نساخته ام . کسی هم که ساخته به میل من نساخته . من از اصل این دنیا را با این وضع تشری قبول ندارم ، نه این ور سکه اش را ، نه آن ورش را . دنیای من آن قدر پست نیست که پشت و روی یک سکه جا بگیرد . دنیای من تا به حال ، فقط در عالم خیال ، واقعیت پیدا کرده . این است که زندان و دوزخ و بهشت برایم فرقی نمی کند . من هرجا باشم . و در هر حال ، فقط به خیال خودم زنده ام .
میرزا عبدالزکی گفت :
- جانم باز حرف هایت بوی وازدگی گرفت ؛ نکند می خواهی بگویی «چنین قفس نه سزای چون من خوش الحانی است »؟
میرزا اسدالله گفت :
- اگر قرار بود حرف های بزرگ را فقط آدم های بزرگ بزنند که حق شیوع پیدا نمی کرد .
حسن آقا پرسید :
- نگفتی میرزا که عاقبت می نشینی و دست روی دست می گذاری و تماشا می کنی ، تا به تعداد شهدا افزوده بشود یا می جنبی و زیر بال ما را می گیری ؟
میرزا اسدالله گفت :
- ببین حسن آقا ! وقتی کسی قیام می کند ، حتما هدفی دارد . علاقه ای به چیزی ، یا نفرتی از چیز دیگر ، یا ایمانی . من نه آن ایمان را به کار شما دارم که بایست ، و نه به هیچ چیز این دنیا علاقه ای دارم ...
حسن آقا پرسید :
- دست کم نفرت که داری ؟
میرزا اسدالله گفت :
- نفرت دارم . بدجوری هم دارم .من نفس نفرتم . نفس نفی وضع موجودم . و ناچار بایست نفس قیام هم باشم .اما...
میرزا عبدالزکی حرفش را برید و گفت :
- یادت هست جانم ، ده که بودیم می گفتی وقتی کاری از دستت برآمده نیست ، بهتر است نجابت خودت را حفظ کنی ؟ و یادت هست که من حرفت را قبول کردم ؟ خوب آمدیم و از دست ما کاری ساخته بود ، جانم در این صورت نجابت را چه جوری باید حفظ کرد ؟ هان ؟ فقط با نفی همه چیز ؟ و بار امانت یعنی همین ؟
میرزا اسدالله مدتی ساکت ماند و سر به زیر انداخت . بعد سربرداشت و لحظه ای هر دو دوست خود را که به انتظار او نشسته بودند ، برانداز کرد و بعد سری تکان داد و گفت :
- حیف ! حیف که این تن بدهکار است .
حسن آقا گفت :
- خوب !
میرزا اسدالله گفت :
- هیچ چی . فکر می کردم اگر اطن تن بدهکار نبود ، بدهکار این همه نعمتی که حرام می کند ، چه راحت می شد کنار نشست وتماشاچی بود و خیال بافت و به شعر و عرفان پناه برد . اما حیف که جبران این همه نعمت به سکون ممکن نیست . این هوا ، این دوستی ، این دم ، پسرم حمید ، و قالیچه ای که حاشیه اش بافته شده ؛ جبران هرکدام از این نعمات را باید به عمل کرد . نه به سکون . سکون و سکوت ، جبران هیچ چیز را نمی کند . تو آقا سید ، طبعا اهل عملی و به دنبال ماجرا . خوشا به حالت ! و تو حسن آقا ایمان داری . و چه بهتر ازاین ! اما من در حالی باید عمل کنم که ...
که میرزا عبدالزکی پرید و پیشانی میرزا اسدالله را بوسید و حسن آقا هم چنان که داشت با خودش کلنجار می رفت تا مبادا اشکش راه بیفتد ، شنید که میرزا اسدالله گفت :
- بسیار خوب آقا سید ! بسیار خوب . با علم به این که هیچ دردی از دردهای روزگار را دوا نمی کنیم .

لطفا دنباله این رمان را در قسمت نون والقلم( 4) بخوانید.

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید